loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 979 1392/05/17 نظرات (0)

ذوقی کردم و سریع پاشدم و لباس پوشیدم و یواش یواش از بین بچه ها گذشتم و با کمترین صدایی که می تونستم درو باز کردم و اومدم بیرون.تندی از پله ها پائین اومدم و رفتم سمت اتوبوس دیدم مهران یه تیپ اسپرت قشنگ زده و ایستاده کنار اتوبوس. بس که مرتب و با کت و شلوار دیده بودمش. تیپ جدیدش برام تازگی داشت.یه سوتی کشیدم و گفتم: چه ماه شدید استاد.خندید و گفت:ماهی از خودتون خانم. حالا بیا زودتر بریم توجنگل تا کسی ما دو تا رو با هم ندید.بعد همون جور لبخند زنان دو تایی رفتیم تو جنگل.همون جور که می رفتیم جلو باهم حرف می زدیم.
مهران خوشحال بود که تونسته بود با دانشجوهاش بیاد مسافرت دو روزه می گفت: خیلی وقت بود که توی یه جمع شاد و صمیمی نبوده.

همون جور داشتیم راه میرفتیم و حرف می زدیم که یه دفعه دیدم مهران خم شد و شروع کرد به سرفه کردن. با اینکه بار اولی نبود که سرفه کردنش رو میدیدم اما بازم مثل همیشه ترسیدم. تنها چیزی بود که نمی تونستم بهش عادت کنم.

آروم پشتشو مالیدم تا سرفه اش کمتر بشه اصلاً نمی دونستم چی کار کنم حتی نمی دونستم کاری که می کنم تأثیر داره یا نه. با نگرانی بهش نگاه کردم که دیدم در حین سرفه کردن اخم کرده. دستی که جلوی دهنش بود سریع رفت بالا و جلوی بینیش رو گرفت یه دفعه صاف ایستاد و سرش و بالا گرفت دوباره خون دماغ شده بود. هر بار شدیدتر از دفعه ی قبل بود. دست بردم تو جیبم و چند تا دستمالی که توش بود و درآوردم و گذاشتم رو بینی مهران. بازوش و گرفتم و گفتم: بیا اینجا کنار این درخت بشین. زودی بند میاد.

با این که خودمم به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. فقط گفتم تا حرفی زده باشم. مهران و بردم سمت یه درخت و نشوندمش. خودم هم جلوش زانو زدم وسرشو بالا گرفتم تا خون ریزیش بند بیاد. مهران چشماشو بسته بود.

یکم که گذشت خونریرزی بند اومد. با دستمالهای تمیز باقی مونده تو جیبم صورتشو پاک کردم. یه دفعه مهران دستمو که رو صورتش بود و گرفت و آروم چشماشو باز کرد. با نگاهی که توش ناراحتی موج میزد بهم زل زد وگفت: سوگند تا کی می خوای این کارو بکنی؟ خسته نشدی؟ من به جای تو خسته ام دیگه تحملم تموم شده. خدایا زودتر تمومش کن. دیگه طاقت عذاب کشیدنو ندارم سوگند. هر بار که این جوری میشم می فهمم که چه زجری میکشی. خدایا کاش به حرفم گوش می دادی. سوگند دلم نمی خواد منو این جوری ببینی. بیا تمومش کنیم.

بی تفاوت دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و دوباره مشغول پاک کردن خونها روی صورتش شدم. هر بار که این حرفو میزد دلم آتیش میگرفت و بی اختیار بغض میکردم و اشک تو چشمام جمع می شد .آروم آروم شروع کردم به زمزمه کردن یه شعری. که همیشه این موقع ها یادم میومد وقتی مهران حرف از جدایی می زد.

عطش بودن با تو،تو دلم کاشته جوونه

چشم من مرگ دلم رو از تو چشم تو خونده

ترو از من،من و از تو اگه آسمون بگیره

توی دشت خشک سینم عشق پاک نمیمیره

بیا تا برای غم جایی نباشه

شاید امروز بره فردایی نباشه

بیا تا برای غم جایی نباشه

شاید امروز بره فردایی نباشه

التهاب و تشنه مردن رسم این دنیا همینه

تا بجنبی جای قلبت خالی مونده توی سینه

نداره طاقت و تاقی گلی که نداره گلدون

آخه آرزوی آدم آخ چه آسون میشه ویرون.

بیا تا برای غم جایی نباشه

شاید امروز بره فردایی نباشه

با بغض رو به مهران گفتم: مهران شاید دیگه فردایی نباشه. خواهش می کنم.

دیگه اشکم داشت در می اومد. کنترولی روی اشکام نداشتم. قطره قطره اومده بود روی گونه هام. مهران دستشو دراز کرد و اشکامو یکی یکی پاک کرد و بعد چیزی و گفت که با تمام وجود می خواستم از دهنش بشنوم.

مهران: دوستت دارم. مهم نیست که چقدر سعی کردم جلوش و بگیرم و ازت دور باشم اما نشد. سوگند من جسارت کردم و عاشقت شدم. اعتراف می کنم از همون روز اولی که دور میدون با دوستت دیدمت عاشقت شدم و قتی داشتی دورو برت و نگاه می کردی و دنبال ماشینی که قرار بود کادو هاتو بیاری می گشتی. همون موقع که کادو به دست بی تفاوت از کنارم رد شدی و سوار تاکسی شدی. نمی دونی اون موقع چه حالی داشتم. چقدر خودمو کنترل کردم که جلو نیام و خودمو نشندم. دوست داشتم همون موقع بیام و بگم سوگندم من مهرانم. دوست داشتم بغلت کنم سفت فشارت بدم شاید زندگی تموم شدم بر می گشت. شاید خدا به خاطر ما از من می گذشت. اما نمی تونستم. تو هیچی از من نمی دونستی تو باید می فهمیدی که من موندنی نیستم. من یه مسافرم که لیاقت با تو بودن و ندارم یعنی اصلا" زمانش و ندارم. نباید تو رو وارد زندگی پر از عذاب خودم می کردم. همه ی امیدم این بود که تو بعد خوندن نامه ام دیگه جوابمو ندی دیگه نخوای حتی صدامو بشنوی اما وقتی زنگ زدی وقتی گفتی می خوای امیدم بشی وقتی می خوای کنارم باشی تا با هم بجنگیم انگار دنیا رو بهم دادن اما وقتی یادم اومد که فقط باعث عذابتم خواستم خودم تموم کنمو اما نشد خواستم به خاطر تو درمان شم اما نشد دیگه راهی برای با تو بودن نبود. اما من می خواستم تو رو ببینم حتی اگه تو هیچ وقت من و نمی دیدی. می خواستم کنارت باشم حتی اگه تو هیچ وقت نمی فهمیدی. می خواستم تو موفقیتت سهمی داشته باشم حتی اگه شده به عنوان یه استاد جدی. اما تو، بازم تو سوگند با این دقتت با این چشمات و با این حافطت من و شناختی اونم وقتی که تمام سعیم و می کردم که کنارت باشم اما دور از تو. دفعه ی اول که تو دانشگاه پشتت به من بود و داشتی واسه انتخاب واحد با دوستات بحث می کردی شناختمت. از حرف زدنت. از دور شناختمت. تو تنها کسی بودی که من حتی از فاصله ی هزار متری حتی از پشت بدون اینکه مستقیم ببینمت می شناختمت. می تونستم حست کنم. وای اون لحظه ای که شک زده با نگاه متعجبت ماتت برده بود و حتی نفهمیدی چی ازت پرسیدم دوست داشتم بپرم و ماچت کنم بس که خواستنی شده بودی. اونقدر دلتنگت بودم که هیچی برام مهم نبود نه اینکه تو هنوز من و نمیشناختی نه اینکه اینجا دانشگاهه نه اینکه سه تا دوستت دارن باتعجب نگاهم می کنن. چقدر سخت بود که راحت از کنارت رد شم و نگاهت و پشت سر خودم حس کنم. بماند که سر کلاسا چه عذابی می کشیدم. سوگندم اگه تا الان دووم آوردم فقط و فقط به امید تو بود به خاطر حضور تو به خاطر با تو بودن.

تنم گرم شده بود صورتم داغ کرده بود. شنیدن این حرفها از مهران این همه اعترافات. زبونم بند اومده بود. یه جرقه تو ذهنم اومد، مهران من و دیده بود مدتها قبل، بدون اینکه من بفهمم. و من تمام این مدت با یه صدا زندگی می کردم بدون تجسم یه آدم. با دلخوری به مهران نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: مهران خیلی بی انصافی خیلی... تو من و دیدی اما من ... خیلی بدی ...

با ناراحتی و یکمم عصبانیت مشتهای گره کردمو به سینه ی مهران می کوبیدم تا شاید این بی انصافی یکم جبران بشه اما وقتی لبخند خوشحال مهران و دیدم عصبانیتم دوبرابر شد به صدای جیغی گفتم: مهران خیلی بی انصافی ... خیلی ... من ... من ...

دنبال یه کلمه ی مناسب برای توصیف این بی عدالتی می گشتم که یهو مهران باهمون لبخندش دستام و که به سینش مشت می کوبیدم و گرفت و با یه حرکت من و به سمت خودش کشید و ...

فقط تونستم چشمامو ببندم و داغی لبهاش و رو لبهام حس کنم. خدایا این چه حس لذت بخشی بود. یه حس شیرین همراه با یه ترس و نگرانی. نگرانی برای از دستدادن مهران برای اینکه ممکنه این اولین و آخرین بوسه ی ما باشه. با این فکر ناخوداگاه دستام بالا اومد و رو صورت مهران قرار گرفت دستم و تو موهاش بردم و دلم نمی خواست ازش جدا شم. انگار مهرانم همین فکر و حس و داشت چون اونم با یه حرکت کمرمو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید. نمی دونم چقدر طول کشید فقط می دونم که دیگه نفس کم آوردیم . آروم از هم جدا شدیم. خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین هنوز تو بغل مهران بودم. مهران آروم چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد.

مهران: سوگندم به من نگاه کن.

تو چشماش نگاه کردم. یه نگاه مهربون با کلی محبت و عشق.

مهران بالبخند عمیقی تو چشمام زل زده بود.

مهران: سوگندم ازت ممنونم. تو من و به تنها آرزوم رسوندی. دیگه بوسیدن و بغل کردنت برام تبدیل شده بود به یه رویا یه آرزو، حتی اگه همین الانم خدا جونم و بخواد با تمام وجود تقدیمش می کنم.

سرش و به سمت آسمون برد و گفت: خدایا بنده ی ناشکری بودم اما الان میفهمم که من و یادت نرفته بود، با همه ی لج کردنای من تو لج نکردی و آرزومو براورده کردی. ممنونم خداجون.

صورتم از خوشحالی و خجالت سرخ شده بود.مهران آروم منو جلو کشید و سرم و گذاشت رو سینه اش و همون جور سرمو ناز کرد. هیچ چیزی نمی خواستم. دوست داشتم تا همیشه تو همین حالت بمونم. جام خوب بود و گرمای محبت و عشق و حس میکردم.


یه یک ساعتی تو جنگل موندیم و بعد هر کدوم جدا رفتیم سمت ویلا تا کسی نفهمه ما با هم بودیم به ویلا که رسیدم سریع از پله ها رفتم بالا و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم. سعی میکردم هیچ گونه صدایی ایجاد نکنم که بچه ها بیدار نشن. رفتم کنار مهسا دراز کشیدم و چشمام و بستم و به مهران فکر کردم. نیم ساعت بعد حس کردم یکی داره تکونم میده. خیلی خسته بودم واسه همین توجه نکردم.
اما تکون ها نه تنها قطع نشد بلکه شدیدتر هم شد. مجبوری چشمامو باز کردم. تو عالم خواب و بیداری زمان و مکان رو گم کرده بودم .فکر میکردم خونه ی خودمونم و داداشم داره تکونم میده.

به زور و با عصبانیت چشمامو باز کردم که سرش یه داد بکشم اما با دیدن مهسا که بالا سرم نشسته و تکونم میده تعجب کردم. متعجب تو جام نشستم و دورو برم و نگاه کردم بعد سی ثانیه یادم اومد کجام.

مهسا: چته تو؟ چقدر می خوابی؟ زود باش پاشو ببینم پاشو کارت دارم.

چشمامو با دستهام مالیدم تا خواب و از خودم دور کنم. با گیجی به مهسا نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟ چی داری میگی واسه خودت؟ آخه چی کارم داری؟ من خوابم می آد.

مهسا: بله دیگه منم همه رو خواب کنم و جیم بزنم و بعد دو ساعت برگردم خسته و کوفته می شم و دلم نمی خواد از جام پاشم.

من: چی؟ مثلاً باید بفهمم چی میگی؟

مهسا: زود باش پاشو ببینم. تو خیلی مشکوکی. نزاشتم روجا و مریم بفهمن. اومدم از خودت بپرسم کجا رفته بودی.

من: مهسا جون قربونت برم الان خسته ام بزار برم صورتمو بشورم بعد حرف میزنم.

برای راضی کردن مهسا یه ماچی از لپش کردم وسریع پا شدم رفتم صورتمو بشورم. وقتی دوباره اومدم توی اتاق دیدم همه در حال حاضر شدن هستن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: کجا میرید؟ چرا لباس پوشیدید؟

مریم: زود باش لباستو بپوش قراره بریم دریا.

خوشحال دوییدم سمت لباسامو زودی حاضر شدم. یکی از بچه ها که مسئول شده بود همه رو جمع کرد و سوار اتوبوس کرد و مواظب بود کسی جا نمونه. یه ده دقیقه بعدش رسیدیم به ساحل و پیاده شدیم.

ذوق زده تا پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم شروع کردم به عکس گرفتن از همه جا و همه کس عکس میگرفتم. باید تمام این لحظات این سفر رو ثبت می کردم. بچه ها رو جمع کردم و عکسای دسته جمعی و تکی گرفتیم.

رفتیم کنار آب و گوش ماهی جمع کردیم. یه سری از بچه ها با چوب روی ماسه ها شکلک میکشیدن و بعضی هام پاهاشون و برده بودن توی آب.

بعد کلی ورجه وورجه رفتم یه گوشه و ایستادمو زل زدم به دریا. بازم آبی دریا جذبم کرده بود جوری که نمی تونستم چشم ازش بردارم.

_: به چی این قدر عمیق نگاه میکنی.

دیگه عادت کرده بودم با لبخند برگشتم و مهرانو کنار خودم دیدم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خانم کوچولوی ما شجاع شده. گفتم الان نیم متر میپری تو هوا.

من: دیگه حنات رنگی نداره آقا. عادت کردم که تو بترسونیم واسه همین دیگه نمی ترسم. ابروهاش و بالا انداخت و گفت: جداً؟ می خوای ثابت کنم که راست نمی گی؟

مبارزه طلبانه گفتم: می تونی ثابت کن.

یه لبخند شیطانی زد و زوم کرد تو چشمام. یه دفعه داغ شدم. مهران بدون توجه به اطرافش دست دراز کرد و دستمو گرفت. از ترس رنگم پرید. وای اگه یکی میدید چی میشد؟ بازار شایعه راه می افتاد.

سریع دستمو عقب کشیدم اما مهران دستمو محکم گرفته بود و ول نمی کرد. داشتم سکته می کردم. همون جور با ترس گفتم: مهران دستمو ول کن الان یکی میبینه.

با بدجنسی خندید و گفت: خب ببینه. تو که گفتی نمی ترسی.

من: نمی ترسم ولی ...

ابروهای مهران بالا رفت و گوشه ی لبش پائین اومد: تا اعتراف نکنی ترسیدی ولت نمی کنم.

نمی خواستم کم بیارم واسه همین سعی کردم با بی تفاوتی بگم: نه اصلاً نمی ترس ...

اما تا خواستم جمله ام رو تموم کنم دیدم مهسا و روجا و مریم دارن از پشت مهران سمت ما میان. رنگ صورتم که پریده بود بدتر شد.

سریع گفتم: مهران جون میترسم دستمو ول کن زود خواهش میکنم.

مهران که حسابی خندش گرفته بود با خنده ای که روی صداشم تأثیر گذاشته بود گفت: اااااا ... چه زود تغیر عقیده دادی.

من: مهران قربونت برم الان ول کن ترو خدا الان مهسا اینا می رسن بهمون میبیننمون.

دوباره مهران با خنده بهم نگاه کرد و بعد خیلی آروم دستمو ول کرد. از رو دستپاچگی ناخودآگاه دستامو پشت سرم قایم کردم. دیگه مهران به زور جلو خنده اش رو گرفته بود.

مهران: حالا چرا دستاتو قایم میکنی.

با گیجی چشم از مهسا اینا برداشتم و به مهران نگاه کردم و گفتم: چی؟

با ابرو به دستام اشاره کرد. یه نگاه کردم دیدم دستامو پشتم قایم کردم. خدایا اصلاً نفهمیدم کی این کاروکردم و چرا؟ همون جور گیج گفتم: نمی دونم .... دستامو چرا پشتم قایم کردم؟ ...

مهران دیگه نتونست خودشو کنترول کنه و با صدای بلند خندید و گفت: وقتی گیج می شی خیلی بامزه میشی. مثل دختر بچه های ناز و خوردنی و یکمی خنگ.

اصلاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم. بس که نگران برداشت دوستام بودم که حالا دیگه به ما رسیده بودن بودم که با تعجب به مهران نگاه می کردن که با صدای بلند می خندید. روجا با اشاره ازم پرسید چی شده که من خودمو زدم به نفهمی و جوابشو ندادم. اما مهسا طاقت نیاورد. وقتی سلام کردنشون تموم شد سریع گفت: استاد معینی به چی این جوری می خندید؟ راستش اونقدر جالب می خندید که آدم دلش می خواد همین جوری بخنده. یعنی از خنده ی شما خندش میگیره.

مهران یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم آریا یه جوک خیلی بامزه تعریف کردن منم خندم گرفت.

مهسا این بار به من نگاه کرد و گفت: جدی؟ سوگند تعریف کن ما هم بخندیدم باید خیلی جالب باشه.

مونده بودم که چی بگم. هیچ چیز جالبی یادم نمی اومد اونایی هم که یادم می اومد عمراً برای مهران تعریف میکردم که این جوری بخنده. از رو ناچاری گفتم: یادم رفته چی تعریف کردم. مهران دوباره با صدای بلند خندید. این بار منم از خندیدنش خندم گرفته بود. دو ساعتی تو ساحل موندیم و وقتی هوا تاریک شد همون جا کنار ساحل آتیش روشن کردیم و چند تا از بچه ها رفتن شام گرفتن و همون جا کنار ساحل شام خوردیم. حدود ساعت یازده بود که برگشتیم ویلا و اونقدر خسته بودیم که تا رسیدیم توی اتاق فقط تونستیم لباسامونو عوض کنیم و پنج دقیقه بعد صدا از کسی در نمی اومد.


صبح ساعت 7 شیپور بیدار باش و زدن. همه تند و تند با سرو صدا دست و صورتشونو شستن و همه ی دخترا رفتیم طبقه ی پائین که بساط صبحونه پهن بود و مهمون آقایون صبحونه خوردیم.
بعد صبحانه همه تو حیاط جمع شدیم همه دسته دسته مشغول کاری شدن. یه سری رفتن تو جنگل یه سری رفتن فوتبال بازی میکردن. یه سری هم دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. یکی از پسرام بایه توپ والیبال اومد و گفت: خانم ها وآقایون هر کی می خواد بازی کنه بیاد جلو باید یه تیم تشکیل بدیم. به زور بچه ها رو بلند کردم و رفتیم که والیبال بازی کنیم.

چندتا از پسرهام بلند شدن و مهران و استاد حمیدی هم گفتن که بازی میکنن.

قرار شد که دخترها توی یه تیم و آقایون تو تیم بعدی باشن. دسته بندی کردیم و هر کس رفت جای خودش ایستاد. به جای تورم یه طناب به دو تا درخت بستم و بازی شروع شد. تیم آقایون قد شون بلند تر و بازیشون بهتر بود اما ماهام کم نمی آوردیم بعد 20 دقیقه بازی هنوز امتیاز ها برابر بود و هیچ تیمی نمی تونست بیشتر از دو دقیقه امتیاز بالارو داشته باشه چون تیم مقابل بلافاصله تو کمتر از دو دقیقه امتیاز میگرفت.

توپ یکی از بچه ها بیرون رفت و تیم آقایون بازی رو باید شروع میکردن. مهران رفت که سرویس و بزنه چشمم به مهران بود مهران توپو که زد همه ی حواسا رفت سمت توپ یه لحظه نگاه کردم دیدم مهران هنوز سر جاش ایستاده. یه حس عجیبی داشتم. بدون توجه به بازی به مهران نگاه می کردم . همه ی حواسم به مهران بود که دیدم حالش عجیبه و انگار گیج میزنه. نمی تونست روی پاهاش وایسته و تعادلش و حفظ کنه یه دفعه دیدم خون از دماغش مثل رود پائین اومد. اما مهران هیچ تلاشی برای مهارش نکرد. تنم یخ کرده بود و قلبم اومده بود توی دهنم. یه دفعه جلوی چشمای مبهوت من مهران با زانو خورد زمین و نقش زمین شد. فقط تونستم جیغ بکشم و با صدای بلند اسمشو صدا کنم.

من: مهراننننننننننننننننننننن ننننننننن ...

اصلاً نمی فهمیدم چی کار میکنم. با جیغ من همه دست از بازی کشیدن و با تعجب به من نگاه کردن. اما من بی توجه به اطراف و اون همه چشمی که به من نگاه میکردن. دویدم سمت مهران و سعی کردم برش گردونم. سرش رو پاهام بود و صورتش غرق خون بود همه مات مونده بودن به من انگار هنوز موضوع رو درک نکرده بودن. یه دفعه انگاری متوجه ماجرا شده باشن همه اومدن دورم و شروع کردن به پرسیدن: چی شده؟

_چرا صورت استاد خونیه؟

_: چی شد که افتاد؟

_: چه اتفاقی براش افتاده؟

به پهنای صورتم اشک می ریختم و مهران و صدا میکردم: مهران ... مهران ... چشماتو باز کن. مهران ... پاشو ...

اما فایده نداشت. حال مهران خراب تر از چیزی بود که فکر میکردم. با چشمای خیس به بچه ها که دورم کرده بودن نگاه کردم. دنبال بزرگتری میگشتم که کمکم کنه. اون میون چشمم به استاد احمدی افتاد که کنار مهران زانو زده بود. با التماس گفتم: استاد ترو خدا. یه کاری کنید. باید ببریمش بیمارستان. مهران حالش خوب نیست.

استاد با سر حرفمو تأیید کرد و با کمک چند تا از بچه ها مهران و سوار ماشین کردن. خودمو به استاد رسوندمو گفتم: منم میام.

استاد که حال خراب منو دیده بود با نگرانی گفت: بهتره شما اینجا بمونید. حالتون خوب نیست.

با شدت سرمو تکون دادمو گفتم: نه منم باید بیام. من اینجا نمی مونم. من میدونم مهران چشه.

هم همه ای بین بچه ها افتاد. همه متعجب از حال و روز من و اینکه چه طوری من از حال استاد معینی خبر دارم و مهمتر از همه چرا من استاد و به اسم کوچیک صدا میکنم.

مهسا جلو اومد و سعی کرد مانعم بشه اما من بی توجه به اون بازم به استاد حمیدی التماس کردم.

استاد که حال زار منو دید دیگه مقاومت نکرد و گفت: باشه بیاید. بعد رو به مهسا گفت: شمام بیاید ایشون حالشون خوب نیست..

مهسا با سر چشمی گفت و رفتیم تو ماشین استاد نشستیم. من پشت پیش جسم بی هوش مهران نشستم و مهسا هم صندلی جلو. گویا چند تا از پسرهای همکلاسی هم تو ماشین استاد امیری نشستن و دنبال ما به سمت بیمارستان حرکت کردن.

به بیمارستان که رسیدیم سریع چند تا پرستار خبر کردیم. مهرانو روی تخت گذاشتن و بردنش توی بیمارستان. دکتر کشیک اومد ازمون پرسید مریضیتون سابقه ی بیماری خاصی ندارن؟

استاد امیری: ما بی اطلاعیم آقای دکتر. ما ...

من که تا اون لحظه تو بغل مهسا گریه میکردم همون جور که مهسا زیر بغلمو گرفته بود تا نیوفتم خودمو به دکتر رسوندم و گفتم: آقای دکتر مهران سرطان خون داره.

تقریباً همه ی کسانی که با ما به بیمارستان اومده بودن منجمله خود دکتر با چشمای گشاد از تعجب به من نگاه کردن. شاید تو سلامت عقل من شک داشتن.

دکتر مشکوک گفت: شما مطمئنید خانم.

من: بله مطمئنم.

دکتر: چند وقته این بیماری رو دارن؟

من: خیلی وقته آقای دکتر این اواخر حالش مدام بد میشد. حسابی ضعیف شده بود و مدام خون دماغ میشد.

همه با تعجب و گیجی به توضیحات من گوش میدادن. دکتر سری تکون داد و ازم تشکر کرد و رفت سمت اتاقی که مهران و توش برده بودن.

من به بازوی مهسا آویزون بودم اما حس میکردم اونم به خاطر شوکی که بهش وارد شده توانش و از دست داده، بهم کمک کرد و بردم رو یک صندلی نشوند.

استاد حمیدی و بقیه دور من حلقه زده بودن و با تعجب بهم نگاه می کردن. خوب میدونستم که خیلی سؤالا دارن که می خواستن من جوابشونو بدم.

استاد حمیدی: خانم آریا شما از کجا می دونید که مهران چه مریضی داره؟ شما مطمئن هستید؟

به زور به استاد نگاه کردم. تو دلم آرزو میکردم کاش مهران این بیماری رو نداشت.

من: بله استاد مطمئن هستم. ایشون فکر کنم ... حدود دو سالی میشه که بیمارن ...

استاد امیری: اصلاً امروز چه اتفاقی افتاد؟

من: وقتی داشتیم والیبال بازی میکردیم که دیدم مهران حالش خوب نیست. بعد از اینکه سرویس و زد خون دماغ شد و بعد بیهوش افتاد رو زمین.

استاد حمیدی: خانم آریا، ببخشید ولی میتونم بپرسم شما اینا رو یعنی در مورد بیماری مهران از کجا می دونید؟

سرم درد میکرد. کاش سؤال کردنو تموم میکردن. کاش میزاشتن به حال خودم باشم و برای مهران گریه کنم. با دست سرمو فشار دادم تا از دردش کم کنم.

من: من ... من از قبل مهرانو می شناختم ... از یک سال پیش. قبل از اینکه استاد دانشگاهمون بشه. خودش ... خودش موضوع بیماریش رو بهم گفت. فکر کنم خیلی پیشرفت کرده ... من ....

دیگه نمی تونستم ادامه بدم. ظاهراً قیافم کاملاً از حال خرابم خبر می داد چون دیگه کسی چیزی ازم نپرسید و از دورم پراکنده شدن.

مهسا: سوگند ... تو راست میگفتی؟ ... اون ... استاد ... همون مهرانه؟ استاد معینی مهرانه سوگند؟ چرا بهم نگفتی؟ چند وقته که می دونی؟

من: گفتنش چه فایده ای داشت؟ تو باور نمی کردی ...

بغض گلومو گرفته بود. مهسا با چشمای خیس بهم نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد و سرمو رو سینه اش فشارداد. چقدر به آرامش احتیاج داشتم. چقدر دلم می خواست در باز میشد و مهران سر حال و سر پا می یومد جلوم. بهم می خندید و میگفت: من خوبم. چرا ترسیدی؟

اما حس بدی داشتم. خیلی بد. انگار یکی بهم میگفت چه خیالات دست نیافتنی. یکی بهم میگفت: باید بترسم. باید .... چقدر خسته بودم ... چقدر داغون بودم ... دلم می خواست چشمام و ببندم و ببینم همه چی یخ خواب بوده .

منگ بودم و نگران حال مهران. مدام یه آهنگ تو سرم می پیچید.

(( شاید امروز بره فردایی نباشه ))

نمی خواستم بهش فکر کنم.

نه ... مهران خوب میشه. بازم تو چشمام نگاه میکنه و به این همه نگرانیم می خنده. نه من بهش احتیاج دارم اون نمی تونه تنهام بزاره. نه .... نه ....

نمیدونم چه مدت گذشته. اونقدر گریه کردم تا همون جا روی صندلی بیمارستان خوابم برد. چه کابوسایی دیدم. چشمامو که باز کردم. دیدم ممسا کنارم نشسته. یه لبخند کمرنگ بهم زد و گفت: بیدارشدی عزیزم؟ سه ساعته که خوابی. فکر کنم بیهوش بودی.

سعی کردم بخندم اما نشد.

من: مهسا چی شده؟ مهران چه طوره؟

مهسا: زیاد حالش خوب نیست. استاد حمیدی یه تماس گرفت و دو ساعت بعد به آقایی اومد که انگار وکیل مهران بود. مدارک پزشکیش رو آورد. سوگند فکر کنم ...

به دهنش زل زده بودم و سعی میکردم حرفاشو بفهمم اما چیزی درک نمی کردم.

مهسا: سوگند فکر کنم حال مهران اصلاً خوب نیست. راستش ... دکترا گفتن رفته تو کما و علائم حیاتیش هم ....

نه .... نه ... نمی خواستم بشنوم. دستامو گذاشتم رو گوشام تا چیزی نشنوم. یعنی عمر خوشی من این قدر کوتاه بود. خدایا چرا؟ چرا؟

« بیا تا برای غم جایی نباشه

شاید امروز بره فردایی نباشه»

خدایا...مهرانمو ازم نگیر. می دونم بزرگی. می دونم برای هر کاری که میکنی دلیل داری. خدایا الان خیلی زوده ... الان نبرش.

با زاری به مهسا نگاه کردم و گفتم: مهران خوب میشه. اون طوریش نمی شه. اون هنوزوقت داره. خیلی وقت داره. دکترا گفتن سه سال. هنوز یه سالش مونده. اون خوب میشه. باید خوب بشه.

مثل دیوونه ها واسه خودم حرف میزدم و دلیل می آوردم. اشکای مهسا سرازیر شده بود. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد.

مهسا: آروم باش سوگند جون. عزیزم آروم باش. هر چی خدا بخواد همون میشه.

باورم نمی شد. مهران، مهران من، اون که تا دیروز حالش خوب بود و سرپا. الان چرا به این حال افتاد؟ چرا همه ازش قطع امید کردن. یعنی زندگی این قدر کوتاهه؟ واقعاً این که میگن زندگی به مویی بسته است راست میگن.

شب هر چی استاد حمیدی اصرار کرد که برگردم ویلا قبول نکردم. با اصرار و زور گفتم: می مونم من پیش مهران می مونم. مهسا هم به خاطر من موند. استاد حمیدی و وکیل مهران هم بودن.

دکتر گفته بود: فکر نمی کنم تا صبح دووم بیاره. نمی دونم چه جوری این همه مدت دردو تحمل کرده بود اما انگار دیگه طاقت درد کشیدن نداره.

با شنیدن این حرف حس کردم روح از بدنم جدا شده. چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و تو دستم سرم بود. مهسا کنارم ایستاده بود و نگران نگاهم میکرد. من اینجا چی کار میکردم؟ من باید کنار مهران می بودم. خدایا نه،نه چه جوری باید تحمل کنم. با یاد آوری مهران غم عالم تو دلم نشست یاد این اواخر افتادم. خدایا چه طور توجه نکرده بودم. مهران حسابی لاغر و رنگ پریده شده بود اما همش میگفت حالش خوبه. چرا زودتر نفهمیدم که چه عذابی میکشه.

من: مهسا مهران خوشحاله. می دونم خوشحاله که داره میره پیش خانوادش. حتماً خیلی منتظرش بودن. می دونم که دلش برای همه اشون تنگ شده. حتماً شاده که بعد مدتها تو آغوش خانواده اش جا میگیره. مادرش بالاخره پسرشو میبینه. مهران همینو می خواست. دوست داشت زودتر بره. واسه همین طاقت نیاورد یکسال دیگه صبر کنه.

بالاخره با خدا لج کرد و زودتر رفت. به چیزی که می خواست رسید. حالا من موندم و عروسکهاش و مهر مشهدش و یه عالمه خاطره.

یاد آهنگی افتادم که گاهی براش می خوندم.

« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.

برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه،نفس منو بگیر.

ای تو هم سقف عزیز،ای تو هم گریه ی من

گریه هم فاصله بود،گریه آخرما

آخر بازی عشق ختم این قافله بود.

ترس گر گرفتن عشق،در تنور هر نفس

غم نه اما کم که نیست،هم شب تازه ی تو.

ترکش خودتیر عشق،سنگ سنگر هم که نیست

خوبه دیروز و هنوز طرحی از من برصلیب روی تن پوشت بدوز

وقت عریانی عشق با همین طرح حقیر در حریق تن بسوز

پلک تو فاصله ی،دست کاغذوغزل من وعاشقانه بود

رفتی از پیله ی خاک،ای کلید قفل شعر خواب شاعرانه بود.


« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.

برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.

از ته جام سکوت تا بلندای صدات

یار ما بودی عزیز در تمام طول راه

با من عاشق ترین هم صدا بودی عزیز

هر سه رو گردان شدن از من و همراه ما

باور بی یاوری روز انکار نفر روز میلاد تو بود

مرگ این خوش باوری خوب دیروزو هنوز

« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.

برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.»

مهران تا صبح دووم نیاورد.

رفت.

برای همیشه تنهام گذاشت.

رفت و به آغوش خانوادش پیوست


از اون روزا چیز زیادی یادم نیست. یکسری تصاویر محو، همه غمگین، همه ناراحت، همه ناباور خیلی ها گریه میکردن. کسی باورش نمی شد.
همه چیزهایی که یادمه مثل قطعه های فیلم بریده بریده بود. قیافه های ناراحت. مهسا که گریه میکرد روجا که بغلم میکرد و دلداریم میداد استادا ناراحت. آمبولانسی که برای حمل جسد مهران عزیز اومده بود. خیلی چیزا یادم نیست. بعدها مهسا بهم گفت وقتی فهمیدم مهران مرده تو یه حالتی از شوک و بیهوشی بودم. حتی یادم نمیاد چه جوری به خونه برگشتم .

خانوادم با دیدن حال من رو به موت بودن. مامانم گریه میکرد و بابام مدام میگفت: نباید میزاشتم بره. اولش همه فکر میکردن که من به خاطر دیدن مرگ استادم دچار شوک شدم و به این حال افتادم. اما بعداً مهسا به مادرم گفت: ماجرا چه جوری بوده که مهران برام بیشتر از یه استاد بود. حدود دو ماه از زندگیم بعد از مهران به بی خبری گذشت. دچار افسردگی شدید شده بودم.

دوست داشتم تو اتاق تاریکم بمونم و به مهران فکر کنم.عروسک مهران گلابی رو بغل میکردم و باهاش حرف میزدم. مادرم رو می دیدم که با محبت بهم نگاه میکنه و باهام حرف میزنه. پدرمو می دیدم که از غصه ی من پیر شده. برادرامو می دیدم که به خاطر من سعی میکردن هیچ سروصدایی نکنن با نگرانی بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن.

شاید اون روزها بود که می فهمیدم مهران چی میگه. وقتی میگه کانون گرم خانواده یعنی چی. وقتی میگفت: اگه همه ی دنیا بهت سخت گرفت برو پیش خانوادت. مطمئن باش که آرومت میکنن.

واقعاً راست میگفت. تو اون شرایط اگه به خاطرخانواده و دوستام نبود شاید هیچ وقت به زندگی بر نمی گشتم. مهسا تقریباً هر روز بهم سر میزد و کلی باهام حرف میزد. با این که بیشتر حرفاشو نمی شنیدم اما حضورش تأثیر زیادی تو بهبودی حالم داشت. بعد دو ماه کم کم به خودم اومدم. یاد قولی که به مهران داده بودم افتادم.

مهران: سوگند قول بده که بعد من به زندگیت ادامه می دی. نگذار بعد مرگم به خاطر زندگی تو عذاب بکشم و تو آتیش جهنم بسوزم.

و بازم این مهران و یاد اون بود که منو به زندگی برگردوند. به کمک مهسا سعی کردم به روال عادی زندگیم برگردم. روزها یه ادم معمولی بودم و شبها توی خلوت اتاقم با مهران و خاطره هاش سر میکردم.

روزی که جواب کنکور اومد رو یادمه. مهسا با ذوق اومد خونمون و از دم در به همه تبریک گفت.

وارد اتاق من که شد پرید و گونه هامو بوسید و یه ریز گفت: مبارکه؛ مبارکه، مبارکه.

با تعجب بهش نگاه کردم: چی مبارکه؟

با یه فکری چشمام گرد شد و گفتم : می خوای ازدواج کنی؟

نیش مهسا بسته شد و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: ازدواج من چه ربطی به تو داره که بگم مبارکه؟

شونه بالا انداختم و گفتم: پس چی مبارکه؟

مهسا دوباره ذوقی کرد و با هیجان گفت: اول مشتولوق.

من: خبرو بده بد بهت یه چیزی میدم.

مهسا: خیلی گدایی. ولی خوب خودم دیگه طاقت ندارم.

بعد جیغ بلندی کشید و گفت: سوگند قبول شدی. تو ارشد قبول شدی.

یک دقیقه ای طول کشید تا حرفشو تو مغزم تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم چی میگه. وقتی فهمیدم با ناباوری بهش نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که جدی میگه و شوخی در کار نیست. اشک تو چشمام جمع شد. بلند شدم و سفت مهسا رو بغل کردم.

خدایا شکرت.خدا شکرت. می دونستم قبولیم به خاطر لطف خدا و تلاشهای مهرانه. اینم آخرین یادگاری که مهران بهم داده بود. به زور خودمو نگه داشتم تا خانوادم اشکامو نبینن. اما وقتی تنها شدم از ته دل گریه کردم و از مهران تشکر و آرزو کردم کاش خدایا مهران پیش خانوادش شاد باشه.

مهران تو زندگیم یه رویای شیرین بود که زود تموم شد.

نمی خواستم این جوری باشم. نمی خواستم همه با نگرانی و دلسوزی بهم نگاه کنن. مامانم همش با یه غصه که دل آدمو آب میکرد بهم نگاه میکرد و بابام با اینکه فکر میکردم مستبده و اصلاً دوستم نداره، تا به خونه می اومد سریع میومد دم اتاقم و با لبخند ازم میپرسید: حالت خوبه؟

دوست داشتم جوابشونو بدم. جواب تمام محبتهاشون و ازشون معذرت بخوام به خاطر تمام رفتارایی که کردم به خاطر تمام فکرایی که در موردشون داشتم به خاطر اینکه می خواستم تنها باشم بدون اونها. واقعاً شرمندشون بودم.می دونستم تحمل کردنم تو اون حالت عصبی و افسردگی کار آسونی نیست.اما خانوادم بدون هیچ حرفی تحملم میکردن حتی خواهرزاده ی نازوشیرینم با اون چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد و میگفت:خاله مریضی؟ و وقتی چشمام دوباره اشکی میشد با اون دستای نازو کوچیکش اشکامو پاک میکرد.محکم بغلش میکردم و به خودم فشار میدادم.دیگه وقتی تو آینه نگاه می کردم خودمو نمی دیدم.گونه های برجسته ام آب رفته بود و چشمام گود افتاده بود.چند کیلو لاغر شده بودم و بی حال و بی انرژی و نامرتب بودم.

می خواستم دوباره بشم همون سوگند قدیمی ولی برای برگشتن به خودم لازم بود واقعیتها رو قبول کنم. این که مهران دیگه نیست و هیچ وقت برنمی گرده.این که من فقط می تونم خاطراتشو حفظ کنم.هنوزم چهارشنبه ها مال من بود.می تونستم برای مهران و خانوادش دعا کنم و فاتحه بخونم.

باید قبول میکردم که مهران خیلی وقت بود که می خواست با خانوادش باشه و حالا بهش رسیده بود من نباید با این کارهام روحشو عذاب میدادم.یه شب نشستم تا صبح با مهران حرف زدم. من اونو کنار خودم میدیدم و براش حرف می زدم و از دردام میگفتم از دلتنگیهام.کلی اشک ریختم.همون شب بهش گفتم:مهران کمکم کن کمکم کن که بتونم دوریتو واسه ی همیشه تحمل کنم.کمکم کن که بتونم خودم باشم. که یاد تو فقط واسه خودم،تو ذهنم واسه همیشه نگه دارم.

صبح روز بعد که بیدار شدم انگار نیروی تازه ای تو وجودم پیدا شده بود که بهم انرژی میداد تا همه ی دردام و غم هامو فراموش کنم.

صبح بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحونه نشستم.خانوادم با تعجب به تغیر رفتارم نگاه میکردن.خوشحالی تو صورت همشون دیده می شد اما جلوی خودشونو گرفته بودن که چیزی نگن.

بعد مدتها نشستن کنارخانوادم و غذا خوردن دست جمعی یه حس عجیبی بهم می داد. یه حس شیرین که انگار از مدتها قبل فراموشش کرده بودم.

بعد صبحانه به مادرم کمک کردم که میزو جمع کنه. بهش کمک کردم که خونه رو جمع و جور کنه و غذا رو واسه ناهار آماده کنه.مادرم طفلی از شوق و خوشحالی یکسره تشکر می کرد و دم به دقیقه میگفت: تو به کارای خودت برس من همه کارا رو میکنم.نمی خواد کمک کنی.

اما گوشم به این حرفها نبود و کار خودمو میکردم.بعد ناهار رفتم تو اتاقم یه نگاه به دورو بر انداختم نیاز به یه گردگیری و خونه تکونی حسابی داشت.دست به کار شدم وشروع کردم.دو تاکارتن گرفتم و تمام کتابها وجزوات درسی و کتابهای غیردرسی رو ریختم توش و بردم گذاشتم تو انباری.با یه دستمال خیس همه جارو دستمال کشیدم.آینه ام که قد یه سال غبار روش نشسته بود. وسایل روی میز توالت و مرتب وتمیز چیدم.جای تخت و میزم رو عوض کردم ویه دکور جدید چیدم.بعد از دو ساعت که کارم تموم شدایستادم و با رضایت به کاری که کردم نگاه کردم.این اتاقی که جلوم بود اتاق دو ساعت قبل نبود.مثل صاحبش که زمین تا آسمون با شب قبل تغیر کرده ود اونم عوض شده بود انگار یه روح تازه توش دمیده بودن.اتاق به آدم نیرو و شادی تزریق میکرد.خسته از کار حوله ام رو برداشتم و رفتم یه دوش گرفتم و کلی سبک شدم و اومدم همون جور روی تخت ولو شدم.نمی دونم کی خوابم برد ولی بد مدتها با آرامش خوابیدم .توی خواب یه جنگل خیلی قشنگو دیدم. داشتم تو جنگل راه میرفتم اما انگار ناراحت بودم.پریشون و خسته.دیگه توان نداشتم.به یه درخت پیر تکیه دادم تا خستگیم دربره یه دفعه یه صدایی شنیدم سریع خودمو کنار کشیدم یهو دیدم درخت پیر با یه صدای بلند از تنه ترک خورد و شکست و با یه صدای ناجور افتاد روی زمین.جیغ بلندی کشیدم و دوییدم.همون جور که می دوییدم گریه می کردم انگار درد زیادی میکشیدم.نمی دونم چقدر دوییدم اما وقتی ایستادم دیگه توی جنگل نبودم وسط یه چمنزار پر از گل بودم که سبزی و زیبایش چشممو خیره کرده بود. یه حس خوب و شیرین تو وجودم رخنه کرد.بی اختیار لبخند زدم و با ولع و هیجان به اطراف نگاه میکردم.مثل کارتن ها ی بچه گیام بود.واقعاً رویاییبود.یکم که جلو رفتم یه درخت جوون و سبز دیدم که قد کشیده بودو شاخه های بلندش سایه انداخته بودن.خسته از دویدن و بی توان از درد کشیدن رفتم و زیر سایه ی درخت نشستم و تکیه دادم به تنش.یه دفعه انگار حسی از قدرت یه حس گرم و قوی یه حس آرامش و امنیت تو بدنم پیچید.آروم شدم.اونقدر آروم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.

آروم چشمامو باز کردم.هنوز گیج خواب بودم.فکر میکردم الان که چشم باز کنم هنوزم تو همون چمنزار رویایی هستم اما دیدم توی اتاق خودمم و مامان دم در ایستاده و به اتاق نگاه میکنه.پیدا بود که از تغیرات اتاق خیلی خوشش اومده.یه نگاه به من کرد وگفت: تو کی اتاقو کنفیکون کردی؟ صبح که اتاقت این شکلی نبود؟همون جور که از جام بلند میشدم خندیدم و گفتم:خب دیگه من جادوگرم یه وردی خوندم و اسباب اثاثیه اتاق فرتی تغیر مکان دادن.

مامان خندید و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت: کاش یه وردی می خوندیو آشپز خونه هم مثل دسته ی گل تروتمیز میشد.

admin بازدید : 603 1392/05/16 نظرات (0)

خیلی داغون بودم. نمی تونستم رو چیزی تمرکز کنم. هر وقت میومدم کاری انجام بدم یه دفعه چشمای مهران میومد تو ذهنم و قدرت هر کاری رو ازم میگرفت. حسابی گیج بودم.با اینکه مطمئن بودم مهرانه اما نمی تونستم حرفی بزنم. چون هر چی میگفتم کسی باور نمی کرد. مهران هم هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
بعد از قضیه دفترش خیلی ناراحت و افسرده شده بودم. همش با خودم فکر میکردم که چرا مهران چیزی نمیگه. چرا حتی به روش نمیاره که منو میشناسه! اونم وقتی این قدر بهم نزدیکه؟ یعنی منو فراموش کرده؟ به همین راحتی؟ نه نمی تونستم باور کنم که من و از یاد برده ... نه نمی تونستم باور کنم ... نه این امکان نداشت. نگاه های گرمی که هر چند وقت یه بار بهم میکرد اینو ثابت میکرد. اما چرا چیزی نمی گفت؟ هم عصبانی بودم هم ناراحت.

کم حرف شده بودم و گوشه گیر. رفتارم کاملاً نشون میداد که از چیزی ناراحتم. هر چی بچه ها اصرار میکردن که بگم « چمه» با یه لبخند زورکی میگفتم: بابا چیزیم نیست فقط چند وقته که مریضم. مریضی رو بهانه میکردم تا راحتم بزارن و دست از سرم وردارن.

خسته شده بودم. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم و براش توضیح بدم. تو خونه هم مامانم میگفت: سوگند تو چند وقته یه چیزیت هست. اما زبون وا نمیکنی بگی چی شده. من که سر از کار تو یکی در نمی آرم.

چیزی نداشتم که بگم. حرفی نبود که بزنم.

چیزی که بیشتر آتیشم میزد رفتار عادی و طبیعی استاد معینی بود. هنوزم سر کلاسها کاملاً جدی ودقیق بود. یه غرور و جدیتی تو کاراش بود که همه رو وادار به احترام گذاشتن میکرد. دلم نمی خواست بهش نگاه کنم. اگه دست خودم بود حتی نمی خواستم صداشو بشنوم. خیلی از دستش ناراحت و دلگیر بودم و دوست داشتم که اونم متوجه ی ناراحتیم بشه. اما اون انگار نه انگار که چیزی میفهمه.

سر کلاسش سعی میکردم بهش نگاه نکنم. چیزی هم نمی نوشتم. تمام مدت سرمو می انداختم پائین و به دستم که روی میز بود نگاه میکردم.

یه بار مهسا اعتراض کردو گفت: سوگند تو چته؟ معلومه چه مرگته؟ سر کلاس استاد معینی انگار یه چیزیت میشه. حتی استادم ناراحته از دستت. تمام مدت آروم نشستی و به میز نگاه میکنی حتی وقتی اسمتو میخونه سرتو بلند نمیکنی تا جواب بدی فقط دستتو میاری بالا. دیروز استاد همچین با ناراحتی نگاهت کرد که من قلبم وایساد. گفتم الانه که یه چیزی بهت بگه. خیلی مرد بود که جلوی خودشو گرفت. اگه من بودم همچین محکم میزدم تو سرت که با صورت بخوری به میزی که این قدر دوسش داری و نگاش میکنی. آخه تو چته سوگند؟

هیچی نگفتم. فقط رومو برگردوندم و یه طرف دیگه که بچه ها ایستاده بودنو نگاه کردم سکوت من کفر مهسا رو در آورد.

با حرص گفت: واقعاً که لج درآری سوگند. تو دیگه شورشو در آوردی.

ته دلم خوشحال بودم که استاد متوجه ی ناراحتیم شده و فهمیده دارم بهش بی محلی میکنم. حقش بود تا اون باشه که منو نادیده نگیره.


اون روز باید یه کاری انجام میدادم.باید از یکی از استادام برای یک کاری یه نامه میگرفتم. از صبح دنبالش بودم. همه ی کارهای نامه رو کرده بودم و امضای همه رو هم گرفته بودم فقط مونده بود امضای مهندس علوی.
مشکل هم همین بود. هر جا که میرفتم میگفتن پنج دقیقه زودتر اومده بودی مهندس بود. یه بار میگفتن رفته سر کلاس. یه بار میگفتن جلسه داره. یه با میگفتن کارداشت از دانشگاه خارج شده تا یه ساعت دیگه برمیگرده.

خلاصه این دویدن ها تا عصری طول کشید. ظاهراً استاد ساعت آخر کلاس داشت و بعد کلاسش با یکی از اساتید کار داشت و یه بیست دقیقه هم اینجا طولش داد تا بیاد و خلاصه کلی منو کاشته بود.

مهسا و روجا و مریم هم که کلاس هاشون تموم شده بود و دیگه کاری نداشت دو ساعت قبل رفته بودن خونه هاشون.

دانشگاه هم دیگه کم کم داشت تعطیل می شد. تقریباً همه رفته بودن. فقط چهارتا مستخدم و نگهبان مونده بودن و من بدبخت که باید حتماً همون روز امضا می گرفتم. خیلی عصبی شده بودم. دیرم شده بود. همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اونجا منتظر. با ناراحتی به آخرین سرویسی که دانشگاه و ترک میکرد نگاه کردم و تو دلم کلی بد و بیراه نثار استاد محترم کردم که یکجا بند نیست و اینقدر منو علاف خودش کرده بود.

به ساعتم نگاه کردم از هفت و نیم گذشته بود. خدایا چی کار میکنه این استاد.

همون جور زیر لب غرغر میکردم که دیدم استاد داره میاد. ذوق زده از همون فاصله سلام کردم و رفتم جلو. براش توضیح دادم که من احتیاج به امضای ایشون دارم.

نامه رو از دستم گرفت و یه نگاه به کل صفحه کرد و امضاهاش و دید و وقتی دید مشکلی نداره با منت خودکارش رو درآورد و یه امضای ناقابل پای نامه ام کرد و برگه رو داد دستم. خیالم راحت شده بود که حداقل زحمتم هدر نرفت و بالاخره امضا رو گرفتم.

با خوشحالی برگه رو گرفتم و از دفترش اومدم بیرون. یه نگاهی به ساعتم کردم وآهم در اومد. خدایا چقدر دیر شده بود. دیگه ماشینی هم نبود. ماشین گرفتن تو این جاده ی دانشگاه هم خیلی خطرناک بود. اما چی کار می تونستم بکنم.

با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم و بقل جاده ایستادم تا ماشین بگیرم. ماشین مناسبی برام نمی ایستاد. همش ماشین های شخصی بود و آدمهایی که من اصلاً جرأت سوار شدن تو ماشینشونو نداشتم.

با ناامیدی منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشینی از پشتم بوق میزنه. برگشتم دیدم یه ماکسیمای مشکی پشتمه و با بوق بهم اشاره میکنه.

فکر کردم میخواد بره تو جاده و من سر راهشم واسه همین خودمو کشیدم کنار تا بتونه راحت رد بشه . اما انگار قصد رفتن نداشت. دوباره بوق زد.

فکر کردم مزاحمه واسه همین رومو کردم اون ور و بهش توجهی نکردم. اما دست بردار نبود. ماشینو یکم تکون داد و اومد کنارم ایستاد و گفت:خانم مهندس بفرمائید سوار شید من میرسونمتون به شهر.

تعجب کردم. برگشتم دیدم استاد معینی تو ماشین نشسته. شیشه ی سمت راننده رو داده پائین و به من نگاه میکنه. هم تعجب کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. بعد اون همه موش و گربه بازی کردن و اوقات تلخی و دلخوری می خواست بهم کمک کنه. اما من که هنوز از دستش ناراحت بودم قصد سوار شدن نداشتم واسه همین گفتم: ممنون استاد مزاحمتون نمیشم. با تاکسی میرم.

عصبانی شده بود. با عصبانیت گفت: این ساعت تو این جاده تاکسی پیدا نمی شه. سوار شو گفتم میرسونمت.

خیلی عصبانی بود و با صدای محکمی حرف میزد که راستش منو حسابی ترسوند. زیر چشمی نگاهش کردم دیدم دستهاشو رو فرمون مشت کرده و چشماش و بسته که خودشو کنترل کنه.

خواستم یه چیزی بگم و سوار نشم: مرسی خودم می...

حرفمو قطع کرد و تقریباً داد زد: سوار شو.

از صدای بلندش ترسیدم. گفتم یه ذره دیگه وایسم منفجر میشه. بدون حرف اضافه رفتم که سوار ماشین بشم. در عقب و باز کردم که استاد خیلی جدی و در عین حال عصبانی گفت: من رانندتون نیستم خانم. جلو بنشینید.

خجالت کشیدم و یکم بهم برخورد آخه همش سرم داد میکشید. اما چیزی نگفتم و در و بستم و در جلو رو باز کردم و رفتم نشستم تو ماشین.

همچین گاز داد که ماشین از جاش کنده شد. سرعت ماشین انقدر زیاد بود که به پشتی صندلی چسبیده بودم حتی فرصت نکرده بودم کمربندم و ببندم. با ترس دستامو که میلرزید سمت کمربند بردمو کمربندمو بستم و برای اینکه حرفی زده باشم با ترس گفتم: سلام.

یه نیم نگاهی بهم کرد و دید دارم از ترس سکته می کنم و الانه که بمیرم بیوفتم رو دستش.

سرعت ماشینو یکم کم کرد و آرومتر شد و آروم گفت: علیک سلام. اینو می تونستی همون اول بگی خانم نه اینکه بزاری حسابی عصبانی بشم بعد بگی.

سرمو انداختم پائین و برای اینکه صلحو برقرار کنم گفتم: ببخشید.

یه خنده ای کرد و گفت: بخشیدم.

دوباره یه نگاهی بهم کرد و گفت: حالا خانم میشه بگید چرا تا حالا دانشگاه بودید؟ فکر کنم دانشجوها خیلی وقته که رفتن.

خیلی کوتاه گفتم: کار داشتم.

ابروش رو بالا انداخت و با یه شیطنتی تو صداش دوباره پرسید: خب چه کاری داشتین؟ اونم تا این موقع. میشه به منم بگید؟ آخه دارم از فضولی میمیرم.

از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود .یه نگاه بهش کردم. الان که کنارش نشسته بودم و از نزدیک میدیدمش بیشتر حس میکرم که یه پسر جوون و شیطونه نه یه استاد جدی. با اون هیبت و جدیتی که تو کلاس داره آدم فراموش میکنه که اختلاف سنی زیادی باهاش نداره. فکر میکنی با یه مرده چهل ساله طرفی. اما الان مثل یه پسر بچه ی شیطون و در عین حال فضول شده بود.

منم که خسته بودم و سردرد و دلم باز شده بود بدون اینکه بفهمم با کی دارم حرف میزنم مثل اینکه دارم با صمیمی ترین دوستم دردودل می کنم تند تند شروع کردم به حرف زدن:

چه می دونم والله ... از صبح تا حالا لنگه یه نامه و یه امضام. از صبح دنبال مهندس علوی دارم میدوام. اما نیست. یا جلسه، یا کلاس، یا بیرون، خلاصه منو کشته تا بیست دقیقه ی پیش منتظرش بودم که آقا تشریف بیارن. آقا مثل علی بی غم شاد و خوشحال سلانه سلانه راه میرفتن انگار نه انگار که من بدبخت از صبح تا حالا مثل سگ پا سوخته وایسادم سرپا منتظر ایشون اومدن و بعد کلی منت و چشم و ابرو اومدن نامه رو امضا کردن. بعد هم همچین نگاهم کرد انگار واسم کوه کنده. کفرمو در آورده بود. اگه یکم بیشتر تو دفتر میموندم حتماً خفش میکردم.

حرفم که تموم شد از سر آسودگی یه نفس بلند کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم استاد بلند بلند و از ته دلش داره میخنده. تازه یادم اومد این حرفا رو به کی زدم. سکته کردم. با دست محکم جلوی دهنم و گرفتم که چیز اضافه تری نگم و کارو از این خرابتر نکنم.

برای اینکه یه جوری قضیه رو ماست مالی کنم به خودم فشار آوردم و به زور گفتم: وای استاد ببخشید اصلاً حواسم نبود که دارم با شما حرف میزنم. تورو خدا هر چی گفتمو فراموش کنید.

همون جور که میخندید با بدجنسی گفت: چی رو فراموش کنم؟ این که می خواستی مهندس علوی رو خفه کنی؟

من: وای استاد خواهش میکنم.

داشتم قبض روح میشدم اگه بدجنسی می کرد و میرفت حرفامو به استاد علوی می زد بدبخت بودم ترم آخری اخراج می شدم. هرچی نباشه اینا همکار بودن . همکاره رو ول نمی کرد بیاد من دانشجوی بیچاره رو بچسبه که. از ترس داشتم می لرزیدم و مثل گچ سفید شده بودم. معینی همون جور که می خندید یه نگاه بهم کرد و وقتی رنگ و روم و لرزش بدنمو دید با تعجب و دستپاچه و هول گفت:

استاد: خواهش برای چی؟ چرا این شکلی شدی. دختر آروم باش الان سکته می کنی ها. باشه باشه من چیزی به کسی نمی گم. اصلاً انگار نه انگار که این حرفها رو شنیدم.

من: واقعا" ؟

استاد : آره بابا نمیگم.

من که خیالم راحت شده بود یه نفس بلند کشیدم و آروم تو جام نشستم.

استاد:اما جدی خیلی با حال بود. خوشم اومد و کلی هم خندیدم.

خیلم راحت شده بود. داشتم به استاد نگاه میکردم که داشت از ته دلش می خندید. یه دفعه شروع کرد به سرفه کردن. اونقدر سرفه کرد که قرمز شد. ماشینو یه گوشه پارک کرد. سرفه اش بند نمیومد. با ترس بهش نگاه میکردم و نمی دونستم چی کار کنم می ترسیدم از سرفه ی زیادی خدایی نکرده خفه بشه. کاملاً به سمت استاد برگشته بودم و با نگرانی نگاهش میکردم. یه دفعه دیدم داره از بینی اش خون میاد. خودش اصلاً نفهمید یعنی این سرفه ی لعنتی نمی گذاشت چیزی حالیش بشه ...

نمی دونستم چی کار کنم. یه نگاه به دورو برم کردم و جعبه ی دستمال کاغذیو روی داشبورت دیدم. با عجله یه چند تا دستمال از توش ورداشتم. یه نگاه به مهران کردم. سرفه اش بند اومده بود اما هنوز دستش جلوی دهنش بود و خم شده بود. داشت سعی میکرد نفس بگیره.

با احتیاط خودمو کشیدم جلو خیلی آروم گفتم: مهران اجازه میدی؟

با چشمای بی رمقش یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت. کمکش کردم تا به صندلی تکیه بده و سرش و با دست بالا گرفتم و آروم آروم با دستمالها سعی کردم خون های رو صورتشو پاک کنم اما نمی شد. خون ریزی هنوز بند نیومده بود. اگه همین جوری پیش می رفت تمام لباسش هم خونی میشد.

چند تا دستمال دیگه برداشتم و گذاشتم روی بینیشو نگه داشتم. دستمالها از خون پر شده بود. یه دو سه دقیقه بعد دستمو برداشتم دیدم خونریرزی بند اومده. یه نگاهی به داخل ماشین کردم و یه بطری آب معدنی دیدم. درشو باز کردم و به مهران کمک کردم یکم ازش بخوره. مثل یه پسر بچه ی حرف گوش کن به حرفهام گوش میکرد. شایدم جونی براش نمونده بود که مقاومت کنه.

با چند تا دستمال که با آب خیسشون کرده بودم شروع کردم به پاک کردن صورتش. وقتی تو اون حال دیدمش دلم ریش ریش شد. خیلی سعی کردم خودمو مقاوم و قوی نشون بدم اما دیگه نمی تونستم. همون جور که صورتشو پاک میکردم ریز ریز اشکام سرازیر میشد.

مهران با چشمهای ناراحت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم دیدم مهران دستشو گذاشته روی دستمو و با دست دیگش اشکامو پاک می کنه.

با صدای ضعیفی گفت: گریه نکن سوگند. خواهش میکنم. گریه نکن. هیچ وقت دلم نمی خواست ناراحتت کنم. اما همیشه باعث میشم اشکت در بیاد.

خدایا داشت اعتراف میکرد. بعد این همه مدت داشت قبول میکرد که من راست میگم. اون مهران بود. مهران من. با اینکه خیلی سعی کرده بود اما نتونسته بود گولم بزنه. تو چشماش نگاه کردم تا شاید بفهمم علت این همه پنهان کاری چیه؟ اما وقتی چیزی دستگیرم نشد با بغض گفتم:

"چرا مهران؟ چرا؟ چرا هیچی نگفتی؟ چرا با اینکه پیشم بودی سعی میکردی خودتو ازم دور کنی؟ چرا سعی میکردی بهم بقبولونی که اشتباه میکنم و حسم غلطه؟ چرا؟"

بغضی که گلومو فشار می داد دیگه اجازه نداد بیشتر از این ادامه بدم. فقط با چشمای اشکی بهش خیره شده بودم. همون جور آروم بهم نگاه میکرد وصورتمو ناز میکرد.

مهران: به خاطر خودت. نمی خواستم اذیت بشی. بهت گفته بودم فراموشم کن. اما خودم نتونستم فراموشت کنم. وقتی از آلمان برگشتم می دونستم وقت زیادی ندارم. دکتر های اونجام نتونستن برام کاری بکنن. نمی خواستم برگردم و دوباره باعث رنجت بشم. اما هیچ وقت صدات و نگاهتو از یادم نمی رفت. تنها دلیلی که می تونست سرپا نگهم داره تو بودی سوگند. واسه همین اومدم اینجا تا کنارت باشم و مراقبت. می خواستم کمکت کنم تا به چیزایی که می خوای برسی. اومدم و شدم استادت. بهت سخت میگرفتم تا بیشتر درس بخونی. می دونستم که باید حس درس خوندنت بیاد تا بری سراغش واسه همین سعی کردم با سخت گیری هام مجبورت کنم. دعوات میکردم و می خواستم با جری کردنت باعث شم درس بخونی. فکرم کنم موفق شدم. تو عالی بودی سوگند. می دونم همه ی تلاشتو کردی. حالا احساس میکنم بی استفاده نبودم و زنده موندنم حتی برای یه مدت کوتاه بی دلیل و انگیزه نبوده. با اینکه همه ی تلاشمو کردم که تو منو نشناسی اما تو زرنگ تر از اون چیزی بودی که فکرشو میکردم. وقتی بار اول تو دفترم منو به اسم صدا کردی خشکم زد. می خواستم خودمو لو بدم و با صدای بلند بگم «آره. آره عزیزم منم مهران» اگه خانم محمدی یکم دیرتر سر می رسد حتماً خودمو لو میدادم. اما خدارو شکر به موقع اومد و منم دهنمو بستم. نمی خواستم عذابت بدم. این که نزدیکت باشم ولی از دور نگاهت کنم خیلی زجر آور بود ولی به خاطر تو تحمل کردنش شیرین میشد. فقط می خواستم نزدیکت باشم. نمی خواستم عذاب بکشی. من این حقو نداشتم تو رو تو دردام سهیم کنم."

صورت هر جفتمون از اشک خیس شده بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم. نمی خواسم چیزی بگم. همین که کنارش بودم آروم بودم. نمی دونم چقدر طول کشید تا به خودمون اومدیم. هوا تاریک شده بود و ما نزدیک شهر کنار جاده بودیم.

مهران انرژیشو بدست آورده بود و حالش بهتر شده بود. یه لبخند شیرین بهم زد و گفت: فکر کنم دیگه باید بریم حتماً مامانت کلی نگرانت شده. ساعت از هشت ونیم گذشته.

با تعجب یه نگاه به ساعت کردم و دیدم راست میگه. نمی دونستم چه جوری زمان به این سرعت گذشته. مهران با دستمال صورتشو تمیز کرد و خون و اشکها رو پاک کرد. یه دستمالم سمت من گرفت و گفت:

بیا بگیر.صورتتو پاک کن سوگند نمی دونی چقدر خنده دار شدی.

با تعجب بهش نگاه کردم و چیزی از حرفش نفهمیدم.

یه نگاه به آینه ی ماشین کردم و از چیزی که می دیدم ترسیدم. به خاطر گریه هایی که کرده بودم تمام آرایشم بهم ریخته بود. پای چشمم سیاه شده بود و بس که دماغمو بالا کشیده بودم دماغم قرمز شده بود. حالا تصور کنید دو تا چشم و یه دماغ قرمز یه صورت راه راه سیاه شده با یه لب رنگ پریده چه قیافه ای میشه.

تند تند صورتمو تا جایی که میشد پاک کردم و زیر لب همش غر میزدم.

من: وای خدا چرا این شکلی شدم. آقا مهران شما که منو نگاه میکردین یه لطفی میکردین یه ندا میدادین من صورتمو پاک میکردم الان مثل اژدها نمی شدم. آخه من که نمی تونستم خودمو ببینم بفهمم چه ریختی شدم. اصلاً من نمی دونم تو دوساعته به من خیره شدی و داری این قیافه ی راه راه قرمز مشکی رو نگاه میکنی.

مهران یه خنده ای از ته دلش کرد و گفت: اتفاقاً خیلی جالب بود تا حالا تورو شکل اژدها و پاندا ندیده بودم که الان دیدم. اگه زودتر میگفتم مزش میرفت.

همون جور که من حرص میخوردم مهران سرشو آورد نزدیک گوشمو خیلی آروم گفت: من این صورت اژدهایی رو هم دوست دارم.

تنم داغ شد و صورتم گُر گرفت.می دونستم لپام گل انداخته.سعی کردم خودمو بزنم به نشنیدن. مهران هم متوجه شده بود واسه همین حرفی نزد و فقط با لبخند بهم نگاه می کرد. کارم که تموم شد و یکم قیافه ام مثل آدمیزاد شد مهران گفت: بریم سوگند خانم.

منم طبق عادت گفتم: بفرمائید استاد.

یهو یادم اومد که لازم نیست الن بهش بگم استاد یه نگاه بهش کردم و دوتایی زدیم زیر خنده.

همون جور که مهران ماشین رو روشن میکرد گفت: مهران. اینجا بهم بگو مهران. استاد فقط مال دانشگاه و جلوی بچه هاست.

یه چشم بلند گفتم و راه افتادم. مهران منو تا سر کوچه امون رسوند. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. درو که بستم. مهران شیشه رو پائین کشید و گفت:خانم مهندس.

سرمو خم کردم تا درست ببینمش و گفتم: بله؟

مهران: میشه موبایلتون رو ببینم؟

با گیجی گفتم: موبایل؟ ... بله.

موبایلمو از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. یه نگاه به گوشیم کرد و یه شماره گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش دیدم یه صدای زنگی از تو ماشین میاد.

مهران موبایلش و از جیبش در آورد و یه الو گفت و گوشی و قطع کرد. بعد هم موبایل منو بهم پس داد و با لبخند گفت: مواظب خودت باش سوگند.

همون جوری که دنده رو عوض میکرد گوشیشو تو هوا یه تکون داد و گفت: بهت زنگ میزنم.

منم مات مونده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم وقتی حسابی دور شد تازه فهمیدم منظورش چی بود و یه ذوقی کردم و گوشی مو به خودم چسبوندم. بعد با عجله و بادو خودمو رسوندم به خونه. مامانم خیلی نگرانم شده بود. منم گفتم کارم طول کشید و مجبور شدم تا کلی وایستم تا یه تاکسی پیدا کنم.

خلاصه قضیه رو یه جوری ماست مالی کردم رفت.

یه ساعت بعد بابام اومد خونه و همه با هم شام خوردیم و من زودی کارامو کردم و اومدم تو اتاقم بس نشستم و زل زدم به گوشیم. همون جور که تو فکر بودم دیدم گوشیم زنگ می خوره با عجله گوشی و برداشتم و گفتم : الو، سلام...

مهران: باز رفت رو پیغام گیر. بابا تو نمی خوای جمله اتو عوض کنی؟

با بدجنسی گفتم: نه نمی خوام همین جمله باعث شد کشفت کنم آقا.

مهران: منو کشف کنی؟

من: آره همون روز که با مهسا تو دفترت بودم و موبایلم زنگ خورد. همون جا که فهمیدم جناب استاد معینی محترم همون مهران جونی خودمه. آخه اون روزم گفتی رفتم رو پیغام گیر.

خندید. یه خنده از ته دلش.

مهران: واسه همینه که میگم جمله اتو عوض کن که خودم و لو نرم.

من: خب چی بگم.

مهران: بگو.« الو سلام عزیزم.»

خودش بلند خندید.

منم از رو بدجنسی گفتم: یعنی هر کسی زنگ زد بدون اینکه ببینم کیه بگم «الو سلام عزیزم؟» اومدیدم و یه آدم ناشناس غریبه بود؟ اونوقت چی؟

یکم ساکت شد و بعد گفت: نمی خواد تو همون جمله ی خودتو بگو فقط به من بگو «سلام عزیزم.»

بلند خندیدم و یه چشم بلند گفتم.

یه یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم که بگیریم بخوابیم. به زور چشمامو بستم اما به خاطر گریه ای که کرده بودم چشمام خسته بود و زود خوابم برد و یه کله تا صبح خوابیدم.


صبح با انرژی و هیجان از خواب بیدار شدم. وقتی به روز قبل فکر می کردم ناخواسته لبخند روی لبهام میومد. خیلی سر حال از جام بلند شدم و حاضر و آماده و صبحانه خورده منتظر بقیه شدم. هیچی نمی تونست حال خوبمو خراب کنه. نه دیر کردن داداشام. نه حتی دعوای معمول بابام.
دم سرویس که رسیدم دیدم مهسا و روجا وایسادن. مریم معمولاً دیر میرسید به سرویس و مجبور می شد تاکسی بگیره تا دانشگاه. خوشحال جلو رفتم و با لبخند بهشون سلام کردم. سعی میکردم آروم باشم اما نمی شد. با این رازی که تو دلم بود چه جوری می تونستم خودمو کنترول کنم که چیزی بهشون نگم. اگه به خاطر قولی که به مهران داده بودم نبود همون دیروز زنگ می زدم و همه چی رو براشون تعریف میکردم. اما مهران که از فضولی ذاتی من خبر داشت به زور ازم قول گرفته بود که فعلنه به کسی چیزی نگم. دوست نداشت تو محیط دانشگاه انگش نما بشیم. البته بیشتر به خاطر من میگفت.

منم زورکی جلوی خودمو گرفته بودم. فکر اینکه یه راز دارم که کسی چیزی ازش نمی دونه و نباید بدونه داشت خفم میکرد. واسه همین تند تند حرف میزدم و هر چی به ذهنم می یومد تعریف میکردم که فکر راز و این حرفها رو از خودم دور کنم.

سرویس بعد ده دقیقه اومد و ماها سوار شدیم یه بیست دقیقه بعد رسیدیم دانشگاه.

دم در دانشگاه پیاده شدیم و سلانه سلانه وارد دانشگاه شدیم و به سمت ساختمون ها حرکت کردیم.همون جور در حین حرکت راه میرفتیم که دیدم از پشت سرمون ماشین داره میاد. یکی دوتا از استاد ها و کارمند های دانشگاه با هم وارد شده بودن البته با ماشین منتها با وجود اون همه دانشجوی پیاده. سر راهشون مثل مورچه حرکت میکردن. بین اون ماشین ها ماشین مشکی مهران هم دیده میشد. دلم تاپ تاپ میکرد و احساس سرخی تو صورتم میکردم. فکر کردم الانه که با رفتارم تابلو کنم که یه خبری هست.

همه ی بچه ها سرک میکشیدند و به ماشین ها نگاه میکردن. چشمم به مهران بود که احساس کردم با چشماش از زیر عینک دودیش به من خیره شده. به نشانه ی سلام سرمو یکم خم کردم و اونم یه لبخند محو زد و سرش و کمی خم کرد تا زیاد تابلو نشه.

اما نمی دونم این مهسای فضول تر از من از کجا متوجه ی مهران شد که یه دفعه با هیجان و کنجکاوی گفت: دیدید بچه ها ... استاد معینی به ما نگاه میکرد. اگه اشتباه نکنم سلام هم کرد. انگاری استاد اخلاقش بهتر شده.

منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: جدی به ما سلام کرد؟ تو چه چشمی داری دختر من که چیزی ندیدم.

خلاصه یکم پشت سر مهران غیبت کردیم یعنی من بیشتر شنونده بودم و بچه ها غیبتشو میکردن. تا به در کلاس رسیدیم. اون روز ساعت اول کارگاه داشتیم. همه ی بچه ها تو کارگاه جمع بودیم و هر کس سرش به کار خودش بود در واقع هر کی هر کاری دوست داشت میکرد. هم همه ای بود تو کارگاه صدا به صدا نمی رسید. یه دفعه همه ساکت و آروم شدن. یعنی بچه های جلوی در ساکت شدن و این سکوت مثل موج پیش رفت تا به ته کلاس رسید. ما که اون ته های کارگاه بودیم اصلاً نمی دونستیم چرا ساکت شدیم فقط به تبعیت از بقیه این کارو کردیم. مثل بقیه هم زل زدیم به در اونجا بود که فهمیدیم موضوع از چه قراره.

معمولاً استاد کارگاهمون آقای اسدی بود اما ظاهراً اون روز مشکلی براش پیش اومده بود و از استاد معینی خواسته بود به جاش بیاد سر کلاس.

بچه ها وقتی استاد و دیدن همه دمق شدن. با اینکه استاد و همه دوست داشتن اما دلشون نمی خواست که مسئول کارگاه باشه. چون کلاسهای کارگاه بیشتر یه جور تفریح بود. هر کسی هر کاری دوست داشت میکرد. کل کاری که باید انجام میدادیم توی یک ربع، نیم ساعت تموم میشد و بقیه ی ساعت همه واسه خودشون خوش بودن. اما با شناختی که از استاد معینی داشتن فکر نمی کردن بتونن یه همچین کاری و با اون انجام بدن. در واقع تفریح بی تفریح. واسه همین حال همه گرفته شده بود.

اما در کمال تعجب دیدیم استاد شاد و با لبخند گفت: خب همه می تونن آزاد باشن و هر کس با هر چی خواست میتونه کار کنه.

در واقع این حرف یه جور حال دادن عظیم به بچه ها بود همه یه هورایی کشیدن و هر کس مشغول کار خودش شد. استاد همون جا وایساد و مثل یه مبصر به همه نگاه میکردو واسه خودش اون وسط قدم میزد.

مهسا: بچه ها استاد انگار عوض شده. خیلی مهربون و خوش اخلاق شده. حالا خیلی بیشتر دوستش دارم. اون اولا ازش میترسیدم خیلی جدی بود. اما الان یخش آب شده.

همچین با ذوق اینا رو میگفت و لبخند میزد که داشتم میترکیدم از خنده آخه قیافه اش خیلی با مزه شده بود. تازه مهران اگه این ها رو میشنید چقدر حال میکرد.

طبق معمول همیشه تو کارگاه من و مریم و مهسا و روجا با هم توی یک گروه جمع میشدیم و به جای کار کردن یکریز حرف میزدیم این بار هم همین کارو کردیم. من از همه شون شیطون تر بودم.

مریم کلاً دختر آرومی بود و عکس العملش خیلی کند بود. روجا هم همیشه سعی میکرد نقش خانم ها رو بازی کنه. اما مهسا باهام میومد. با این که همیشه مثل دختر خوبها بود اما همیشه هم پایه بود. اگه میخواستم کاری بکنم باهام بود و نه تو کار نمی آورد.

دور هم جمع شدیم و یه نیم دایره تشکیل دادیم. بدون اینکه کسی بفهمه موبایلمو در آوردم و شروع کردم یکی یکی به بچه ها تک زنگ زدن. یکسری که موبایلشونو خاموش کرده بودن. یه عده هم رو حالت سکوت و توی کیفشون گذاشته بودن. اما نه همه.

اونایی که موبایلشون رو زنگ بود یه دفعه میدیدن موبایلشون شروع کرده به زنگ زدن سریع میرفتن سراغ موبایلشون تا خفه اش کنن اما همین که پیداش میکردن قبل از اینکه بلایی سر موبایل بیارن من تماس و قطع میکردم. اونام عصبانی یه نگاه به شماره میکردن و یه چشم غره با لبخند و نگرانی به من میرفتن.

آخه همه می دونستن که مهران در واقع استاد معینی خیلی به زنگ وموبایل سر کلاس حساسه اما نمی دونستن تو کارگاه چه جوریه. اما ظاهراً که مهران خودشو زده بود به نشنیدن و به روی خودش نمی آورد که چیزی فهمیده .

تو حال خودمون بودیم و زیرزیرکی میخندیدیم که یه دفعه روجا گفت: بچه ها سرتونو به کار گرم کنید معینی داره میاد.

همه تو جمع خودشون استاد ها رو بدون پسوند و پیشوند و فقط با اسم فامیلی صدا میکردن. تا روجا اینو گفت یهو هر چهار نفرمون پراکنده شدیم و از هم فاصله گرفتیم و خودمونو به کاری مشغول کردیم که یعنی ما کاره ای نیستیم و از اول سرمون تو لاک خودمون بود.

مهران هم قدم زنان و نرم نرمک اومد کنار ماها و سر راهش یکی دو ثانیه کنار هر نفر وامیستاد و نگاه میکرد که چی کار میکنه. همون جور اومد بالای سر مهسا و روجا و مریم و یه نگاهی بهشون کرد و بدون حرف ازشون گذشت و اومد ته کارگاه که من بودم و کلمو کرده بودم تو یه مدار و مثلاً باهاش ور میرفتم.

اومدو آروم کنارم واستاد و همون جور که به بچه ها نگاه میکرد خیلی آروم گفت: داری آتیش میسوزونی؟ سرمو بلند کردم و یه نگاهی به پشت سرم کردم. بچه ها سرشون به کارخودشون بود و حواسشون به ما نبود. منم تو جوابش همون جور آروم گفتم: من؟ من دارم کارمو انجام میدم استاد.

استاد و همچین با منظور یکم کشیدم.

مهران دوباره به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همینه که همه بهت چپ چپ نگاه می کنن و زیر لبی غر می زنن.

یکم به طرفش چرخیدم و گفتم: نمی دونم استاد.

مهران: سر کلاس من شیطونی نکن مجبور میشم توبیخت کنم.

تو چشماش نگاه کردم. شیطنت و خنده از توش میبارید. هیچی نگفتم فقط با لبخند و عشق تو چشماش نگاه کردم. نگاه شیطونش رنگ محبت گرفت اما نمی خواست کم بیاره واسه همین تندی گفت: اون نگاهتم نظرمنو عوض نمی کنه.

وبلافاصله روش رو برگردوند و ازم دور شد. خنده ام گرفته بود. دلم غش رفت براش. یه نگاه به بچه ها کردم غرق کار خودشون بودن. آروم موبایلمو آوردم و یه پیام بهش دادم: « خیلی ماهی».

اینو فرستادم و کامل برگشتم تا ببینم عکس العملش چیه. گوشیش رو سکوت بود چون هیچ صدای زنگی بلند نشد. اما دستش سمت جیبش رفت و گوشیشو درآورد. یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند خیلی قشنگ رو لبش اومد. با همون لبخند بهم نگاه کرد. منم تو جوابش لبخند زدم. اما از ترس اینکه یکی ببینه زودی سرمو انداختم پائیدیگه ترم داشت تموم میشد.کلاس ها یکی یکی تموم میشد اما ماها کماکان به دانشگاه رفتنمون ادامه میدادیم.من که شخصاً تو خونه نمی تونم درست درس بخونم.اون قدر چیزای جورواجور واسه انجام دادن هست که اصلاً سمت کتاب و جزوه نمی رم.اما دانشگاه وقتی با دوستامم بهتره.با اینکه از هر یک ساعت فقط نیم ساعت درس میخونیم ولی بازم بهتر از هیچیه.
چهارنفری دور هم می نشستیم ودرس میخوندیم و به هم کمک میکردیم تا پروژه ها رو راست وریست کنیم و برای تحویل دادن به استاد آمادش کنیم.
با بچه ها توی سالن مطالعه نشسته بودیم و مشغول درس خوندن.گوشیم رفت رو ویبره.گوشیمو برداشتم و یه نگاه کردم.برام پیام اومده بود مهران بود گفته بود:کجایی؟چی کار میکنی؟
من:دانشگاهم،سالن مطالعه، تقریباً درس میخونم.
مهران:تقریباً یعنی چی؟
من: یعنی درس میخونم.اما حسش رفته و مخم هنگیده.دیگه چیزی تو کلم نمیره.
مهران:دوست داری بیام دنبالت ببرمت یکم هوا بخوری؟
با ذوق گفتم: آره.کجا می بریم.
مهران:نمی دونم دوست داری کجا بری؟
یکم فکر کردم وبعد نوشتم:دوست دارم تو بگی کجا بریم.
مهران:پس آماده باش تا یه ربع دیگه روبه روی دانشگاه منتظرتم.
کلی ذوق کردم:خب کجا میریم؟
مهران: سورپرایزه.
من: میمیرم تا بفهمم.
مهران: زودی میفهمی.
من: پس منتظرم.
مهران: میبینمت.
همون جور گوشی تو دستم بود و بهش نگاه میکردم و نیشم تا بنا گوش باز شده بود.
روجا: چته؟ذوق مرگ شدی؟
همون جور که دندونامو بهش نشون می دادم گفتم: تو فضولی؟
بعد براش زبون درآوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.مهسا با اعتراض گفت: خانم کجا میرن؟ هنوز دو ساعت مونده تا آخرین سرویس.
همون جور که قند تو دلم آب میکردن و قلبم تالاپ تلوپ میزد از هیجان گفتم: حوصله ندارم.می خوام برم خونه یکم بخوابم حالم جابیاد.
مریم: ماهام گوشامون درازه دیگه.تو با این ذوقزدگی می خوای بری خونه؟ ما خودمون این کاره ایم سوگند خانم. کجا می خوای جیم شی؟
مهسا و روجا مات و با تعجب بهم نگاه میکردن.برای اینکه خودمو لو ندم رو به مریم گفتم: بله خانم شما گرگ باروندیده اید اما ما گرگچه نیستیم. بابا دارم میرم خونه.
روجا:گرگچه نه و بچه گرگ.جدی می خوای بری خونه سوگند؟
با این که دوست نداشتم دروغ بگم اما به خاطر قولم به مهران مجبور بودم:آره عزیزم حالا چرا بغض کردی میدونم دوستم داری و طاقت دوریمم نداری. زودی میام پیشت عزیزم ...
روجا: اه ... لوس. چه خودتم تحویل میگیری. برو بابا بهتر همش حرف میزدی و نمی زاشتی ماهام درس بخونیم. برو بای بای.
مهسا: ماشین میگیری؟ مواظب باش. سعی کن با خطی ها بری.
من: چشم مامان جون. کاری ندارید. بوس بوس. بای بای.
همون جور که عقب عقبکی میرفتم براشون ماچ تو هوا میفرستادم. با قدمهای تند خودمو به در دانشگاه رسوندم. از رو پل هوایی رد شدم و رفتم اون طرف خیابون. دیدم مهران یکم جلوتر منتظرم نشسته. تندی خودمو به ماشین رسوندم. درو باز کردم و نشستم. بس که تند تند اومده بودم نفس نفس میزدم همون جور بریده بریده گفتم: سلام خوبی. خیلی معطل شدی؟
مهران: سلام تو خوبی؟ نه زیاد. چرا عجله کردی. ببین نفست گرفت.
من: خب نمی خواستم منتظر بمونی.
مهران با لبخند گفت: حالا دو دقیقه منتظر میموندم چی میشد؟ وظیفم بود عزیزم.
با لبخند بهش نگاه کردم. بعد یه دفعه یاد یه چیزی افتادم: راستی مهران کجا میریم؟
همون جور که ماشین رو روشن میکرد با یه لبخند شیطانی گفت: می خوام بدزدمت.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: وای خدا ترسیدم.
مهران با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: واقعاً نمی ترسی بدزدمت؟
من: اگه عرضشو داشتی هم خوب بود. این که همش حرفه.
مهران با یه لبخند شوخ گفت: یعنی دوست داری بدزدمت؟ منظورت چی بود؟ فکر میکنی عرضه اشو ندارم؟
یه لبخند پت و پهن زدم و ابرومو چند بار بالا انداختم و گفتم: نه جونم نداری مثل اینکه یادت رفته شما ببو گلابی هستی عزیز دلم. تو اگه از این کارها بلد بودی که خواهر دوستت ... ام ... اسمش چی بود؟ ... یادم نمی یاد ولش کن که همون دختره اون بلا رو سرت نمی آورد. به خواسته ی قلبش می رسید. تو هم الان پیش اونا بودی. حالا دیدی من مهران خودمو می شناسم.
با صدای بلند خندیدو گفت: تو هیچی رو فراموش نمی کنی نه؟ حالا گلابی دوست داری؟
تند تند سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.
مهران: ببو گلابی چی؟
من: خیلی دوست دارم.
مهران با بدجنسی گفت: منو چی؟ مهران گلابی؟
خنده ام عمیق تر شد و چشمامو ریز کردم و با شیطنت گفتم: خب اونو باید فکر کنم. الان نمی دونم.
دوباره با صدا خندید و دستشو جلو آورد و آروم لپمو کشید و گفت: تو چقدر زبون داری دختر.
منم خندیدم و گفتم: استادم خوبه. ماهه.
مهران:دختره ی بلا. خب بلا خانم رسیدیم.
با تعجب به دورو برم نگاه کردم. اون قدر غرق حرف زدن بودم که اصلاً متوجه ی مسیر نشدم. یه نگاه انداختم و دهنم باز موند. ذوق زده گفتم: وای مهران. منو آوردی دریا؟ از کجا فهمیدی که دلم لک زده بود واسه دیدن دریا.
با لبخند گفت: خب من شما رو نشناسم کی باید بشناسه خانم خانما.
با عشق نگاهش کردم به این امید که تشکرمو از نگاهم بفهمه. و فهمید و با یه لبخند عمیق بهم جواب داد.
با ذوق از ماشین پیاده شدم و به سمت دریا دوییدم. تو اون ساعت روز غیر از چند تا مغازه دار کس دیگه ای اونجا نبود. رفتم کنار آب و سعی کردم کف کفشمو به آب برسونم اما موجها اجازه نمی دادن. تا نزدیک آب میشدم یک موج بزرگ باعث عقب نشینیم میشد. جوری شده بود که اگه یکی منو میدید فکر میکرد دارم دنبال آب میدوام. مهران کنارم اومد و با خنده گفت: مثل بچه ها بازی میکنی.
من: بازی نمی کنم می خوام آبو حس کنم اما نمیشه.
با صدای پر از خنده گفت: این جوری؟
یه نگاه با تعجب به خودم کردم و گفتم: پس چه جوری؟ مگه چیه؟
مهران: دختر بگو چش نیست. آخه کی با کفش آبو حس میکنه.
من: خب چیکار کنم؟
مهران جوابمو نداد. خم شد و پای راستمو بلند کرد. داشتم تعادلم رو از دست میدادم. به زور خودمو رو یه پا نگه داشتم. همون جور که برای حفظ تعادلم دستهامو تو هوا تکون میدادم با اعتراض گفتم: مهران چی کار میکنی؟ دارم میوفتم. دیوونه الان با مغز میام پائین.
مهران: یه دقیقه آروم بگیر ببین چی میشه.
مهران پامو بلند کرد و کفشمو بعد جورابمو از پام درآورد. همون جور آروم پامو گذاشت روی زمین و اون یکی پامو بلند کرد و کفش و جورابمو درآورد و وقتی کارش تموم شد. بلند شد و گفت: خب خانم جیغ جیغو حالا می تونید برید آبو حس کنید.
یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: تنهایی نمی رم.
با صدا خندید و گفت: خب حالا قهر نکن بیا با هم بریم. بعد دوباره خم شد و کفش خودشو هم درآورد و بعد از تموم شدن کارش رفت وسط آب وایساد و دستاشو باز کرد.
وای خدا چه حسی داره. مدتها بود که اینقدر دریا رو دوست نداشتم.
بعد دویید طرف من و دستمو کشید و برد تو آب. یه جیغی کشیدم و چشمامو بستم اما کار از کار گذشته بود احساس میکردم تا زانو خیس شدم. آروم، چشمامو باز کردم و خودمو وسط آب دیدم. مهران کنارم ایستاده بود و می خندید. هم خنده ام گرفته بود و هم لجم در اومده بود. یه نگاهی به آب کردم و برای تلافی با پا به سمتش آب پاشیدم.
چند قدمی عقب رفت و بعد اونم به جبران کارم شروع کرد به آب پاشیدن به من. جیغ می زدم و فرار می کردم اما مهران دست بردار نبود. برای مقابله با اون ایستادم و با پا و دست و هر جوری که میشد آب بیشتری پخش کرد آب پاشیدم به سمتش. مهران دستش و جلوی صورتش گرفته بود و آروم آروم میومد سمتم و مدام میگفت : نکن سوگند به خدا تلافی میکنم بد می بینی ها.
اما کو گوش شنوا. با ذوق بهش آب می پاشیدم . یه هو با یه حرکت خودش و رسوند به من و دستامو محکم گرفت و کشیدم تو بغلش. چون بی هوا این کار و کرد تعادلم و از دست دادم و تقریبا" پرت شدم تو سینه اش. یه جیغ کوتاه از ترس کشیدم و چشمام و بستم.
صدای نفس نفس زدن مهران میشنیدم . نفسای داغش به صورت خیسم می خورد و مور مورم میکرد. یه حس عجیبی داشتم. تازه یادم افتاد تو بغل مهرانم. وقتی من و به سمت خودش کشید از ترس اینکه نکنه بیفتم تو آب و کل بدنم خیس بشه دستم وبه کمر مهرا گرفتم که تعادلمو حفظ کنم. تازه حواسم جمع شده بود دستم هنوز دور کمر مهران حلقه بود. مهرانم یه دستش دور کمر من بود و یه دستش دور شونه هام پیچیده شده بود و من و محکم بخ خودش فشار میداد. قند تو دلم آب می کردن. مدتها بود که آرزوم بود یه بارم شده بتونم مهران و بغل کنم. حس فوقالعاده ای بود. سرم و رو سینه اش بود. با نفس های عمیق بوش می کردم . وای خدا چرا این جوری شده بودم . چه بی آبرو شدم من انگار نه انگار که اینجا مثلا" دریاست و یه مکان عمومی و هر آن ممکنه یکی از راه برسه و ماها رو ببینه و بعدش خر بیار و باقالی بار کن. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم که به خودمون اومدیم و یکم از هم جدا شدیم.
یه کوچولو خجالت می کشیدم اما فقط یه کوچولو. حس خوبی که این بغل بهم داده بود بیشتر خجالتمو رفع کرده بود. اما خوب یکم حجب و حیام بد نبود. سرمو انداختم پایین و آروم فاصله ام و از مهران بیشتر کردم و اومدم از آب بیام بیرون که دیدم دستم کشیده شده. برگشتم دیدم مهران دستم و میکشه. با گنگی و تعجب به چشماش نگاه کردم. چشماش و صورتش می خندید. اومد کنارم و دستم و محکم تو دستش گرفت و آروم به سمت ساحل حرکت کرد.
وای یعنی دلش نمیومد یه لحظه ام ازم جدا بشه؟ بسه سوگند چقدر خودت و تحویل می گیری. نه خوب پس این کارش یعنی چی؟
آروم از آب بیرون اومدیم. قیافه هامون حسابی دیدنی شده بود. هر دو خیس از آب بودیم و آب از سرورومون می چکید.
من: استاد معینی نمی ترسید یکی از شاگرداتون شما رو به این شکل و شمایل ببینه؟
مهران: نه، مگه من آدم نیستم؟ منم آب دوست دارم. بعدشم من می تونم توبیخشون کنم که الان نزدیک امتحاناست به جای درس خوندن اینجا چی کار می کنن؟
من: تو روت خیلی زیاده.
با شیطنت بهم خندید. یکم نشستیم تا خشک بشیم و بعد مهران رفت تا دوتا آبمیوه بگیره. رفتم جلوی دریا ایستادم و زل زدم به آبی بی انتها. اون قدر محو دریا و افکارم بودم که اصلاً متوجه ی اومدن مهران نشدم.
مهران: به چی اینقدر دقیق نگاه میکنی؟
با صدای مهران یه تکونی خوردم و برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم: به خاطره ها، به آرزوها، رویاها و ...
مهران با گنگی سرشو تکون داد.
من: می دونی چقدر آرزو داشتم با تو بیام اینجا؟ با تو به دریا نگاه کنم؟ تموم اون شبا و روزایی که میومدی اینجا دوست داشتم کنارت باشم، که بگم همیشه باهاتم که تنهات نمی زارم که دریا اونقدر ها هم بد نیست. شاید غم اون بیشتر از ماها باشه. فکر میکنی دریا دوست داره جون آدما رو بگیره؟
مهران: نمی دونم ... منو که نخواست.
بهش نگاه کردم. تو خاطره هاش غرق بود و چشم دوخته بود به دریا. یه غمی تو صورتش نشسته بود.
من: من که ازش ممنونم.
مهران با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد و همون جور با گیجی گفت: از دریا؟ چرا؟
بهش نزدیک شدم و درست تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چون تو رو به من داد. چون اجازه داد باشی و من پیدات کنم. چون الان پیش منی.
تو چشماش محبت و غم و شادی با هم بود. چشمای عجیبی داشت همه ی احساسات با هم و کنار هم تو چشمای اون جمع بودن. دستشو دراز کرد و دستمو گرفت. همون جور که بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت: قدم بزنیم؟
با لبخند جواب مثبت دادم و دوتایی با هم کنار ساحل قدم زدیم. دستم هنوز تو دستش بود. شاید اون روز یکی از قشنگترین روزای زندگیم بود که برای همیشه برام موند.

هنوزم با بیاد آوردن اون روز تنم گرم میشه و خون تو رگهام جریان پیدا میکنه.
کلاسها تعطیل شده بود و همه در تب و تاب آخرین امتحانای ترم بودن. آخرین امتحانایی که توی این دانشگاه داشتیم.دیگه داشت تموم میشد و تا یک ماه دیگه تمام چهار سال عمری که توی دانشگاه گذروندیم به خاطره ها پیوست.همه تلاش میکردن حسابی درس بخونن و این ترم آخر معدلشونو بالا بیارن.منم به زور مهران یه کله میخوندم.برام برنامه ریخته بود و مجبورم میکرد که از برنامه اش پیروی کنم.اگه کاری رو که گفته بودم انجام نمی دادم کلی ناراحت میشد و حسابی دعوام میکرد و من از ترس دعوا کردنش حسابی درس میخوندم.وقتهای بیکاریم.بهم زنگ میزد و کلی باهام حرف میزد و منو میخندوند و بهم انرژی میداد تا برای ادامه ی درس خوندن آماده بشم.

به لطف مهران برای اولین بار تو تمام زندگیم تمام درسها مو تو فرجه ها خوندم و برای امتحان آماده شدم.روز امتحان رسید و من مطمئن سر جلسه رفتم.قبل از امتحان مهران بهم پیام داده بود تاآروم شم و گفته بود برات دعا میکنم.بی نگرانی برو سر جلسه. من کنارتم.

هیچ چیز به اندازه ی دیدن مهران سر جلسه امتحان بهم آرامش نمی داد. این که بدونم کنارمه و نگرانمه خیلی معرکه بود. با یه لبخند شیرین دعوت به آرامشم میکرد و من با اعتماد به نفس و بی نگرانی امتحان رو برگزار می کردم.

امتحانا یکی یکی برگزار میشد و من برخلاف ترم های قبل شاد و خندان از سر جلسه بیرون میومدم. لبخند امید بخش مهران و دعاهاش و برنامه ی فوق العادش جواب داده بود و من از همه ی امتحانا راضی بودم و نمره ها هم نشون می داد که تلاش ما بی نتیجه نبود.با تمام وجود از مهران ممنون بودم.عشق و محبت زیادش که هر لحظه با تمام سلولهام حسش می کردم زندگیمو رویایی کرده بود. و من به خاطر این همه شادی از خدا ممنون بودم.

روزهام با بودن مهران شیرین تر شده بود.هر روز چند ساعت با هم حرف میزدیم و اگه دانشگاه بودیم سعی میکردیم از دور هم که شده همو ببینیم.دوست نداشتم اون لحظه ها ی خوب هیچ وقت تموم بشه.اما می دونستم که وقت زیادی نداریم.وضیعت جسمی مهران خوب نبود.نسبت به بار اولی که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود.خون دماغ شدنش هم بیشتر و شدیدتر شده بود و سرفه های وحشتناکی میکرد جوری که حس میکردم هرآن ممکنه حنجرش پار هبشه.

مهران دوست نداشت من مریضیش رو ببینم.هر بار که جلوی من خون دماغ میشد خیلی سریع روشو ازم برمیگردوند و سعی میکرد تنهایی جلوی خونریزی رو بگیره.از این کارش دلم میگرفت دوست نداشتم تنهایی زجر بکشه.دوست داشتم کنارش باشم و بهش دلداری بدم و آرومش کنم.بگم خدا بزرگه.اما می دونستم آدمی تو شرایط اون به هیچ کدوم از این حرفها اعتقادی نداره.همیشه میگفت از این که عمرم داره تموم میشه خوشحالم چون میرم پیش خانوادم.ولی عذاب میکشم که تورو ناراحت میکنم.می دونم به خاطر من خیلی اذیت شدی و میشی.حاضر بودم هرچی دارم بدم تا تو یه جوری فراموشم کنی. اما نمی دونم چرا نمی شه. خودت نمی خوای و این تنها دلیل عذاب وجدان داشتن منه.

با این حرفهاش به دلم آتیش میزد.بغض میکردم و اشکم در می اومد. خیلی دل نازک شده بودم.طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم اما طاقت دوری و بی خبری رو هم نداشتم.حاضر بودم واسه همیشه عذاب بکشم اما یک لحظه ازش بی خبر نباشم. مهران شده بود همه ی دنیای من و خودش اینو نفهمیده بود.

بازم هر چند وقت یکبار بهم میگفت: سوگند هنوزم دیر نشده بیا و همه چیز رو فراموش کن فراموش کن که مهرانی بوده.

منم با سماجت و بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد

می گفتم: نه، نه، نه. چه طور فراموشت کنم؟ چه طور مهران، استاد معینی و تمام خاطره ها ولحظه هامو فراموش کنم؟ اگه تموم دانشجوهایی که باهات بودن تونستن خاطره ی استاد معینی رو فراموش کنن منم می تونم مهران معینی رو فراموش کنم.

دوست داشتم جیغ بکشم و مهران و وادار کنم که دیگه در مورد این موضوع حرف نزنه اما چند وقت بعد که دوباره جلوی من حالش بد میشد بازم این بحث مسخره رو پیش میکشید.

شبا تو تاریکی اتاقم براش دعا میکردم. نمی دونستم چه دعایی باید بکنم.بگم «ای خدا مهرانم رو شفا بده» می دونستم که خودش نمی خواد.مدتها بود که امید به زندگی درش مرده بود و امیدی به بهبودیش نداشت فقط معجزه می تونست شفابخش باشه.خودش همیشه به شوخی میگفت: من کوپنم رو برای یکی دیگه خرج کردم.خدا دیگه بهم کوپن شفا نمی ده.

و بعد خودش با صدای بلند می خندید.تنها امیدش رفتن و رسیدن به خانوادش بود.

فقط می تونستم دعا کنم« خدایا بهش آرامش بده»

دلم می خواست گریه کنم زار بزنم برای مهران،برای خانوادش، برای جونیش،برای دل خودم.برای خودم که می دونستم وارد چه بازی شدم و بازم پیش می رفتم.می دونستم آخر این ماجرا اونی که همه چیزش و می بازه منم.من می مونم و کلی خاطره که هیچ وقت پاک نمیشه.

دانشگاه تموم شد و یه دوره ی خیلی مهم زندگیم به آخر رسید.دل کندن از دانشگاه و مخصوصاً بچه هایی که چهار سال هر روز با هم بودیم خیلی سخت بود.برای همین بچه ها تصمیم گرفتن برای به یاد ماندنی کردن دوره ی دانشگاهمون یه سفر دو روزه با همکلاسی ها بریم و از چند تا از استادام هم دعوت کرده بودن که همراهمون بیان.مهران هم جزویی از اونها بود.

پدرم کلاً با اردوی دانشجویی راحت نبود و خوشش نمی یاد.دفعه ی اولی که موضوع رو بهش گفتم خیلی جدی گفت: نه .

و بعد بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم گذاشت و رفت.

یادمه دوروز تموم گریه کردم و به هرکس که می تونستم متوسل شدم که بابا رو راضی کنه.این وسط مهران دلداریم می داد و میگفت: خب پدرته.حق داره نگرانت میشه.ازش ناراحت نباش.

اما من اصلاً دلم نمی خواست این آخرین لحظات بودن تو جمع دانشجویی رو از دست بدم خلاصه بعد از دو روز اشک و آه . زاری بابا با کلی نارضایتی و اوقات تلخی رضایت داد. اما حتی صبح روز حرکتم خون به جیگرم کرد که«من راضی نیستم تو بری.اما خودت خودسر شدی و می خوای بری.و این جوری ماها رو اذیت میکنی.»

با اشکی که تو چشمام جمع شده بود سوار اتوبوس شدم و کنار مهسا نشستم و مهسا با دیدن حالم دلداریم می داد و بغلم میکرد و سعی در آروم کردنم داشت.یه ساعتی بعد همه چیزو فراموش کرده بودم و تو جمع بچه ها شاد می خندیدم.

چند ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به نور.یکی از بچه ها که خودش اهل نور بود راهنمامون شد و آدرس داد اتوبوس بچه ها و ماشین استادها همه گوش بفرمان همون پسر که اسمش اردلان احمدی بود داده بودند و دنبال اون راه افتاده بودن.

بعد از یک ربع رسیدیم به یه ویلای بزرگ کنار جنگل.گویا ویلای یکی از آشناهای آقای احمدی بود و ایشون زحمت کشیده بودن و دو روز ازشون ویلا رو اجاره کردن.

بچه ها یکی یکی با شور وهیجان وسروصدا از اتوبوس پیاده می شدند و با دیدن مناظر اطراف ذوق زده هر کدوم به سمتی می رفتن.

با اینکه خودم یچه ی جنگل و دریا بودم اما باز هم با دیدن سبزی جنگل به هیجان می یومدم جو بچه ها هم مزید بر علت شده بود که از ته دلم احساس شادی کنم.واقعاً دو روز اشک ریخن به بودن تو یه همچین جایی می ارزید.

مهران: خوش میگذره.

از جام یه متر پریدم هوا و با حالت شوک زده برگشتم دیدم مهران داره بهم می خنده.

خندیدم و گفتم: خیلی،حیف بود نمی اومدم اینجا.

چشمکی زدم و رفتم وسایلمو از ماشین بیرون بیارم.

ویلا دو طبقه بود و طبقه ی دوم دوتا راه ورودی داشت یه راه از بیرون ساختمون که پله می خورد و میرفت به طبقه ی دوم و یکی از داخلی سالن ویلا.

آقای لرستانی که مسئولیت این لردوی دو روزه رو قبول کرده بود بچه ها رو تقسیم بندی کرد و قرار شد که خانم ها طبقه ی بالا باشن وآقایون طبقه ی پائین.جلوی ورودی سالن هم یک پرده زده بودیم که دو تا طبقه کاملاً از هم جدا بشن.

با سروصدا وسایلمونو بردیم تو ویلا و توی سه تا اتاق تقسیم شدیم .من و مهسا و روجا و مریم و هنگامه و الناز با هم توی یه اتاق جا گرفتیم.

سریع وسایلمونو یه گوشه ای گذاشتیم و اومدیم یرون تا یه قدمی تو جنگل بزنیم.دوربین رو برداشته بودیم و تند تند در مدلها و ژست های مختلف از خودمون عکس میگرفتیم.یکم بعد دیدم بقیه ی بچه ها از دختر و پسر گرفته تا استادا از ویلا بیرون اومدن و دسته دسته تقسیم شدن و هر کدوم از یه طرف وارد جنگل شدن.به زور و خواهش قبل رفتنشون نگهشون داشتیم تا چند تا عکس بگیریم.وقتی می خواستیم با مهران و استاد حمیدی و استاد امیری عکس بگیریم مهران اشاره ای بهم کرد که یعنی کنار من وایستا.زیرزیرکی بهش خندیدم و وقتی همه جمع شدن دور استادا آروم رفتم و کنار مهران خودمو جا کردم.یه چند نفر این طرف و اون طرف سه تا استادا ایستادن و چند نفرم خم شدن ونشستن تا عکس بگیریم.پسری که پشت دوربین بود مدام میگفت:" بچه ها بخندید و آماده باشید الان عکس میگیرم" اما هر بار یکی از بچه ها می گفت:نه، نه صبر کن.بعد خودش و مرتب میکرد.خلاصه یه دو دقیقه طول کشید تا بتونیم عکس بگیریم.همه آماده چشمون به دوربین بود و لبخند رو لبام بو که یه حسی مثل جریان الکتریسیته به بدنم وصل شد.

مهران از فرصت استفاده کرده بود و وقتی دیده بود همه چشمشون به دوربینه دستشو انداخته بود دور کمرم و منو به خودش نزدیکتر کرده بود.

از خجالت و ترس اینکه یکی ماها رو ببینه صورتم سرخ شده بود. اما از ترس چیزی نگفتم. عکسو که گرفتیم همه خندیدن و از استادا تشکر کردن منم سریع خودمو کشیدم کنار.تو یه لحظه که بقیه حواسشون نبود خیلی آروم به مهران گفتم: شیطونیت گرفته؟ دم آخری می خوای تابلو بشیم اونم جلوی این همه آدم؟

فقط خندید و نگاه شیطونشو بهم دوخت.دیگه هیچی نتونستم بگم.مهسا اومد و دستمو کشید و من و با خودش برد.مهرانم رفت پیش استادای دیگه.

خلاصه تا ظهر راه رفتیم و عکس گرفتیم.وقتی حسابی گشنمون شد برگشتیم سمت ویلا.دیدیم یکی دوتا از پسرها با یکی از استادا رفتن برامون ناهار گرفتن همه با خوشحالی یه هورا براشون کشیدیم و رفتیم توی ساختمون و بساط ناهار رو پهن کردیم.

بعد ناهار خانم ها وآقایون هر کدوم رفتن تو طبقه و اتاق خودشون تا یکم استراحت کنن.

نیم ساعتی بود که تو اتاق بودم.همه خوابیده بودن اما من از زور شیطونی و انرژی زیاد خوابم نمی برد.خیلی سعی کرده بودم با اذیت کردن مهسا و ورجا و مریم نگذارم اونام بخوابن اما نشد.تنها دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم که احساس کردم گوشیم لرزیده.سریع خوابیدم رو گوشی و یه نگاه کردم دیدم مهران پیام داده که: بیداری؟ من دلم می خواد تو جنگل قدم بزنم اگه تو هم میای تا پنج دقیقه ی دیگه کنار اتوبوس می بینمت
admin بازدید : 384 1392/05/14 نظرات (0)

_:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم."
سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنا بود اما قیافه...

استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم.

یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگم که دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده...

یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه و منتظره.

توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی «بله».

استاد همون جور که بهم نگاه می کرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟

_:بله استاد.

یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟

مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت.

روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه.

آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس.

من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه.

کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماه تعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم.

قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم.

دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیل می کنم.

می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید.

من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس.

بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن.

مهسا:اوف... راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن.

مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه.

مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اما هر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه.

حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردم فهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم.

استاد معینی شده بود سوژه ی کل دانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل
A.
معمولاً به استادهای فوق لیسانس خیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد. معدلش
A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچ کس اطلاعات درستی ازش نداشت.
خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کس حرف و حدیثی پشت سرش نشنیده بود.

یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه.

یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینی و استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف زنان می رن سمت ساختمان گروه.

مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن.

من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره.

روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم.

مریم: نه! ریحانه کیه؟

من: اَه... مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه.

[وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتی ترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با هم داشتند.

حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم. درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازش ندیده بودیم.

ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند.

مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چی شده؟

روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه
sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن.
من: واقعاً؟ اه... چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش.

روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟

مهسا: نه چیه؟...

روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو.

روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت.

من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای... ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم.

مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد.

یکم پشت سر استاد و ریحانه حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میده اینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست.

استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن.

امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی .

استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس می داد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره.

سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه.

می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما که بدونید توی این چهار سال که درس خوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه.

سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگین بودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلوم نبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد.

استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه.

همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد.


_: بچه ها استاد اومد.
همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد.

به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کس جرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر و حساس بود هیچ کس گله ای نداشت.

استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟

یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت: استاد ما جسارت نمی کنیم تو کار شما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیم دیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن.

استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود.

_:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم.

استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست.

بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید.

به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه.

سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم.

آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود.

در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور این مربع توخالی چیده شده بود. وسط میزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود.

همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالا که زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک و هم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم.

آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک.

جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن.

استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود.

جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم:

من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟

مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود.

هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود.

منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رس نگاه استاد بودیم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمون ماسید.

استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟

من: نه ... نه استاد چه مشکلی؟

استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟

هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟

با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد ... چیزه ... یعنی امتحان جلسه ی قبل ... خوب ...

استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب ...

دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم.

بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم.

از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده.

استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم.

چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد.

_: استاد امتحان سخته؟

+: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟

*: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟

استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازش حرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه.

مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم ساده تر بگیرید؟ آخه خیلی سخته.

داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی.

اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟

می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و دیده بود.

دیگه نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش تکون می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمی تونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود.

یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم ...

بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و ما یه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردم تا چشمم به استاد یا مهسا می افتاد ناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم.

بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده.

منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه ها ی کنجکاو تعریف کنه.

از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشید.

استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدی پای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم.

از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید.

استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن.

بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد.

منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم.


معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن.
معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون.

همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره.

سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود.

همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن.

اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو می نوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود.

اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود.

همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نارضایتی از چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و می خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد.

پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس.

دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست تکون بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنید بفرمائید سر کلاس.

بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه.

همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کس هم جرأت حرف زدن نداشت.

از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی به گوشیش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه دستش بگیره.


استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه.
همیشه هر کس با استاد کار داشت سعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه.

مهسا با پروژه ای که استاد معینی بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود.

من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟

مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.

من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی.

مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی.

باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟

مهسا: نه منو میکشه.

با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟

مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟

من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم.

مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم .

سریع از جاش پاشد ودستمو کشید و یه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی.

دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود.

استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق.

استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟

مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش.

استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟

مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید.

یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها.

داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یه لبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارف نکنید.

به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه.

منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوای جواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد.

با گیجی و ترس به خودم اومدم و دکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام .

اما صدا نیومد.

دوباره گفتم:الو..الو...

دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه.

رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برای اینکه زودتر خفش کنم سریع برش داشتم و گفتم:الو...سلام.

اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم.

+:دوباره رفت رو منشی تلفنی.

وای خدا ... این صدا ... این جمله ... مگه یادم میره ...

هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم.

حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم.

صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش.

جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو باز کنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم.

اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استاد حرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود.

اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بود که داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم.

استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چی شد؟

مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین.

استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهم بگو.

مهسا: چشم استاد.

استاد: خوبه.

سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهش میکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود.

استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟

یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر.

از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم.

صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم.

خیلی گیج بودم. نمی دونستم چی کار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً می دونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه.

حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلم می خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.

admin بازدید : 685 1392/05/13 نظرات (0)
"سوگند عزیزم سلام... خوشت اومد؟... سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولی خودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok . می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟ می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟ می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟ می دونی چرا از خودم بدم میاد؟ می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟ می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟ می دونی چرا؟ می دونی چرا؟ وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولی با تنهایی کنار اومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتی تو بیشت میکنه.سوگند الانم دستام دارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟ می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت. بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند. تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره. گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامه ی خود دکتر تو یک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟ همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو. سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونی که سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم تو هم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تو رو نمی گرفتم.سوگند،سوگند می تونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاً منو ببخش اگه قابل خوندن نیستند. «هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد. عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدم تا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشکونم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12 برسه به دستت. ...(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن)... حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمی خورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویس«خدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟» سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر و مادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم. دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم. دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد. دوست دارم سوگند سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد باشه دختر خوب دوست دارم. «حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.» به من گفتی دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست! امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری. خداحافظ عزیزم دوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر می کردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت... راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقت دیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو) """"" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """" این خون نیست سوگند همش اشکه که دارم برات می ریزم. Bye باشه عزیزم Mach
......................................................من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهم آرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم.وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟ _"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین به این بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟" خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا داره ذره ذره آبش میکنه. من این وسط چه کاره بودم.من چی کار می تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوریش برام سخت بود. الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم. _"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهش میکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟" اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره. _"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم." مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی. مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای" _"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامه ات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم." _"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم." _"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش." مهران:می تونی صحبت کنی؟ _"آره میتونم" یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خیلی اروم جوابمو داد:"سلام " نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود. مهران: نامه رو خوندی؟ _"آره" مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟" _"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خدا تورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش." یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که این کارا رو با من میکنه؟" _"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکر نمی کنی داره آزمایشت میکنه؟" یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمیکه می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم." به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم. با گریه گفتم: ت. نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست. تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی. داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه. مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟" _"مهران می تونی، تو می تونی ازدواج کنی.می تونی تا جایی که می شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی." مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن." _"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش." مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟" ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه من بودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم... _"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم. همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی." مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی که با دروغ شروع بشه فایده ای نداره." _"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن." مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام. دیگه کم آورده بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی." مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد. _"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟" مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟" _"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران" مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن." _"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم." مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟" _"حالت خوب نیست؟چی شده؟" مهران:بابا از بینیم خون میاد. _"وای ببخشید باشه.فعلاً." گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم. _"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!" یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟ _"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم." مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً. خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه sms بهش زدم. "سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم. _"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟" _"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستم کاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود. یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم. _"الو،سلام.کجا بودی؟" خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟" _"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم." مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی." یکم صحبت کردیم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم." تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ. _"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟" مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه." _"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه." مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگه یه باره میشه." چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره. یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم. _"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟" مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه." _"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستم کاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری.." خندید. مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن." عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ. _"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم." مهران داشت با مامانش حرف میزد. مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیف که نیستی.منم فرصت ندارم. +"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی." مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم. بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه." بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت. _"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم و نمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم." مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم. _"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کرده بودی؟" مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ی ما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟ میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده." نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم. مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟" _"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم." مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همش داری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی." _"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام. مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنم خدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده." مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره. سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا این کارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت. مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده." _"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟" مهران:یعنی تو فکر کردی چون فهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم یمرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه." _"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی . من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاًخدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟" دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد. مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند." _"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد." مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش. _"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدی مهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم." مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن." _"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری." مهران:خداحافظ. گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی. _"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم." مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم. خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوباره صدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریه کردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟" _"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی هم در نیار." سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمی چی میگم خانم دروغ گو. بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شده بود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم." تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟ _"هیچی بابا همین جوری." یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟ مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟ بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟ هول شدم.مطمئن بودم که نمی دونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم. برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم .میترسم بیوفتم. یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم. ساعت7:43ً بود که دیدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم می خواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی." داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدی و به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی. سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. _"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قند بخور حالت جا بیاد." رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم. _"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران... حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه. مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم." _" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگه تونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم." اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه. گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. _"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحت کنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران..." اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم. _"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟ بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه. _"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم." هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارش پائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال. ساعت 12 بازم براش sms زدم. _"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم." حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژی اومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرف زد،اما وقتی دید که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت. سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدم از تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره." نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریه میکنی؟" نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟ گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس. نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟" _"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده." دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه sms اومد برام. گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران. _"سونیا،مهران sms داده" سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد." مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولی منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی در مورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چی اومده فقط به آرزوم رسیدم. زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال از اینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده. خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه. _"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم." مهران:نمی دونم منظورخدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم." _"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟" مهران:آره سریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود. _"الو سلام خوبی؟" مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنم درد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم. _"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخور تا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد." مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون. _"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چی کار کنی؟" مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم. _"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی." مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبرویی میگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد. _"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟" مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً." _"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً." گوشی رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر. سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه. بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته. _"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا می خوای بری.میموندی شب." سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن. بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم. _"الو سلام." مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته." _"خب آخه چی بگم؟همه همین رو میگن دیگه." مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟" _"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشتی؟اصلاً رفتی که بخوای برگردی؟آب قند خوردی؟" مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد." _"چقدر تنبلی تو" یه یک ساعتی باهم حرف زدیم.وسط حرفامون دیدم که پشت خطی دارم.بابام بود باید حتماً جوابشو می دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشید من پشت خطی دارم می تونی یه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی. مهران:خداحافظ. گوشی رو قطع کرد.خیلی سریع حتی نتونستم جواب خداحافظیشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولی فرصت فکر کردن نداشتم.سریع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام. یه دادی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر دورتر نگه دارم. بابا:سلام.این تلفونه خونه چرا اشغاله؟کی داره حرف میزنه؟یک ساعت دارم زنگ میزنم.چرا گوشی رو برنمی دارید؟تو داشتی حرف میزدی؟ _"نه بابا،من دارم درس میخونم.الان میرم ببینم کی داره حرف میزنه." بابا:گوشی رو بده به مامانت. دوئیدم رفتم پیش مامانم و گوشی رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:میشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداری.چقدر میری تو اینترنت.تو امتحان نداری؟ بابا یک ساعته داره زنگ میزنه میگه اشغاله." از اونجایی که داداشم خیلی پرروه سریع دست پیش گرفت که پس نیوفته.هیچ وقت زیربار نمیره که توی اینترنته واشغال بودن تلفن کار اونه. سپند:من نبودم.یک ساعتی هست که اومدم بیرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گیر می دی به من.تا یه چیزی میشه. می ندازین گردن من. اصلاً حوصله ی دعوا نداشتم واسه همین بی خیالش شدم.واسه اینکه جلوی حرف زدنشو بگیرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟یا تو اینترنت بودی یا نبودی.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمی خوام به من توضیح بدی. برای جلوگیری از صحبتهای اضافه تر از اتاق اومدم بیرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبایلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق تا درس بخونم.یه سه،چهار ساعتی درس خوندم.از مهران خبری نبود.نگران شدم.یه پیام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبی؟ حالت بهتر شده؟کچایی؟نگران شدم. یه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسایه ام اومد کلیدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چی کار می کنی؟ _"هیچی یکم درس خوندم همین.دیدم ازت خبری نیست گفتم ببینم کجایی و چه میکنی.ببینم دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خندید.مهران:نه فعلاًپشیمون شدم.الان که تو هستی واسه چی بمیرم.راستش تو اوت چند ساعتی که نمی دونم چی به سرم اومد وقتی دیدم مامانم چه طوری بی تابی میکرد واسه مردنم پشیمون شدم.دلم نمی خواد مامانم اینا ناراحت باشن حتی الان که مردن.خیلی خوشحال شدم.خدایا شکرت،شکرت خدا. _:وای مهران خیلی خوبه.خیلی خوشحالم عزیزم.خوبه. مهران:سوگند تو این چند ساعت حسابی فکر کردم.به همه چیز.به مرگ خانوادم.به مریضیم به زمانی که دارم.نمی دونم چقدر زنده می مونم.اما نمی خوام همین جوری بی مصرف باشم. _:آخی کی گفته تو بی مصرفی .تو که هر چی داشتی بخشیدی تا یه خونه واسه بچه ها بسازی.این کار کمی نیست. مهران:نه،نه، منظورم این کار نبود.. یه چند ثانیه ساکت موند و بعد خیلی آروم گفت:سوگند باید برم. وای خدا،باید برم یعنی چی؟قلبم داشت وایمیستاد.داشتم دیوونه میشدم.منظورش چی بود؟خیلی ترسیدم.گفتم نکنه دوباره می خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:وای مهران تو که نمی خوای ..نمی خوای دوباره... متوجه ی منظورم شد وخیلی سریع گفت:نه،نه،نمی خوام خودمو بکشم.راستش می خوام ببینم چی کار میتونم واسه این مرض لعنتی بکنم.شاید بشه یه کاریش کرد.من یه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مریضیم بهش گفتم.اونم گفت بیا ببینم تا کجا پیشروی کرده شاید بشه یه کاری کرد. یعنی ممکنه؟یعنی میشه خوب بشه؟یعنی میتونم به زندگیش امیدوار باشم؟با بغض گفتم:وای مهران،اگه بشه خیلی عالیه.برو عزیزم.برو.منم اینجا برات دعا میکنم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه. مهران:مرسی که درک می کنی.نمی دونستم تو چه برخوردی میکنی.اما ممنون که دعا می کنی.سوگند... _:جانم... مهران:من نمی دونم که چی میشه.نمی دونم مریضم درمان داره یا نه.نمی دونم زنده می مونم یا نه نمی دونم اگه برم بازم صداتو میشنوم یا نه.من هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم. بغض کرده بودم.می دونستم که اگه بره دلم براش تنگ میشه.می دونستم از نگرانی می میرم.از بی خبری متنفر بودم.اما اینا لازم بود.اگه برای زنده بودن مهران لازم باشه که من هیچ وقت نبینمش حاضر بودم این کارو بکنم.این لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم دیگه اینا که چیزی نبود. خیلی اروم اما محکم گفتم:ببین مهران جان،با اینکه دوریت خیلی برام سخته و عذابم میده اما من حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم.من تحمل می کنم به امید روزی که سالم برگردی حتی اگه این آخرین باری باشه که صداتو میشنوم مهم نیست به شرطی که خوب بشی و بتونی زندگی کنی.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگی کنی. مهران با صدای آروم و ناراحتی گفت:نمی دونم چرا باید تو این زندگی که خودمم نمی دونم تا کی ادامه داره وارد می شدی.نمی دونم چه حکمتی تو کار بود چرا تو....چرا باید اذیت میشدی.معذرت می خوام.هیچ وقت نمی خواستم هیچ کسیو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگند منو می بخشی. _:دیونه این چه حرفیه؟برای چی باید ببخشمت؟ توکه کاری نکردی.این من بودم که زورکی خودمو بهت چسبوندم.کسی نمی تونه از دست من به این راحتی دربره.خندید.مهران:دیونه.سوگ ند... _:جانم... مهران:این آخرین باریه که با هم حرف زدیم.اگه بخوام برم نمی خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم یا بهت sms بدم.باید ازت دور شم.می ترسم صدات نزاره که برم.می ترسم سستم کنه.باید هم چیو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چیزو.فقط یه قولی بهم بده. _:چی؟ مهران:قول بده به جای من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخونی.این کارو برام می کنی سوگند؟ _:آره که می کنم.معلومه اگر تو هم نمی گفتی خودم یادم بود.مهران به پشت سرت نگاه نکنی سعی کن به آیندت نگاه کنی.امیدوارم آینده ی روشنی داشته باشی. مهران:اما اینی که من میبینم تاریکه تاریکه... سوگند واسه همه چیز ممنونم. دل کندن از مهران خیلی سخت بود.اما باید تحمل می کردم.اگه می خواستم خوب شه باید صبر می کردم.شاید امیدی به بهبودیش باشه.در هر صورت تا نمی رفت چیزی نمی فهمید.خودش گفته بود که بعد از فهمیدن بیماریش برای لج کردن با خودش و خدا،برای اینکه زودتر همه چی تموم بشه و بره پیش خانوادش هیچ درمانی نکرده بود.پیش هیچ دکتری هم نرفته بود. یه یک ساعتی با هم حرف زدیم.دلم نمی یومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چی.نمی خواستم ناراحت شه واسه همین جلوی خودمو گرفته بودم که نزنم زیر گریه.اما با بغض خداحافظی کردم.اونم بغض کرده بود.وقتی گوشیو پائین گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.زدم زیر گریه.دلم آروم نمی شد.خیلی بهش عادت کرده بودم.با اینکه ندیده بودمش اما میدونستم که دوسش دارم.شاید مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا می کردم.مهران به گفتش عمل کرد.دیگه نه زنگی زد و نه پیامی می فرستاد.منم جرأت نمی کردم پیام بدم نه می خواستم که جلوشو بگیرم و نه می تونستم.تحمل اینم نداشتم که اگر پیام دادم جوابمو نده.فکر می کردم بی توجهی میشه واسه همین جلوی خودمو گرفتم.کمتر موبایلمو دستم می گرفتم.تمام شماره هاشو پاک کردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زیادی تو خاطرم بمونه.تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا کردن بود.امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اینجا بود که با اینکه تو کل دوره ی تحصیلم هیچ وقت هیچ سالی هیچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدم و معتقدم که به خاطر دعاهای مهران بود.جالبتر اینکه اون امتحانی که خیلی می ترسیدم و حتی اشکم در اومده بود.امتحانی که با استادش رودربایستی داشتم و اگر می افتادم حتی روم نمی شد برم پیش استادم و بگم استاد میشه بهم نمره بدید.این درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزی با نمره ی 10 پاس شدم.دهی که هیچ وقت به این شیرینی نبود.هیچ مزه ای به اندازه ی 10 این درس بهم نچسبید. خندهدارتر اینکه اون دوستم که خیلی هم صمیمی بودیم یعنی مهسا و روجا که می گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چی فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضی بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته می کردن چون این استاد،استادی نبود که حتی 5/0 نمره به کسی ارفاق کنه. طفلی مهسا مجبور شد بره کلی گریه زاری کنه تا استاد دلش رحم بیاد و بگه دوباره ازتون امتحان می گیرم اما هر نمره ای بالای 10 شدید حتی اگه 19 یا 20 شدید بهتون 10 می دم.اونام دوباره امتحان دادن. با شروع دوباره ترم جدید سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح می رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمی گشتم.اونقدر خسته می شدم که اصلاً نمی تونستم کاری انجام بدم یا فکری بکنم. با این وجود فکر مهران هر وقت که تنها میشدم میومد سراغم.داشت دیوونم می کرد.سعی می کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمی نیستم که به چیزای بد فکر کنم.ترجیح می دم همه چیزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صدای قوی و محکم و مغرور با یه شوخ طبعی ذاتی تو صداش تصور می کردم. اصلاً نمی تونستم تصور کنم که شاید حالش خوب نباشه. خیلی وقت بود که از مهران بی خبر بودم خیلی وقت بود که رفته بود. بیشتر از دوماه می شد. شاید به ظاهر خیلی نگذشته بود اما برای من هر یک روزش عمری بود. می دونم برای مهرانم همین طور بود. نه به خاطر من. چون می دونستم مهران هر یک روز باقی زندگیشو مییشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذری که داشت 9 ماه محرم آش می پخت هر کسی هم که آرزو و نیتی داشت می یومد آش و هم می زد.هر سال وقتی به هم زدن میرسد یادم می رفت که چی می خوام.اصولاً خواسته ی چندان مهمی هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذری بگم. اما اون سال من یک آرزو داشتم یک چیزی که با تمام وجود می خواستمش.می خواستم مهران هر کجا که هست سالم باشه و بتونه امید زندگیشو پیدا کنه.امیدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده. یه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخیل بسته بودم و از امام رضا شفا مو می خواستم.دورو برم پر بود از آدمهایی که با کلی آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.یه مردی کنارم رو صندلی چرخدار نشسته بود.می گفت فلجه.گفتم چی شد که اومدی اینجا.گفت من تازه ازدواج کردم یه دو سالی میشه.چند وقت بعد از عروسیم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگیم بهم ریخت زنم خیلی خوبه.با همه ی مشکلات از پیشم نرفت.چند ماهه قبل خدا یه دختر ناز بهمون داد.اما نمی دونم با این پاها چه جوری باید زندگی کنم.من و زنم غیر از خودمون کسی و نداریم که بهمون کمک کنه.هر چی هم داشتیم تو این چند وقته فروختیمو خرج زندگیمون کردیم.خدا هیچ آدمی رو پیش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اینجا آخرین امیدمه.اومدم از امام رضا شفا بگیرم. مهران میگفت وقتی که اونو با زن و بچه ی کوچک چند ماهش توی اون وضعیت دیدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگی میشناسن. یا امام رضا همه میان اینجا تا تو ضامنشون بشی پیش خدا و شفاعتشون و بکنی و حاجتشونو بدی.منم اومده بودم اینجا تا شفامو از تو بگیرم.اما ای خدا.ای امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده ای دارم نه کسی که چشم انتظارم باشه.ای خدا اگر می خوای بزرگیتو نشون بدی این مرد رو شفا بده که خیلی از من بیشتر به لطفت احتیاج داره.نذار جلوی زن وبچه اش کوچیک بشه.خودت کمکش کن. مهران میگفت فرداش تو صحن امام نشسته بودیم.یه جایی هست که همه ی مریضا میرن اونجا دخیل می بندن و می شینن تا امام و خدا شفاشون بده میگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.یه دفعه با یه تکون از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.پرسیدم چرا گریه می کنی.گفت خواب دیدم.خواب دیدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داریم برمیگردیم خونه امون. گفتم:خب چرا امتحان نمی کنی شاید خدا صداتو شنید و جوابتو داده. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زیر لب ذکر می گفت دستهاشو گذاشت رو دسته های ویلچرشو سعی کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجیبتر اینکه تونست.تونست پاشو تکون بده و بزاره روی زمین.از چشماش با وجود بسته بودن اشک میومد.انگار جرأت نمی کرد چشماشو باز کنه. گفتم:یالا مرد پاشو.سعی کن از جات پاشی.خدا کمکت کرده،سعی کن. همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه می کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکیه به اونا از جاش بلند بشه.جلوی چشمای مبهوت جمعیت از جاش بلند شد.بلند شد و ایستاد.به جمعیت نگاه می کردی می دیدی نصف بیشترشون تو چشماشون اشکه و تقریباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگی هر آدم چند بار اتفاق می افته که بتونه با چشمای خودش یه معجزه ی واقعی رو ببینه؟ اون مرد با دست پر از اون جا رفت با یه دل پر امید.منم خوشحال وشاد از اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من برای اون مرد شفا می خواستم خدا هم صدامو شنید. دیگه اونجا کاری نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم. جالبه مهران خودش نیاز به شفا داشت اما برای یکی دیگه دعا کرده بود.منم می خواستم اون سال برای مهران دعا کنم.شاید خدا صدامو میشنید. وقتی داشتم آش رو هم می زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و یه 5 دقیقه ای طول کشید.یکی از دوستای مامانم که آشپزیش حرف نداره و هر وقت که مامانم می خواد یه چیز نذری بپزه میاد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه. خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول یادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کی می خواست شوهر کنه؟کی حال و حوصله ی این کارو داشت؟ زندگی به روال عادیش برگشته بود.مهران به همون سرعتی که اومد؛رفت.درسته که از زندگیم رفت اما هیچ وقت از یادم نرفت.بعضی وقتها فکر می کردم شاید همش یه بازی بود.شاید همش یه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه می خواست بره چرا پیداش شد؟چرا من؟ می دونستم اگه ماجرای مهران برای هر کدوم از دوستام اتفاق می افتاد هیچ کدوم باورش نمی کردن شابد حتی جواب اولین sms شم نمی دادن. اما خب بین این همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه برای خانواده ی مهران فاتحه می خوندم و برای مهران دعا می کردم. زندگی مثل برق می گذشت.عجیب بود که زمان انقدر تند حرکت می کرد.عید خیلی زود اومد و رفت بدون اینکه من اصلاً بفهمم.درسته که عیدا دیگه به شیرینی عیدای بچگیام نیست اما هنوزم دوستشون دارم. اما این عید خیلی سریع تموم شد. زنگی میگذشت بدون اینکه من بفهمم.بدون هیچ هیجانی.بدون هیچ اتفاق خاصی.هنوزم می رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گیر میاوردیم شیطونی می کردیم.خودمون با خودمون خوش بودیم.مریم همیشه ی خدا مشکل عشقی داشت. با یکی دوست میشد و دو روزه بهم می زد چون یارو آدم درستی نبود.اما یه چند ماهی طول میکشید تا یارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادی بود اما بعدش همش تو فکر این بود که یه جورایی حال طرف و بگیره اما چون هیچ شناختی نداشت تو این زمینه همیشه یه جورایی خودشو ضایع می کرد.مثلاً هی زنگ می زد به یارو حرف نمی زد.یا یکی یکی ماها رو مجبور می کرد زنگ بزنیم به طرف و یه فامیلی اشتباه بگیم و طرفم که کرم داشت دوباره خودش زنگ می زد به ماها و ما باید میپیچوندیمش. وقتی زیر بار این کارا نمی رفتیم خودش یواشکی موبایلمونو بر می داشت و واسه یارو، یه تک زنگ می زد و یارو هم بعد یه چند دقیقه زنگ می زد و می گفت:خانم کاری داشتین تماس گرفتین؟ ماهام بدبختا از همه جا بی خبر در تعجب به سر می بردیم اما وقتی قیافه ی مریمو می دیدیم شصتمون خبر دار می شد که قضیه از کجا آب می خورد.بعد مجبور بودیم بگیم:ببخشید آقا این بچه ی ما یکم بی تربیته دست زده به موبایلما و شمارو گرفته. یا اینکه:ببخشید موبایلم دست دوستم بود و من نمی دونم که آیا با شما تماس گرفته یا نه. همیشه ی خدا از دست مریم با این کاراش شاکی بودیم چون همیشه دردسر درست می کرد. مهسا هم که هر ده روز یه دفعه یه خواستگار براش می یومد و اونم ندیده ردش می کرد می رفت.ماهام حرص می خوردیم که آخه چه طور ندیده رد می کنی شاید مورد خوبی بود. اونم می گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازی بود.قد بلند و لاغر و مهربونی بود واخلاق خوبش زیباترو دوست داشتنیش می کرد اما دلیل نمی شه همه رو رد کنه. ماهام در عجب بودیم که پس کی قصد ازدواج پیدا می کنه.آخه مهسا یه سال و نیمی از ماها بزرگتر بود و توی یکی از شهر های همسایه زندگی می کرد و شهر چندان بزرگی هم نبود و ما همش به این فکر می کردیم که آخه یه شهر چقدر پسر جوون واجد شرایط ازدواج داره که این نصف بیشتر شون و رد کرده و آیا دیگه پسر جونی توی شهر باقی مونده یا نه؟ روجاهم توی خوابگاه زندگی می کرد و همیشه خبرای دست اول از کل دانشگاه و اون به ما می داد.اصولاً بچه های خوابگاهی هم کل بچه های دانشگاه و با اسم و مشخصات می شناسن هم خبرا اول به اونا می رسه بعد به ماها. علاوه بر خبر های دانشگاه هر وقت که روجا می رفت شهرشون و برمی گشت در مورد پسر یکی از همکارای مامانش می گفت:که این مامانم یواشکی یه خوابایی برام دیده و برای اینکه نکنه من مخالفت کنم به من نمی گه اما زیرزیرکی یه کارایی میکنه و خواهر کوچیکم مراقبشه و تا اتفاق تازه ای میوفته بهم خبر میده.منم پسره رو خیلی اتفاقی دیدم و ای پسر بدی نیست و از نظر تحصیلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست. جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد این کیس که یه جورایی پنهان بود حرف می زد و تقریباً کل کسایی که روجا رو می شناختن در موردش می دونستن و نکته اینجاست که ما هیچ حرکتی از طرف مادر روجا یا خانواده ی پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمی دیدیم یه جورایی بیشتر فکر می کردیم که روجا تمایل بیشتری به ازدواج با اون پسر داره تا اون خانواده به روجا.در هر حال همیشه سعی می کردیم جلوی خیال پردازیشو بگیریم. منم که از هر چی ازدواج و این حرفا بود بدم میومد.راستش کلی خانواده های قدیمی و جدید دور و اطرافم دیده بودم که عاقبت خوبی نداشتن و به نظر من تا آدم کسی و درست و کامل نشناخته نباید خودش و اسیر کنه و شناخت کاملم هیچ وقت امکان پذیر نمیشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هیچ مشغولیت ذهنی پیدا کنم و تصمیم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم. خلاصه زندگی با همه ی این اتفاقای معمولی و همیشگیش میگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتی مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن یاد مهران یک لحظه ولم نمی کرد.همش یاد ترم قبل و امتحاناش بودم.یاد مهران که برام دعا میکرد. هیچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم همیشه شب امتحان درس می خوندم.یاد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از همیشه بیشتر شد و معدلم بهتر از ترمای قبل همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه. مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفته بود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند. جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگار خود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم. درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه. مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی. تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت می شد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم. البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد. تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم. تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشه حسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری. وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس. البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم. چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن. با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف. من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره. مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنویسم. برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم. من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اون ساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راه رو بعدم... تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن. کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یک ثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی...به کجا نگاه می کنید؟ یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری. موهاشو همچین خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهای مشکی وچشمای دقیق با یه حالت خاص توی چشماش که همین نگاه خاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید. با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتی توش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه ی اولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم. من:ببخشید؟؟؟ پسر:اتاق مهندس امینی؟ با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت. همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود. مهسا:این کی بود بچه ها؟ همه ی سرها به علامت نمی دونم تکون خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن. روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟ مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟ مهسا:شاید درسش تموم شده؟ من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارو دفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید. دوباره سرها به نشانه ی آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن. من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟ مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده. مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم. بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون. مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جا نندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید. از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد. هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و...اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رو می شناختن. اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت «درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رو می نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم. مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوه ی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیدا کنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم.
admin بازدید : 296 1392/05/11 نظرات (0)

فصل بيست و نهم
روي صندلي نشسته بوديم و به بيرون خيره شده بودم هر دو چاي مينوشيديم و بدون هيچ حرفي كنار هم نشسته بوديم و از وجود يكديگر لذت ميبرديم چشمانم هنوز قدري تاري داشت با اين حال به بيروني نگريسته بودم كه سپيدپوش شده بود دانيال به جايي نامعلوم خيره شده بود همانجوري كه خيره بود با صداي رنجوري گفت:"ميخواي بهت بگم چرا اينموقع اون حرفو زدم؟"
- چيو ميگي دانيال؟
- بهت گفته بودم منم يه زماني مثل تو بودم قرار بود يه چيزي برات تعريف كنم
- ديشبو ميگي؟؟
- آره.بگم؟
- من خودم هي اصرار كردم گفتم بگو
- حالا گوش كن
در چشمانش نگاه كردم و گفتم:"من سر ا پا گوشم"
- هنوز اينجا زندگي مي كردم تو لندن سال اول دانشگام بود كه چنتا دوست ايراني پيدا كرده بودم ايراني ها هم كه ميدوني آدماي خوش گذروني هستن يه روز قرار گذاشتيم بريم اطراف لندن پيك نيك راه بندازيم
- چند سالت بود؟
- نميدونم حدودا نوزده سال
- آهان...ادامه بده
- من اونموقع ماشين داشتم سوار ماشين شديم و راه افتاديم من تمام روز از وقتي كه بيدار شدم اعصابم خورد بود ناراحت بودم نميدونم چرا!شايد به خاطر خوابي بود كه ديشب ديده بودم
- خواب؟چه خوابي؟
- دخترك سفيد پوشي بود عصاي سفيدي داشت عينك دودي داشت خيلي دختر زيبايي بود تو يه باغ بوديم همينجوري به من نزديك شد و.....
سرش را با دستانش فشرد نگرانش شدم و گفتم:"دانيال خوبي؟؟"
سرش را تكان داد و گفت:"آره خوبم"
- مطمئني؟
- آره
- ميخواي نگي؟
- نه بايد بدوني؟
- چرا بايد؟
- بعدا ميفهمي
- خب ادامه بده
- وقتي نزديك شد اخم كرد و هي ميگفت نميبخشمت تو بدبختم كردي آيندمو خراب كردي تو رفتي از پيشم بدبختم كردي هي اينا رو تكرار ميكرد من نميشناختمش ولي برام آشنا بود
- فقط براي همين ناراحت بودي؟؟
- بعضي از خوابا زياد ترسناك نيستن ولي وجود آدمو درگير خودش ميكنن.تموم اون روز ذهن من مشغول اين خواب بود.رفتيم پيك نيك من اينقدر سرم درد ميكرد كه اصلا زياد با بچه ها نبودم دراز كشيده بودم موقع برگشت همه اصرار كردن كه من پشت فرمون نشينم ولي نشتم دم دماي غروب بود جاده اي كه ازش رفتيم خيلي خلوت بود نزديك چنند دقيقه اي روندم سر يه پيچ رسيديم واي سارينا باورت نميشه بگو چي ديدم!
- نميدونم
- همون دختري بود كه تو خوابم بود جلوي ماشين بود منم براي اينكه به اون نزنم فرمون رو كج كردم و........
- چي شد؟
- وقتي چشمم رو باز كردم تو بيمارستان بودم

فصل سي ام
با زنده شدن اين خاطرات براي دانيال اعصابش به هم ريخت.با رنجي اين اتفاقات را تعريف ميكرد كمي چايش را خورد سپس ادامه داد:"چشمم رو باز كردم تو بيمارستان بودم ولي يه ماهي ميشد كه تو كما بودم دكترا ديگه به من اميد نداشتن وقتي برگشتم همه تعجب كردن وقتي بيدار شدم چيزايي يادم ميومد كه واقعيت نداشتن"
- تو كما ديده بودي؟
- آره
- چي بود؟
- نميتونم بگم
- بگو...
دانيال صدايش را بالا برد و گفت:"سارينا اصرار نكن بعدا ميگم ديگه همه چيزو بعدا ميگم"
- خب بابا چرا جوش مياري!
- اومدم بلند شم تا راه برم احساس كردم تمام وجودم لمسه!بيشتر سعي كردم انيقدر خودمو تكون دادم كه از رو تخت پرت شدم پايين وقتي افتادم دكتر اومد داخل چيزي بهم گفت كه هيچوقت باور نكردم
- چي گفت؟
- گفت ديگه نميتوني راه بري فلج شدي اميد برگشت فقط ده درصده!افسردگي گرفته بودم قضيه فلج شدن از يه طرف و خواب اون دختره كه هر شب ميديدمش يه طرف ديگه!يه شب خواب ديدم دختره اومده تو خوابم بهم ميگه من به كمكت نياز دارم منم گفتم من كه نه ميدونم تو كي هستي نه كجايي نه ميتونم راه برم دختره گريه كرد و گفت تو منو بدبخت كردي بايد هرطوري كه هست بياي
- پيداش كردي؟
لبخندي زد و گفت:"آره"
- نكنه من بودم؟
پوزخندي زد و گفت:"نميدونم والله"
- بيمزه بگو ديگه
- دوباره منو عصباني نكن سارينا
- باشه فقط جوش نياريا!!
- تو خواب اسمش رو گفت منم....
- چي بود؟
- يادم نيست
- تو گفتي و منم باور كردم
- وسط حرفم نپر!من بعد از فيزيو تراپي شيش ماهه تونستم راه برم يه معجزه بود كه هيچ كدوم از دكترا باورشون نميشد اومدم ايران به اوضاع كارخونه ي بابا سر و سامون دادم و...
- ببخشيد وسط حرفت ميپرما ولي پيش دختره رفتي؟
- آره بعد از يه سال رفتم پيشش
- خوابشو ديگه نديدي؟
- نه
- اون دختري كه پيدا كردي شبيه اون دختره بود؟
- گفتم كه دختره آشنا بود ميشناختمش ولي نميدونستم كيه!
- بعد چي شد؟يعني خودشو پيدا كردي؟
كمي من من كرد و گفت:"نه به يكي گفتم اونم گفت برو كفالت يه دختر نابينا رو بگير من هم اومدم پرورشگاه دردم تو هستي منم عاشقت شدم"
- فقط براي همين اومدي پيش من؟
- دليلش اين بود ولي بعدش واقعا ديوونه وار عاشقت شدم
- آهان...باور كنم؟
- هر جور كه مايلي!يعني منو نشناختي؟نشناختي كه بهت دروغ نميگم؟
- باشه دانيال جان من كه چيزي نگفتم
- كاشكي ميشد صداتو ضبط كرد تا بهت بفهمونم كه چيزي نگفتي
- دانيال يه خواهشي دارم
- چي؟
- اول خوش اخلاق باش تا بهت بگم
- باشه من خوبم
- نه لبخند بزن
لبخندي زوركي زد و گفت:"حالا بگو"
- ميشه بريم بيرون رو بينم؟
- مثل اوندفعه يواشكي؟
- آره
- نميشه ديگه
- چرا؟
- خب سارينا صبر كن چند وقت ديگه مرخص ميشي
دستش را گرفتم و گفتم:"حالا نميشه بريم؟"
- نه گلم ايراد ميگيرن پس فردا مرخص ميشي
چشمانم گرد شد و گفتم:"جدي داري ميگي؟"
- آره گلم مرخص ميشي ميريم خونمون
- خونمون؟؟منظورت هتله؟
- نه خونمون يه جاي با صفا خارج لندن

فصل سي و يكم
دكتر در را باز كرد و داخل آمد و گفت:"براي مرخص شدن آماده اي خانومي؟"
با تعجب پرسيدن:"مرخص شدن؟؟"
-آره خانومي مرخص شدن
- مگه قرار نبود سه روز ديگه باشه؟
- نه خانومي گفتم حالت خوب شده زودتر بريد سر خونه زندگيتون
- ولي ما قراره ايران رفتيم عروسي كنيم
- نه منظورم اون نيست!آخه دانيال اينجا خونه خريده.ميدونيد كه؟؟
- خريده؟؟بهم گفته گرفتم ولي نميدونستم كه خريده
- آره يه خونه ي نقليه خوشگل خارج لندن هم با صفاست هم شلوغيه لندنو نداره
- آره.واقعا نميدونم با چه زبوني بايد از دانيال تشكر كنم؟؟
- فقط با عشقت ميتوني جواب داينالو بدي.تو هم دوسش داري؟
- خيلي...
- اون هم همينطور.خيلي دوست داره قدر اين دوست داشتنشو بدون...
دانيال در را باز كرد و داخل آمد دكتر رو به دانيال گفت:"به به آقا داينال ذكر خيرت بود"
دانيال همان جوري كه در را ميبست به من نگريست و لبخندي زد و گفت:"پس حسابي غيبت منو كرديد نه؟"
- آره حسابي.خب من برم ديگه تو هم بعدش بيا پيشم
دكتر رفت دانيال جلو آمد و نزديك من رو تخت نشست دستش را دور كمرم انداخت و صورتش را به سمت من چرخاند و گفت:"چه خبر خانومي؟"
- خبر؟؟؟بذار فكر كنم...آهان اول شيرين بهم بده
- نه خير شما شيرينيش رو بده
گونه اش را جلو اورد و گفت:"يه بوس رد كن بياد"
- مگه ميدوني؟
- پ ن پ؟
- جدا ميدوني قراره مرخص شم؟؟
- آره گلم ميدونستم خودم به دكتر گفتم زودتر مرخصت كنه!
بغلش پريدم و گفتم:"خيلي خوبي دانيال!!"
- فقط براي اينكه رفتم به دكتر خوبم؟؟
همان جوري كه در بغلش آرامش گرفته بودم با صداي آرام گفتم:"اينقدر خوبي كه دليلي براش پيدا نميكنم كه به زبون بيارم"
- حالا كه اينقدر خوبم شيرينيمو بده
از آغوشش بيرون آمدم و گفتم:"كدوم شيريني؟"
- اي بابا يادت رفت؟
دوباره گونه اش را نزديك آورد و گفت:"يه ماچ بده"
گونه اش را بوسيدم گفت:"به به چه شيرين بود!!حالا پاشو لباستو بپوش"
- لباس؟؟چمدونامون كجاست؟؟
- تو كمده ولي بيخيالش شو
كيسه اي جلو آورد و گفت:"اينا رو بپوش"

فصل سي و دوم
لباس ها را يكي يكي از كيسه در ميآوردم و نگاه ميكردم و يكي يكي رنگشان را از دانيال مي پرسيدم دانيال كمي عصباني شد و گفت:"خسته شدم سارينا برو بپوش"
- كجا؟؟
با انگشتش پشت پرده اي نشان داد و گفت:"اونجا!!بدو سارينا بدو!مگه نميخواي خونمونو ببيني؟؟"
سريع لباسم را پوشيدم و جلوي آينه رفتم شلوار لي با تاپ آبي و پالتو شيك و كفش پاشنه بلند!با آن لباس ها جذاب تر و خوش پوش تر نشان ميدادم دانيال سوتي زد و گفت:"به به خانوم خوشگله رو"
نگاهي به خودم كردم و گفتم:"مرسي خيلي قشنگن"
- اين كه چيزي نيست.هول هولي خريدم حالا بيا بريم
- اول بريم از دكتر تشكر كنيم
- باشه
دستم را گرفت و به سمت اتاق دكتر رفتيم يك دستش دست من بود و دست ديگري ساك وسايلم با تعجب پرسيدم:"دانيال!!پس چمدونامون كجاست؟تو بيمارستانه؟"
- چمدونايي كه از ايران اورديم؟
- آره
- انداختم دور......
شاكي شدم و گفتم:"جدي باش دانيال كجاست؟؟"
- خونه ي آقاي دكتره
به اتاق دكتر رسيديم در زد و داخل شد بعد از خداحافظي و تشكر به سمت ماشين رفتيم دانيال در را باز كرد و داخل نشستم خودش هم نشست با تعجب پرسيدم:"دانيال ماشين كيه؟؟"
- خودم
- جدا؟؟
- چيه؟بهم نمياد؟؟
- نه بابا اونو نميگم كه!!كي خريدي؟؟
- ديروز
- جدا؟؟
- آره گفتم خانوم خوشگله رو نميشه كه با تاكسي اينور اونور برد بايد براش ماشين شخصي خريد
- راستي دانيال ما تا شيش ماهي كه قراره اينجا بمونيم قرار بود منو بفرستي كلاس
- ميفرستم...تو بگو چي ميخواي بري!!
- نميدونم!فقط شيش ماه اينجاييم؟؟
- چيه دوس داري بيشتر بموني؟؟
- نميدونم!!
- اگه دوست داشته باشي بعد از اينكه رفتيم ايران دوباره ويزا ميگيرم بيايم
- چجوري اينقدر راحت بهت ويزا ميدن؟؟
- من اينجا تو كار سرمايه گذاريم و كارخونه دارم به خاطر اين رزاحت ميذارن بيام
آنقدر مشغول حرف زدن بوديم كه متوجه ترمز كردن دانيال نشدم دانيال با لحن بامزه اي گفت:"نميخواي پياده شي؟؟"
نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم:"اينجاست؟؟"
- آره ديگه
همانجوري كه به خانه ي ويلايي زيبايي كه آنجا بود نگريسته بودم پياده شدم و به سمت در رفتم دانيال چشمانم را گرفت و در را باز كرد شاكي گفتم:"چرا اينجوري ميكني؟؟"
- ميخوام سورپرايز شي گلم
و چشمانم را باز كرد

فصل سي و سوم
چشمانم را باز كردم آنقدر خانه زيبا بود كه نميدانستم كجا را نگاه كنم چشمم را ميچرخواندم و هر جا را كه نگاه ميكردم چيز جديدي ميديدم از نگاه كردن به ان سير نميشدم خانه اي پر از عشق كه با گرماي عشق فضاي بهتري گرفته بود دانيال دستم را گرفت و گفت:"بيا بريم همه جاي خونه رو بهت نشون بدم"
سري تكان دادم و جلو رفتيم از سه پله چوبي پايين رفتيم و به حال كوچكي رسيديم شومينه اي زيبا آنجا بود كه با هزم هايش كه در حال سوختن بد خودنمايي ميكرد دو صندلي چوبي كه كج جلوي آن گذاشته بودند مرا ياد خانه ي شمال انداخت خواستم روي صندلي بشينم كه دانيال دستم را كشيد و گفت:"اِ...مگه نميخواي بقيه جاي خونه رو هم ببيني؟؟"
لبخندي زدم و گفتم:"آخ ببخشيد يادم رفت"
دوباره دستش را گرفتم اما ايندفعه محكم تر در چوبي اي را باز كرد كه با شيشه هاي مات تزيين شده بود اتاق نشيمن بود مبل هاي قرمز زيبا كه پر از كوسن هاي قرمز و نارنجي بود با پرده هايي كه با انها تناسب داشت تلويزيون بزرگي روبروي مبل بزرگ قرار گرفته بود سرم را به علامت تحسين تكان دادم و گفتم:"همش سليقه خودته؟؟"
- آره به خدا باور نداري؟؟؟
ناباورانه نگاهش كردم و گفت:"ميخواي باور كن ميخواي نكن ولي سليقه خودمه"
پوزخندي زدم و گفتم:"خدا ميدونه"
دستم را كشيد و گفت:"بيخيال حالا.بيا بريم آشپزخونه و اتاق خوابو بهت نشون بدم"
داشتيم به سمت آشپزخانه ميرفتيم كه با دست دري را نشان داد و گفت:"اينجا حموم و دستشوييه"
و بعد دري را باز كرد داخل رفتم آشپزخانه اي كه با كابينت هاي چوبي تزيين شده بود و ميز نهار خوري دو نفره ي زيبايي در ميان آن قرار داشت كه با گل هاي زيبايي كه روي ان در گلدان بود در ميان كابينت هاي چوبي خودنمايي ميكرد همانجا از گردنش اويزان شدم و گونه اش را بوسيدم و گفتم:"مرسي دانيال مرسي..."
همانجوري كه دستش را دور كمرم حلقه كرده بود گفت:"نه عزيزم من بايد ازتو تشكر كنم"
- چرا؟؟
- به خاطر وجودت تو اين خونه
لبخندي زدم و دوباره بوسيدمش و كمي فاصله گرفتم و گفتم:"حالا اتاق خوابا...!!"
- اتاق خوابا؟؟؟
- آره ديگه
- اينجا فقط يه اتاق خواب داره
لبخندم آرام آرام محو شد و گفتم:"فقط يه دونه؟؟"
جدي شد و در چشمانم نگاه كرد و گفت:"يعني تو به من اعتماد نداري؟؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"چرا اعتماد دارم ولي..."
- اشكالي نداره من رو مبل ميخوابم
چيزي نگفتم و به سمت پله ها حركت كرديم سه پله هايي را كه قبلا پايين آمده بوديم بالا رفتيم و به پله هايي رسيديم كه ما را به اتاق خواب ميرساند يكي يكي بالا رفتيم در ميان آن تختي دو نفره قرار داشت كه با گلبرگ ها تزيين شده بود روتختي ِ آبيه زيبايي روي آن پهن شده بود همه چيز زيبا و پر از عشق بود پر از زندگي!!!
دانيال دستم را رها كرد و گفت:"حالا آزادي هر كاري ميخواي بكن"
- براي جاي خوابت ميخواي چيكار كني؟؟
نفس عميقي كشيد و حالي كه به پله ها نزديك ميشد گفت:"حالا تا شب يه فكر ب حالش ميكنيم"
و پايين رفت من يكي يكي كد ها را باز ميكردم و ميديدم در هر كمد و كشويي چيز جديدي يافت ميشد خبري از وسايل قبلي نبود البته ب جز يك كمد كه وسايل چمدان ها در آن قرار گرفته بود روي تخت ولو شدم و خاطراتم را مرور كردم كه نفهميدم كي خوابم برد
--------------------------------------

فصل سي و چهارم
با نوازشي هايي كه روي گونه هايم و موهايم احساس كردم از خواب بيدار شدم چشمم را كه باز كردم دانيال را ديدم كه با لبخندي عاشقانه مرا نوازش ميكند تا مرا ديد كه چشمهايم را باز كردم لبخندش را آشكار تر كرد و گفت:"بيدار شدي؟؟"
منم لبخند زدم و گفتم:"كي خوابم برد؟اصلا متوجه نشدم!؟!؟!؟"
- نميدونم من اومدم بالا كه لباسمو عوض كنم ديدم خوابي.بيدارت كردم؟؟
- نه عزيزم اشكالي نداره
سعي كردم بلند شوم كه داينال گفت:"بخواب سارينا كجا ميري؟؟"
- نه بابا خسته شدم از بس خوابدم.ساعت چنده؟؟
- تقريبا 6.30!!!
- واي چهار پنج ساعت ميشه كه خوابم
- اشكال نداره عزيزم خب خسته بودي!؟!؟!؟
- نه دانيال پاشو بريم بيرون.ميخوام لندنو با چشمام ببينم
- فعلا يكي از دوستام ماشينمو نياز داشت با خودش برد باشه براي فردا
- اي بابا!!!خب الان چيكار كنيم؟؟؟
- فردا مياره.فردا بريم لندن
- باشه
- الان بيا بريم اطراف اينجا قدم بزنيم.راستي باغچه ي اينجا رو بهت نشون ندادم بريم ببينيم
آمدم از روي تخت پايين بيايم كه معده ام غر غر كرد خنديدم و به دانيال گفتم:"فكر كنم بهتر باشه اول يه چيزي بخوريم"
- چي ميخوري برات درست كنم؟؟
- اِ...نميدونستم آشپزي بلدي!؟!؟!؟!
- بله پس چي فكر كردي؟؟
با لحن شوخي گفتم:"خب من يه پيتزا مخلوط و يه بيف استراگانوف ميخوام"
خنديد و گفت:"ديگه چي خانومي؟؟"
- همينا فعلا كافيه
دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه رفتيم صندلي را براي من عقب كشيد تا من روي آن بنشينم خودش سمت يخچال رفت و دستش را به چانه اش گرفت و گفت:"خوبه همه چيز براي پيتزا مخلوط و بيف استراگانوف داريم"
- خوبه پس درست كن منم نگاه ميكنم
صدايش را صاف كرد و بلندتر گفت:"خانوم ها و آقايون اين شما و اين هم طرز تهيه غذاي خوشمزه ما يعني پيتزا!!"
به سمت كشو رفت و پيشبندي از داخل آن دراورد و همانجوري كه تنش ميكرد گفت:"ابتدا پيشبند تنمون ميكنيم تا لباسمون خراب نشه"
بعد به سمت يخچال رفت و همانجوري كه وسايل را بر ميداشت گفت:"مواد مورد نياز دوتا گوجه و دوتا تخم مرغ"
خنده ام گرفت و گفتم:"پيتزا شما اين مدليه؟؟"
- آره.اگه يه پيتزا خوشمزه برات درست نكردم؟!؟!؟!؟اصلا خانوم خودتون بيايد كمك چون خيلي سخته تهيه اين غذا
با لبخند بلند شدم با دستش با كمدي اشاره كرد و گفت:"اون ماهيتابه رو دربيار بذارش روي گاز بعدش توش كره بريز"
- چشم قربان
كاري كه گفت انجام دادم خودش مشغول خورد كردن گوجه بود كه نزديكش رفتم نگاهي به من كرد و گفت:"حالا بيا اينا رو خورد كن"
- من؟؟
- نه با اون ماهيتابه بودم!!!
خنديدم كنار رفت و من جايش ايستادم چاقو را در دست گرفتم و مشغول خورد كردن شدم ناگهان گرمي دانيال را حس كردم كه پشتم بي فاصله ايستاد و دستم را گرفت سرش را روي شانه ام گذاشت و همانجوري كه دستم را گرفته بود و خورد كردن به من ياد ميداد گفت:"نه خير خانومي اينجوري خورد ميكنن الان ياد بگير!"
سرم را به سرش چسباندم و با هم خورد كرديم زير ماهيتابه را روشن كرديم و گوجه ها را داخل ماهيتابه ريختيم كمي گذشت و تخم مرغ ها را شكاندم دانيال هم مشغول چيدن ميز شد!مرا صدا زد و گفت:"سارينا بيا بشين بقيش با من"
لبخندي زدم و روي صندلي اي كه برايم آماده كرده بود نشستم شمع ها را روشن كرد نور شمع به گل رزي كه وسط ميز ميخورد و زيبايي گل را بيشتر نشان ميداد غذايم را جلويم گذاشت و خودش رو به روي من نشست و گفت:"بفرماييد"
- اينم از پيتزاي ما!!!
- ازت نميگذرم اگه فكر نكني كه پيتزا نيست!!
خنديدم و شروع به خوردن غذايم كردم غذا تمام شد و ظرف هايش را با كمك هم شستيم بعد از شام روي صندلي هاي چوبي جلوي شومينه نشستيم و با ليواني چاي خودمان را گرم كرديم مشغول صحبت بوديم كه دانيال ناگهان ايستاد و به سمت اتاق خواب حركت كرد به دانيال گفتم:"كجا ميري؟؟"
با لحن ناراحتي گفت:"وسايلامو بيارم"
- وسايل؟
- پتو.بالش.يه چيزي كه بتونم امشبو باهاش سر كنم
لبخندي زدم و گفتم:"نميخواد بري"
ايستاد و با تعجب نگاهم كرد و گفت:"چي؟؟"
- گفتم نميخواد بري
- چرا؟آخه!!!
- پيش من بخواب البته شرط داره
- به خدا همه شرطا رو قبول ميكنم
و طرفم آمد و من را از رو صندلي بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:"خيلي ماهي به خداى!!"
- ولي قول داديا
- ديوونه مگه تو هتل هم اينجوري نميخوابيديم
- هتل فرق داشت اينجا خونست!!
- آهان...
مرا پايين آورد و به سمت اتاق خواب رفتيم به داينال گفتم:"راستي داينال يادت نره فردا بريم باغچه رو نشون بده امشب كه دير وقت شد"
- باشه حتما.فردا زودتر پاشو اول بريم باغچه قدم بزنيم بعدش بريم لندن
- مگه ماشينو فردا مياره؟؟
- ؟آره بهت گفتم كه مياره
لبخندي زدم و به رخت خواب رفتيم

فصل سي و پنجم
با صداي دانيال كه از آشپزخانه داد ميزد"سارينا پاشو صبحونه بخور.پاشو ظهر شد"از خواب بيدار شدم تخت خواب را جمع كردم و پيراهن زيباي آبي اي بر تن كردم و به سمت توالت رفتم تا دست و صورتم را بشويم ميز آشپزخانه پر از چيز هاي خوشمزه بود سر ميز نشستم و به دانيال كه مشغول سرخ كردن سوسيس ها بود سلام كردم و با تعجب گفتم:"دانيال اينا رو از كجا اوردي ديروز كه يخچال خالي بود"
- خانومي شما خواب بودي من ماشينو گرفتم رفتم خريد.راستي ظهر بخير
در حالتي كه چشم هايم را ميماليدم با صداي خسته گفتم:"مگه ساعت چنده؟؟"
- فكر كنم ده و نيم باشه
- همچين گفتي ظهر بخير من گفتم الان ساعت دو ِ...
- خب قرار بود زودتر پاشيم بريم باغچه
- خب بعد از صبحونه ميريم
نگاهي به ميز انداختم و ليواني پر از مايعي نارنجي رنگ را نشان دانيال دادم و گفتم:"اين آب پرتقاله؟؟"
- آره چون ميدونستم دوس داري برات گرفتم.راستي رنگ نارنجي رو از كجا ياد گرفتي؟؟
- خب ديگه!؟!؟!داشتي مبلا رو نشونم ميدادي بهم گفتي
- آهان...
- راستي دانيال يه سوال!
- چي؟!؟!؟
- تو كه از بچگي تو خونه ي خوب و گرون بزرگ شدي چرا اينجا رو اينقدر ساده انتخاب كردي؟؟؟
سوسيس ها را سر ميز آورد و روي صندلي نشست بعد از نفس عميقي گفت:"ميخواستم يه ذره از تجمل دور باشم تو رو خدا نگاه كن اين خونه ي چوبي چقدر قشنگه!!گرما و قشنگي و عشقي كه اين خونه چوبي داره اون خونه ي قصر مانند نداره"
- موافقم
- حالا بفرماييد از دهن ميفته
شروع به خورد كرديم آفتاب نور زمستاني خودش را روي زمين پخش ميكرد كه پالتو هايمان را پوشيديم و دانيال دستم را گرفت و در شيشه اي اي را باز كرد و گفت:"بفرماييد از اينجا ميره باغ"
جلوتر رفتم از پله هاي چوبي پايين رفتم چمنزاري كه قبلا سبز بوده و به علت زمستان كمي به زردي رفته با بوته هاي خشك كه در خواب زمستاني بودند آنجا را پر كرده بود با تعجب به داينال گفتم:"فقط همينه؟؟"
دانيال پوزخندي زد و گفت:"اين فقط راه به باغچست البته تو بهار و تابستونهمينشم خيلي قشنگه"
سري تكان دادم و دست در دست يكديگر به سمت گلخانه اي حركت كرديم در گلخانه كه باز شد عطر گل وجودم را پر كرد عطري كه از كودكي عاشقش بودم نفس عميقي كشيدم تا تمام ريه ام پر از عطر گل شود دانيال كنارم ايستاد و يكي از دستانش را به كمرم حلقه كرد و همراه با من مشغول تماشاي گلها شد و گفت:"دوسشون داري؟؟"
- آره خيلي ممنونم
- ميدونستم
-از كجا ميدونستي؟؟
- هان؟؟همينجوري!!آدم عاشق همه چيز معشوقشو ميفهمه
اخم كردم و در چشمايش نگاه كردم و گفتم:"دانيال تو منو ياد يه نفري ميندازي!"
با خونسردي گفت:"كي؟"
- ساميار!!
خنديد و گفت:"چرا اينجوري فكر ميكني؟؟چه چيز اون نامرد شبيه منه؟؟"
- همينجوري آخه اون ميدونست من هيچي رو تو دنيا مثل گل دوست ندارم اون هم از اين نوعش
- آخه ربطي نداره اين گل يكي از گلهاي مورد علاقه خودمم هست
از حرفم پشيمان شدم و چشمم را به زمين دوختم و گفتم:"ببخشيد كه اينجوري فكر كردم"
- نه بابا اين چه حرفيه حالا بيا بريم سمت لندن.حاضري ديگه؟
- آره.
از گلخانه بيرون رفتيم و سوار ماشين شديم

فصل سي و ششم
از شيشه ماشين بيرون را نگاه ميكردم سفيدي برف كم كم داشت خودنمايي ميكرد.دانيال آرام ميراند تا ماشين ليز نخورد يك ساعتي گذشت تا به لندن رسيديم دانيال ماشن را خاموش كرد من هم پياده شدم جلو آمد و شال گردنم را سفت كرد و گفت:"خانومي هواي خودتو داشته باش سرما ميخوري ها!!!"
نگاهي به او انداختم و گفتم:"يه فكري به حال خودت بكن.نه شال گردني نه كلاهي!!يخ ميزني پسر!!"
- دختر شما يخ نزني ما يخ نميزنيم!!
لبخندي زدم و دستم را در دستش گذاشتم و رفتيم همان صدا ها همان حس ولي تصوير هم بود مشتاقانه به اطرافم نگاه ميكردم برايم همه چيز بوي تازگي داشت مردم قدم ميزدند دانيال با دستش كافه اي را نشان داد و گفت:"اونجا همونجاييه كه اونموقع رفتيم"
تقريبا همانجوري بود كه تصورش را ميكردم كافه اي كوچك كه تعدادي از ميز هايش داخل بود و تعدادي بيرون از كافه روبروي رودخانه!با ميز و صندلي هاي چوبي و پيرمردي كه آنجا را اداره ميكند.دانيال دستش را جلوي چشمانم كه چند دقيقه اي مات كافه بود تكان داد و گفت:"بريم؟؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"كجا؟؟"
- توي كافه ديگه.بريم؟؟؟
لبخندي زديم و حركت كرديم دانيال گفت:"كجا بشينيم؟؟"
- بيرون
- سارينا يخ ميزني بيرون چيه!!
- بيرون بشينيم
- سارينا!!!
- من كه نميدونم كجا نشسته بوديم ولي همونجايي كه قبلا نشسته بوديم!
سري تكان داد و موافقت كرد من را روي به سمت ميزي در بالكن كافه برد كه منظره زيبايي از رودخانه داشت من نشستم و دانيال رفت تا چاي سفارش بدهد با دقت به مناظر اطراف خيره شده بودم به رودخانه به چرخ و فلك بزرگي كه در حال گردش بود به هرچيزي كه اطرافم بود كه دانيال با چاي آمد و گفت:"سارينا يخ نميزني؟؟"
سري تكان دادم و گفت:"اين پير مردي كه اينجا مال اونه دوتا بليط پاتيناژ داره بهم پيشنهاد كرد كه ازش بخرم ولي گفتم اول از تو بپرسم دوس داري يا نه!!"
- پاتيناژ؟؟
- آره
- نميدونم چيه!!!
- خيلي قشنگه دو تا دختر پسرن كه روي يخ با اسكيتاي مخصوص حركتاي قشنگ ميرن.فك كنم ببيني خوشت بياد!
- خب اگه خودت دوس داري و فك مي كني كه منم خوشم مياد بليطارو بخر
- باشه حتما
- راستي دانيال...
وسط حرفم پريد و گفت:"راستي من برات يه سورپرايز دارم"
- چي؟؟
- اگه ميخواستم بگم كه اسمش سورپرايز نبود!!!
- باشه!!
- چاييتو كه خوردي بعدش بريم ولي شرط داره
با تعجب گفتم:"شرط؟؟"
- آره.بايد چشاتو ببندي!
- نه تو رو خدا
- هيس!!!بايد ببندي...قشنگيش به اينه
- باشه ديگه چاره اي ندارم!!!
چايم را خوردم گرمي دانيال باعث شد سردي هوا را حس نكنم با دستمال قرمزي چشمم را بست و دستم را گرفت و حركت كرديم يك ربع كه گذشت چشمم را باز كرد كمي مكث كردم فقط پايين را نگاه ميكردم همه چيز از چرخ و فلك معلوم بود به خودم كه آمدم به سمت دانيال لبخندي زدم و به سمتش رفتم و از گردنش آويزان شدم و گفتم:"مرسي.اونموقع ميخواستم بهت بگم كه منو اينجا هم بياري."
دانيال دستش را دور كمرم حلقه كرد و بوسه اي به گردنم زد و گفت:"تو دنياي مني قابلتو نداره"
دستم را گرفت و جلوي ششه اتاقك چرخ و فلك برد و با هم مشغول تماشاي لندن شديم يكي از دست هايش دور گردن من بود و با دست ديگري بليط ها را از جيب كتش در آورد و نشانم داد بليط مستطيل شكل سرمه اي رنگي بود كه دختر و پسري با لباس سفيد روي آن بودند رو به من گفت:"ساعت پنج شروع ميشه"
نگاهي به ساعت كردم و گفتم:"فعلا كه ساعت دوئه"
- رفتيم پايين بريم يه چيزي بخوريم من كه دارم از گشنگي ميميرم
- باشه
- راستي از فردا معلم انگليسي و فارسي برات مياد.قول بده زود ياد بگيري
گونه اش را بوسيدم و گفتم:"حتما عشقم!!!"

فصل سي و هفتم
دانيال بليط ها رو تحويل داد نگهبان بليط ها رو نصفه پاره كرد و به داخل رفتيم صندلي تقريبا جلويي بود نشستيم كمي بعد چراغ ها خاموش شد يك زن با لباس چين دار خيلي كوتاه و يك مرد با بلوز و شلوار وارد زمين شدند نور روي آن دو متمركز شد براي مردم دست تكان دادند و شروع كردند به اسكيت رفتن محو تماشاي آنها بودم چقدر قشنگ اسكيت ميرفتند با تمام وجودم آنرا حس كردم دانيال كه كنارم نشسته بود و دستش دور گردنم بود بازويم را فشرد و گفت:"خوشت اومد؟؟"
من آنقدر مات آندو شده بودم كه متوجه دانيال نشدم دانيال كمي محكم تر بازويم را فشار داد نگاهش كردم و گفتم:"چرا اينجوري ميكني؟؟دارم ميبينم!!!بازوم حس داره ها!!دردم گرفت"
- آخه ازت سوال پرسيدم جواب ندادي گفتم لابد گوشت مشكل داره يا زيادي از نمايش خوشت اومده ما رو فراموش كردي
- خيلي خوشم اومده!!!
- جدا؟؟؟ميخواي هر دفعه برنامه بود بيارمت؟؟
- نيكي و پرسش؟؟؟
لبخندي زد و با لحن مهربانش گفت:"شايد ازين به بعد مجبور باشي هر روز بياي اينجا!!"
تعجب زده پرسيدم:"چرا؟؟؟"
- البته اگه دوست داشته باشي
- خب چرا هر روز
- بهت ميگم
نفسي عميق كشيدم و مشغول ديدن ادامه ي برنامه شدم يك ربعي كه گذشت برنامه تمام شد و سالن خالي شد با تعجب به دانيال گفتم:"دانيال نميريم بيرون؟؟؟"
دستم را كشيد و من را به سمت زمين يخي پاتيناژ برد به سكو تكيه داد و گفت:"با يكي از دوستام كار دام"
- اينجا؟؟؟
- آره مربي اسكيته!!!
پسري بور و چشم سبز و جذاب از دور با اسكيت آمد و به دانيال دست داد به زور فارسي حرف ميزد با من هم دست داد و گفت:"سلام من رايان هستم.خوشبختم خانوم"
- ممنون منم سارينام
دانيال او را به كناري برد و كمي صحبت كرد بعد از چند دقيقه به سمت من آمدند رايان دو عدد اسكيت به من داد و گفت:"اينا رو برا شرع بپوش"
با تعجب دانيال را نگاه كردم كه زير لب گفت:"بپوش"
همانجوري كه اسكيت ها دستم بود از گردن دانيال آويزان شدم و بقلش كردم دانيال آرام دم گوشم گفت:"حالا برو فعلا وقت برا تشكر زياد هست"
پايين امدم و با كمك رايان اسكيت ها را پوشيدم رايان دستم را گرفت و كمك كرد تا روي يخ ها بايستم كم كم راه رفتم ولي با كمك رايان دستم را باز كردم حسي غريب داشتم مثل حس پرواز دستم را باز كردم مثل بال هاي پرنده كه رايان دست هايم را گرفت و با همان لحجه انگليسي گفت:"آفرين خوب داري پيش ميري حالا يه بار پاي چپتو بيار يه بار پاي راستتو مثل من.به پاهاي من نگاه كن."
به پاهايش نگاه كردم و از او تقليد كردم همانجوري كه دستهايم را گرفته بود اسكيت ميكردم كه ناگهان دستم را ول كرد و گفت:"حالا خودت برو!!"
با ترس گفتم:"چي؟؟؟خودم برم؟؟"
حول كرده بودم نميدانستم چكار كنم يك لحظه برگشتم كه عقب را نگاه كنم كه پخش زمين شدم هيچي نفهميدم فقط دانيال را ديدم كه بالا سرم ميگويد:"خوبي سارينا؟؟؟"
من گفتم كه خوبم و بيهوش شدم وقتي بيدار شدم خودم را روي تخت اتاقم يافتم آمدم بلند شوم كه سرم تير كشيد جلوي آينه رفتم كه ديدم سرم زخمي شده
-------------------------------------

فصل سي و هشتم
روي مبل نشته بودم كه داينال در را باز كرد و وارد شد لبخندي زدم و به استقبالش رفتم دانيال گونه ام را بوسيد و گفت:"سلام خانومي.خوبي؟"
- بدك نيستم؟
- چرا؟
- خسته شدم
- معلمت خيلي ازت تعريف كرد
- مگه بهت زنگ زد؟؟
- آره گفت خيلي خانومت با استعداد و باهوشه البته من باور نكردم
- به باور كردن ربطي نداره كه!!استعداد من تو مغزت ننميگنجه عزيزم
من را به سمت اتاق نشيمن برد روي مبل ولو شد و گفت:"خانومي نميخواي برام يه ليوان آبميوه خنك بياري؟"
با گفتن"الان ميارم"به سمت آشپزخانه رفتم و در ليوان پر از يخي آب پرتقال ريختم و برايش بردم وقتي به حال رفتم روي ميز يك اسكيت صورتي با لباس برق برقي صورتي ديدم ليوان را به دانيال دادم و گفتم:"اينا چيه؟"
- وااا نميدوني چيه؟؟؟
- ميدونم ولي براي چيه؟؟
- خب قراره از فردا پيش رايان بري اسكيت ياد بگيري.مگه نميخواي؟
- چرا ميخوام
- خب خانوم من بايد همه جا خوشگل باشه مگه نه؟؟
لبخندي پر از تشكر زدم و در روي پايش نشستم و دستم را دور گردنش حلقه كردم و گفتم:"واقعا ازت ممنونم.تو بهتريني دانيال"
ليوان آب پرتقال را كنارش گذاشت و دستش را در موهايم فرو برد و گردنم را بوسيد و دم گوشم آرام گفت:"قابلتو نداره فرشته ي من!فقط..."
- چي؟
- ميخوام يه چيزي بهت بگم.البته حرف نگفته زياده ولي....
دستم را از دور گردنش باز كردم و گفتم:"خب بگو..."
- هنوزم...
- هنوزم چي؟
- بيخيال...
- نه بايد بگي
با من من گفت:"هنوزم بايد فقط اسم زن و شوهر رومون باشه؟؟"
كمي مكث كردم و با صداي آرام و مظلومانه اي گفتم:"من آمادگيشو ندارم دانيال.دركم كن"
- آمادگي نميخواد كه فقط...
كمي مكث كرد و بعدش گفت:"البته حق با توئه.هر جور تو ميخواي"
لبخندي زدم و تلويزيون را روشن كردم و كنارش نشستم دستش را دور گردنم انداخت و من هم سرم را روي شانه اش گذاشتم داشتيم فيلم ميديديم كه ناگهان گفت:"از ساميار برام ميگي؟؟"
مكثي كردم و گفتم:"براي چي ميخواي بدوني؟"
- همينجوري.هنوزم ازش دلگيري؟؟
اخمي كردم و گفتم:"براي چي ميپرسي؟؟"
دستش را روي قلبم گذاشت و گفت:"ميخوام بدونم كي دل اين خانوم كوچولو رو شكونده و ناراحتش كرده.چرا اين كارو كرده"
- برام ديگه مهم نيست دانيال.اسمشو نيار
- آخه مگه چيكارت كرده؟؟
از جايم بلند شدم و در حالي كه اشك ميريختم با صداي بلند گفتم:"چر بعد از مرگ حاجي نيومد؟چرا منو نبرد چشممو عمل كنم؟من دوسش داشت.شايد يه عشق احمقانه و بچه گانه اون موقعي كه فقط اسم عشقو شنيده بودم.فكر ميكردم بر ميگرده و منو ميبره ولي...اون باعث شد من عمرم تو اون خرابه حروم بشه باعث شد چند سالي از ديدن دنيايي كه توش زندگي ميكردم محروم باشم.يه كينه ست.حتي بي دليلم كه باشه ازش متنفرم.تو نميتوني درك كني."
نگاهي به چشم هاي دانيال كردم كه اشك درونش جمع شده بود و بعد به طرف اتاق دويدم دانيال پشت سرم به اتاق آمد روي تخت كنارم نشت و در آغوشم گرفت سرم را روي شانه اش گذاشتم و گريه كردم با صداي آرامش بخشش گفت:"تو كه زندگي به اين خوبي داري.پس براي چي ديگه خودتو اذيت ميكني.ساميارو ول كن ببخشش.يه اشتباهي كرد.اونم بچه بود"
- تو چرا اينقدر سنگ ساميارو به سينت ميزني؟؟
- اونم مثل من آدمه.ميخوام تو ببخشيش و سبك شي و ديگه خودتو اذيت نكني.حالا يه ذره استراحت كن
سري تكان دادم و كمك كرد تا زير پتو بروم و خودش در اتاق را بست و رفت كمي گذشت پله ها را يكي يكي گرفتم و به پايين رفتم از لايه نرده هاي پله نگاهش كردم كنار شومينه روي صندلي راك نشسته بود و تاب ميخورد و به نقطه اي خيره شده بود و با خودش حرف ميزد سپس بالا را نگاه كرد و بلندتر گفت:"خدايا خودت يه راهي نشون بده كه به بگم"
از پله پايين آمدم و گفتم:"چيو بهم بگي؟؟"
هول شد و با من من گفت:"اينكه خيلي دوست دارم.چرا اومدي پايين؟؟"
ابرويي بالا انداختم و گفتم:"اينو كه هميشه ميگي عزيزم"
- جواب منو ندادي چرا نخوابيدي؟؟
- تنهام نذار.بيا تو هم كنارم بخواب
- خب من كه هميشه ميام كنارت ميخوابم ديگه خيلي قته اين كارو ميكنم
- نه...امشب با بقيه شبا فرق داره
- پس بالاخره اجازه صادر شد.نه؟؟
لبخندي زدم از جايش بلند شد و به سمت من آمد لبش را روي لبم گذاشت و دستش را لاي موهايم برد خودم را عقب كشيدم و گفتم:"بريم تو اتاقمون؟؟"

فصل سي و نهم
تا چشمانم را باز كردم تلفن زنگ خورد به سمت تلفن رفتم و گفتم:"بله بفرماييد"
- سلام عزيزم خوبي؟؟حالت خوبه؟؟بهتري؟؟
- آره خوبم.كي رفتي
- نشستم ت بيدار شي ديدم ديرم ميشه رفتم.تازه بيدار شدي؟؟
- آره
- خانوم سحرخيز بيدار شو ساعت يكه
- دروغ نگو...
نگاهي به ساعتي كه روي ديوار بود انداختم دانيال راست ميگفت ساعت يك و چند دقيقه بود با صداي دانيال نگاهم را از روي ساعت برداشتم كه ميگفت:"امروز پيش رايان كلاس داري"
- تو كه نيستي من چجوري برم؟؟
- نگران نباش خوش مياد دنبالت
- باشه پس فعلا خداحافظ من برم صبحونه بخورم
- عجله كن دو دقيقه ديگه دمه دره ها!!
- چي؟؟؟؟
- بدو لباستو آماده كردم تو كيف ورزشيه جلوي در
- باشه مرسي عزيزم
- راستي مراقب خودت باش
- تو هم همينطور
- شام هم ميام دنبالت كه با هم بريم يه رستوران خيلي خوب.باشه؟؟
- باشه
موهايم را دم اسبي كردم و پايين رفتم كيف را برداشتم و تا در را باز كردم رايان را ديدم لبخندي زد و با همان لحجه ي انگليسي اش گفت:"سلام ميس ساريناخوبيد؟؟"
دست دادم و گفتم:"خوبم مرسي.ببخشيد امروز تو زحمت انداختمتون"
- آره من بايد ببرمتون
از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت ولي خب فارسي را خوب بلد نبود كيف ورزشي را ازدستم گرفت و عقب گذاشت و در جلو را باز كرد تا من بنشينم
سالن خلوته خلوت بود فقط چراغ بزرگي زمين را روشن كرده بود رايان لباس ها را در آورد و گفت:"بيا اينا رو بپوش بيا تو زمين"
سري تكان دادم و در اتاق پرو مشغول عوض كردن آنها شدم لباس بيشتر شبيه مايو بود فقط كمي دامن توري و اكليلي داشت كمي معذب شدم ولي چاره اي نداشتم اسكيت ها را دستم گرفتم و به سمت زمين رفتم رايان با ديدن من نگاهي از پايين تا بالا انداخت و گفت:"وااااو چقدر زيبا شديد ميس سارينا"
لبخندي زدم و گفتم:"مرسي"
- خب اسكيتاتون رو بپوشيد و بيايد.اميدوارم كه ايستادنو ياد گرفته باشيد
- آره البته به جز اون زمين خوردن
- او كي.اون براي همه هست.ياد ميگيريد
پوشيدم و به زمين رفتم ميتوانستم روي تيغه هاي باريك اسكيت بايستم اين برايم يك دنيا بود رايان دستم را گرفت و مثل آن بار حركت كرديم من را ول كرد و گفت:"فك كن گرفتمت اصلا فك كن من نيستم هول نشو"
سري تكان دادم و به جلو نگاه كردم و رفتم چيز هايي را كه ياد گرفته بودم با خودم تكرار ميكردم"اول پاي چپ بعد پاي راست اول..."
رايان نزديك آمد و گفت:"براي وايسادن يكي از پاهاتو مخالف اون پات بذار فهميدي؟؟"
سري به معني نه تكان دادم و بلند تر گفت:"ببين صليبي بذار پشت اون يكي پات مثل من"
ايستاد و من هم به پاهايش نگاه كردم و گفت:"الا تو برو"
خدا را شكر در پاتيناژ استعداد داشتم هر حركتي كه ياد ميداد سريع ياد ميگرفتم البته چند باري هم زمين خوردم كه عاديست رايان از زمين رفت بيرون و گفت حالا برو دور زمين حركت كن
من هم حركت كردم مسلط و راحت.وقتي يك دور كامل زدم صداي دست زدن كسي را شنيدم فكر كردم رايان است ولي رويم را برگرداندم ديدم دانيال با كت و شلوار مشكي ايستاده و من را تماشا ميكند به سمتش رفتم و بقلش كردم گنه ام را بوسيد رايان را ديدم كه با حصادت ما را نگاه ميكرد كمي از دانيال فاصله گرفتم دانيال گفت:"آفرين خانوم كوچولوي خوشگل و با استعداد من"
- مرسي
- خب بريم؟؟آقا معلم اجازه ميدي من اين خوشگل خانومو ببرم بيرون؟؟
رايان سري تكان داد و خداحافظي كرديم آمدم لباس هايم را بپوشم كه دانيال گفت:"نه اينو بپوش"
لباس بلند و مجلسي اي بيرون آورد قرمز بود دكلته و شيك خنديدم و گفتم:"چرا؟؟"
- به جاي تشكرته؟؟؟
- مرسي عزيزم ولي خب همين لباسم خوبه
- جايي كه ميخوام ببرمت با اين لباسا راه نميدن بايد لباس رسمي بپوشي
لباس را پوشيدم مثل فرشته ها شده بودم چقدر خوب سايز من را بلد بود تمام لباس هايي كه برايم ميخريد كاملا برايم اندازه بود دستم را گرفت و از سالن پاتيناژ خارج شديم

فصل چهلم
چند ماهي گذشت و دوباره به همان رستوران رفتيم بعد از شام خوشمزه به خانه برگشتيم دانيال روي تخت نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود لباسم را عوض كردم به سمتش رفتم سرش را بوسيدم و گفتم:"چيزي شده؟؟"
سري تكان داد گفتم:"سرت درد ميكنه؟؟"
سرش را بالا آورد و گفت:"يه سر درديه كه خيلي وقته از دستش نتونستم خلاص شم"
- خب برو دكتر.بيا فردا بريم
- دكترم تويي
- شوخي نكن.دانيال خسته شدم كي ميريم ايران؟؟
- هر موقع تو بخواي.ميخوام بهت يه چيزيو بگم با گفتنش اين سردرد هم خوب ميشه
جلوش نشستم و گفتم:"خب بگو من ميشنوم"
- قبلش بايد بهم قول بدي كه كار غير منطقي نكني
- داري نگرانم ميكني!يعني چي؟؟
- اگه اون كسي ازش متنفري جلوت نشسته بود چيكار ميكردي؟؟
- چي داري ميگي؟؟؟
- برم از تو اون كمد يه جعبه هست بيار بده به من
جعبه را آوردم درش را باز كرد چند عكس از داخلش بيرون آورد و به من نشان داد با ديدن عكس ها لبخند روي لبانم خشك شد اين دختر كه من بودم پس....
آن پسرك كه بود؟؟؟و عكس ديگري عكس سه نفره.حاجي و همان پسرك و من......
عكس بچگي هايم را خوب ميشناختم بعد از اينكه توانستم ببينم عكسم را زياد ديده بود اشك درون چشمانم حلقه زد و با صداي لرزان گفتم:"اين عكسا دست تو چيكار ميكنه"
دانيال اشك تو چشاش حلقه زده بود ولي آن ها را پنهان ميكرد همان دستم كه عكسها را نگه داشته بود را گرفت تا ببوسد كه دستم را كشيدم و گفتم:"اينا دست تو چيكار ميكنه؟؟"
شناسنامه اي در آورد و گفت:"بيا اين همه چي رو بهت ميگه"
شناسنامه را باز كردم و مثل كلاس اولي ها آرام آرام شروع كردم به خواندن
عكس دانيال بود عكس جواني هايش.......
روي اسم ايست كردم
با صداي بلند خواندم:"س...سا...سام...ساميار.س اميار؟آره؟؟؟اين چرت و پرتا چيه داري بهم ميگي؟؟؟تو ساميار نيستي.مگه نه؟؟"
با صداي لرزان گفت:"ن.....نه..!!!منو ببخش به خدا بچگي كرده بودم.الان كه خوبم الان كه مهربونم الان كه چشمتو خوب كردم!!"
شناسنامه را تو صورتش كوبيدم و خواستم بلند شم كه دستم را گرفت با صداي بلند گفتم:"ولم كن.........گفتم ولم كن"
- كجا ميري آخه.من مگه بدم
- ازت متنفرم ميفهمي؟؟؟
- اون مال گذشته ها بود
- گذشته و الان نداره...ازت متنفرم
پالتو ام را برداشتم و خواستم از پله ها پايين بروم كه دستم را گرفت داد زدم:"ولم كن كثافت"
- پس اون عزيزم و دوست دارما الكي بود نه
- هر جور دوس داري فكر كن برام اهميت نداره چند ماهي هست يكي جاي تو رو برام پر كرده
با اين حرف خودم را كشيدم تا از دستش خلاص شم دست او هم شل شد تا خودم را كشيدم از پله ها افتادم پايين سرم به ديوار خورد و بي هوش شدم

فصل چهل و يكم
فصل اخر
تو دنيايي بودم كه نميشناختمش تمام اتفاقات يك ماه پيش برام تكرار ميشد كلاس پاتيناژ.رايان.رابطم با رايان.واي خدايا اتفاقي كه شب آخر افتاد عشقي كه خيلي اتفاقي به رايان پيدا كرده بود اون هم عاشقم بود .ديوونگي هام. پاك كردن همه ي عشق و محبت دانيال از ذهنم دل بستن به اون رايان مسخره!!!و بعد كينه ام به ساميار و پيدا شدن ساميار واقعي.سامياري كه همبالينم بود و من او را نميناختم.هم آغوش شدن با رايان و.....
تمام اتفاقات در مغزم رژه ميرفتند خسته شده بودم ناگهان همه جا تاريك شد.تاريكه تاريك.فقط نوري ان انتها روشن شد به سمت نور دويدم هر چه ميدويدم نور دور تر ميشد سرعتم را بيشتر كردم لباس سفيد حريرم هر چه بشتر ميدويدم بيشتر آلوده ميشد بالاخره به نور رسيدم...
چشمم را باز كردم سياهي بود هميشه سياهي بود صداي پر محبت فردي آشنا را شنيدم كه با صدايي لرزان فرياد زد:"پرستار پرستار بيايد به هوش اومد"
صداي پرستار نزديك شد كه به آن مرد ميگفت:"آقا بايد خدا رو شكر كنيد كه بعد از سه چهار ماه دوباره به هوش اومده"
- اي خدايا شكرت
دكتر به چنتا از پرستارا گفت:"ببريدش از مغزش عكس بگيريد"
با صداي خسته گفتم:"چه اتفاقي افتاده اينجا كجاست؟؟؟"
آن مرد دستم را بوسيد و با صداي مهربانش گفت:"چيزي نيست..."
دستم را عقب كشيدم و گفتم:"شما؟؟؟كي هستيد؟؟؟"
دكتر گفت:"آقاي محمدي بيناييش رو دوباره از دست دادن"
پسرك نفي هميقي كشيد و گفت:"يعني ديگه راهي نيست؟؟"
- نه
با خودم گفتم:"مگه بينايي داشتم كه بخوام از دستش بدم؟؟؟"
با صداي بلند به آن پسرك گفتم:"آقا ما كي هستيد؟؟؟"
- من ساميارم...شوهرت
- من كِي ازدواج كردم؟؟؟؟كي با منه كور ازدواج ميكنه
- وقتي زندگي و دنياي يه نفر باشي حتي معلول ذهني هم باشي باهات ازدواج ميكنه
- من چِم شده؟؟؟
- هيچي از پله ها افتادي پايين.......
- من كه چيزي يادم نمياد
- بهتر........
- چي؟؟؟بهتر؟؟؟
- بعضي وقتا حتي اتفاقاي بد براي بعضي از آدما بهتره.مثل تو.........
از ان روز به بعد چيزي از گذشته ها يادم نميامد فقط عشقي را حس ميكردم كه احساس ميكردم ريشه در گذشته ها داشت برايم مهم نبود كه چه اتفاقي افتاده مهم اين بود كه من و ساميار و پسرم سپهر در كنار هم خوب و خوشيم.........
پايان

admin بازدید : 864 1392/05/10 نظرات (0)

فصل نوزدهم
چند روزي ميشد كه خوابيده بودم با نوازش دستان گرمي كه روي سرم كشيده ميشد از خواب بيدار شدم دستان گرم دانيال را با دستانم گرفتم دانبال با صداي دلنشينش گفت:"خانومي بيدار شدي؟؟خدا رو شكر"
با صداي خواب آلود و گرفته گفتم:"مگه چقدر ميشه خوابم؟؟"
- تقريبا نزديك يكي دو روز
- جدا؟؟يعني من اينقدر خواب بودم؟
- آره عزيزم اثر بي هوشيه ديگه
- كي چشام رو باز ميكنن
- نمي دونم دكتر بايد بياد معاينت كنه
- عمل خوب بوده؟؟
- آره عزيزم دكتر پيروز خيلي راضي بود
لبخندي زدم صداي در امد فكر كردم دكتر آمده ولي صداي زني ميامد كه با دانيال سلام و احوال پرسي ميكرد دانيال هم به سردي جوابش را ميداد صدا كمي جلو تر آمد و گفت:"اين خوشگل خانومي كه چشاشو بسته زنته ؟؟"
از روي ادب سلامي كردم جلو تر آمد و دستش را روي سرم گذاشت و سرم را بوسيد و گفت:"سارينا جون خوبي؟؟"
- ممنون مرسي
- مث اينكه منو نشناختي نه؟
- نه به جا نيوردم
- من ....
دانيال وسط حرف زن پريد و گفت:"سارينا بايد استراحت كنه ميشه بري"
- دانيال چرا نميذاره حرف بزنه...شما كي هستيد؟؟
- دانيال؟؟
- مامان برو بيرون خواهش ميكنم
دانيال اين جمله را آنقدر محكم و پر خواهش گفت كه همان لحظه خانوم خداحافضي كرد و رفت بعد از رفتن دانيال روي صندلي كنار من نشست و گفت:"مادرم بود"
- چرا گفتي بره؟؟
- نميخوام تو رو ببينه
- آخه چرا دانيال؟؟
- نمي خوام ديگه...تو كل زندگيم نبوده حالا هم كه به پيسي خورده نميخوام باشه
- اگه تو جاي من بودي قدر بدترين مادر رو هم ميدونستي
- آدم مادر نداشته باشه بهتر از اينه كه مادر بد داشته باشي.ازت يه خواهشي دارم
- چي؟؟
- اگه اومد كاريش نداشته باشي
- چرا؟
- بگو چشم
- چشم عزيزم
- چه عجب روي كلمه چشم ديگه حساس نيستي؟؟
- وقتي خودم دوتاشو دارم برا چي حساس باشم؟؟
در آغوشم گرفت و گفت:"نميدوني چقدر خوشحالم كه قراره ببيني و خوشحال باشي"
چند لحظه در آغوشش جا خشك كرده بودم كه ناگهان صداي دكتر پيروز آمد دانيال هول شد و خودش را عقب كشيد دكتر با خنده گفت:"به به عاشقا جمعشون جمعه من برم مزاحم نشم"
- نه اختيار داريد...ببخشيد
- خدا ببخشه من برا چي ببخشم؟سارينا خانوم شما خوبيد؟؟
- مرسي
- حس خاصي مثل چشم درد يا چيز ديگه اي نداري؟؟
- نه
- چشمات بايد فعلا بسته باشه ولي هفته ديگه باز ميكنم
- ممنون آقاي دكتر واقعا ازتون ممنونم نميدونم چجوري جبران كنم
- چرا از من تشكر ميكني برو خدا رو شكر كن چشمات يه جوري بوده كه تونستيم كوري مادر زاد رو درمان كنيم براي هركسي اين شانس پيش نمياد
- به هر حال از شما هم ممنونم
- خواهش ميكنم سارينا خانومي.از شوهرتم تشكر كردي؟؟به خدا خيلي دوستت داره
دست دانيال كه كنارم بود را گرفتم و گفتم:"من هميشه ممنونشم"
دستش رو روي سرم كشيد و گفت:"وظيفه مه"
دكتر رفت و من كمي استراحت كردم

صل بيستم
براي هواخوري پرستار من را روي صندلي چرخدار نشاند و همراه با دانيال به حياط بيمارستان رفتيم سوز زمستاني ميامد با اينكه پالتو تنم بود ولي سرماي عجيبي در استخوان هايم نفوذ كرده بود به دانيال گفتم:"دانيال سرده براي چي اومديم بيرون؟؟"
- هواي لندنه ديگه!بايد عادت كني
- عادت؟؟مگه چه مدت ميمونيم؟؟
- تقريبا شيش ماه
- شيش ماه؟؟
- آره
- چرا؟
- ويزامون شيش ماهست
- جدا؟؟
- آره عزيزم
- دلم براي ايران تنگ ميشه
- خيلي زود ميگذره
- كجا زندگي ميكنيم؟؟تو هتل كه نميشه
- آره ميدونم نميشه
- پس كجا؟؟
- خونه گرفتم
- كجا؟؟
- يه خونه نقلي نزديكاي اين بيمارستان اجاره كردم
لبخندي زدم كمي در سكوت گذشت كه دانيال ناگهان صندلي را با سرعت زياد حركت داد سريع راه ميرفت من كه از اين حركت ناگهاني دلهره و ترس با نمكي در وجودم افتاده بود گفتم:"دانيال چيكار ميكني؟؟ميخواي منو بكشي؟؟"
صندلي را نگه داشت و گفت:"نه دور از جون من غلط بكنم"
- پس چرا يهو اينجوري كردي؟؟
- خواستم يه ذره به هواي لندن عادت كني يه ذره....
- بترسوني منو؟؟
- آره.آفرين از كجا فهميدي
- بي نمك
دانيال ميخواست جوابم را بدهد كه پرستار آمد و چيزي گفت سپس دانيال صندلي را حركت داد پرسيدم:"كجا ميريم داني؟"
- بايد بريم از چشات عكس بگيرن
- برا چي؟؟
- براي اينكه ببينن چشمت در چه وضعيه!
- يعني ميشه زودتر چشممو باز كنن؟؟
- اگه خدا بخواد
- خدا كنه!
از چشمم عكس انداختند و من دوباره به اتاقم برگشتم كمي خوابيده بودم كه ناگهان در باز شد با صداي خواب آلود گفتم؟"دانيال تويي؟؟"
- نه دكتر پيروزم
- سلام دكتر خوب هستيد؟؟
- ممنون
- دانيال با شماست؟؟
- نه رفته پايين يه چيزي بخوره
- آهان.دكتر چشمم رو كي معاينه ميكنيد؟
- دوست داري زود ببيني؟؟
- آره خيلي
- اومدم الان معاينه ولي...
با شوق و ذوق وسط حرف دكتر پريدم و گفتم:"جدا آقاي دكتر يعني ميتونم ببينم؟"
- آره ولي الان اگر ببيني همه چيز رو سايه و چيزاي نا مفهوم ميبيني بايد دوباره چشمت رو ببنديم تا چند روز ديگه كاملا جوش بخوره و بتوني واضح ببيني
لبخندي از سر خوشحالي زدم و صاف نشستم دكتر نزديك تر آمد تا بتواند معاينه كند دكتر خواست چشمم را باز كند كه ناگهان گفتم:"نه آقاي دكتر صبر كنيد ميخوام دانيال هم باشه"
- باشه صبر ميكنيم
--------------------------

فصل بيست و يكم
دانيال هم آمد دكتر بسم الله گفت و دست پشت سر من برد و بانداژ را باز كرد هر دوري كه بانداژ ميزد صد بار بر استرس من زياد ميشد بانداژ كامل باز شد چيز هايي كه جلوي چشم من گذاشته بود را برداشت و ميديدم سايه ميديدم سايه مردي كه جلوي من ايستاده بود و سايه دستي كه جلوي من تكان ميخورد دكتر گفت:"الان دست منو ميبيني؟؟سايش رو ميبيني؟؟"
احساسات به قلبم هجوم اورد دستانم مي لرزيد با صداي لرزان گفتم:"آقاي دكتر ميبينم مبينم"
سايه مرد جلو امد دستم را گرفت و گفت:"ميبيني سايرينا ميبيني؟؟"
- دانيال تويي؟
- آره منم
- سايت رو ديدم پايين تخت بودي
دانيال من را در آغوش گرفت خيسي گونه هايش به صورتم برخورد كرد گفتم:"دانيال گريه ميكني؟؟"
- اشك شوقه
دكتر چراغ قوه اش را روي چشم من گرفت و گفت:"اين نور رو چي ميبيني؟؟"
نور را ديدم با خوشحالي گفتم:"نور هم ميبينم"
- خدا رو شكر
دانيال با صداي لرزان گفت:"پس همه چي درسته آقاي دكتر؟؟"
- همه چي درسته فقط تا حداكثر يه هفته ديگه فقط سايه ميبينه
- مرسي آقاي دكتر چجوري ازتون تشكر كنم؟؟
- تشكر لازم نيست من فقط وظيفم رو انجام دادم
- عكسا چي همه درست بود
- عكسا هم درست بود
از دكتر تشكر كردم دكتر چيزي به پرستار گفت و رفت پرستار هم امد و دوباره بانداژ چشم مرا بست

فصل بيست و دوم
هفته ها و ماه ها چشم انتظاري براي ديدن دنياي زيبا سپري شد دانيال هر روز عاشقانه دستم را ميگرفت و من را به محوطه ميبرد ولي به اصرار پرستار ها من را روي صندلي چرخدار مينشاندند وقتي به حياط ميرسيديم صندلي را گوشه اي رها ميكرد و قدم زنان در آن هواي سرد قدم ميزديم دانيال دستان سرد مرا در دستانش گرفته بود و با آتش عشق گرم ميكرد گفت:"راستي سارينا دوست داري عروسي رو كي بگيريم؟؟"
- عروسي؟
- به هر حال ما فقط عقد كرديم بايد جشن بگيريم
- عروسي؟نميدونم؟
- وقتي برگشتيم خوبه؟
- آره فكر كنم خوب باشه
- استرس دارم
- براي چي؟؟
- نميدونم براي عروسي
- استرس نداشته باش ايشالا همه چي درست ميشه.ميخواي اصلا جشن نگيريم؟
- نه اين چه حرفيه حتما بايد جشن داشته باشيم حالا چه زود تر چه دير تر
- تا كي اينجاييم؟؟
- نميدونم تا تموم شدن ويزا بمونيم بعدش بريم.چطوره؟؟
- نميدونم خوبه هر چي خدا بخواد
دستم را گرفت وآرام به سمت صندلي برد و گفت:"بيا يه ذره بشينيم خسته شدم اينقدر راه رفتم"
روي صندلي نشستم دستم را در دستش گذاشتم دانيال با لحن ملتمسانه گفت:"سارينا بهم اين اجازه رو ميدي كه....."
- كه چي؟؟
- كه.....كه....ببوسمت؟؟
نفس عميقي كشيدم و سكوت كردم.با دستانم صورتش را لمس كردم تا لب هايش را پيدا كنم لب هايم را روي لب هايش گذاشتم و بوسه ي آرامي زدم دانيال با تعجب گفت:"باورم نميشه"
- كه چي؟؟
- كه خودت منو بوسيدي
و زد زير خنده با خنده پرسيدم:"وااا چرا ميزني زير خنده؟؟"
- آخه....آخه ياد شمال افتادم
من هم خنديدم و گفتم:"خب بي دليل اول كاري اين كارو كردي خب منم اون رفتارو كردم ديگه!"
كمي سكوت كرد و بعد از چند دقيقه من را غرق بوسه كرد بعد از چند دقيقه خودم را عقب كشيدم و گفتم:"دانيال مگه مردم اينجا نيستن؟زشته اين كارا"
- نه عزيزم اول اينكه اينجا اين كار عاديه دوم اينكه يه جاي خلوت توي باغ بيمارستانه"
- داني برام اينجا رو توصيف ميكني؟؟
- آره عزيزم...
- خب بگو
- اينجا پر از درخته يه جايي جلوي بيمارستان.چنتا صندلي چوبي داره پرنده داره
- ديگه چي داره؟؟
- همينا رو داره اصلا من براي چي دارم ميگم.قراره بعدا خودت اينجا رو ببينيا!!
لبخندي زدم و دوباره به قدم زدن ادامه داديم رفتيم داخل بيمارستان و من از خستگي خوابم برد

فصل بيست و سوم
داينال هيجان زده در را باز كرد و داخل آمد و گفت:"سارينا برات خبر دارم بگو چي؟؟"
- چي؟؟؟
- حدس بزن؟؟؟
- چشمم رو زودتر باز ميكنن؟؟
- آره آفرين حالا بگو كي؟؟؟
- كي؟؟؟
- بگو ديگه
با ذوق گفتم:"الان؟؟"
- نه الان كه نه ولي فردا چشمت رو باز ميكنن
از خوشحالي جيغي كشيدم و گفتم:"هورا...جدي ميگي دانيال؟؟"
- آره بابا
- دانيال يه چيزي بگم؟؟
- بگو
- كي مرخص ميشم؟؟؟
- مرخص؟؟نميدونم....لابد وقتي چشمت رو باز كردن
- خسته شدم از اينجا
- بيا بريم تو باغ يه دور بزنيم
- از اونجا هم خسته شدم!چشم بسته هم خودم ميتونم برم
پوزخندي زد و گفت:"خب كجا بريم؟؟هان؟؟"
- نميشه بريم بيرون؟؟
- نه بابا...نگهبان گير ميده
- حالا بپرس
- نميشه ديگه من ميدونم
در حال حرف زدن بوديم كه دكتر در را باز كرد و داخل امد با هيجان گفت:"سلام سارينا خانوم خبر خوش رو شنيدي؟؟"
- سلام دكتر...بله دانيال بهم گفت
- چه خوب!پس بي صبرانه منتظر فردا باش
- واقعا ازتون ممنونم
- وظيفم بود دخترم
- آقاي دكتر
- چيه دخترم؟؟
- از بيمارستان خسته شدم
- همينه ديگه.به جاش چشمات خوب ميشه ميري لندن زمستوني رو ميبيني
- نميشه.....
- چي؟؟؟
- كه بريم بيرون؟؟
- نه قانون بيمارستان اين اجازه رو نميده
- خواهش ميكنم
- اگه دست من بود حتما اين كار رو ميكردم ولي نميشه
- باشه دكتر ممنون
- خواهش ميكنم.پرستار الان مياد ببرتت از چشمات عكس بگيره
دكتر رفت چندي بعد پرستار من را به اتاق عكس برداري برد چشمانم را باز كردند هنوز هم سايه هايي ميديدم وقتي عكس گرفتند من را به اتاقم بردند ولي دانيال آنجا نبود كمي نگران شدم روي صندلي نشستم و كتاب مورد علاقه ام كه روي ميز بود را شروع به خواندن كردم در قسمت هاي حساس كتاب بودم و با انگشتانم محكم تر كتاب را لمس ميكردم كه در باز شد دانيال داخل آمد و گفت:"سارينا پاشو يه راهي پيدا كردم بريم بيرون"
كتاب را كنار گذاشتم و ايستادم و گفتم:"چجوري؟؟ديوونه شدي؟؟"
- اول اينكه سريع ميريم ميايم كسي نميفهمه دومن يه كاري ميكنم كسي نفهمه تويي
- چجوري؟؟
- بيا جلوتر
با دستم پايين تخت را گرفتم و جلوتر رفتم دستانم را گرفت و پالتويي به دستانم داد و گفت:"اينو بپوش"
- الان با اين نميفهمن منم؟؟
- حالا تو بپوش
پوشيدم ناگهان سنگيني چيزي را روي سرم حس كردم با دستانم لمس كردم و گفتم:"اين چيه؟؟"
- كلاهه حالا اين عينكم بزن
عينك را روي باند هاي چشمم زد و دستانم را گرفت و گفت:"بريم"
- داينال ميفهمن
- نميفهمن
- اگه اومدن تو اتاق چي؟؟
- با دكتر هماهنگ كردم بگه كسي نياد اينجا سارينا خوابه
لبخندي زدم و حركت كرديم به سمت در خروجي

فصل بيست و چهارم
دست در دست دانيال در خورجي را گذراندم چند متري كه دور شديم دانيال با هيجان گفت:"ديدي....ديدي اومديم بيرون؟؟ها ها!!حالا كجا بريم سارينا خانوم؟امروز در اختيار شماييم."
- نميدونم تو بگو
- نه ديگه گفتم توبگو كجا بريم
- آخه من كه نميشناسم اينجا رو؟
- مثلا اگه تهران بوديم ميشناختي؟؟
پوزخندي زدم و گفتم:"نه...!"
- خب ديگه حالا بگو.پارك موزه باغ وحش رستوران...كجا؟؟
دستم را به ساعت مچي ام بردم و آن را لمس كردم ساعت حدود يازده و نيم ظهر بود هواي سردي شديدي داشت رو به داينال گفتم:"دانيال الان كه سرده پارك نميتونيم بريم موزه هم بايد بتونم ببينم بريم...بريم... نميدونم اخه"
- من يه جا در نظر داشتم ولي حالا كه سردته...خب نميتونيم بريم ديگه
- كجا؟؟
- سردت ميشه
- آخه يه چيزي شبيه همون قدم زدنيه كه توي بيمارستان ميرفتيم
- اون فرق ميكرد.محيط بيمارستان خسته كننده و بده ولي اينجا فرق ميكنه.حالا بگو كجا؟
- بريم دم رودخونه تايمز جاي فوق العاده ايه...خيلي قشنگه بريم قدم بزنيم
- من كه چيزي از قشنگيش نميبينم!
- خب عزيز دلم امروز ميريم مرخص هم كه شديم ميايم همينجا تمام چيزايي رو كه نديدي رو ببيني!
- دانيال...
- جونم؟
- باورم نميشه!
- باورت نميشه چي؟؟
- باورم نميشه تا چند روز ديگه قراره ببينم
- باورت بشه چون واقعا قراره ببيني
- خيلي خوشحالم واقعا نميدونم به خاطر اين لطف هايي كه به من كردي چجوري ازت تشكر كنم!
- من چجوري بايد به خاطر اين لطف ازت تشكر كنم؟
- چه لطفي؟تمام لطف ها رو تو كردي
- همين كه كنارمي و وجودت به زندگيم صفا داده بهترين لطفيه كه در حق من كردي
به راننده تاكسي گفت كه به سمت رودخانه تايمز حركت كنه من آرام در تاكسي نشستم و داينال هم كنارم نشسته بود هيچ حرفي نمي زد چندي طول كشيد تا به رودخانه رسيديم غوغا و هياهو مردم فضاي آنجا را پر كرده بود دانيال دستانم گرفت و شروع به قدم زدن كرديم از داينال پرسيدم:"دانيال اينجا چرا اينقدر شلوغه؟"
- اطراف اين رودخونه اكثر مردم ميان هنر نمايي مي كنن مثلا بيا بريم اون جلو اون مرده رو ببين داره گيتار ميزنه و مي خونه
دستم را گرفت و به سمت صدايي بردكه با هر قدم نزديك تر مي شد من را روي صندلي نشاند و گفت:"حالا گوش كن"
مردي با صداي زيبايي گيتار ميزد و مي خواند از دانيال پرسيدم:"دانيال براي چي ميان اينجا و ميخونن؟؟"
- خب بعضيا دانشجوهاي اينجان براي كسب درامد اين كارو ميكنن بعضيا هم براي علاقه شخصيشون
- چه جالب ديگه چي اينجاست؟؟
- خيلي چيزا هست مثلا يه يارو داره اونور تر هيپ هاپ ميرقصه يكي با گروهش باله ميرقصه يكي.....
- باله؟؟
- آره يه جور رقصه
- داينال بيخيال اين آدما بيا يه ذره راه ريم
بلند شد و دستان من را گرفت و شروع به راه رفتن كرديم

فصل بيست و پنجم
سوز سرد لندن به صورتم سيلي ميزد ولي گرماي عشق ان را از يادم برده بود با دانيال اطراف درياچه قدم ميزديم دانيال دستم را گرفته بود و از دانشگاه و دوران زندگي اش در لندن ميگفت كمي قدم زديم دانيال كافي شاپي را كه هميشه در دوران دانشجويي در ان قهوه ميخورد را پيدا كرد و من را به آنجا برد روي صندلي گرم كافي شاپ نشستيم و دو فنجان قهوه برايمان آورد داينال گفت:"سارينا به خدا اگه خوب شي اينقدر برات برنامه دارم كه نگو"
- مثلا چي؟؟
- ميريم كل لندن رو ميگرديم ميريم ديسكو ميريم گردش ميبرمت هر جايي كه بخواي
- دلم ميخواد تهران رو ببينم
- تهران؟بايد شيش ماه منتظر بموني تا بريم تهران
- خيلي دوست داشتم كه زودتر برم
- ميتونيم بريم
- نه!وقتي اينجاييم و اين فرصت نصيبمون شده كه اينجا رو ببينيم اينجا ميمونيم شيش ماه ديگه ميريم تهران
- راستي برات يه برنامه ديگه هم دارم
- چي؟؟
- لباس عروس و بقيه خريدارو از اينجا ميكنيم........واااااااي چه كيفي ميده بريم خريد عروسي
لبخندي زدم و گفتم:"مگه تهران رو ازمون گرفتن كه مي خوايم از اينجا خريد كنيم؟؟"
- نگرفتن ولي ميرم از اينجا برات بهترين لباس عروس رو ميخرم برات چيزي رو ميخرم كه هعيچكس هيچجاي دنيا نديده باشه
- داينال من اگه چشمم خوب بشه و بتونم ببينم با اين دنيا غريبه ميشم خب
- يعني چي غريبه ميشم؟؟
- يعني نميتونم الفبا رو اينجوري بخونم نميتونم...
- اين ديگه غصه داره؟؟برات معلم خصوصي ميگيرم كه بتوني ببيني تازه برات معلم ميگيرم بتوني ربان هم ياد بگيري با هر كلاسي كه بخواي بتوني بري
- ميشه؟؟؟
- چرا نميشه؟؟ميشه عزيزم اصلا فكر اينجور چيزا رو نكن فقط به اتفاقاي خوب آينده فكر كن
در آرامش نشسته بوديم كه ناگهان موبايل دانيال زنگ خورد دكتر بود مثل اينكه كار واجبي داشت نگران شده بود كه كجاييم!دانيال قول داد كه بعد از نهار حتما بيمارستان باشيم دانيال با عجله گفت:"سارينا پاشو بريم رستوران غذا بخوريم سريع بايد بريم بيمارستان"
- ديد بالاخره گندش درومد!!
- نه بابا پرستارا چيزي نفهميدن فقط دكتر گفت بهتره برگرديم بيمارستان
بلند شدم دانيال تاكسي گرفت و رفتيم به سمت بهترين رستوران لندن دانيال چندين غذا سفارش داد بعد از يك هفته غذاي بيمارستان خوردن غذاي خوشمزه رستوران خيلي به من مزه كرد سريع برگشتيم به بيمارستان و بدون اينكه كسي چيزي بفهمد دوباره به اتاقم بازگشتم
------------------------------

فصل بيست و شش
وقتي به بيمارستان برگشتيم دكتر در اتاقم نشسته بود با ورود ما گفت:"به به دو كفتر عاشق اومدن سارينا خانوم چه با اين كلاه و عينك خوشگل شدي"
- مرسي آقاي دكتر
- دخترم لباس بيمارستان رو بپوش توي تختت بپين الان يكي از پرستارا مياد ببرتت آزمايش بگيره
- آقاي دكتر پرستارا چيزي نفهميدن؟؟
- نه دخترم كسي چيزيي نفهميد اومدم تو اتاقت نشستم به پرستارا هم گفتم ميخوام با مريضم تنها باشم كسي هم نيومد حالا خوش گذشت؟
دانيال تا من خواستم جواب بدم گفت:"بد نبود آقاي دكتر فقط وقتي شما زنگ زديد سريع ناهار رو خورديم و اومديم"
- حالا چي خورديد؟؟
- جاتون خالي استيك
- واي كه من عاشق استيكم
- آقاي دكتر سارينا خوب شد يه روز شما و خانوادتون مهمون من ميريم استيك ميخوريم چطوره؟؟
با تعجب پرسيدم:"مگه زن داريد آقاي دكتر؟؟"
- آره دارم تازه يه دختر هم دارم فكر كنم همسن و سالاي خودت باشه.چند سالته؟؟
- شونزده
- آره دختر منم شونزده سالشه
- چه خوب پس يه روز با هم ميريم ولي وقتي كه من بتونم ببينم
مشغول حرف زدن بوديم كه پرستار وارد شد من را روي تخت نشاند و آزمايش خون گرفت و رفت دكتر هم همراه او خارج شد دانيال با ذوق كنارم نشست و دستم را گرفت و گفت:"دكتر گفته فردا چشماتو باز ميكنه خبر داري؟"
- آره خيلي خوشحالم
- از چي؟به خاطر اينكه منو قراره ببيني
- نه بايد از اون قضيه ناراحت باشم
- جدا؟؟
- نه بابا شوخي كردم.ولي خيلي دوست دارم كه اول خودمو تو آينه ببينم بعد تو رو ببينم
- به زودي ميبيني گلم.فقط بايد صبر كني
- دانيال قول دادي برام معلم بگيريا.......
- ميگيرم ديگه.من قول دادم پاي قولم واي ميستم
- از فردا قراره پا به يه دنياي جديد بذارم نميتوني حس منو بفهمي
- ميتونم بفهمم
- آخه چجوري؟؟تو كه تا به حال مثل من نبودي
- بودم ولي نه اينجوري
- پس چرا به من نگفتي؟؟
- ميگم.ميگم.يه كمي استراحت كن منم خستم يه ذره بخوابم بلند شدم برات ميگم چي شده
لبخندي زدم و چشمانم را روي هم گذاشتم

فصل بيست و هفت
هر دوري كه باند چشمم دور سرم ميزد استرس من را بيشتر ميكرد فكر هاي و سوال هاي فراواني مغزم را تسخير كرده بودند با خودم مي گفتم:"اگه نبينم چي؟؟اگه هنوز خوب نشده باشم؟اگه دوباره چشمم عمل بخواد چي؟؟اگه و اگه و اگه..."
اگه و اگه هاي فراواني در مغزم بود و با خودم درگير بودم كه دكتر آخرين دور را زد باند را برداشت پرده هاي اتاق كنار بود و نور ضعيف زمستاني به داخل اتاق ميامد چشمم از نور زده شد و دستم را جلوي نور گرفتم دكتر گفت:"خدا رو شكر به نور واكنش داده چشمش اين نشونه ي خوبيه سارينا"
چشمم را در اتاق حركت دادم تصاوير تاري ميديدم شخصي دستش را تكان ميداد پسر جواني پايين تخت ايستاده بود خانومي در كنار مرد ميانسال.....مرد ميانسال دستش را تكان داد و گفت:"سارينا ميبيني؟؟"
در كپ بودم !پس آن شخص ميانسال دكتر بود!آن پسر جوان هم بايد دانيال بود با هيجان گفتم:"دانيال اون تويي پايين تخت؟آره تويي؟؟"
از شوق نزديك بود اشك بريزم كه دكتر گفت:"سارينا خانوم گريه نكن براي چشمت بده"
جلوي اشك هايم را گرفتم دانيال جلو آمد و گفت:"ميبيني ساريناي من؟؟داري ميبيني؟؟"
چشم هايش را به او دوختم و گفتم:"آره دارم ميبينم همه چي رو دارم ميبينم"
دانيال از خوشحالي صدايش ميلرزيد همه چيز تار بود ولي ميتوانستم رنگ ها را تشخيص بدهم ولي اسم آنها را نميدانستم رو به دكتر كردم و گفتم:"دكتر چرا پس تار ميبينم؟؟"
- تا چند ساعت ديگه خوب ميشه
- جدا؟؟ديگه لازم نيست چشمم رو ببندم؟؟
- نه بايد باز باشه هر شش ساعت يكبار هم پرستار مياد قطره چشمت رو ميريزه
- مرسي آقاي دكتر نميدونم چجوري ازتون تشكر كنم
- براي صدمين بار ميگم كه تشكر لازم نيست وظيفمه.فقط دخترم ذوق زده نشي گريه كنيا...گريه اصلا براي چشمت خوب نيست
- چشم آقاي دكتر
- پس من ميرم.آقا دانيال ديگه سپردمت به خودت
پرستار وضعم را چك كرد و با دكتر خارج شد دانيال جلو آمد و گفت:"بالاخره چشم انتظاري تموم شد"
- واي دانيال باورم نميشه دارم ميبينم
- باورت بشه چون واقعا داري ميبيني
- حيف كه تار ميبينم وگرنه همين الان آينه ميگرفتم تا بتونم خودمو ببينم
- يعني اصلا دلت نميخواد منو ببيني؟؟؟
- چرا خيلي دوست دارم ولي شونزده ساله تو حسرت ديدن خودمم
- باشه گلم تا چند ساعت ديگه ميتوني ببيني
خواستم از تخت بيرون بيايم كه دانيال گفت:"كجا داري ميري با اين وضع؟؟"
- داينال ميخوام يه ذره راه برم
- حالا بشين يه ذره ديگه بعد ميريم قدم ميزنيم
- نه همين الان ميخوام برم
- اگه دكتر ببينه شاكي ميشه ها...!
- دكتر كه چيزي نگفته پاشو بريم
دانيال تسليم شد و دست من را گرفت و روانه ي حياط بيمارستان شديم

فصل بيست و هشتم
از تخت پايين آمدم پايين را نگاه كردم پا هاي خودم را ديدم كمي با نگاه كردن به پايين سرم گيج رفت كه دانيال من را گرفت و گفت:"خوبي؟؟"
- آره فقط ارتفاع نديده بودم
خنديد و دستم را گرفت و گفت:"بريم؟"
- بريم
دست در دست هم راهرو را طي كرديم و به حياط رسيديم با شوقي از درونم گفتم:"دانيال بايد بهم قول بدي هر چي اينجا هست بهم بگي چيه"
- مثلا چي؟؟اينايي كه ميبيني تو باغ زيادن درختن و....
- يه رنگ اينا ميگن سبز؟؟
- نه.الان زمستونه برگاش ريخته ولي رنگ تنش قهوه ايه........
- پس سبز چه رنگيه؟؟
- سبز؟بذار سبز پيدا كنم...
خانومي رد شد كه لباس سبز رنگي تنش بود با دست اشاره كرد و گفت:"سارينا ببين اين رنگي سبزه!"
خانوم نگاهي به خودش كرد و سپس به دانيال نگاهي انداخت پشت چشمي نازك كرد و رفت دانيال زد زير خنده.گفتم:"براي چي ميخندي؟؟"
- اون خانومه كه نشونت دادم
- خب
- فكر كرد داريم مسخرش ميكنيم براي همين اخم كرد
خنديدم و گفتم:"خب اينجوري نشون نده بهم بگو كه فلاني رو ببين يا فلان جا رو ببين"
- فكر نميكردم حواسش به ما باشه
- حالا اشكالي نداره.اونا چيَن؟
همه چيز را برايم گفت و من تازه فهميدم كه در دنيايي كه نديدم چقدر غريبه ام .تاري چشمم بر طرف شد ما كه به اتاق برگشته بوديم به دانيال گفتم كه ميتوانم ببينم دانيال آينه را پشتش گرفت و جلوي من نشست و گفت:"اول منو ببين"
- دانيال شوخي نكن بده خودمو ببينم
- اول منو ببين.ببين با اون چيزي كه فكر ميكردي يه شكلم؟؟
به صورتش نگريستم چشمم را كمي جمع كردم تا دقيق تر بينم چشم هايي به رنگي كه اسمش را نميدانستم چشماني كه با نگاه كردن به آن آرامشي در دلم زنده شد گفتم:"دانيال خب بگو چشمات چه رنگيه موهات چه رنگيه.اينا رو بهم بگو"
- چشمام طوسيه
- طوسي؟
- چطور؟؟
- خيلي قشنگه بهم آرامش ميده
- اين چشماي توئه كه داره همه چيو قشنگ ميبينه
- زيبايي چشمات غير قابل انكاره.موهات چي؟؟
- قهوه اي.تقريبا ميگن بهش خرمايي
دوباره نگاه كردم دماغ قلمي كوچك لب هاي نه چندان بزرگ ولي متناسب با صورتش.در صورتش كنكاش ميكردم و هر لحظه به دنبال جذابيت و زيبايي جديدي مي گشتم بلند شد و ايستادد قد و قامت بلندش جذاب ترش كرده بود آينه را خواست كه جلويم بگيرد كه گفت:"اول چشمات رو ببند"
- براي چي؟
- ببند
چشمانم را بستم وقتي چشمانم را باز كردم آينه را در مقابل خودم ديدم يعني واقعا اين من بودم؟؟دختري با پوست روشن و صاف و ابروهايي كه به جذابيت چشمانم بيشتر افزوده بود و چشماني...پرسيدم:"دانيال چشماي من چه رنگيه؟؟"
- كمي در چشمان خيره شد و گفت:"قهوه اي.."
- قهوه اي؟
دوباره در آينه نگاه كردم چشمان قهوه اي پر مژه با دماغ كوچك ابرو هايم را انگار برداشته بودم ولي هيچگاه اين كار را نكرده بودم لب هاي سرخ قلوه اي.همچنان مشغول نگاه كردن بودم كه دانيال آينه را از جلويم بداشت و گفت:"بسه ديگه چقدر خودتو نگا ميكني!!"
با لحن شاكي گفتم:"اِ...دانيال اذيت نكن بده آينه رو"
- خودتو ديدي ديگه
- ديدم ولي به اندازه ي شونزده سال خالي نشدم!
- اينقدر نگاه نكن الان فكر ميكني چقد خوشگلي ديگه ما رو محل نميدي
- برو بابا...انگار خودش چقدر زشته
- خودت زشتي...
- بده آينه رو
- دكتر گفته بايد استراحت كني
- تا آينه رو ندي نميخوابم
- بخواب تا بهت بدم
- نميخوام
- بخواب
- نه...
- به خدا بيدار شدي بهت ميدم
- قول؟؟
- به خدا گفتم ديگه بالا تر از خدا چيه مگه؟؟
- راستي دانيال....
- بخواب
- كارت دارم بذار اينو بگم ميخوابم
- بگو
- قرار بود برام يه چيزي تعريف كني
- باشه برات ميگم از خواب كه بيدار شدي ميگم برات

admin بازدید : 284 1392/05/09 نظرات (0)

فصل نهم
خانه همچنان پر از صدا و هياهو بود حسام پليس ها را خبر كرده بود همچنان مي لرزيدم دانيال سعي مي كرد آرامم كند فريبا آب قند هم مي زد و ............چيزي كه عجيب بود اين بود............بهاره رفته بود بدون اجازه ي دانيال هر چقدر كه دانيال هم به او زنگمي زد بر نمي داشت از استرسي كه به من وارد شده بود در بقل دانيال خوابم برد و وقتي بيدار شدم خودم را روي تخت يافتم...هوا سرد شده بود........كنار گرماي مطبوع شومينه نشستم و به اهنگ زيبايي گوش دادم صداي داد و بي داد از پايين بلند شد اهنگ را قطع كردم تا به پايين بروم دانيال بود كه با دختري دعوا مي كرد گوشم را تيز كردم..........بهاره بود بعد از يك روز برگشته بود...اما.............برايم جالب بود بدانم براي چه؟؟مطمئنا براي يك روز دير شدن نبود........آمدم به پايين بروم كه كنترلم را از دست دادم و از پله ها به پايين پرت شدم...و در پاگرد پله به ديواري خوردم.......چيزي را متوجه نشدم فقط صداي دانيال را شنيدم كه فرياد زد سارينااااااااااا.........
از خواب بيدار شدم روي تخت بيمارستان بودم دستم درد مي كرد نمي توانستم تكان بدمش احساس كردم چيزي سخت ان را در بر گرفته كه صدايي آشنا در را باز كرد و به داخل امد
- سلام سارينا خانوم خبي؟؟درد نداري كه؟؟
- سلام........نه زياد چي شده؟؟
- هيچي داشتي ميومدي پايين كه افتادي
- براي چي؟؟
- براي چي چي؟؟
- چرا داشتم ميومدم پايين؟؟
- فكر كنم به خاطر داد و بيدادايي بود كه من كردم
- آهان......چرا با بهاره دعوا مي كردي؟؟
- بيخيال قصه اش مفصله.........
- دانيال بگو........
- باشه.....مي گم ولي فعلا پاشو كه بريم يه چيزي بخوريم ساعت يكه.........كم كم داره گشنم ميشه
- پس تو رستوران بگو
- باشه خانومي.........
كمكم كرد از تخت پايين آمدم مانتو را تنم كرد و بيرون رفتيم رستوران گرمي بود بوي مطبوع غذا در آن پيچيده بود دانيال صندلي اي بيرون اورد و من را روي آن نشاند موسيقي سنتي اي كه در رستوران پخش مي شد آرامشي عجيب به من داده بودنمي دانستم اين آرامش براي بودن در كنار دانيال است يا براي آن موسيقي؟؟!!گفتم:"راستي دانيال بگو........"
همچنان كه منتظر غذا بوديم شروع به حرف زدنكرد
"يادته اونروز يه دزد اومد كه ترسيده بودي؟؟"
- آره
- فريبا داستان بهاره رو برات گفته؟؟
- تا حدودي
- اون شهرش كه طلاقش داده بود دوباره اومده بود سراغش و گفته بود كه يا بچه رو ميدي يا پول
- بچه؟؟مگه بچه داره؟؟
- آره يه پسر 4 ساله پيش يكي از فاميلاشون زندگي مي كنه بهش گفتم بيارش اينجا اون حرف گوش نكرده
- خوب بقيشو بگو
- بهاره هم كه نمي تونه پول رو پرداخت كنه.........
- نگو كه دزدي كرده
- نه........نه بابا.............شوهره مي فهمه تو اين خونه كار مي كنه دنبالش مي كنه و مي رسه به اين خونه تمام طلا هاي تو رو مي دزده به خاطر اينكه گفته بود كارگره كسي بهش شك نكرده بود
- خوب
- بعدش اون روز بهاره تمام طلا ها رو اورده بود تحويل داده بود من هم كه فكر كردم با هم همدستن كلي باهاش دعوا كردم
عصباني شدم و با صداي بلند گفتم:"چرا دانيال؟؟؟اون كه مقصر نبوده"
- سارينا جان صداتو بيار پايين خانومي.........رستورانه زشته
- جواب منو بده
- خوب من اول فكر كردم با هم همدستن
- ازش معذرت خواهي كردي؟؟؟
- نه
- خيلي بي ادبي!!!!!!!!
با خنده گفت:"چرا؟؟"
- آخه اين بيچاره رو وسط اين فصل سرد از كار بي كارش كردي بي ادب
- ببخشيد
- اينو به من نبايد بگي بهيي ديگه بايد بگي
- نميشه
- اِ.......غرورتون نميذاره؟؟
سكوت كرد غذا ها را اوردند چلو كباب با دوغ محلي..........آخ جون........عاشقشم...........سرم را پايين انداختم ساميار قاشق غذا را بهصورتم نزديك كرد ولي صورتم را برگرداندم قاشق را زمين گذاشت و چانه ام را گرفت سرم را بالا آورد و گفت:"اگه زنگ بزنم بگم ببخشيد راضي ميشي؟؟"
سكوت كردم همان موقع تلفن را برداشت و به بهاره زنگ زد دوباره بهاره به خانه آمد........البته اينبار با پسرش بدون اينكه كسي بداند انجا كار مي كند

فصل دهم
در باغ با فريبا در حال قدم زدن بودم هوا سرد شده بود صداي خش خش برگ هاي پاييزي آرامشي به من مي داد فريبا دستم را گرفته بود و مرا به سمتي كه نمي دانم دقيقا كجا بود مي برد با دستم دري را لمس كردم در گلخانه بود فريبا دستم را رها كرد همچنان مي رفتم حس عجيبي داشتم گلخانه گرم بود با دستم صندلي را پيدا كردم و روي آن نشستم صداي نفس كسي در گلخانه مي آمد پرسيدم:"فريبا اونجايي؟"
صدايي نيامد دوباره پرسيدم اين بار شخصي جلو آمد و دستم را گرفت...پرسيدم:"كيه؟؟دانيال تويي؟؟"
دستمرا گرفت باز هم صدايي نيامد دستم را كشيدم باز دستم را گرفت گفتم:"بگو كي هستي؟؟"
با دستانم صورتش را لمس كردم صورتي آشنا دانيال بود دستم را پايين آوردم و گفتم:"دانيال چرا حرف نمي زني نصف جونم كردي؟؟"
با ناراحتي گفت:"مي خواستم بهت يه چيزي بگم.........ولي..........."
- بگو
- بعد از عملت........
- عملم كيِ؟
- ايشالا باشه براي سه روز ديگه
دل تو دلم نبوداز شادي در آغوش دانيال پريدم نمي دانم چه شد...........حركتي غير ارادي بود گفتم:"بگو چي مي خواستي بگي.........."
- از اينكه بگم مي ترسم................
- مگه چيزي شده؟؟
- نه ولي..............
- داري نگرانم مي كني
- هيچي بعد از عمل بهت مي گم
گفتم:"هر جور راحتي"و دوباره در آغوشش رها شدم مو هايم را نوازش كرد............نمي دانم چه شدكه دوباره گرمي بوسه هايش را حس كردم اينبار او راپس نزدم خودم هم به اين عشق بازي ادامه دادم هواي سرد پاييز را حس نكردم پنج دقيقه كه گذشت به داخل ساختمان رفتيم..........خيلي دوست داشتم با تمام وجود فرياد بزنم"دوستت دارم دانيال"
دانيال در اين دنيا تنها كسي بودهاز روي ترحم به من محبت نمي كرد واقعا مرا دوست داشت طوري با من رفتار مي كرد كه گويا مرا از بچگي مي شناسد با من عاشقانه رفتار مي كرد منرا هم عاشق عشق خود كرده بودو غرق در عشق او شده بودم...........
سه روز ديگر تاپايان اين دنياي سرد و تاريك و خاموش مانده بود هر روز استرس دانيال براي عمل بيشتر مي شد چيزي را كه مي خواست به منبگويد هميشه پنهان مي كرد
در اتاقم نشسته بودم عصر همان روز بود در اتاق باز شد و دانيال داخل امد كنارم نشست و گفت:"سارينا اگه يه چيزي بهت بگم نه نميگي؟؟"
- چي؟؟
- حالا بگو
- خوب بستگي داره اينجوري كه نميشه
- آخه برام خيلي مهمه
- اول بگو
- بگم؟؟
- آره بگو
دستم را گرفت و گفت:"بامن ازدواج مي كني؟؟"
سكوتي كردم و گفتم............"دانيال من خيلي دوستت دارم ولي..........براي ازدواج خيلي زوده"
- پس كي؟؟
- راستش رو بخواي تو معشوقه ي مني
دانيال كه پكر شده بودگفت:"داري براي دلخوشي من ميگي؟؟"
- نه به خدا اگه دوستت نداشتم يه ثانيه هم صبر نمي كردم
- خوب ازدواج نه ولي............نامزد
- مثل دوست؟؟
- تقريبا ولي نامزد
- مگه الان اينجوري نيست
خنديد و گفت:"آره همينجوريه ولي.........مي خوام اسمم رو اسمت باشه"
دستم را جلو گرفتم و گفتم:"پس حلقه رو دستم كن"
- جدي داري مي گي؟؟
- پ ن شوخيه..........يالا..........دستم كن
باخوشحالي حلقه را دستم كرد و گفت:"دو سال ديگه ازدواج مي كنيم چشمت هم كه خوب شد يه نامزدي مفصل ميگيريم.خوب؟؟"
بقلش پريدم و گفتم:"عاليه............."
-----------------------------

فصل يازدهم
فريبا من را به اتاق دانيال برد دانيال مشغول كتاب خواندن بود و با ديدن من كتاب را كنار گذاشت و جلو آمد و دستم را گرفت من را روي مبل نشاند و حلقه اي كه ديروز به من داده بود در دست داشتم كنارم روي مبل نشست و دستم را گرفت در حالي كه دستم را نوازش مي كرد گفت:"سارينا ازت يه چيزي بخوام نه نميگي؟؟"
خودم را عقب كشيدم و گفتم:"بستگي داره چي باشه"
خنديد و گفت:"نه نترس........ميخوام برام يه چيزايي رو تعريف كني"
- مثلا چي؟؟؟
- يه چيزايي كه وقتي ازشون حرف مي زني اعصابت خورد ميشه.........ياد اوري خاطراتشون باست عذاب آوره
- منظورت چيه؟؟
- حاج اكبر و پسرش
آهي كشيدمو گفتم:"جيو مثلا مي خواي بدوني؟؟"
- ازاولش
- پس بشين و گوش كن
- گوش به فرمان شمام ارباب
خنديدم و گفتم:"يه روزي روزگاري يه دختري بود توي يتيم خونه........."
- نه ديگه مثل داستان نگو اونقت خوبم مي بره
- باشه پس معمولي ميگم
- بگو عزيزم بگو..........
- من از بچگي كه چشمام رو باز كردم و فهميدم كي هستم و چيكار مي كنم و دنيا چيه توي يه خونه ي بزرگ پر از بچه هاي كوچيكتر و بزرگتر از خودم ديدم البته چه ديدني.......ديدني كه همش سياهي بود همش رو حس مي كردم دوستاي زيادي نداشتم تنها و گوشه گير بودم تااينكه حدود 5 سالم شد يه آقايي كه خيلي پولدار بود به يتيم خونه ي ما اومد از توي ليست ها دختري رو انتخاب كرد كه از همه بيشتر به مبت احتياج داشت اون هممن بودم برام مثل پدر بود پدري كه هيچوقت نفهميدم چجوريه........!هر روز ميومد پرورشگاه برام عروسك مي گرفت مي گفت عروسكا خيلي خوشگلن ولي من نمي تونستم زيبايي اونا رو بفهمم لمسشون مي كردم بعضيا سفت بودن و صورتشون مثل خودم دماغ و دهن داشت بعضي ها هم نرم و پشمي بودن البته هيچ كدوم براي خودم نمي موندن چون بچه هاي ديگه ميومدن و اونا رو مي دزديدن فقط يه عروسك خرس برام مونده كه فكر كنم توي وسايلام ديده باشي.........برام اتاق خصوصي گرفت پسرش رو مي اورد با من بازي مي كرد اسم پسرش...
(آهي كشيدم و گفتم)ساميار بود با هم خيلي بازيميكرديم حاج اكبر قول داده بود بعد از مرگش پسرش حتما بياد و بهت سر بزنه مسئوليتت رو قبول كنه و به چيزايي مي گفت كه امكان پذير نبود مي گفت بزرگ كه شديد با همازدواج مي كنيد و علاوه بر اون مي گفت خرج عمل چشمت رو ميده.......حاج اكبر وقتي 12 سالم بود مي خواست منو ببره دكتر البته برد ولي عمرش قد نداد اونموقع قرار شد پسرش ساميار منو دكتر ببره كه ..........نمي دونم چي شد كه شونه خالي كرد و منو تنها گذاشت من چند سالي دوباره به تنهايي هاي اولم برگشته بودم تا تو اومدي..............."
آهي كشيد و گفت:"توهيچوقت ساميار رو نمي بخشي؟؟"
- چرا اين سوالو مي پرسي؟؟
- دليل خاصي نداره
- چرا برات مهمه؟؟
- مي خوام اون نامرد كه نوجوونيت رو خراب كرده بشناسم
- راستش رو بخواي ديگه برام اهميتي نداره
- اگه برگرده بگه پشيمونم چي؟؟
- باهاش خيلي حرف دارم.........
- مثلا چي مي خواي بهش بگي؟؟
زدم زير گريه و گفتم:"نامرد چرا گذاشت رفت مي دوني من چقدر زجر كشيدم توي اون سالها؟؟؟"
- دوستش داشتي؟؟
- اگه منظورت اينهكه عشقم بود نه.........
- پس چرا زجر مي كشيدي؟؟
- راستش رو بخواي براي اين بود كه رفت و نذاشت من عمل بشم............
- چه فرقي مي كنه الان عمل ميشي
- اونجوري چند سال از عمرم رو توي سياهي نمي گذروندم
- اشكالي نداره
سرم را روي سينه اش گذاشت و گفت:"ديگه ناراحت هيچي نباش من پيشتم"
بقلش كردم دوباره به آرامش بازگشتم
-----------------------------------------

فصل دوازدهم
با صداي دانيال كه با صداي بلند ميگفت:"پاشو سارينا خانوم پاشو ميخوايم بريم آخرين روز رو جشن بگيريم"از خواب بيدار شدم از حالت خوابيده پاشدم و نشستم با تعجب گفتم:"آخرين روز؟؟"
نزديك شدنش را حس كردم روي تخت نشست و با انرژي گفت:"آره ديگه روز اخري كه نمي بيني"
لبخندي از سر خوشحالي زدم دستم را گرفت و كشيد و من را بلند كرد و گفت:"پاشو تنبل پاشو روز آخره بايد بتركونيم"
من كه كشيده ميشدم از جايم پاشدم و گفتم:"حالا كجا ميخوايم بريم؟؟"
- تو لباستو بپوش سورپرايزه
- سورپرايز؟؟
- آره ديگه؟؟
- چه جور سورپرايزيه؟؟
- سورپرايزه ديگه اگه ميخواستم بگم كه ديگه سورپرايز نميشد
فريبا را صدا زد تا به كمكم بيايد در حالي كه صدايش دور ميشد گفت:"زود حاضر شيا فريبا الان مياد كمكت"
هنوز در شك بودم سوال هاي زيادي ذهنم را مشغول خود كرده بود يعني چه سورپرايزي است؟؟كجا ميخواهد من را ببرد؟؟همه چيز را به دست صبر و زمان سپردم و حاضر شدم فريبا كمك كرد و من را به طبقه ي پايين برد دستم را به دست دانيال داد و دانيال من را به ماشين برد حركت كرديم با كنجكاوي پرسيدم:"دانيال بگو كجا ميخوايم بريم؟؟"
- ميريم بهت ميگم
- كجا؟؟
- رسيديم ميفهمي
- تا به حال رفتم؟؟
- نميدونم
- بگو
- جاي خاصي نميريم همينجوري گفتم سورپرايزه خاصيه كه تو تنبلي نكني و نگي نميام
اخم هايم در هم رفت و شكايت گفتم:"همچين ميگي انگار هميشه من ميگم نريم جايي هر موقع كه گفتي باهات همه جا اومدم با اينكه هنوز درست نميشناختمت باهات اومدم شمال........"
وسط حرفم پريد و دستش را به علامت تسليم بالا برد و گفت:"باشه بابا باشه تسليمم من غلط كردم"
صورتم را از سمتش برگرداندم دانيال با صداي پشيمان و ناراحت گفت:"قهري؟؟"
هيچي نگفتم با دستش چانه ام را گرفت و به سمت خودش چرخواند و گفت:"سارينا جونم قهر نباش"
با اخم هايي در هم و صدايي عصباني گفتم:"نه ناراحت نيستم"
- ببخشيد
سكوت كردم چند دقيقه اي رفت كه ناگهان با صداي هيچان زده اي گفتم:"نگفتي كجا ميخوايم بريم"
از رفتار من خنده اش گرفت و گفت:"نه به دو دقه پيشت كه حرف نميزدي نه به الان كهاينجوري بلند داري مي پرسي كجا ميخواي بريم"
- دانيال دوباره لوس بازي درنيار بگو كجا مي خواي
- اوردمت بريم جنگل شيان
- براي يه جنگل اينقدر هيجان زده بودي؟؟
- آره آخه ميخوايم صبحونه رو اينجا بخوريم بعدش ناهار بريم بيرون بخوريم
چند لحظه اي سكوت كردم و با صداي آرامي گفتم:"فقط همين؟؟براي اين ذوق كرده بودي؟؟"
- آره ديگه ذوق هم داره چون اولين بيرون رفتن نامزديمونه
- ميخواي بيخيال شيم برگيرديم خونه؟؟
- نه
- چرا
- رسيديم ميگم
ترمز كرد من داخل ماشين نشستم بعد از نيم ساعت دوباره آمد و كيسه اي پر از لباس به من داد با صداي كنجكاو پرسيدم:"اين چيه؟؟لباس كه داشتم"
- آره لباس داشتي ولي لباس عقد كه نداشتي
كپ كردم و چند لحظه سكوت كردم بع با صداي بلند و تعجب كرده پرسيدم:"عقد؟؟"
- آره عقد
- دانيال مگه نگفتي نامزد كنيم فعلا
- چيه ناراحتي؟؟
- آخه زوده
دستي به صورتم كشيد و گفت:"نترس سارينا خانوم گلم فقط عقد ميكنيم"
ناراضي گفتم:"تو گفتي نامزد ولي چرا يهو عقد ميخوايم بكنيم؟؟"
آهي كشيد و گفت:"عملت يه ذره ميفته عقب"
نارحت گفتم:"چرا؟؟"
- دكتر زنگ زد گفت من بايد برم خارج عملت هم اونور بايد انجام بشه
- آخه چرا مگه اينور نميشه
- نه
- چرا؟؟
- چون عمل حساسيه بايد بريم انگليس عمل بشي
آهي كشيدم و با ناراحتي و بغض گفتم:"چقدر طول ميكشه؟؟"
- چقدر طول ميكشه بريم اونور؟؟
- نه چند روز ديگه عمل ميشم؟؟
- امروز اگه عقد كنيم ميرم ويزا بگيرم چون آشنا دارم تا يه هفته ديگه بهم ويزا ميدن بعدش مستقيم ميريم انگليس از اونجا يه روز بعدش عمل ميشي
- براي گرفتن ويزا بايد عقد كنم؟
- دوست نداري؟؟
- چرا دوست دارم ولي دانيال جان زوده
- چه زودي......
- زوده ديگه
- گفتم ديگه فقط عقده براي عمل چشمت هم واجبه...نكنه منو دوست نداري
دستش را گرفتم و نوازش كردم و گفتم:"نه عزيزم من خيلي دوستت دارم ولي........"
- ولي چي؟؟
- هيچي؟؟
- بگو
- هيچي
- دوست دارم با دل راضي بري سر سفره ي عقد
- راضي راضيم
- جون دانيال
- جون دانيال
بعد از چند دقيقه به محظر رسيديم در اتاقي لباسي كه دانيال برايم خريده بود پوشيدم دانيال وارد اتاق شد و من را در آغوش كشيد و گفت:"خيلي قشنگ شدي"
- كاشكي ميتونستم ببينم
- ايشالا ميبيني
- الان خودمو تو لباس عروس كه نميتونم تو آينده ببينم
- تو فكر كردي فقط همين يه باره؟؟خوب كه شدي هر موقع كه خواستي برات عروسي ميگيرم با يه لباس ديگه
- الان چي؟؟
- از محظر كه رفتيم ميريم آتليه عكس ميگيريم كه يادگاري بمونه
خنديدم و با كمك دانيال پيش عاقد رفتيم عاقد ميخواند و من همان بار اول بله گفت اثر انگشت زدم و دانيال سند ازدواج را گرفت و رفتيم به آتليه و عكس گرفتيم نهار خورديم و دانيال منرا به خانه رساند و خودش براي درست كردن كار ويزاها رفت
------------------------------------------------

فصل سيزده
صبح از خواب بيدار شدم صورتم را شستم و با كمك فريبا به پايين رفتم دانيال نبود جاي خالي اش را زياد احساس ميكردم از روزي كه عقد كرده بوديم بيشتر دوستش داشتم بيشتر جايش را در قلبم محكم ميديدم مشغول صبحانه خوردن همراه با فريبا بودم كه در باز خانه باز شد باد سرد پاييزي خانه را پر كرد صداي دانيال آمد كه از بهاره ميپرسيد:"سارينا بيدار شده؟؟"
بهاره هم جواب داد:"بله آقا دارن صبحونه ميخورن"
دانيال بدون جواب جلو آمد و روبه رو ي من نشست با ترديد پرسيدم:" دانيال تويي"
با گشاده رويي جواب داد:"آره عزيزم منم ديگه پس ميخواي كي باشه؟؟"
فريبا عذر خواهي كرد و رفت دانيال در حالي كه لقمه برايم درست ميكرد گفت:"وسايلت رو جمع كردي؟؟"
- وسايل؟؟
- آره ديگه براي سفر
- ويزا ها آمادست؟؟
- آره آماده شده الان تو كيفمه
- بليط مال چندمه؟؟
- فردا
با تعجب خواستم بگويم:"فردا؟؟"كه لقمه در گلويم پريد و كلي سرفه كردم دانيال گفت:"آره بابا فردا چرا هول ميكني؟؟"
- آخه زوده
- زود نيست مگه دوست نداري زودتر چشمت عمل بشه؟؟
- چرا خيلي دوست دارم
- خب پس زودتر بريم بهتره كه
- چجوري به تو اينقدر زود ويزا دادن؟؟
- با كلي التماس و تمنا و آشنا و پارتي اوردن بالاخره دادن
ايستادم و گفتم:"پس من برم به فريبا بگم وسايلمو جمع كنه"
ايستاد و ديت روي شانه ام گذاشت و گفت:"تو بشين من بهش ميگم"
نشستم و ادامه ي صبحانه ام را خوردم دلشوره وجودم را برداشته بود دلشوره براي ديدن دنيايي جديد كه هيچوقت نديدم الان حدود يك هفته بود كه از عقد ما گذشته بود فردا پرواز داشتيم شب زود به خواب رفتم كه صبح سرحال به فرودگاه بروم و با آغوشي باز از زندگي جديد استقبال كنم

فصل چهاردهم
با نوازشي از خواب بيدار شدم دست هاي دانيال بود كه با مهرباني و لطافت نوازشي عاشقانه را بر صورتم جاري كرده بود و آرام ميگفت:"سارينا جونم پاشو عزيزم"
با صدايي خواب آلود گفتم:"مگه ساعت چنده؟؟"
- هنوز افتاب در نيومده ساعت چهار صبحه
- زود نيست؟؟
- نه عزيزم تا يه دوش بگيري و حاضر شي ميشه پنج بعدش تا برسيم ميسه شيش و نيم هفت ساعت نه هم كه پرواز داريم
دست هاي دانيال را گرفتم و با بغض گفتم:"دانيال من ميترسم"
- از چي ميترسي؟؟
- از اينكه ببينم
پقي زير خنده زد و گفت:"اين همه غصه خوردي كه ببيني الان كه قراره بري و عمل شي ميترسي؟؟"
- اگه زير عمل بميرم چي........!
با عصبانيت گفت:"اين حرفا چيه؟؟پاشو خودتو لوس نكن بايد بشي خانوم اين خونه بايد ببيني"
- اگه نشه چي؟؟
- ميشه سارينا به خدا ميشه پاشو
بلند شدم و با كمك فريبا به حمام رفتم از حمام آمدم لباسي كه دانيال برايم آماده كرده بود را پوشيدم مانتوي پاييزي اي بود كه رويش كاپشن پوشيدم بعد از خداحافظي و گريه و زاري با فريبا دانيال دستم را گرفت و به سمت در برد در تاكسي كنارم نشست و تمام طول راه دست هايم را گرفته عينك آفتابي روي چشمانم بود به فرودگاه كه رسيديم دانيال دستم را گرفت و من را پياده كرد چمدانان را در دست گرفت و دست ديگرش را در دست من داد و راه افتاديم كمي به خاطر ترافيك دير كرده بوديم و مستقيم به سالن انتظار رفتيم روي صندلي نشستيم و گفت:"ديدي زود بيدار نشديم تازه دير هم كرديم"
- آره اگه مي خوابيديم كه الان من ديگه نميتونستم ببينم
- آره ولي تا چند هفته ديگه مي توني ببيني
دستم را اطرافم گرداندم تا بتوانم چمدان را پيدا كنم كه ناگهان گفتم:"دانيال چمدونارو بردن نيست"
خنديد و گفت:"نه عزيزم تحويلش دادم بره تو هواپيما"
نفسي رات كشيدم و گفتم:"ترسيدم"
- اولين بارته؟؟
- اولين بار چي؟؟
- كه سوار هواپيما ميشي
- آره
- از ارتفاع ميترسي؟؟
- ارتفاعي رو نديدم كه بخوام ازش بترسم
- اينقدر قشنگه از اون بالا همه خونه ها كوچولون همه چيز كوچيكه
- جالبه ولي نميتونم ببينم
- برگشتني ميتوني ببيني
- جدا؟؟يعني اينقدر زود ميتونم ببينم
- آره عزيزم تا 2 هفته آينده ميتوني همه چيزو ببيني
- چقدر ميمونيم اونجا؟؟
- يك ماه
- واقعا؟؟چه خوب
- تا به حال لندن رفتي؟؟
- خوبي؟؟مثلا كي باشه كه منو برده باشه؟؟
از سوال خدش خنده اش گرفت و گفت:"ببخشيد"
- تو چي رفتي؟؟
- من بعد از فوت پدرم يه مدت سايد يه سال اونجا بودم پيش مادرم
- چند سالت بود كه پدرت فوت كرد؟؟
خواست بحث را عوض كند كه گفتند هواپيماي ما در باند نشسته و ما بايد برويم تا سوار شويم به داخل هواپيما رفتيم دانيال كنار پنجره نشسته بود و هرچيزي كه ميديد براي من توصيف ميكرد چندين ساعت در راه بوديم تا رسيديم هواي لندن خيلي سرد و باراني بود سريع سوار تاكسي شديم و به هتل رفتيم از خستگي تا روي تخت دراز كشيدم خوابم برد

فصل پانزدهم :
صبح که از خواب پاشدم احساس کردم کسی کنارم خوابیده ترسیدم یعنی کی می تونه باشه دستی کشیدم تا بفهمم کی کنارم خوابیده
که یک دفعه دستی دستم راکشید چون انتظارش رو نداشتم افتادم روتخت که صدای دانیال راشنیدم که گفت :
-بگیر بخواب چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟؟؟
-دانیال تویی؟؟؟؟؟
-پ نه پ عممه .
-شوخی نکن مسخره .
-خیل خوب بابا حالا چرا ابنقدر زود بلند شدی ؟؟؟
-مگه ساعت چنده ؟؟؟
-ساعت چهار صبح .
-جدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بله حالا بگیر بخواب .
-ولی من خوابم نمی یاد .
-ولی من خوابم میاد ،حالا کمی دراز بکش .
-باشه .
بخاطر دانیال درازکشیدم نمی دونم چقدر گذشت که پلک هایم گرم خواب شد وبه خواب رفتم که باصدای دانیال که منو صدامی زد بلندشدم وازدانیال پرسیدم :
-ساعت چنده ؟؟؟
-ساعت نزدیک 10 .
خندید وادامه داد:
-مطمئنی خوابت نمی یومد ؟؟؟
-واقعا نمی دونم چم شد یک دفعه ای خوابم گرفت .
-اشکال نداره سریع حاضر شو تا باهم بریم بیرون .
-باشه .
سریع حاضرشدم وبادانیال رفتیم بیرون تایکمی خرید کنیم وبه جاهای دیدنی شهر بریم .

فصل شانزدهم
در خيابان هاي لندن قدم ميزديم دانيال دستانم را در دستانش گرفته بود و راه ميرفتيم هواي لندن سرد بود داينال پالتوش را در آورد و روي شانه هاي من انداخت با دستانم 1التو را لمس كردم و گفتم:"دانيال مرسي ولي سرما ميخوري"
- سرما چيه!تو سرما نخور من اشكالي نداره
- دانيال يعني چي سرما نميخوري؟بدو پالتو رو تنت كن من خوبم
- آخه سردت ميشه گلم
- نميشه سنبلم
- مسخرم كردي؟؟
- نه به خدا......پالتوت رو بردار
پالتو رو برداشت ياد ديشب افتادم با تندي پرسيدم:"راستي دانيال يه چيزي بپرسم"
- باشه بابا بپرس چرا دعوا ميكني؟؟
- دعوا نميكنم آخه يه كاري كردي خيلي عصبانيم كرد
- چي سارينا كوچولوي من؟
و لپ من رو كشيد دستش رو پس زدم و با ناراحتي گفتم:"صبح برا چي بقل دست من خوابيده بودي؟؟"
- كي؟؟ من؟؟
- نه عمم
- آهــــــان فهميدم
- خب بگو
- قضيه تخت دونفره رو ميگي؟؟
- آره
-بابا من و تو زن و شوهريم اشكالي نداره كه
صدايم را بالا بردم و گفتم:"زن و شوهر باشيم......هنوز كه ازدواج نكرديم"
- خب بابا من كه كاري نكردم فقط خوابيده بودم
- نميتونستي دوتخته بگيري؟
- اتاق دو تخته نداشت من چيكار كنم؟؟
- خب ميرفتيم يه جاي ديگه
- اگه تو نميخواي من كنارت بخوابم اشكالي نداره ميرم رو زمين ميخوابم
- آخه اينجوري كه نميشه سخته
- نه ميرم
- چرا تو بري؟خودم ميرم رو زمين ميخوابم
- تو؟؟عمرا!بميرم هم اجازه نميدم رو زمين بخوابي
- نميدونم برم به اتاق ديگه بگير
صدايش را جدي كرد و گفت:"من نميدونم تو چه مشكلي داري با اين قضيه منِ بد بخت فقط خوابيده بودم نكنهاز من بدت مياد؟"
- نه...نه اين چه حرفيه!
- پس چي؟؟
- دوست ندارم به اين زودي.........
- باشه فهميدم!باشه!ولي فقط خوابيده بودم
سكوت كردم كمي گفته خودم را بيجا دانستم چون به دانيال اعتماد داشتم ميدانستم سر حرف خودش ميماند كمي در شهر قدم زديم هوا خيلي سرد شد دانيال تصميم گرفت كه به هتل برويم باران شديدي در آنجا ميباريد كه ما را مجبور به رفتن به هتل كرد به هتل رفتيم كمي كتاب خواندم دانيال هم با لپ تابش ور ميرفت تا شب شد دانيال كمكم كرد تا به رخت خواب بروم و خودش بالشتش را برداشت و روي كاناپه خوابيد تا متوجه اين قضيه شدم با صداي آرامي گفتم:"دانيال"
با صداي خواببيداري جواب داد:"بله"
- كجايي؟؟
- رو كاناپه خوابيدم
از روي تخت بلند شدم با دستانم وسايل را يكي يكي لمس كردم تا به كاناپه رسيدم دست دانيال را گرفتم و بلندش كردم و گفتم:"پاشو بيا سر جات بخواب"
با خوشحالي از جايش بلند شد و گفت:"جون من داري راست ميگي؟؟شوخي نميكني؟؟"
- آره بيا سر جات بخواب
- سارينا دارم خواب ميبينم؟؟
- نگفتم ك......فقط گفتم بيا سر جات بخواب
- باشه ميام
دست من را گرفت و آرام آرام به سمت تخت برد كمي آنور تر از من خوابيد در حالي كه خواب بود دستم را دور كمرش حلقه كردم برگشت و من را در آغوش گرفت گفتم:"دانيال يه سوالي بپرسم؟؟"
- بپرس عزيزم؟؟
- منو دوست داري؟؟
- مگه ميشه دوستت نداشته باشم اندازه جونم دوستت دارم
- چقدر؟؟
- اندازه كل زندگيم.حالا تو چي؟؟
- خيلي حتي بيشتر از خودم حتي بيشتر از زندگيم.قول ميدي؟؟
- چه قولي؟
- هيچوقت تنهام تذار
- خيلي وقت پيش بهت قول دادم.تو هم قول بده
- كه هميشه پيشت بمونم؟
- نه.اينكه نذاري واقعيت ها بينمون فاصله بندازه؟؟
- يعني چي؟؟
- ميفهمي...بگير بخواب
- شب بخير
- خوب بخوابي

صل هفدهم
صداي جيك جيك پرنده ها من را از خواب ناز بيدار كرد هواي مطبوع شومينه فضاي اتاق را پر كرده بود از صداي شر شر آب فهميدم كه دانيال حمام است روي تخت نشستم و منتظر بودم تا از حمام بيرون بيايد تا من بتوانم به توالت بروم كه تلفن هتل زنگ خورد گوشي تلفن كه كنار تخت بود را برداشتم و گفتم:"بله بفرماييد"
صدايي آشنا از پشت تلفن به من سلام كرد نمي دانستم كجا شنيدم يا حتي نميدانستم كيست كه فارسي را اينقدر راحت حرف ميزند فقط جوابش را ميدادم
- خوبي خانومي؟؟
- خوبم ممنون
- نامزدت اونجاست؟؟
- نه حمومه
- اشكالي نداره از بچگي عادت داشت اينقد طولاني بره حموم خودت خوبي؟؟
- گفتم كه...خوبم ممنون
- خدا رو شكر
كنجكاوي اي در درونم رژه ميرفت كه مرا مجبور كرد بپرسم كه او كيست داشت جواب سوالم را ميداد كه دانيال با حوله از حمام خارج شد با ديدن من كه داشتم با تلفن حرف ميزدم جلو آمد و گفت:"سارينا كيه؟؟"
- نميدونم با تو كار دارن
- نگفت كيه؟؟
- نه...
- خارجيه؟؟؟
- نه ايراني حرف ميزنه
گوشي را از دست من گرفت و سلام كرد با شنيدن آن صدا اخم هايش در هم رفت و صدايش را كمي بالا برد
- براي چي زنگ زدي؟؟هان؟؟
- .........
- بعد از چند سال الان بايد زنگ مي زدي؟؟؟
- ........
- تو برا من هيچي نيستي چ برسه...
-........
- چه برسه مادر
- .......
- چيه؟؟با عروست حرف زدي ديگه.
- ........
- من خودم ميدونم چجوري گليم خودم رو از آب بيرون بكشم نيازي به راهنمايي شما نيست
صدا قطع شد من در توالت بودم آنقدر كه دانيال بلند حرف ميزد صدايش را تا آنجا ميشنيدم...بيرون آمدم از دانيال پرسيدم:"كي بود؟؟"ديوار ها را يكي يكي لمس كردم تا به تخت رسيدم دانيال هم انجا نشسته بود دست هايش را به سرش گرفته بود و نشسته بود با دستانم صورتش را بالا گرفتم زير چشمانش خيس بود پرسيدم:"دانيال خوبي؟گريه كردي؟؟كي بود؟"
هيچي نگفت بعد از چند لحظه سكوت پاسخ داد:"مادرم بود..."
مادرش؟فكر ميكردم مادرش مرده!چند بار برايم گفته بود كه در انگليس چند وقتي پيش مادرش بوده ولي فكر ميكردم الان مرده!بعد از اينكه كمي حالش بهتر شد ادامه داد:"مامانم وقتي 10 سالم بود از بابا جدا شد رفت انگليس و ازدواج كرد بابا موند تنها و من!10 سالگي هم پدرم مرد!مادرم حتي يه تسليت هم نگفت پدر من خيلي مرد خوبي بود دست به خير بود..."
- چقدر پدرت منو ياد حاج اكبر ميندازه
- حاج اكبر؟؟نه بابا هيچ ربطي نداره.بذار بقيه حرفمو بگم الكي ميپري وسط حرف آدم!
- ببخشيد!بگو
- مادرم الان بچه هم داره من بعد از فوت بابا به خاطر اينكه كسي نبود كه پيشش زندگي كنم خونه و كارخونه رو سپردم دست عموم و اومدم اينجا اونموقع 19 سالم بود اينجا درس خوندم با نا پدري و مامانم نمي ساختم يه خونه مجردي گرفته بودم خودم تنها زندگي ميكردم تا وقتي 23 سالم شد سريع درسم رو تموم كردم و اومدم ايران عموم فوت كرد و دوباره كارخونه افتاد دست خودم الانم كه اين زندگي رو دارم
- خب چرا با مادرت اينجوري حرف ميزدي؟؟
- ميدوني چند وقته به من زنگنزدي؟؟اونموقع كه اينجا درس ميخوندم سالي يه بار منو ميديد آخرا كه اصلا سالي يه بار زنگ هم نزد اونوقت ميگه عروسمو بيار من ببينم؟؟بيا من ببينمت؟؟؟
- حالا دانيال تو بيخيال شو مادرته دلش برات تنگ شده!تو ببخشش
دانيال خواست چيزي بگويد كه تلفن دوباره زنگ خورد

فصل هجدهم
- بله بفرماييد
-.... ........
- سلام آقا دكتر پيروز خوب هستيد؟؟
- ..........
- همه خوبن...سارينا سلام ميرسونه
با شنيدن اسم دكتر خودم را نزديك دانيال رساندم و به حرف هاي دانيال دقيق گوش دادم
- خب.........
-.............
- من واقعا ازتون ممنونم
- ............
- چشم پس ما عصر اونجاييم
-............
- چشم آقاي دكتر بازم ممنونم ازتون
- ...........
- باشه چشم...ميبينمتون
تلفن را قطع كرد و با خوشحالي بقلم كرد انگار نه انگار كه چند لحظه پيش از مادرش عصباني بود مرا در آغوش كشيد و با خوشحالي گفت:"سارينا خانوم عصري بايد بري بيمارستان بستري شي"
با خوشحالي گفتم:"جدي ميگي؟؟"
- آره عزيزم
- آخه چجوري؟؟
- دكتر برامون نوبت رو زودتر گذاشته امشب ميري بستري ميشي فردا عملت ميكنن
- كي مي تونم ببينم؟؟
- ايشالا هفته ديگه
- هفته ديگه؟؟
- شايد دو هفته ديگه نمي دونم دكتر همين حدود گفت
دوباره مرا سفت در آغوش كشيد و گفت:"خدا رو شكر كه زودتر ميتوني ببيني"
در همين حال بوديم كه تلفن دوباره زنگ خورد نگران شدم استرسي تمام وجودم را در بر گرفت تلفن را برداشت اين بار هم مادرش بود آرام تر حرف ميزد ما را براي شام دعوت كرد ولي...گفت كه بايد برويم جايي..!نميدانم چرا نگفت بيمارستان
ساعت حدود 4 بود با دانيال به سمت بيمارستان حركت كرديم همچنان هوا سردي خودش را نمايان مي كرد سوزي سخت ميامد سوار تاكسي شديم بعد از نيم ساعت به بينارستان رسيديم اتاقي خصوصي به ما دادند كه تخت مهمان براي دانيال هم داشت دانيال وسايلي كه از ايران اورده بوديم را به بيمارستان اورد و در كمد ها گذشت لباس بيمارستان را پوشيدم از من آزمايش خون و چند چيز ديگر كه نميدانم چه بود گرفتند ومن را براي روز سرنوشت سازم يعني فردا آماده كردند...

cool text

تعداد صفحات : 12

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 60
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 193
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 19
  • بازدید هفته : 372
  • بازدید ماه : 1,119
  • بازدید سال : 14,811
  • بازدید کلی : 376,743
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت