رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم .
رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت . رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید :
بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟
بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود :
تو دوست خوبی برای من بوده ای ، خیلی برای من زحمت کشیدی . غذا دهانم گذاشتی ، صورتم را اصلاح کردی . من برای تو هر کاری بتوانم دریغ نمیکنم .
رها از این که برادرش کمی به خود آمده بود در پوست خود نمیگنجید . او جمله معنا داری را زیر لب رانده بود . رها با هیجان فریاد زد :
بنیامین ! تو با من حرف زدی این بهترین اتفاق دنیاست . بنیامین همیشه در کنارم بمان و بگذار به تو تکیه کنم که از پای نیفتم .
رها میدانست برادرش هنوز او را کاملا نشناخته ، اما همین صحبت کردنش نشان میداد که از حالت بهت خارج شده و فقط اندکی فراموشی او را عذاب میدهد . اوسکار ساوس چندین بار تاکید کرده بود که بیرون آمدن بنیامین از بهت کمک زیادی به بهبودی اش میکند . رها خود را در آغوش برادر انداخت . حالا دیگر راحت تر میتوانست تصمیم بگیرد . بنیامین سر کوچک رها را از روی شانه اش برداشت و گفت :
ما میتوانیم از اینجا فرار کنیم . آشنایی در مکان دیگری داری ؟
رها صورت برادرش را در میان دستهای ظریفش گرفت و گفت :
یعنی تو با من به ایران می آیی ؟ من ، من آنجا پدر خوانده ای دارم . او از ما حمایت میکند .
بنیامین چشمهایش را مستقیم به چشمهای عمیق رها دوخت و گفت :
با تو به هر جای دنیا که بخواهی خواهم آمد .
رها تصمیم خود را گرفت . او بلافاصله به اتاقش رفت و تمام جواهرتش را ، جز آنهایی را که هاتسگار به او هدیه کرده بود ، برداشت و در صندوقچه خود قرار داد . باید بدون اینکه موجبات سوء ظن هاتسگار را فراهم کند ، وسایلش را جمع میکرد . بیگمان اگر او میفهمید از رفتنش جلوگیری میکرد . چمدانهایش را بست و داخل کمد قرار داد . باید اوازم شخصی بنیامین را هم جمع میکرد ، به همین سبب به اتاقش رفت و چمدان هایش را بست . تصمیم گرفت برای فردا به مقصد مسکو بلیط تهیه کند ، اما فاصله عمارت تا ایستگاه قطار زیاد بود و باید حتما از مقابل منزل یوگنی فارکر عبور میکردند . آنها کالسکه خانوادگی کیانیها را میشناختند . نیاز به کمک کسی داشت که برایش بلیط تهیه کند . هیچ کس معتبر تر از اوسکار ساوس و همسرش کلاراریچ نبود . حدود عصر بود که از عمارت خارج شد . ساعتی بعد سیمون کالسکه ران اسبها را مقابل در خانه بزرگ اوسکار ساوس متوقف ساخت و رها با قدمهای کوتاه از پله ها بالا رفت . مستخدم در را گشود و به کلاراریچ آمدن رها را خبر داد . دقیقه ای بعد کلارا با گامهای بلند از پله ها پایین آمد و با خشنودی رها را در آغوش کشید و گفت :
اوه ، رها ! جای بسی تعجب است که تو خانه ما را با ورودت روشن کرده ای . نمیدانی چقدر از اینکه آمده ای خوشحالم .
رها تبسم شیرینی کرد و گفت :
همیشه دردسرهای ما برای تو و اوسکار است .
کلارا دست رها را کشید و به سالن برد و گفت :
وای اگر اوسکار خانه بود خیلی از دیدنت تعجب میکرد . فکر کنم حالا دیگر برسد .
رها لبخندی زد و پرسید :
خوب حال کوچولویت چطور است ؟
کلارا دستش را روی شکمش قرار داد و با خنده گفت :
بچه زیاد مظلومی نیست . مثل پدرش خیلی شلوغ و شیطان است ، مخصوصا شبها خیلی اذیتم میکند .
رها موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
پس بفهم مادرت چه زجری برای به دنیا آوردنت کشیده .
کلارا کمی راحت تر روی مبل نشست و گفت :
بیچاره مامان خیلی سختی کشیده . الان هم که هاموند اذیتش میکند و مرتب پول تو جیبی میخواهد . کسی نیست بگوید پسر بیست و چهار سال سن داری و حالا دیگر باید بتوانی یک خانواده را اداره کنی ، اما روی پسرهای این زمانه نمیشود حساب کرد . خدا را شکر بهترینش نصیب من شد .
صدای توقف اتومبیل نشان داد که اوسکار به خانه برگشته است . لحظه ای بعد در بزرگ خانه گشوده شد . اوسکار ساوس کتش را از روی شانه اش برداشت و گفت :
خانم کجایی ؟ بیا که همسرت آمده و منتظر یک فنجان قهوه است .
کلارا کمی سرش را خم کرد تا خوب اوسکار را ببیند و گفت :
کم شلوغ کن پسر ! بیا ببین یک مهمان عزیز برایمان آمده .
اوسکار کتش را به دست مستخدم داد و وارد سالن شد . با مشاهده رها لبخند زد و گفت :
به به دوشیزه کیانی ! چطور یاد فقیر فقرا کردید ؟
رها از روی مبل برخاست و گفت :
من که همیشه مزاحم شما هستم .
اوسکار با دست اشاره کرد که بنشیند و بار دیگر گفت :
به به هوا چقدر خوب شده . حالا کم کم گرمای نور آفتاب را حس میکنیم . کاش همیشه هوا گرم بود . خوب رها ! راستی شایعاتی در شهر پیچیده . ظاهرا برای شنبه قرار گذاشته اید .
کلارا با صدای بلندی که میزان تعجبش را نشان میداد پرسید :
چی ؟ عقد ؟
رها کمی خودش را جمع و جور کرد . نمیدانست چگونه باید حقیقت را بگوید و از آنها درخواست کمک کند ، اما بالاخره باید میگفت . تنها کسانی که میتوانست به آنها اعتماد کند این زن و شوهر خوشبخت بودند . بعد از تامل فراوان گفت :
من هم بخاطر همین مساله مزاحم شما شده ام . راستش اوسکار ، امروز بنیامین چند کلمه با من حرف زد .
اوسکار ساوس کبریتش را که تازه روشن کرده بود ، خاموش کرد و با حیرت گفت :
چی ؟ تو را شناخت ؟
رها سرش را تکان داد و گفت :
نه او مرا بعنوان یک دوست پذیرفت . لااقل از بهت بیرون آمده .
اوسکار ساوس سیگارش را در جاسیگاری قرار داد و گفت :
خدا را شکر . این نشانه خوبی است . حتما به دکتر والر خبر خواهم داد .
رها به سختی گفت :
اما من از شما خواهشی دارم . من ، من با بنیامین در این مورد صحبت کرده ام . منظورم ازدواج با هاتسگار است . او هم حاضر شد که همراه من ... نمیدانم چگونه بگویم . من در این مدت خود را فریب میدادم . من برای هاتسگار فارکر ساخته نشده ام و نمیتوانم به همسری او درآیم . شاید بزرگترین عیب من همین است . من مناسب همسری هاتسگار نیستم و بی گمان نمیتوانم او را خوشبخت کنم ...
کلارا با هراس پرسید :
یعنی میخواهی فرار کنی ؟
رها خجالت کشید . نمیتوانست از شرم سرش را بالا بیاورد ، بالاخره باید حرفش را تمام میکرد . به همین جهت گفت :
بله ، چاره ای جز این ندارم . من و بنیامین به این نتیجه رسیده ایم که از اینجا برویم ، اما مطمئنا روزی بار دیگر به اینجا باز خواهیم گشت .
اوسکار که تا آن لحظه سکوت کرده بود ، دستش را از کنار دهانش پایین آورد و طبق عادت همیشگی گوشه لبش را گزید و چالی روی گونه اش افتاد و گفت :
راستش را بخواهی من هر زمان صحبت تو به میان می آید ، چه پیش کلارا و چه در مقابل دوستان دیگر همیشه میگویم که خود هرا آن قدر عاقل هست که صلاح خود را بداند ، چه زمانی که میخواستی با هاتسگار ازدواج کنی و چه حالا که قصد سفر داری ، من هیچ شکی ندارم که بدون دلیل نیست . من به تو اعتماد دارم . تو دختر عاقلی هستی و بیگمان در زندگی موفق خواهی شد . خوشحالم که من و کلارا را هم در جریان کار گذاشتی ، چون بیگمان بعد از رفتن تو بسیار نگرانت میشدیم ، اما بگو ببینم چه کاری از دستم برمی آید که برای تو و بنیامین انجام دهم ؟
صورت زیبای رها از خجالت گلگون شده بود . نمیدانست چگونه باید خوبیهای آنها را جبران کند . کلارا که سکوت رها را دید لبخندی زد و گفت :
رها جان ! خجالت را کنار بگذار و بگو چه کاری از دست ما بر می آید ؟ تو بهترین دوست من هستی و در جریان هستم که چقدر در اینکه اوسکار به خواستگاریم بیاید موثر بودی . من هنوز هم مدیون تو هستم . خواهش میکنم بگو چه کمکی میتوانیم بکینیم ؟
رها آرام سرش را بالا آورد و نگاهی به این زوج جوان و خوشبخت انداخت و گفت :
واقعیتش این است که من شخصا نمیتوانم برای تهیه بلیط بروم . ممکن است هاتسگار خبردار شود . من میخواستم اگر ممکن است شما لطف کنید ...
اوسکار سخنش را قطع کرد و گفت :
این کار کوچکی است . حتما همین امروز بلیط را تهیه خواهم کرد . باید تماسی هم با دکتر آناتولی والر بگیریم . راستی به مقصد کجا باید بلیط را تهیه کنم ؟
رها مکثی کرد و جواب داد :
به مقصد مسکو ، از مسکو به ایران سفر خواهیم کرد .
اوسکار گره ای به ابروهایش داد و پرسید :
مگر کسی را در ایران دارید ؟
رها سرش را تکان داد و گفت :
بله من دو سال پیش هم به ایران رفتم . آنجا پدر خوانده ای دارم که مطمئنا از ما نگهداری خواهد کرد . حتما برایتان نامه مینویسم و از حال و روز خودمان آگاهتان میکنم .
***
رها تو حتما در لباس عروسی خیلی زیبا خواهی شد . نمیدانی از این که بالاخره موفق شدم تو را متعلق به خودم کنم چقدر خوشحالم . دیگران سخت به ما حسادت خواهند کرد . آخر من موفق شدم ملکه رویاهای همه را به اسارت خود درآورم . راستی رها به نظر تو هم من تو را به اسارت درآورده ام ؟ رها چرا به صورتم نگاه نمیکنی ؟ نکند تو هم مرا دیو میبینی که چنگالهایم را در روح لطیفت فرو کرده ام ؟
رها بدون اینکه به او بنگرد با لیوانی که در دست داشت بازی میکرد . هاتسگار که از سکوت رها کلافه شده بود ، از جا برخاست و گفت :
خوب فردا دیگر همه چیز تمام خواهد شد . مطمئن هستم کم کم تو هم به من علاقه مند خواهی شد و بچه های زیبایی برایم به دنیا خواهی آورد . این بیتوجهی هایت هم تمام میشوند . مطمئن هستم . من پسر پر طاقتی هستم .
و با گفتن این حرف از خانه خارج شد . رها بسرعت از جا برخاست . نیم ساعت بیشتر به حرکت قطار نمانده بود و باید عجله میکرد . دوان دوان از پله ها بالا رفت . بنیامین کت و شلوار سرمه ای رنگش را پوشیده بود و آماده روبروی آینه نشسته بود و با شانه موهایش را مرتب میکرد . قرار بود بمحض این که به مسکو برسند ، نزد دکتر وبروند تا بنیامین را معاینه کند . با کمک بنیامین تمام چمدانها را پایین آوردند . سیمون آنها را داخل کالسکه جای داد . رها نظری به عمارت انداخت . دلش میخواست فرصت بیشتری برای خداحافظی میداشت ، اما بزودی قطار حرکت میکرد و باید هر چه زودتر حرکت میکردند .
اسبها بسرعت از پیچ و خم خیابانهای خلوت سن پطرزبورگ عبور کردند . هوا بکلی تاریک شده بود و مردم به خانه های گرم خود پناه برده بودند . ایستگاه قطار مثل همیشه مملو از جمعیت بود و مسافران گروه گروه در ایستگاه در حال آمد و رفت بودند . در کنار تابلو حرکت قطارها اوسکار ساوس و کلاراریچ به انتظار ایستاده بودند . رها از مشاهده آنها بسیار خشنود شد و کلارا را در آغوش کشید و از این که برای بدرقه اش آمده بودند تشکر کرد . کلارا مرتب اصرار داشت که زود به زود برای هم نامه بنویسند . زمانی که سوت قطار کشیده شد ، بنیامین و رها از داخل کوپه خود برای اوسکار ساوس و کلارا دست تکان دادند و کم کم فاصله گرفتن قطار ، آنها را از دیدشان محو کرد .
پلکهای سنگین رها روی هم قرار گرفتند و برای نخستین بار بعد از دو روز احساس آرامش کرد و توانست راحت بخوابد .
بیمارستان بزرگ مسکو تقریبا شلوغ بود . رها این بار بهتر میتوانست آنجا را ببیند . ساختمان ابتدایی بسیار مدرن بود ، ولی ساختمان بعدی کوچکتر بود و ظاهرا اشخاصی را که بیماریهای دراز مدت داشتند در آنجا بستری میکردند . از قبل اوسکار ساوس خبر ورود آنها را به اطلاع دکتر آناتولی والر رسانده بود ، به همین جهت نیاز به وقت گرفتن نبود و منشی بلافاصله آنها را بطرف اتاق دکتر هدایت کرد . دکتر والر پیپ خوش بویش را در دست گرفته بود و دود میکرد . با وارد شدن دو جوان از جای برخاست و دستش را دراز کرد . بنیامین با قدمهایی آهسته به سمت او رفت و دستش را فشرد . دکتر آناتولی والر با چشمهایی شفاف به بنیامین خیره شد و با هیجان گفت :
دوشیزه کیانی ! شما فوق العاده هستید . گمان نمیکردم تا این حد او را به زندگی برگردانده باشید .
رها روی صندلی کنار دیوار نشست و با لبخند گفت :
اختیار دارید . بدون راهنماییهای شما و کمکهای بیدریغ دکتر ساوس ، امکان پذیر نبود که در این راه موفق شوم . من یک عمر مدیون محبتهای شما هستم .
دکتر والر روی صندلی نشست و پیپش را داخل دهان گذاشت و گفت :
خواهش میکنم . شما خودتان توانستید برادرتان را از ماتم خارج کنید . او باید قدر شما را بداند . خوب بنیامین ! شما چه احساسی نسبت به فداکاریهای خواهرت داری ؟
بنیامین با صدای بم و گرفته ای گفت :
من رها را دوست دارم . او به من محبت میکند و من باید جبران کنم .
دکتر دستهایش را به هم مالید و گفت :
احسنت حتما موفق میشوی .
پس از معاینه کامل بنیامین به هتل بازگشتند . رها تصمیم داشت هر چه زودتر برای خرید بلیط اقدام کند ، به همین خاطر بعد از استقرار بنیامین در هتل خودش برای خرید بلیط رفت ، اما برای استاوروپول بلیط نبود . رها خسته به هتل بازگشت . بنیامین در رستوران هتل نشسته بود و روزنامه میخواند . با مشاهده رها که بسرعت از در هتل وارد شد ، او را صدا زد و برای او دست تکان داد . رها لبخند زد و به سمت در رفت .
بنیامین با نگاهی به چشمهای خسته رها پرسید :
خوب بلیط پیدا کردی ؟
رها از روی تاسف سرش را تکان داد و در جواب گفت :
متاسفانه نه ، انگار قحطی بلیط شده ! چند جا سر زدم ، اما همه آنها جوابشان یکی بود . دیگر نمیدانم چه کار کنم .
بنیامین اخم کرد و گفت :
بالاخره باید راهی وجود داشته باشد .
رها درحالیکه با گلدان روی میز بازی میکرد ، گفت :
نه فایده ای ندارد . مثل اینکه مجبوریم با وسیله ای غیر از قطار برویم ، اما مشکلات زیادی در راه خواهیم داشت .
برای لحظه ای جرقه ای در ذهنش بوجود آمد . بهتر از این راهی وجود نداشت . رها دستهایش را دراز کرد و دستهای گرم و مردانه و قوی برادرش را در میان آنها گرفت و گفت :
فقط یک راه وجود دارد . بنیامین تو دوستانت ولادیمیر بلوس و نیکولاس بزگنو را به یاد می آوری ؟ آنها در جشن نامزدی من شرکت کردند . نمیدانی چقدر نگران تو بودند .
بنیامین کمی چشمهایش را ریز کرد و سعی کرد به ذهن خود فشار بیاورد ، اما چیزی به یاد نیاورد . رها که از سعی و تلاش برادرش مایوس شده بود ادامه داد :
اگر یادت باشد زمانی که به همراه پدر به مسکو سفر کردی با ولادیمیر و نیکولاس آشنا شدی . آنها هم یک دفعه به خانه ما آمدند . آه بنیامین بهترین راه این است . من یک زن هستم و راحت نمیتوانم دنبال بلیط بروم . از چند جا که پرسیدم گفتند تنها راه تهیه بلیط از طریق بازار سیاه است . من هم که نمیتوانم به کسی اطمینان کنم . بهتر است به شهر تامبوف برویم و در آنجا بلیط تهیه کنیم . این بهترین راه است . شاید دوستانت به پاس دوستی سابقتان به ما کمک کنند .
بنیامین با نظر رها موافقت کرد ، اما آن وقت شب دیگر برای تهیه بلیط دیر بود ، پس تصمیم گرفتند که پس از صرف شام بخوابند و فردا صبح دنبال تهیه بلیط بروند .
صبح با صدای ریزش باران رها چشم گشود . پشت پنجره رفت . از فاصله دور مردم بسیار کوچک به نظر میرسیدند . رها آهسته و بدون اینکه برادرش را از خواب بیدار کند آماده شد و اتاق را ترک کرد و حدود ظهر بود که به هتل بازگشت . زمین هنوز خیس و نمناک بود ، اما باران بند آمده بود . بلیط را برای ساعت پنج بعد از ظهر گرفته بود . تا آن موقع وقت زیادی داشتند .
رها بلافاصله به اتاقشان رفت . بنیامین حمام میکرد . رها از پشت در گفت :
بنیامین بلیط را برای ساعت پنج بعد از ظهر تهیه کرده ام .
چرا آنقدر دیر ؟
خوب هم بلیط برای زودتر نداشت و هم قصد دارم با هم به دیدن دوستانم که در این شهر زندگی میکنند برویم .
بنیامین با سر و صورتی کفی سرش را از لای در بیرون آورد و گفت :
پس چرا تا امروز نگفتی ؟ شاید آنها هم می ...
نه نمیتوانم چنین درخواستی از آنها بکنم . آخر رابطه من با آنها چندان صمیمی نیست . درست نیست وقتی برای اولین بار است به دیدن آنها میرویم درخواستی هم داشته باشیم . به هر حال ما فقط چند روز با هم بودیم و بعد هم آدرسشان را دادند تا هر زمان که راهم به این طرفها افتاد ، سری به آنها بزنم .
بنیامین در حمام را بست و گفت :
تو آماده شو . چند لحظه دیگر من هم بیرون می آیم .
و بعد از گفتن این حرف صدای شر شر آب بلند شد . رها بعد از جستجو در دفتر یادداشتش توانست آدرس منزل آنها را بیابد . خانه ای تقریبا کوچک در یک آپارتمان معمولی بود . رها از سرایدار سوالاتی کرد و همراه بنیامین ار پله ها بالا رفتند سرایدار گفته بود که خانم روسی سمرتین در منزل حضور دارند ، اما همسرش صبح زود به سر کار رفته است . خانه آنها در طبقه چهارم واقع شده بود و کنار در روی تابلو کوچکی با خط خوش نوشته شده بود « الکسی نکراسوف »
رها زنگ در را به صدا درآورد . بدون اینکه کسی چیزی بگوید در روی پاشنه چرخید و رها با چهره شاد و همیشه خندان روسی رو به رو شد . روسی خود را در آغوش رها انداخت و با صدایی ظریف و شکننده گفت :
آه رها کیانی ! چه عجب به خانه ما سر زدی ؟
رها فقط در جواب گفت :
متاسفم فرصت نمیشد .
روسی خود را از آغوش رها بیرون کشیده بود ، به آینه تختی که نزدیک در نصب شده بود نگریست و بعد از روی ناباوری جیغ کوتاهی کشید :
آه من با لباس خانه و موهای نامرتب با شما روبرو شدم .
رها که تازه متوجه وضع نامرتب او شده بود خندید و گفت :
مهم نیست . تقصیر از ماست که بی موقع مزاحم شدیم .
روسی دست او را کشید و وارد خانه کرد ، اما بنیامین همچنان ساکت بود . روسی چهره بامزه ای به خود گرفت و کمی لبهایش را آویزان کرد و پرسید :
ازدواج کرده ای ؟
رها به بنیامین نگریست و همراه با لبخندی ملایم سرش را تکان داد :
نه این برادرم بنیامین است .
اما ...
روسی بدون اینکه سخنش را ادامه دهد سکوت کرد و سوالش را به زمان مناسبتری واگذار کرد ، سپس باز همان چهره با مزه و مسخره را به خود گرفت و پرسید :
چرا این برادر شما تا این حد خجالتی است ؟
بنیامین لبخند زد . چشمهای جذاب خود را به روسی دوخت و بعد از سلام با حالتی عذرخواهانه گفت :
میبخشید شما و رها آن قدر از دیار هم خوشحال شدید که من فرصت نکردم ...
روسی سخنش را قطع کرد و گفت :
اصلا مهم نیست حالا بفرمائید داخل .
رها از حرکات بیتکلف و بچگانه روسی به خنده افتاد . روسی با ذوق و شوق گفت :
خوب شما بنشینید تا من لباسم را عوض کنم و خدمت برسم . باید به الکسی هم تلفن بزنم . حتما او هم از آمدن شما حسابی ذوق زده میوشد .
نه عزیزم بی خود مزاحم آقای نکراسوف نشو . ما زیاد مزاحم نمیشویم .
روسی سرش را از اتاق روبرویی بیرون آورد و با اعتراض گفت :
نخیر ما تازه شما را پیدا کردیه ام . فکر نکن به همین راحتی میتوانی از دست ما بگریزی .
رها لبخندی زد و گفت :
باور کن تعارف نیست . ما برای ساعت پنج بلیط داریم و حتما باید برویم .
روسی ابروهایش را در هم کشید و گفت :
اگر الکسی بفهمد دلخور میشود . به هر حال برای ناهار که پیش ما هستید .
و با گفتن این سخن بار دیگر به داخل اتاق رفت و دقیقه ای بعد با لباس تازه و سر و وضعی مرتب به اتاق نشیمن بازگشت و تلفن را برداشت . اصرار رها فایده ای نداشت و روسی با الکسی تماس گرفت . نیم ساعت بعد الکسی به خانه بازگشت و با دیدن رها و بنیامین به جای سلام و احوالپرسی با تعجب پرسید :
آه دوشیزه کیانی ! شما چه شباهت حیرت آوری با نامزدتان دارید .
روسی که خود را از او آگاهتر نشان میداد ، با دست به الکسی اشاره کرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت :
ای کله پوک ! او برادر رهاست . اسمش هم ...
اما هر چه به ذهن خود فشار آورد اسم او را به یاد نیاورد . بنیامین جلوتر آمد و همانطور که دست خود را به سمت الکسی دراز میکرد گفت :
بنیامین کیانی هستم .
الکسی هم دست او را فشار داد و گفت :
من هم الکسی نکراسوف هستم و خیلی خوشحالم که با شما آشنا میشوم .
اما در چهره اش هنوز سوالاتی خوانده میشد که از چشمهای رها هم دور نماند . رها که میدانست آن زوج جوان قادر نیستند خود سوالاتشان را بپرسند ، با لبخندی ملیح گفت :
میدانم به چه فکر میکنید ، اما باید بگویم که من هم از زنده بودن برادرم خبر نداشتم . بنیامین را خدا بار دیگر به من بازگردانده است .
الکسی نکراسوف روی کاناپه در کنار بنیامین نشست و دستهای او را در دست فشرد و با لبخند گفت :
امیدوارم شما جزو دوستان صمیمی من شوید .
بنیامین که از نشاط حاکم بر جو خانواده آنها به شوق آمده بود ، بعد از مدتها لبخند شیرینی زد و گفت :
من هم امیدوارم .
خوب ببینم شما هم مثل من عاشق بیلیارد هستید ؟
بنیامین به رها نگریست و در جواب سکوت کرد . رها به کمک او شتافت و گفت :
برادر من قهرمان بیلیارد در سنپطرزبورگ بود . او از ده سالگی بهترین بازیکن بیلیارد شهر بود .
الکسی دستی به شانه بنیامین زد و گفت :
پس باید در فرصتی مناسب با هم مسابقه بدهیم .
روسی سمرتین که کنار رها نشسته بود چشمکی زد و گفت :
خوب برای ناهار نظرتان درمورد اسپاگتی چیست ؟
خواهش میکنم روسی عزیز خودت را به زحمت نینداز . ما باید زود ...
اما الکسی نکراسوف سخنش را قطع کرد و گفت :
امکان ندارد ما حاضر شویم به این زودیها از شما جدا بشویم . چندی پیش با روسی در مورد شما صحبت میکردیم . او معتقد بود که شما قطعا آدرس ما را گم کرده اید . از آن روزی که با هم همسفر بودیم تا حالا حدود ...
سعی کرد مدت زمان را به یاد بیاورد ، اما بیفایده بود به همین علت گفت :
به هر حال بیش از دو سال است . شاید کمی کمتر یا بیشتر باشد ، اما در اصل مطلب تفاوتی نمیکند . ما دیگر داشتیم از دیدار مجدد شما مایوس میشدیم . راستی شما الان قصد سفر به کجا را دارید ؟
ایران .
این بار روسی با تعجب گفت :
باز هم ایران ؟
بله دوست دارم برادرم هم با کشور اجداد ما آشنا شود .
الکسی سرش را از روی تاسف تکان داد .
ای کاش موقعیت شغلی اجازه میداد که ما هم همراه شما بیاییم . خیلی دلم میخواهد کشور ایران را ببینم . میگویند ایران پر از شگفتی است .
ایران حقیقتا زیباست ، با آفتابهای گرم . با این که من در مدت اقامت در ایران فقط شهر تهران را دیدم ، اما به نظرم آنجا بهشت بود . گرم و مطلوب با مردمی با نشاط و صمیمی . من از این که یک ایرانی هستم بسیار خشنودم .
روسی با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
ای کاش من هم دختری ایرانی بودم ، شاید آن وقت به زیبایی تو میشدم .
الکسی و دیگران از لحن حسرت بار روسی به خنده افتادند ، اما به نظر رها روسی حقیقتا دختر زیبا و شیرینی بود . به همین علت گفت :
روسی ! باور کن من تو را دختر نمونه ای میدانم . واقعا خوش به حال الکسی که همسری چون تو نصیبش شده .
الکسی نکراسوف با اعتراض سرش را تکان داد :
چرا نمیگویید خوش به حال روسی که همسری چون من نصیبش شده ؟
رها خندید ، اما خنده اش اینبار حقیقتا واقعی بود . او از بودن در کنار آن زوج جوان لذت میبرد .
***
ساعت حدود چهار بود و باید از هم جدا میشدند . اصرار رها فایده نداشت و الکسی و روسی برای بدرقه شان تا ایستگاه قطار آمدند . روسی مرتب اصرار میکرد که باز هم به آنها سر بزنند . رها نیز قول داد که زمانی که بار دیگر به روسیه بازگشتند ، به دیدار دوستانش بشتابد . او از این که چنین دوستانی داشت خشنود بود . حالا غیر از کلارا و اوسکار دوستان دیگری هم یافته بود . رها به روسی قول داد که بمحض استقرارش ایران برایش نامه بنویسد .
سوت قطار خبر داد که قطار آماده حرکت است . از هم خداحافظی کردند . زمانی که قطار آرام روی ریل به حرکت درآمد ، دستهای آنها نیز به نشانه خداحافظی در هوا به پرواز درآمد . کم کم بر سرعت قطار افزوده میشد و روسی بازوی الکسی را گرفت و همراه با آهی عمیق گفت :
آنها هم رفتند . بچه های صمیمی ای بودند . ای کاش به هم نزدیکتر بودیم .
الکسی نیشگونی آرام از روی گونه همسر جوانش گرفت و گفت :
خوب عزیزم ! حالا خودت را ناراحت نکن . راستی با یک مسابقه دو چطوری ؟
و بدون اینکه منتظر جوابی از روسی بشود ، شروع به دویدن کرد و روسی هم به دنبالش دوید . بنیامین با صدایی که انگار از مسافتی دور به گوش میرسید گفت :
دوستان خوبی بودند .
رها سرش را به طرف او برگرداند . بنیامین مدتها بود که درمورد کسی اظهار نظر نکرده و علایقش را به زبان نیاورده بود . صدایی در درون رها فریاد میزد که بنیامین بزودی سلامت کامل خود را به دست می آورد . آیا این امکان داشت ؟ بنیامین که سکوت رها را دید ، به گمان اینکه رها متوجه سخنش نشده است ، بار دیگر گفت :
میدانی رها ؟ به نظر من آنها بچه های خیلی خوبی بودند .
رها با چشمان مشتاقش به چهره زیبا و رمانتیک برادرش نگریست و گفت :
آنها زوج خوشبختی هستند . این همه تفاهم بین آنها واقعا عجیب است . به هر حال اگر دوباره گذرمان به مسکو افتاد حتما سری هم به آنها خواهیم زد .
رها با شک و تردید به این موضوع مینگریست . آیا واقعا راهی برای بازگشت مجدد در پشت سرش گذاشته بود ؟ اما بالاخره باید روزی حتی برای مدت کوتاهی هم که میشد ، بازمیگشت . تمام خاطرات و خانه پدری و املاک و مستغلاتش همه و همه در روسیه بودند و نمیتوانست آنها را به امان خدا رها کند . دلش هم نمی آمد خانه پدری را بفروشد . در افکارش با خود سخن میگفت : « من روزی هر چند دور به اینجا باز خواهم گشت . شاید همراه آقا جان »
آسمان کاملا تاریک شده بود که قطار در ایستگاه تامبوف توقف کرد . رها تصمیم گرفت شب را در یک هتل سر کنند و فردا صبح به آدرسی که از دوستان بنیامین داشت سر بزنند . فردا صبح با نوری که از لای پرده کرم رنگ به داخل اتاق تابید ، از خواب برخاست . بنیامین قبل از او بیدار شده و دوش گرفته بود . رها خمیازه ای کشید و گفت :
بنیامین خیلی سحر خیز شده ای .
بنیامین لبخند بی رنگی زد و گفت :
من سحر خیز نشده ام ، بلکه تو خیلی تنبل شده ای . کم کم داری چاق میشوی .
مطمئن باش با این مشکلاتی که مرتب با آن روبرو میشوم چاق نخواهم شد .
و با گفتن این حرف به طرف حمام رفت و بار دیگر گفت :
خوب بنیامین ! تا من دوش میگیرم تو هم زود آماده شو تا به دیدن دوستانت برویم .
حدود ظهر بود که به خیابان تنگ و باریکی رسیدند و بعد از عبور از آن به فضای باز و دلنوازی رسیدند . یک پسر بچه کوچولو با سگ پشمالویی که به گلوله برفی شبیه بود وسط خیابان بازی میکرد . خیابان بسیار ساکت و آرام بود و کمتر کسی در آن رفت و آمد میکرد . خانه ها وسیع بودند و چشم انداز زیبایی داشتند . رها به آدرسی که در دست داشت و بعد به پلاک خانه ها نگاه میکرد . روی یکی از خانه های زیبا پلاک مورد نظر به چشم میخورد . ساختمان اصلی خانه در فضای نسبتا وسیعی قرار داشت که با میله های قهوه ای رنگی از خانه های مجاور جدا شده بود . رها دستش را روی میله ها قرار داد و فشار کوچکی داد . اما در قفل بود .
زنگ اینجاست .
رها به سمت نگاه بنیامین نگریست . زنگ کوچکی بر روی میله های قهوه ای به چشم میخورد . بنیامین زنگ زد . لحظه ای بعد خانمی متشخص که ظاهری بسیار آراسته داشت در ساختمان را گشود و به بیرون نگریست .
بفرمائید امری داشتید ؟
رها لبخندی زد و گفت :
ببخشید منزل آقای بلوس اینجاست ؟
بله بفرمائید ؟
من ! من رها ...
تردید داشت خود را چگونه باید معرفی کند ، غافل از اینکه خانم بلوس هیچ توجهی به او نداشت و با قدمهای متوازن و آرام به پایین پله ها آمد . خانم بلوس کاملا به بنیامین خیره شده بود . زمانی که چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت ، بالاخره لب به سخن گشود و گفت :
آه خدای من یعنی درست میبینم ؟ این خود بنیامین است ؟ ولادیمیر که میگفت بنیامین ... اوه پسر تو چقدر تغییر کرده ای .
بنیامین به تبسمی اکتفا کرد . خانم بلوس با عجله در را گشود و چشمهای قهوه ای رنگش را کمی ریز کرد .
آه پسرم ! من واقعا باور نمیکردم که ... معلوم نیست چه دارم میگویم . بیا تو عزیزم . حتما این سفر بسیار خسته ات کرده .
و با این سخن دست او را گرفت و به سمت خانه برد . هنوز چند قدم برنداشته بود که ایستاد و به سمت در نگریست و با خنده گفت :
عزیزم ببخشید . آنقدر از دیدن دوباره بنیامین ذوق زده شدم که شما را فراموش کردم . از چهره زیبایت مشخص است که رها دختر اسکندر کیانی هستی . قبلا توصیف چهره زیبایت را شنیده بودم .
رها تبسمی بر لب آورد . خانم بلوس سرش را تکان داد و گفت :
خوب پس چرا داخل نمیشوی ؟ عجله کن . دلم میخواهد هر چه زودتر این خبر مسرت بخش را به ولادیمیر بدهم .
خانه آقای بلوس بسیار زیبا تزئین شده بود و تابلوهای بزرگ و گرانقیمتی که تصاویر فامیل بزرگ آنها را نشان میداد در سراسر خانه نصب شده بود . گنجه بزرگی که پر از اسلحه های گوناگون و قدیمی بود ، بلافاصله توجه بیننده را جلب میکرد . رها بارها از پدرش درمورد کلکسیون اسلحه آقای ایوان بلوس شنیده بود . اسکندر همیشه از این کلکسیون بسیار زیبا تعریف و تمجید کرده و ایوان بلوس را مرد شرافتمندی توصیف میکرد که سالهایی طولانی از عمرش را در جنگ و دفاع از میهن گذرانده بود . رها بارها از پدرش خواسته بود که او را هم با خود به تامبوف ببرد . او همچنان به گنجه بزرگ خیره شده بود که صدای خانم بلوس در حالیکه داشت شماره میگرفت به گوشش رسید که میگفت :
عزیزم تو همانند پدرت علاقمند به اسلحه هستی ؟
بله پدر غالبا از کلکسیون زیبای شما تعریف میکرد . من خیلی دوست داشتم آن را ببینم .
خانم بلوس لبخند زد و لحظه ای بعد با شخصی که پشت گوشی تلفن بود شروع به صحبت کرد .
الو ولادیمیر میتوانی هرچه سریعتر خودت را به خانه برسانی ؟
چند ثانیه بعد بار دیگر گفت :
نه نه اتفاقی نیفتاده . خبر خوشی برایت دارم ، پس زود برگرد . حالا کارهایت را برای یک روز دیگر بگذار . این خبر خیلی مهم است . زود بیا .
زمانی که خانم بلوس تلفن را قطع کرد . رها چهره غمگینش را به سمت او چرخاند و گفت :
خانم بلوس ای کاش با پسرتان تماس نمیگرفتید . حالا ایشان از کار و ...
مطمئن باش اگر ولادیمیر از بازگشت بنیامین آگاه شود ، از خوشحالی بیهوش خواهد شد . نمیدانی چقدر او و نیکولاس از غم از دست دادن بنیامین غمگین بودند . حتی مدتها باور نمیکردند .
خانم بلوس نگاهش را به سمت بنیامین چرخاند و ادامه داد :
بن برای ما خیلی عزیز است . آقای بلوس همیشه از کمالات و اخلاق پسندیده او تعریف و تمجید میکند . حتی چند بار پیش روی ولادیمیر اعتراف کرد که آرزوی پسری چون او را دارد .
بنیامین سرش را زیر انداخته و سکوت کرده بود . خانم بلوس علت آن را خستگی از مسافرت طولانی میدانست .
***
آقای بلوس بالای میز نشسته و با صدای بلند در مورد محسنات اسکندر سخنرانی میکرد . همه مهمانها در سکوت کامل به سخنانش گوش سپرده بودند . زمانی که سخنرانی طولانی او بپایان رسید ، نیکولاس که از ولادیمیر خیلی خجالتی تر و کم حرفتر به نظر میرسید ، با صدای ملایم و آرامی پرسید :
دوشیزه کیانی ! شما چطور در این مدت به ما خبر ندادید ؟ باور کنید ما هر لحظه منتظر رسیدن خبری از شما بودیم .
بله حق با شماست ، اما مشکلات ما بسیار زیاد بودند . از بیماری بنیامین که آگاهید . با بازگشت او همه هم و غم من شده بود پرستاری از او و حتی فرصت فکر کردن به ...
ولادیمیر که از صدای لرزان رها به عمق غصه اش آگاه شده بود ، سعی کرد موضوع را عوض کند ، به همین علت با لبخندی گفت :
آقای نیکولاس ایشان دوشیزه کیانی نیستند بلکه خانم فا ... فارکر هستند .
و نگاهی به جانب رها انداخت و پرسید :
درست تلفظ کردم ؟
ولادیمیر قصد داشت آن محیط خفقان آور و غم انگیز را به محیطی گرم و صمیمی تبدیل کند ، غافل از اینکه با گفتن این سخن قلب دختر جوان را بیش از پیش مجروح ساخته است . بنیامین که میدانست رها قادر به سخن گفتن نیست ، پیشدستی کرد و گفت :
رها هنوز دوشیزه کیانی است . او با فارکر ازدواج نکرد .
همه با نگاههای متعجب به هم نگریستند و سکوت برای لحظه ای حکمفرما شد . بالاخره ولادیمیر که از سخن بی موقع خود شرمنده شده بود ، سرش را از روی تاسف تکان داد و گفت :
آه متاسفم ! من خبر نداشتم .
رها با نگاه ملامت آمیزی به او خیره شد ، اما سخنی نگفت . نیکولاس که متوجه نگاه پر معنی رها شده بود ، به حمایت از او برخاست و به ولادیمیر گفت :
متاسفم یعنی چه ؟ به نظر من دوشیزه کیانی باید از همان ابتدا به تفاوتهای فاحش بین خود و آقای فارکر پی میبرد . من از همان نظر اول متوجه شدم که آنها قادر نیستند در کنار هم زوج خوشبختی شوند . باز هم خوشحالم قبل از اینکه دیر شود همه چیز تمام شد .
رها دیگر سخن هیچکس را نمیشنید . هر چند که تا ساعتها هنوز بحث پیرامون موضوعهای مختلف ادامه داشت . ولادیمیر بلوس به وعده خود عمل کرد و فردای همان روز به همراه نیکولاس بزوگنو به دنبال تهیه بلیط برای سفر به اتاوروپول رفتند و حدود بعد ازظهر با دو بلیط برگشتند . ولادیمیر با چهره ای بشاش رو به روی بنیامین نشست و گفت :
خوب دوست عزیز و نازنینم . هر چند که اصلا مایل نیستم از تو جدا شوم و خیلی مشتاقم مدت زیادی پیش ما بمانی ، اما به خاطر قولی که به شما داده بودیم مجبورم به اطلاع برسونم که دو بلیط استاوروپول برایتان پیدا کرده ام . امیدوارم سفر خوشی را داشته باشید .
و با گفتن این حرف دست بنیامین را در دست فشرد . بلیطها برای ساعت یازده همان شب تهیه شده بودند . خانواده بلوس و بزوگنو با غم و اندوه فراوان این دو پرنده زیبا را تا ایستگاه قطار بدرقه کردند . خانم پالاشا بلوس مادر ولادیمیر دستهای ظریف رها را در دست فشرد و با گفتن « به امید دیدار » از آنها جدا شد .
قطار به ایستگاه تهران وارد شد و رها با چشمهای منتظر و بی تابش به محوطه بزرگ و وسیع سالن آنجا نگاه میکرد . احساسی دردناک بر همه وجودش چنگ میزد . آیا امکان داشت بار دیگر با فرزام روبرو شود ؟ اما بلافاصله این فکر را از ذهنش زدود و به خود خاطرنشان کرد که به هیچ نحو نباید فرزام را ببیند . تصمیم قاطع گرفته بود . طاقت نداشت که فرزام علائم شکست را در چهره اش بخواند . بنیامین با نگاه سرشار از محبتش به رها چشم دوخته بود و سعی داشت افکار مبهمش را بخواند . میدانست که دل رها مالامال از غم و درد است ، به همین خاطر صورتش را به او نزدیک کرد و پرسید :
نمیخواهی راه بیفتی ؟
و دست رها را گرفت و در راه رفتن یاریش داد .
بنیامین تن صدایش را کمی پایینتر آورد و پرسید :
به فرزام فکر میکنی ؟
رهالبخند تلخی زد . چه میتوانست بگوید ؟ از روی برادر خجل و شرمسار بود . چقدر زمانی که بنیامین به اما دل بسته بود ، او را ملامت کرده و از او خواسته بود که به این راحتی مهر کسی را به دل ندهد ، اما حالا خودش هنوز مهر کسی را که مدتها پیش ترکش کرده بود در دل داشت و از دوریش رنج میبرد . بنیامین که سکوت رها را دید با صدای گرفته ای گفت :
رها ! غصه نخور . خدا بزرگ است . میدانی ! اگر تو هر چه غصه بخوری فایده ای ندارد . ما باید در کنار هم تلاش کنیم تا به خوشبختی برسیم . اصلا دوست ندارم ثانیه ای تو را غمگین ببینم . طاقت ندارم . تو برای من فرشته نجات بودی و آرزو دارم که بتوانم محبتهای تو را جبران کنم ، پس خواهش میکنم هر کاری که از دست من بر می آید بگو تا با جان و دل انجام دهم .
رها از لحن صمیمی و دوستانه بنیامین احساس شعف کرد . دیگر غمگین نبود . بنیامین را داشت و این از همه چیز مهمتر بود . دلش نمیخواست بیش از این برادرش را مغموم و گرفته ببیند ، به همین علت خطوط غم و غصه را از چهره اش زدود و لبخند گرمی بر لب راند .
رها بی اختیار به دنبال آشنایی میگشت ، اما این محال بود . آقا جان اصلا از بازگشتش کوچکترین اطلاعی نداشت . برای لحظه ای ترس تمام وجودش را فرا گرفت . اگر آقا جان مرده باشد ؟ این سوال مرتب در ذهنش تکرار میشد و امیدوار بود که چنین اتفاقی نیفتاده باشد .جلوی ایستگاه قطار کالسکه ای ایستاده بود . رها و بنیامین سوار آن شدند و آدرس منزل آقای شهابی را به کالسکه ران دادند . بنیامین سرش را کمی جلو برد و با تمام ولع هوای پاک تهران را به ریه هایش هدایت کرد . رها که متوجه حرکات بنیامین شده بود پرسید :
باورت میشود هوای اینجا این قدر گرم و مطبوع باشد ؟ بیشتر روزها خورشید در آسمان است و تابستان آنقدر گرم است که نیاز به بادبزن پیدا میکنی .
بنیامین همانطور که به خیابان مینگریست گفت :
این فوق العاده است . من از سرما بیزارم .
و لرزشی خفیف برای لحظه ای او را در برگرفت . صدای ساییده شدن چرخهای اتومبیلی بر روی آسفالت خیابان ، آنها را از افکار خود خارج ساخت و لحظه ای بعد ضربه ای مهیب به کالسکه خورد و رها اتومبیلی را دید که به پهلوی کالسکه اصابت کرده است . بی اختیار خود را به آغوش برادرش انداخت و احساس کرد زیر صندلیها افتاده و صورتش روی زانوی بنیامین قرار گرفته است . صدای مهیبی بلند شد و رها از برخورد پیشانویش با زانوی بنیامین احساس سر درد شدیدی کرد . بدنش کوفته شده بود . صدای همهمه ای به گوش میرسید ، اما جرات برخاستن نداشت . اگر بلایی سر بنیامین آمده باشد ، باید چه کند ؟ با خودش در کلنجار بود . اگر چشمهایش را باز میکرد و با جسد بیجان بنیامین روبرو میشد . نه این بار دیگر طاقت مقاومت نداشت . او هم قطعا میمرد ! اگر بنیامین او را ...
با ترس و دلهره سرش را از روی زانوی او بلند کرد . بنیامین به رو به رو خیره شده بود و قطره های خون از پیشانیش پایین میچکید . رها دستهای لرزانش را به صورت برادر کشید . صورتش همچنان گرم ، اما بیحالت بود .
بنیامین ! بن ! حالت خوبه ؟
بنیامین در جواب صدای لرزان رها هیچ نگفت . رها چشمهایش را بست و قطرات اشک چون رودخانه ای از چشمهایش جاری شد .
بن ! تو را خدا جواب بده من طاقت ندارم .
چشمهای اشکبارش این بار روی شانه های محکم برادر قرار گرفت . بنیامین ، بنیامین ...
این بار صدایی چون زمزمه به گوشش رسید :
رها ، رهای عزیزم ، خواهر کوچولوی من .
رها با بهت سر بلند کرد و به بنیامین چشم دوخت . آیا این حقیقت داشت ؟ بنیامین او را کوچولوی خود خوانده بود . یعنی بنیامین همه گذشته ها را به یاد آورده بود ؟ اینبار بنیامین مستقیم به رها نگریست و لبخند اطمینان بخشی زد .
رهای کوچک من ! مرا ببخش . توی این مدت خیلی زجرت دادم . اوه تو یک فرشته ای . هیچ وقت فکر نمیکردم که خواهرم این چنین مهربان و فداکار باشد .
رها دیگر طاقت از کف داد و خود را در آغوش برادر انداخت .
بنیامین ! تو همه چیز را به یاد آوردی ؟ من خوشبختم ، خیلی خوشبخت . خدایا شکرت .
مردمی که اطراف آنها ازدحام کرده بودند با بهت به حرکات عجیب و غریب این دو جوان مینگریستند ، اما کلمه ای از حرفهای آنها را نمیفهمیدند . مرد چاق و کوتاهی که نزدیکتر از همه به کالسکه بود ، با فریاد گفت :
آنها خارجی هستند . شاید آسیب دیده باشند . باید هر چه زودتر به بیمارستان انتقالشان دهیم .
مرد میانسالی که همان نزدیک ایستاده بود قدمی جلو گذاشت و آرام پرسید :
شما زبان ما را میفهمید ؟
رها میخواست فریاد بزند و بگوید : « من یک ایرانیم . یک ایرانی خوشبخت » اما بغض مجالش نداد . به جای او بنیامین که حالا کاملا خونسرد به نظر میرسید با کلمات مقطع جواب داد :
آقا تا حدودی فارسی بلدم . لبهای گوشتالود مرد میانسال با تبسمی شیرین تزئین شد و پرسید :
حالتان خوب است آقا ؟
بله متشکرم . هم من کاملا خوبم و هم خواهرم .
اما از پیشانی شما خون می آید .
این بار یک زن نسبتا جوان بود که این جمله را بر زبان آورد . بنیامین لبخند گرمی بر لب آورد و گفت :
مهم نیست . زود خوب میشود .
رها از هر گونه حرکتی عاجز بود . هنوز نتوانسته بود خود را از دست بهت نجات دهد . یعنی امکان داشت ؟ این برادرش بود که مثل سابق با چهره خندان و هوش و ذکاوت زیاد در برابرش نشسته بود ؟ بار دیگر صدای همهمه ای برخاست . بنیامین دستهای ظریف و شکننده خواهرش را در دست گرفت .
حالت خوب است ؟
رها فقط سرش را تکان داد . بنیامین ادامه داد :
نظرت در مورد پیاده روی چیست ؟ دلم میخواهد با هم حرف بزنیم . خیلی حرفهای ناگفته داریم ، مگر نه ؟
بنیامین منتظر جواب رها بود . او هم برادرش را در انتظار نگذاشت و با دست اشکهای صورتش را پاک کرد .
هر چه تو بگویی .
بنیامین درب کالسکه را گشود و در میان حیرت و ازدحام مردم چمدانهایشان را برداشت و در پیاده رو دست در دست رها شروع به حرکت کرد . رها احساس میکرد زمین زیر پایش وجود ندارد و او در حال پرواز در آسمان است . همه وجودش آکنده از سرور و شادمانی شده بود . دلش میخواست بعد از مدتها از ته دل با صدای بلند بخندد . بار دیگر درهای بهشت به رویش گشوده شده بودند و خداوند برادرش را به او بازگردانده بود .
هر دو در سکوت قدم برمیداشتند ، اما افکارشان یکی بود . هر دو به سالهای سختی که گذرانده بودند می اندیشیدند .
رها خیلی با خانه آقای شهابی فاصله داریم ؟
تقریبا ، بنیامین ...
صبر کن میدانم میخواهی چه چیزی را بگویی ، اما دلم میخواهد قبل از همه چیز بار دیگر از فرزام برایم بگویی .
عرق شرم بر پیشانی رها نشست . باور نمیکرد به این زودی این سوال مشکل طرح شود ، اما گویا این موضوع برای بنیامین از همه چیز مهمتر بود . زمانی که سکوت رها طولانی شد ، بنیامین بار دیگر پرسید :
نمیخواهی حرفی بزنی ؟ ببین رها ! تو خودت خوب میدانی عزیزترین کسم تو بوده و هستی . دلم میخواهد مثل گذشته که تنها رازدارت من بودم ، باز هم سفره دلت را پیش من بگشایی . من نمیتوانم چشمهای مخمل گونه تو را این چنین غمگین ببینم .
رها چشمهای مرطوبش را از هم گشود و به بنیامین که در کنارش با قدمهای موزون و استوار قدم برمیداشت نگریست . حرفی برای گفتن نداشت . . آیا میتوانست به او بگوید که چگونه غرورش در زیر پاهای فرزام لگد کوب شده است ؟ آیا قادر بود با صراحت بگوید که تا چه حد به فرزام دلباخته و زمانی که در عشقش شکست خورده با چه سرخوردگی به کشورش بازگشته است ؟ بنیامین که دیگر طاقت از کف داده بود ، بار دیگر لب به سخن گشود و گفت :
چرا حرف نمیزنی ؟ یعنی دیگر من برای تو ...
من قادر نیستم از شکستهایم صحبت کنم . تو چطور دلت می آید تمام خاطرات تلخ مرا برایم یاد آوری کنی ؟ من فکر میکردم آنقدر به تو نزدیک ...
مرا توبیخ نکن . تو خودت خوب میدانی برای چه تا این حد سماجت میکنم . من دلم نمیخواهد خواهر ...
باز هم سخنش ناتمام ماند ، زیرا این بار هم رها سخنش را قطع کرد .
من تو را توبیخ نمیکنم . این حق توست که بدانی خواهرت در مدتی که ایران بوده چه کرده است ؟ خوب من هم باید دیگر این غرور کاذب را دور بیندازم . اعتراف خیلی سخت است ، اما باید این کار را بکنم . شاید اگر به تو بگویم کمی از زجر آن جراحتی که به احساسم وارد آمده ترمیم یابد . من در اینجا با پسری کاملا استثنایی روبرو شدم . فرزام برایم همه چیز شده بود . او با تمام پسرهایی که تا بحال دیده بودم ، تفاوت داشت . وقتی فکر میکنم و به تفاوتهای فاحش بین او و هاتسگار پی میبرم از خودم به خاطر انتخابم بیزار میشوم . او کاملا شبیه تو و پدر بود . تمام خصوصیات مثبتی را که یک عمر در شما دیده بودم ، در او هم مشاهده کردم . او مرد دلخواهم بود ، اما قسمت این بود که از هم جدا شویم . علتش را هیچ گاه نفهمیدم و نخواستم هم بفهمم . من تا او را با نامزدش دیدم گریختم ، زیرا نمیتوانستم هویتم را از دست بدهم . قادر نبودم بایستم تا فرزام با نگاه ترحم آمیزش به من بنگرد . باید فرار میکردم و کردم و الان هم پشیمان نیستم ، اما مطمئن باش حالا دیگر احساسی به او ندارم .
رها خودش میدانست دروغ میگوید ، به همین خاطر روی خود را از بنیامین گرداند تا او از نگاه غمگینش پی به حقیقت نبرد ، اما برای بنیامین همان صدای لرزان کافی بود تا به اعماق احساسات خواهرش پی ببرد ، به همین خاطر سرش را آرام تکان داد و زمزمه کرد :
اگر من توانستم اما را فراموش کنم ، تو هم قادر خواهی بود که ...
رها نگاهش را به صورت زیبا و جذاب برادرش دوخت . چقدر احساسات او و برادرش به هم شبیه بودند . همین برایش کافی بود . او بنیامین را داشت و دیگر از خدا چیزی نمیخواست .
درست است که سخت است ، اما این قدرت را در خودم میبینم ، به همین علت بار دیگر به ایران بازگشتم . مطمئنم اگر به خانه آقاجان برویم و تمام خاطرات گذشته را بار دیگر مرور کنم همه چیز را راحت فراموش خواهم کرد .
بنیامین دستش را دور شانه رها حلقه کرد و گامهایش را آهسته برداشت تا با او همگام شود . احساس امنیت سراسر وجود رها را در بر گرفت و خود را در کنار برادرش از همیشه مقاومتر یافت .
***
صدای زنگ خانه چند بار به گوش پیرمرد رسید ، اما اصلا توان برخاستن نداشت . با بی حوصلگی عصایش را زیر چانه اش زد و زمزمه کرد : « آه خروس بی محل » صدای زنگ دوباره بلند شد . این بار پیرمرد تسلیم شد و از جا برخاست و با صدای گرفته ای گفت :
صبر کن آمدم . مگر سر آورده اید ؟
با چنان توپ و تشری صحبت کرد که رها برای لحظه ای یکه خورد . بنیامین هم پوزخندی زد و پرسید :
همین است آقاجان مهربان و مهمان نواز شما ؟
رها قصد داشت از آقای شهابی دفاع کند که در روی پاشنه چرخید و اندام فرسوده و خمیده آقای شهابی در پشت آن نمایان شد . پیرمرد چون مردگان ثابت و بی حرکت ایستاد و به آنها خیره شد . رها تبسمی دندان نما بر لب آورد .
آقاجان ! باز هم حاضری دختر بی پناهت را بپذیری ؟
پیرمرد اشک به دیدگان آورد . میخواست حرفی بزند ، اما دهانش قفل شده بود . فقط خود را کنار کشید و بنیامین و رها وارد خانه شدند .
آقا جان ! این برادر بزرگ من بنیامین است . تعریفش را که شنیده بودید ؟
آقای شهابی با تعجب پرسید :
اما تو که ...
بله ، نمیخواهید ما را به داخل دعوت کنید ؟ مسافت زیادی را برای رسیدن به اینجا پیموده ایم .
آقای شهابی دستپاچه دست بنیامین را گرفت .
بیایید تو عزیزانم . دخترم تو که خودت میدانی اینجا خانه تو بوده و هست . نمیدانی بی تو چه روزهای شکنجه آوری داشتم .
ساعتی بعد هر دو داخل اتاق رها بودند . بنیامین گفت :
چه اتاق زیبایی ! فکر نمیکنم زیاد هم به تو در اینجا بد گذشته باشد .
میبینی چه مرد مهربانی است ؟
آره ، حقیقتا با محبت و فداکار است . چشمهایش خبر از درد و رنج طولانی میدهد . ببینم این عکس شهرزاد است که میگفتی؟
بنیامین به سمت قاب عکسی که به دیوار آویخته بود اشاره میکرد و رها با تعجب دید که آقای شهابی عکس شهرزاد را از داخل جلد چرمی درآورده و به دیوار آویخته است . رها هنوز به قاب عکس مینگریست که سوال دیگر بنیامین او را به خود آورد :
این هم بی گمان همان در افسانه ای است . آن بهشت پنهان پشت این در است .
رها لبخند تلخی زد . قصد داشت در را باز کند و بار دیگر قدم به بهشت بگذارد ، اما دلش آرام و قرار نداشت و چیزی در درونش مانع از انجام این کار بود . صدای تقه ای که به در خورد توجه آنها را به سمت در جلب کرد . آقای شهابی در کنار در نیمه باز ایستاده بود و لبخند بی رنگی بر لب داشت .
بچه ها نظرتان در مورد یک میهمانی مختصر چیست ؟ حاضرید امشب برای شام به یک رستوران مجلل برویم و خوش بگذرانیم ؟
بنیامین لبخندی بر لب آورد و جواب داد :
از این عالیتر نمیشود .
نگاه پیرمرد به دست بنیامین که روی قفل در قرار داشت افتاد و قلبش برای لحظه ای فرو ریخت . دیگر حاضر نبود اجازه بدهد دخترش به چنگال عقابان بیفتد . اگر رها بار دیگر سراغ فرزام رفت چی ؟ شاید این بار حقیقتا برای همیشه او را از دست میداد . با خودش زمزمه کرد : « باید دخترم را نجات دهم » در چهره معصوم رها ، دختر فنا شده اش را میدید و احساس میکرد میتواند او را از مرگ نجات دهد . او دیگر اجازه نمیداد شهرزاد از دستش برود ، پس باید کاری میکرد .
بنیامین با تعجب به گره هایی که ناگهان در میان ابروان پیرمرد به وجود آمد نگاه کرد و با حالت استفهام آمیزی به رها نگریست . پیرمرد قصد خروج از اتاق را داشت که صدای رها او را متوقف ساخت .
آقا جان کلید باغ کجاست ؟ بنیامین دوست دارد باغ را ببیند .
آقای شهابی با چشمهایی که در آن ترس و وحشت هویدا بود به رها نگریست و با صدایی که گویا در گلویش خفه شده بود گفت :
فکر میکنم بهتر باشد در بسته ...
چرا ؟
این کلمه ناگهان از دهان رها خارج شد . پیرمرد با کلماتی مقطع و نامفهوم به سختی گفت :
آخه پسر آقای ... فرزام ... یعنی ... فرزام عروسی ...
رها سرش را برگرداند . همه چیز تمام شده بود ، پس چرا باید بار دیگر آنها را یادآوری میکرد ؟ احساس حقارت همه وجودش را فرا گرفته بود و از اینکه آقاجان و بنیامین به او مینگریستند خجل و شرمنده بود . نمیدانست چه رفتاری مناسبتر است ، اما بالاخره تصمیمش را گرفت و از میزی که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و لبخند اندوه باری زد و گفت :
خوب مبارک باشد . عروسی او چه ربطی به رفتن ما به باغ دارد ؟
پیرمرد با دهانی نیمه باز به او خیره شد و پرسید :
همین ؟
بله همین . مگر انتظار دیگری داشتید ؟
پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و درحالیکه در فکر فرو رفته بود به سمت کتابخانه رفت و کلید را از بالای آن برداشت و به دست بنیامین سپرد . بنیامین سعی کرد غم خود را زیر لبخندی تصنعی پنهان کند و در را گشود و باغ را با تمام زیبایی اش مشاهده کرد و از تعجب آهی کشید . رها که به سختی لبخند میزد به او نزدیک شد و پرسید :
میتوانستی چنین منظره ای را تجسم کنی ؟
نه واقعا مبهوت شده ام ! اینجا از بهشت هم زیبا تر است . ای کاش ...
اما سخنش را ادامه نداد . رها با قدمهای سست و ناموزون وارد باغ شد . پنجره اتاق خانه روبرویی بسته و اتاق کاملا تاریک بود . رها با مشاهده اتاق تاریک کمی آرامش یافت و نفس بلندی کشید که باعث شد بنیامین به او بنگرد و صورت نرم و لطیف رها را نوازش کند و بگوید :
تو دختر خوشبختی هستی که یک سال در اینجا زندگی کرده ای . خوب به یاد داری در بچگی همیشه در ذهنت چنین منظره ای را تجسم میکردی و روی کاغذ میکشیدی و من مسخره ات میکردم . حقیقتا آن زمان باور نمیکردم که چنین منظره ای هم وجود داشته باشد .
تو آن تابلو پوشیده شده را دیده ای ؟
نه چطور مگر ؟
شاید باورت نشود ، اما من در اینجا تصویر خانه مان را در ذهن مجسم کردم و چند تابلو از آنجا کشیدم .
ابروهای بنیامین به هم گره خورد و با تعجب پرسید :
تو از کی تا حالا نقاش شده ای ؟
استعداد ذاتی من یکدفعه بروز کرد .
و با گفتن این جمله با خنده ای بلند به داخل اتاق دوید . دلش میخواست زودتر به اتاقش برگردد . تحمل باغ برایش مشکل بود . آنجا را فقط در کنار فرزام دوست داشت و بدون او از تمام آن منظره های زیبا و دلفریب نفرت داشت .
چند دقیقه بعد بنیامین هم وارد اتاق شد و در را آرام پشت سر خود بست و با خنده گفت :
خوب خانم هنرمند ! آثار ماندگار شما کجاست ؟
اینجا .
رها روی آنها را برداشت .
به به ! دختر تو فوق العاده ای . باورم نمیشود که این همه ...
بله بله این به خاطر این است که تو هیچوقت مرا درک نکردی . همیشه فقط خیال میکردی خودت فوق العاده ای و ار محسنات من غافل بودی !
بنیامین نیشگونی آرام از گونه رها گرفت و گفت :
خوب حالا باورت کردم .
با رفتن بنیامین ، رها داخل کشوی میزش را جستجو کرد . امیدوار بود که بتواند بار دیگر دفتر خاطرات شهرزاد را بخواند ، اما دفتر آنجا نبود . مایوس از جای برخاست و به سمت در باغ رفت . در با صدای گوشخراشی باز شد . آسمان کاملا تاریک شده بود . بار دیگر نگاه ناامیدش را به پنجره دوخت ، اما اینبار اتاق روشن بود . مرد بلند قامتی را دید که پشت پنجره با مرد دیگری گفتگو میکند . در نگاه اول فرزام را شناخت ، اما شخصی که روبرویش ایستاده بود که بود ؟ او را هیچ وقت همراه فرزام ندیده بود . بسرعت گوشه ای خزید و به پنجره خیره شد ، اما آن دو هیچ توجهی به باغ نداشتند . پسر جوانی که روبروی فرزام ایستاده بود با تکان دادن دست و سرش بسرعت در حال سخن گفتن بود . فرزام قدمی عقب گذاشت و لب پنجره نشست . رها با نگرانی به در اتاق نگریست . خوشبختانه در بسته شده بود و فقط نور ضعیفی از زیر آن بیرون میتابید . رها بار دیگر نگاهش را به سمت پنجره چرخاند . آن دو هنوز گفتگو میکردند . قلب رها جنون آسا خود را سینه میکوبید و باعث بند آمدن نفس رها شده بود .
چرا فرزام به باغ نگاه نمیکرد ؟ این سوال مرتب در ذهن رها تکرار میشد . آرزو داشت بار دیگر صورت مردانه و جذاب فرزام را ببیند ، اما فرزام تمام مدت پشت به پنجره داشت و بالاخزه هم بعد از تبسمی که بر لب شخص مقابل او نشست ، اتاق را ترک کرد . رها با چشمان منتظرش همچنان به پنجره خیره مانده بود ، اما دیگر در اتاق باز نشد . با قلبی مالامال از غم به اتاقش بازگشت . امیدش به یکباره به ناامیدی بدل شده بود . اگر میتوانست بار دیگر چهره او را ببیند ، شاید تنها آرزویش برآورده میشد ، اما فرزام تمام خاطرات باغ را به فراموشی سپرده بود و حتی لحظه ای حاضر نبود به باغ بنگرد . این افکار اشک حسرت به چشمهای غمگین او دواند و سرش را در بالش مخفی کرد و تا دلش میخواست گریه کرد .
با صدای چند تقه که به در خورد ، به خود آمد . بلافاصله بلند شد و در آینه به صورت برافروخته خود نگریست . چشمهایش کرده و قرمز رنگ شده بودند و یک نگاه کافی بود تا دیگران بفهمند که او ساعتها گریسته است . هیچ راه گریزی نبود . زمانی که بنیامین در را گشود ، او هیچ چاره ای جز نگریستن به بنیامین نداشت . بنیامین با قدمهای تند ، خود را به او رساند و شانه های لرزان و ظریف خواهرش را در دست گرفت .
رها چی شده ؟
اما این سوال بی موردی بود . خودش از قبل چنین لحظه ای را انتظار میکشید ، زیرا به روحیات خواهرش آگاه بود . رها دختری نبود که راحت به کسی دل ببندد ، اما زمانی که قلبش را تقدیم میکرد ، دیگر قادر نبود آن را پس بگیرد . بنیامین هم بی اختیار اشک به دیده آورد و سر کوچک خواهرش را در آغوش کشید و رها چون گنجشکی بی پناه و بال و پر شکسته به او پناه برد . آقای شهابی که از دور نظاره گر این صحنه بود با وحشت به اتاق آمد . او هم از رسیدن چنین روزی وحشت داشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی دختر و پسرش را از دست دهد . پیرمرد عصا زنان به آنها نزدیک شد و دست چروکیده و رنجورش را روی شانه بنیامین قرارداد و گفت :
خوب پسرم . بلند شو . باید به رستوران برویم . میدانی که میزی رزرو کرده ام و اگر دیر کنیم آن را از دست خواهیم داد /
بنیامین با نگاه ملتمسش به پیرمرد نظر انداخت . نمیدانست توقع چه کمکی را دارد ، اما خودش هم از درمان این درد که به ریشه زندگی خواهرش چنگ انداخته بود عاجز و ناتوان بود . پیرمرد لبخند تلخی بر لب آورد .
میدانید عزیزانم ! من تصمیم گرفته ام برای تشکیل یک زندگی جدید و بی دغدغه همراه شما به اصفهان بروم . این خانه برای من خاطرات تلخی را در بر دارد و من تصمیم گرفته ام همه آن خاطرات تلخ را به فراموشی بسپارم . آیا حاضرید مرا در این سفر همراهی کنید ؟
بنیامین و رها برای لحظه ای به چشمهای متحیر یکدیگر نگریستند و بعد هر دو هم زمان به پیرمرد نگریستند . شاید این تنها راه بود ، اما ... هیچ کدام نظری در این باره ندادند و پیرمرد با چشمهای اشکبارش به قاب عکس شهرزاد نگریست . او دروغ میگفت . از دست دادن این خانه برایش دردناک بود ، اما چاره ای نداشت ، باید دخترش را نجات میداد .
***
ببین هنگامه ! این قدر شلوغ نکن . من نظر و سلیقه تو را قبول دارم . هر چیزی که تو انتخاب کنی به نظر من زیباست . نمیفهمم چرا تا این حد اصرار و سماجت میکنی که من همراهت بیایم ؟ ببین من کلی کار عقب افتاده دارم . باور کن الان حتی وقت حرف زدن با تو را ندارم .
هنگامه با عصبانیت از روی صندلی برخاست و با صدایی که به خاطر بغضی که در گلو داشت میلرزید ، گفت:
تو همیشه همین طور بودی ! بیشتر از دو سال که به خاطر رها کوچولویت مرا به بازی گرفتی و الان هم که پنج روز دیگر قرار است عروسی کنیم حاضر نیستی با من برای خرید بیایی . آیا درست است که تو پولت را بدهی به پدرت که همراه من برای خرید لوازم بیاید ؟ جالب است . کسی شوهر کند ، اما ... ! چه دارم میگویم ؟ تو که به قول خودت وقت حرف زدن با مرا هم نداری پس چرا هفته پیش به خواستگاری ام آمدی ؟ من که دو سال صبر کردم تا موقعیت و وقت اضافی پیدا کنی .
فرزام پوشه ای را که روی میز قرار داشت بست و از جای برخاست و گفت :
خانم عزیز ، هنگامه خانم . من واقعا وقت ندارم . چرا نمیخواهی درک کنی ؟ خوب تو زنی و سلیقه خوبی داری ، تازه مادر و خاله هم همراه تو هستند و میتوانند تو را راهنمایی کنند . من فکر نمیکنم حضور من چندان مهم باشد . قبول کن که من وقت کم می آورم . به قول خودت هفته پیش خواستگاری آمده ام و پنج روز دیگر عقد و عروسیم است . خوب تو هم وضع مرا درک کن . باید به کدام مشکلم برسم ؟
ناگهان توجه فرزام به طرف باغ جلب شد . در چوبی باغ توسط شخصی دیگر گشوده شده بود . میخواست پنجره را بگشاید و ببیند چه کسی در باغ است ، اما ناگهان به یاد حضور هنگامه در اتاقش افتاد . به سوی او برگشت و گفت :
خوب من فکر میکنم دارد دیر میشود .
هنگامه بغض خود را بیرون داد و قطرات اشک از چشمهایش سرازیر شد و گفت :
ببین فرزام ! تو همیشه آدم منطقی بوده ای و من به عنوان همسر آینده روی تو حساب میکردم ، اما حالا نمیدانم چرا تا این حد تغییر کرده ای ؟ شده ای یک آدم غیر قابل تحمل و سنگدل .
فرزام سرش را با تاسف تکان داد و گفت :
دختر خاله خوبم . تو واقعا خانم هستی و اگر من جسارتی کردم به خاطر شعور پایینم بوده است . خوب سعی میکنم اخلاق و رفتارم را تصحیح کنم و دیگر شما را نرنجانم . قبول ؟
هنگامه بدون گفتن کلامی اتاق را ترک کرد و فرزام با دست محکم به پیشانیش کوبید . از دست مادرش عصبانی بود . او میدانست که فرزام در شرایط کاری سختی قرار دارد و وقت ...
لحظه ای به افکار خود خندید . اگر جای هنگامه ، رها از او میخواست که برای خرید بروند بدون هیچگونه مخالفتی میپذیرفت . تازه این وظیفه اش بود ، پس دروغ میگفت . او وقت کافی داشت ، اما دل و دماغ آن را نداشت . چگونه میتوانست پای سفره عقد با دختری بنشیند که ذره ای مهر و محبت به او نداشت . آنها با هم هیچ وجه تشابهی نداشتند ، اما سماجت مادر ...
برای لحظه ای به حال هنگامه دل سوزاند و با خود اندیشید که بیچاره دختری که به امید او زندگی مشترکی را آغاز کند . او نباید در حق هنگامه تا این حد ظلم میکرد . با این پندار روی صندلی نشست و بار دیگر پوشه را گشود ، اما به یاد در باز باغ افتاد و بلافاصله از جا پرید و پنجره را گشود و کمی خم شد . چند مرد در وسط باغ قدم میزدند . یکی از آنها را میشناخت . خیلی با خودش کلنجار رفت ، اما دلش آرام نمیگرفت ، به همین خاطر با صدای بلند گفت :
این ملک را برای فروش گذاشته اند ؟
آقای شکری که صاحب معاملات ملکی سر خیابان بود ، به سوی صدا برگشت و با دیدن فرزام لبخندی بر لب راند و جواب داد :
بله آقای روشن . راستی تبریک میگویم . مثل اینکه قرار است عروس به خانه بیاورید . بالاخره دیر یا زود باید به این فکر می افتادید ، چون اگر سن و سال آدم بگذرد ، کسی به او زن نمیدهد . برای مثال خود من پیرمرد که در حسرت ماندم .
فرزام لبخند زد و دلش آشوب شد . به همین خاطر بار دیگر پرسید :
چطور آقای شهابی قصد فروش خانه را کرده اند ؟ ایشان که به اینجا علاقه خاصی داشتند .
آقای شکری نگاهی به دو مردی که همراهش بودند کرد و جواب داد :
بله ، اما ظاهرا برای دو برادر زاده اش مشکلی پیش آمده بود و او قصد داشت آنها را در سفری طولانی همراهی کند و مرا وکیل خود کرد که ملکش را بفروشم .
سرمایی همه وجود فرزام را فرا گرفت . آقای شهابی که برادری نداشت ! دهانش خشک شده بود و به زحمت توانست بپرسد:
برادر زاده هایش را شما دیده اید ؟
آقای شکری که از این همه کنجکاوی فرزام متعجب شده بود گفت :
بله یک دختر و پسر جوان . فکر میکنم ایرانی نبودند ، چون به سختی فارسی صحبت میکردند .
فرزام دیگر توان ایستادن را در پاهای خود نمیدید . رهایش بازگشته بود آیا این امکان داشت ؟ رهای زیبای او حالا که چند روز دیگر ... نه ، نه ، نباید به این موضوع فکر میکرد . حتما مشکلی برایشان پیش آمده بود ، زیرا رها عاشق باغ بود و آقای شهابی خاطرات فراوانی در آنجا داشت ، پس چرا ... ؟ با صدای آرامی گفت:
آقای شکری میتوانم بپرسم قیمت آخر این خانه چقدر است ؟
آقای شکری با لحنی فاتحانه گفت :
پس بگو چشمتان خانه را گرفته که این قدر پرس و جو میکنید . میتوانیم درمورد قیمت به توافق برسیم .
فرزام نگاهی به آسمان کرد و گفت :
اگر وقت دارید الان می آیم آنجا تا با هم صحبت کنیم .
و بلافاصله پنجره را بست و از اتاق خارج شد . مادر و خاله اش برای خرید رفته بودند و کسی در خانه نبود . از این که کسی در خانه نبود احساس خشنودی کرد و بلافاصله خانه را ترک کرد . در همان لحظه پستچی میخواست نامه ای را از لای در به داخل بیندازد . فرزام لبخندی زد و گفت :
ببخشید نامه آمده ؟
پستچی پرسید :
شما اهل این خانه اید ؟
فرزام مکث کوتاهی کرد و در دادن جواب مردد ماند ، اما بالاخره گفت :
بله اگر نامه ای هست .
پستچی نامه را به دست او داد و خود رفت . با رفتن او فرزام نگاهی به آدرس فرستنده کرد . نامه از روسیه بود . به امید اینکه از داخل نامه نشانی بیابد آن را در جیب کتش گذاشت و زنگ را فشرد .
صحبت آنها دو ساعت به طول انجامید و قرار شد که آقای شکری سه هفته برای تهیه پول به فرزام مهلت بدهد . فرزام احساس میکرد قلبش از سینه اش بیرون خواهد زد . زمانی که به اتاقش رسید ، بلافاصله برق را روشن کرد و پشت میز کارش نشست . برای باز کردن نامه دو دل بود ، اما چاره ای نداشت . باید رها را می یافت تا لااقل سوء تفاهمات را برطرف میکرد . متن نامه به روسی نوشته شده بود ، اما از آنجایی که فرزام تسلط به زبان روسی نداشت ، ناچار شد از یکی از دوستانش که با یک خانواده روسی رفت و آمد داشتند ، کمک بگیرد . در نامه که تقریبا طولانی بود ، نوشته شده بود .
« سلام دوست خوب و همیشگی من رها . مدتی پیش نامه ات به دستم رسید ، اما پسر شیطانم اجازه نوشتن نامه را به من نمیداد . نمیدانی چقدر بهانه میگیرد و مرتب گریه میکند . اوسکار معتقد است زمانی که بزرگ شود خوب خواهد شد ، اما من که چشمم آب نمیخورد . راستی با اوسکار به این توافق رسیده ایم که اسمش را بنیامین بگذاریم . اسم زیبایی است نه ؟ من به اوسکار گفتم اگر بچه اولمان دختر بود اسمش را رها میگذاریم . آخر میدانی رها ؟ من همیشه به استقامت تو ، به غرورت ، به رفتار و کردارت و حتی به چهره زیبایت حسودی میکردم . امیدوارم فرزندم هم به خوبی تو شود . همینطور بنیامین کوچولویم به خوبی برادرت بنیامین . خوب حرفهای بی خود را کنار بگذارم و اصل مطلب را بنویسم . حتما دوست داری بدانی اینجا چه وقایع جدیدی رخ داده است . اگر برایت بگویم از تعجب دهانت باز خواهد ماند . در این پنج ماهی که تو رفته ای همه چیز تغییر کرده است . مثلا هاموند . چگونه برایت بگویم ؟ هاموند شلوغ و شیطان عاشق شده . حتما میپرسی عاشق کی ؟ اگر به تو بگویم باور نخواهی کرد . او خواهان دلایانگ لویدیسیچ شده است . میدانم که تعجب کرده ای . دلایانگ لویدیسیچ دو بار شوهر کرده و یک پسر هم دارد ، اما با این حال هاموند خواهان او شده است . هر چه پدر و مادر با او صحبت میکنند فایده ای ندارد . خود دیالانگ هم ابتدا مخالف بود ، اما آنقدر با سماجت هاموند روبه برو شد که ظاهرا متقاعد شده که در کنار هم خوشبخت خواهند شد .
رها جان ! رازی بود که هیچ گاه به تو نگفتم . میدانی هاموند به تو بی نهایت علاقه مند بود و من هم از این راز آگاه بودم . خیلی سعی کردم به تو بفهمانم ، اما نشد . زمانی که جریان هاتسگار به وجود آمد او خیلی در خودش فرو رفت ، اما میدانی که خیلی مغرور است و هیچگاه از خودش ضعف نشان نمیدهد . در مورد این موضوع هم ضعف خود را نشان نداد و حتی به تو هم تبریک گفت ، اما از آن زمان از خودش غافل شد . آن پسر بازیگوش و سر به هوا ، سر به هواتر شد و دیگر به هیچ چیز توجه نداشت ، تا این که کم کم در صدای گرم دیالانگ امیدش را یافت و به او دل باخت . من ابتدا ناراحت بودم و عصبی ، اما اوسکار که مرد دانایی است ، با من صحبت کرد و گفت که حق دخالت در زندگی خصوصی برادرم را ندارم و در ضمن باید به احساساتش احترام بگذارم و من هم پذیرفتم و حالا قرار است بزودی نامزد کنند . تعجب آور است نه ؟
راستی دوروتی گرسن و تومیسلاو ویشنوف هم بسیار خوشبخت هستند . من فکر نمیکردم تومیسلاو پسری به این خوبی باشد . واقعا دوروتی در انتخاب همسر موفق شد . راستی الان سه ماهه حامله است و بزودی کوچولویی را به دنیا خواهد آورد . نمیدانم این موضوع را بنویسم یا نه . اوسکار میگفت ممکن است از این که در نامه ام درمورد او بنویسم ناراحت شوی . منظورم هاتسگار است ، آخر قصه زندگی او شده قصه شبهای مردم ! نمیدانم چطوری شروع کنم . بعد از این که تو رفتی همه چیز برای هاتسگار خراب شد و زندگی را فقط کابوس میدید . شاید باورت نشود ، اما دیگر در ملا عام مشروب میخورد و یک دائم الخمر واقعی شده . شبها با نعره هایش مانع خوابیدن مردم میشود . کارش کاملا به جنون کشیده شده با تمام دوستان هم قطع رابطه کرده و مثل لاک پشت در لاک خود فرو رفته بود . بالاخره گروهبان یوگنی فارکر مجبور شد پسرش را دستبند بزند و به جرم مزاحمت شبانه به زندان بیندازد . بعد از سه روز هم یک شب بدون اینکه کسی خبر داشته باشد او را به مسکو بردند و در بیمارستان بزرگ مسکو که آناتولی والر دوست اوسکار در آنجا کار میکند بستری کردند ، تا بلکه این عادت زشت از سرش بیفتد .
بعد از یکماه دوباره به خانه برگشت ، اما این بار همراه با دختری که از خودش شش سال بزرگتر بود . میگویند اکولاآندرویچ پرستار خصوصی او در بیمارستان بوده و شایع شده که فقط به خاطر ثروت فارکرها با هاتسگار نامزد شده است ، چون هاتسگار هیچ گونه توجهی نسبت به او نشان نمیدهد و بار دیگر به سمت الکل رفته ، هر چند که به شدت اولیه نیست . هاتسگار واقعا مرد غیر قابل تحملی شده و اوسکار معتقد است که باید به او توجه بیشتری کرد ، زیرا محتاج توجه و محبت است . رها ! مثل اینکه هاتسگار حقیقت را میگفت و زندگی بدون تو برایش یک مرداب است . هرگز باورم نمیشد که بعد از رفتن تو به چنین روزی بیفتد .
خوب از این خبرهای غمگین بگذریم . رها خودت چه کار میکنی ؟ میدانم در ایران هم مورد توجه مردان زیادی قرار میگیری ، اما با بیرحمی تمام از همه آنها روی برمیگردانی . ای کاش من هم دل تو را داشتم . راستی از این که نوشته بودی بنیامین بهبودی کامل پیدا کرده ، خیلی خشنود شدم . تو را به خدا زودتر به اینجا بازگردید . دلم میخواهد با بنیامین از گذشته حرف بزنم . راستی بنیامین در مورد ما هم صحبت میکند ؟ میداند که من به آرزویم که ازدواج با اوسکار بود رسیده ام و حالا به من خانم ساوس میگویند ؟ رها دلم خیلی برایت تنگ شده است . با اوسکار عکسهایمان را تماشا میکردیم . در عکس عروسی من ، تو لبخند مهربانی بر لب داشتی . دلم برای خنده هایت تنگ شده است . در نامه قبلی ات نوشته بودی که قصد داری به اصفهان بروی . با اوسکار از روی نقشه اصفهان را یافتیم . اوسکار میگفت که مکانهای تاریخی و دیدنی فراوان دارد . یادت باشد هر جا رفتی عکسی یادگاری بیندازی و برای من بفرستی . شاید هیچ زمانی نتوانم اصفهان را ببینم راستی فراموش نکنی . در نامه بعدیت آدرس منزلتان در اصفهان را برایم بنویس . خوب ، دوباره بنیامین کوچولو شروع کرد به گریه . تا خانه را روی سرش نگذاشته باید بروم و شیرش را بدهم . سلام من و اوسکار را به بنیامین و آقای شهابی پدر خوانده ات برسان . از دور صورت ماهت را میبوسم .
خداحافظ
کلارا ساوس ( ریچ )
فرزام سرش را روی کاغذ قرار داد و چشمهایش را بست . هاتسگار چه نسبتی با رها داشت ؟ این سوال مغزش را میخورد . اعصابش حسابی تحریک شده بود و نمیدانست باید چگونه رفتاری داشته باشد . با خودش گفت : « پس رها متخصص گریز ناگهانی است » و برای لحظه ای به حال هاتسگار دل سوزاند ، اما با یادآوری چهره معصوم رها از اندیشه خود به خشم آمد و با خود گفت : « باید او را بیابم ... »
صدای زنگ خانه افکارش را پاره ساخت . با بی حوصلگی از جای برخاست و نامه را در کشوی میزش نهاد و برای باز کردن در رفت و زیر لب غر زد : « مگر کلید همراه نبرده اید ؟ » زمانی که در را گشود ، پدر و مادر و خانواده خاله را در پشت در مشاهده کرد که با آغوش پر از بسته های کادو شده در انتظار ورود به خانه بودند . با بی حوصلگی خود را کنار کشید و با صدایی که فقط خودش شنید ، سلام کرد . هنگامه بلند خندید و گفت :
فرزام بیا ببین چه چیزهای قشنگی خریدم . جایت خالی . بازار آن قدر شلوغ بود که اصلا نمیتوانستیم راه برویم .
آقای روشن تبسمی کرد و گفت :
با این تعریفی که از شلوغی بازار میکنی فرزام خدا را شکر میکند که دنبالمان نیامده .
دقیقه ای بعد تمام بسته ها روی میز قرار گرفتند و هنگامه و خاله آنها را باز کردند . فرزام هم مجبور شد بنشیند و به زحمت هر چند لحظه یکبار لبخندی بزند ، هر چند که دلش میگریست .
خانم روشن درحالیکه وارد آشپزخانه میشد به هنگامه گفت :
دخترم ! تو باید امشب حتما اینجا بمانی .
هنگامه لبخندی زد ، اما آقای سعادت گفت :
سودابه خانم عجله نداشته باشید . تا چند روز دیگر برای همیشه خانه تان خواهد آمد .
با این حرف آقای سعادتی خانم روشن وارد آشپزخانه شد و فرزام هم به بهانه برداشتن آب به آشپزخانه رفت و با حالتی پرخاشگرانه گفت :
مادر شما چرا مهمان دعوت میکنید ؟ چرا ملاحظه نمیکنید ؟
خانم روشن که از لحن پسرش حیرت کرده بود ، گفت :
این چه طرز حرف زدن است ؟ مگر من قبلا از هنگامه نمیخواستم که خانه ما بماند . این که حرف امروزم نیست . معلوم هست که تو چه ات هست و چرا آن قدر بهانه گیری میکنی ؟ این از امروز که با بهانه گیریهای مسخره از زیر آمدن به بازار شانه خالی کردی و این هم از حرف زدن حالا . خوب تو اگر هنگامه را نمیخواستی برای چه از اول پا پیش گذاشتی ؟
فرزام با ناراحتی از خانم روشن روی گرداند و گفت :
مگر شما گذاشتید ؟ آن قدر گفتید و گفتید که من هم مجبور شدم که ...
اما ادامه سخن خود را نگفت و از آشپزخانه خارج شد . اصلا حوصله نشستن در جمع را نداشت و با عذرخواهی کوتاهی به اتاقش رفت . از طرز حرف زدن هنگامه و از این که به داشتن لوازم آرایش و لباس تا این حد اهمیت میداد ، کلافه میشد ، اما چاره ای نبود .
***
باید میرفت و او را میافت ، در غیر این صورت چند روز دیگر همه چیز تمام میشد و دیگر هیچ راه بازگشتی نبود . شاید هنوز هم مهری از او به دل داشت . شاید هنوز ... این افکار به هم ریخته اعصاب او را متشنج کرده بود . باید تصمیمش را میگرفت . دیشب تا صبح به همه چیز اندیشیده بود ، اما چاره ای نداشت . میدانست اگر غیر از این عمل کند هیچ گاه خوشبخت نخواهد بود . شاید رها هم به همین نتیجه رسیده بود که از هاتسگار گریخت .
قبل از اینکه خانم و آقای روشن از خواب بیدار شوند ، از روی تخت برخاست . هوا هنوز تاریک بود ، اما چیزی به روشنایی نمانده بود . ساک کوچکی را از داخل کمد برداشت و چند دست لباس در آن قرار داد . باید او را میافت . فقط این مهم بود . با این افکار ، اتاق را ترک کرد . همه جا در سکوت محض فرو رفته بود . از این حرکت بچگانه به خنده افتاد . هیچ گاه حتی به مخبله اش خطور هم نکرده بود که روزی مخفیانه از خانه بگریزد . بنگاه اتوبوس حسابی شلوغ بود . به امید این که شخصی از سفر به اصفهان منصرف شود ، به باجه مخصوص فروش بلیط مراجعه کرد . مسئول فروش بلیط پیشنهاد داد آنجا بماند که اگر شخصی از آمدن منصرف شد ، او را به جایش بفرستند . تمام صندلیهای سالن پر بودند . فرزام به دیوار تکیه داد و به مردم چشم دوخت ، اما حواسش به آنها نبود ، بلکه به این می اندیشید که در اصفهان به آن بزرگی او را چگونه خواهد یافت .
ساعت حدود هفت و نیم را نشان میداد که مسئول فروش بلیط او را صدا زد . فرزام بمحض شنیدن نامش به سمت باجه حرکت کرد و متوجه شد که خوشبختانه شخصی از سفر منصرف شده است . نیم ساعت به حرکت اتوبوس مانده بود . در این فاصله میتوانست به خانه زنگ بزند و جریان سفرش را توضیح دهد . بی گمان هم اکنون آنها از خواب بیدار و برایش نگران شده بودند . فرزام با این فکر به سمت تلفن رفت و شماره مرکز را گرفت و از آنها خواست تا به منزلشان تماس بگیرند .چند لحظه بعد صدای خانم روشن که از هیجان میلرزید به گوشش رسید .
الو ، الو بفرمائید چرا حرف نمیزنی ؟
فرزام هر قدر با خودش کلنجار رفت نتوانست کلامی بر لب براند تلفن را قطع کرد . چگونه میتوانست به مادرش بگوید که با امیدی واهی ساک سفر را بسته و ممکن است دست خالی بار دیگر باز گردد . و به خاطر همین امید خالی و پوشالی سرنوشت دختر دیگری را به بازی گرفته است ، اما فرزام این عمل خود را باور داشت . اگر به این سفر نمیرفت تمام عمر خود را ملامت میکرد و خانه برایش شکنجه گاه میشد . شاید این امید عبث نبود و دریچه خوشبختی به رویش گشوده میشد .
فرزام ساکش را به دست گرفت و به سرعت به سوی اتوبوس رفت . زمانی که مسافران روی صندلیهای خود جای گرفتند ، اتوبوس حرکت کرد . فرزام از پنجره کنار دستش به زمین نگاه کرد . انگار از زیر چشمش لیز میخورد . بی اختیار لبخند زد و خاطرات دوران کودکی در ذهنش تداعی شد . دلش میخواست بار دیگر به دوران شاد و بی خیال کودکی باز گردد . آن دورانی که هیچ چیز نمیدانست جز اینکه پدر و مادری دارد که تمام مواقع از او حمایت میکردند ، اما حالا همین حامیانش را رنجانده بود .
از حرکات عجولانه خود شرمسار بود و میدانست که حق ندارد با مادرش اینگونه رفتار کند . اما بیکباره عقلش را از دست داده بود . با خود عهد کرد زمانیکه به تهران بازگشت ، دستهای مادر را در دست گیرد و بوسه ای بر آن نهد تا بلکه زخمی را که به قلب مهربانش زده است اندکی التیام بخشد . با این فکر چشم بر هم نهاد و سعی کرد لحظه ای تجسم کند که با اله زیبای رویاهایش روبرو خواهد شد .
سرانجام اتوبوس به مقصد رسید . میدانست که روز سختی را در پیش دارد ، اما نفس حبس شده در سینه اش را بیرون داد و با گفتن به امید خدا راه افتاد . کالسکه رانی صدا کرد و از کالسکه ران خواست که او را به اولین هتل برساند . تصمیم گرفته بود که از همان روز کار جستجو را آغاز کند . بعد از استحمام و تعویض لباس به رستوران هتل رفت تا غذایی مختصر بخورد و بعد از آن به امید پیدا کردن گمشده اش شروع به جستجو کند . در میان جمعیت به جستجوی آن دو چشم شهلا گشته بود ، اما هر چه عقربه ساعت بیشتر میرفت امیدش بیشتر به یاس و نا امیدی مبدل میشد . خستگی و ناتوانی پاهایش مانع از حرکتش شده بودند . حدود عصر بود که به ستونی در وسط میدان تکیه داد و پای چپش را کمی بالاتر آورد و دستش را روی آن قرار داد و نفس عمیقی کشید و با دست راستش پیشانی خیس شده از عرقش را پاک کرد . چند کالسکه با اسبهای تزئین شده و زنگوله دار از مقابلش عبور کردند و نور کمرنگ خورشید زیبایی شهر را به رخ اش کشید .
فرزام خسته به روبرویش خیره شد . اصفهان حقیقتا شهر زیبایی بود هر چند این زیبایی را امروز اصلا درک نکرده بود . مردم به سرعت از گوشه و کنار خیابان عبور میکردند و فرزام به روبرو خیره شده و در دل آرزو میکرد که ای کاش هم اکنون رها با آن اندام ظریف و شکننده از رو به رویش بیاید . آنگاه فرزام به سمت او میدوید و از او میخواست که درخواست ازدواجش را بپذیرد و همراهش به تهران بازگردد . فرزام لحظه ای لرزشی خفیف در اندام خود احساس کرد . اگر رها همراه او نمی آمد ؟ اگر تمام افکار او پوچ و تو خالی و تماما توهم بودند و رها هیچ علاقه ای به پسر پنجره نداشت ؟ فرزام دست چپش را داخل موهای درهم و پریشانش فرو برد و آهی کشید . شاید آمدنش حقیقتا خنده دار و بی مورد بود ، اما پس قلبش چه ؟ جای قلب در زندگیش کجا بود ؟ او قادر نبود بدون رها به زندگی خود ادامه دهد . میدانست که خبط کرده است و نباید هیچگاه حاضر به ازدواج با هنگامه میشد . آن دختر چه گناهی داشت که باید یک عمر با مردی که قلبش در گرو زن دیگری بود ، زندگی کند ؟ در این صورت او هم فنا میشد . این منصفانه نبود . فرزام تصمیم گرفت اگر بی نتیجه به تهران بازگشت ، باز هم حاضر به ازدواج با هنگامه نشود .
***
ساعت از نیمه شب گذشته بود که خسته و کوفته وارد هتل شد . حتی گرسنگیش را هم از یاد برده بود . بدون گفتن کلامی اضافی کلید اتاقش را گرفت و از پله ها بالا رفت و بمحض اینکه به اتاقش رسید ، خود را روی تخت پرت کرد . حتی حوصله درآوردن کفشهایش را نداشت . میدانست جستجویی بیفایده آغاز کرده است ، اما چیزی در درونش ندا میداد که صبر داشته باشد . چقدر در میان جمعیت به دنبال دو چشم جادویی که او را دیوانه وار به این شهر غریب کشانده بود گشت . دستهایش را روی صورتش نهاد و قبل از اینکه مجال فکر کردن بیابد ، به خواب فرو رفت .
***
رها میز صبحانه را چید و به اتاق بنیامین رفت و چند ضربه به در زد ، اما جوابی نشنید . آرام در را گشود . بنیامین ملافه را تا روی سرش بالا کشیده و در خواب عمیقی فرو رفته بود . دلش نمی آمد بیدارش کند ، اما نمیشد تا ظهر بخوابد . باید زودتر بیدار میشد . رها آرام به تخت او نزدیک شد و ملافه را از رویش کنار زد و گفت :
خوب آقا پسر تنبل ! بلند شو ببینم . ظهر شده .
بنیامین خیال تسلیم نداشت . رها مجبور شد به سلاح همیشگی اش که بنیامین از ان متنفر بود متوسل شود و لیوان آب را برداشت و گفت :
خوب تنبل خان ! اگر بلند نشوی تا چند لحظه دیگر مثل موش آبکشیده باید سر میز بنشینی .
با گفتن این حرف ، بنیامین مثل برق از جا پرید و روی تخت نشست .
رها خنده بلندی سر داد و گفت :
خوب راه بلند کردنت را پیدا کردم .
بنیامین از روی تخت برخاست و به عادت همیشگی بینی کوچک و باریک رها را در دست گرفت و گفت :
بدجنس ! چه میشد اگر میگذاشتی نیم ساعت دیگر بخوابم ؟ راستی آقای شهابی بیدار شده ؟
رها سرش را تکان داد :
نه . آقاجان هم مثل تو تنبل تشریف دارند ، فقط من هستم که باید صبح زود بیدار شوم و مواظب این باشم که شما خواب نمانید .
بنیامین خمیازه ای کشید و برای شستن دست و صورتش به طرف دستشویی رفت و با حالتی اعتراض آمیز گفت :
د نشد دیگه . تو خودت ما را بی خواب کردی و بعد تقصیرها را گردن من می اندازی ؟
***
آقای شهابی پشت میز نشست .
چقدر من خوشبخت هستم که لااقل در اواخر عمرم و در سنین پیری پسر و دختری به شادابی شما دارم .
رها در کنار خانواده کوچک سه نفریشان احساس خوشبختی و آسایش میکرد ، اما در دلش جایی خالی بود که هیچ کس نمیتوانست آن را پر کند . او تمام کارهای خانه و آشپزی را به این امید که روزی در خانه فرزام انجام خواهد داد آموخته بود ، اما میدانست که باید این آرزو را با خود به گور ببرد و حالا حتی یک بار دیدار فرزام هم راضی اش میکرد . لحن مهربان بنیامین او را از افکارش خارج ساخت :
خواهر کوچولوی من چرا تا این حد مغموم و گرفته است ؟
رها سرش را به معنی نفی تکان داد و استکان چایش را به لب نزدیک کرد . آقای شهابی که متوجه اندوه دختر خوانده اش شده بود برای خشنود کردن او گفت :
راستی رها فراموش نکنی که بعد از ظهر آماده باشی تا با هم به سی و سه پل برویم و بنیامین جان لطف کن تو هم یادآوری کن که به تهران تلگراف بزنم .
رها لبخندی از سر رضایت بر لب آورد و گفت :
از این بهتر نمیشود . خیلی دوست دارم باز هم سی و سه پل را ببینم . راستی آقاجان از آقای شکری سوال کنید که نامه ای برای من رسیده است یا نه ؟
آقای شهابی لقمه ای پنیر به دهان گذاشت و استکان چایش را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت :
حتما .
با رفتن بنیامین و آقای شهابی ، رها بار دیگر احساس کسالت کرد . همیشه از تنهایی بیزار بود و نمیدانست در آن خانه درندشت باید چه کند . بلافاصله روی میز را تمیز کرد و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت .
آقای شهابی چند مرتبه خواسته بود که بعد از فوت نصرت خانم ، مستخدمی برای انجام کارها به خانه بیاورد ، اما تا آمدن رها که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت و بعد از بازگشت او هم رها هر بار مخالفت کرده و معتقد بود که بهترین راه فرار از تنهایی و فکرهای بیهوده کار خانه است . رها از انجام کارهای خانه بسیار لذت میبرد و دلش میخواست زمانی که بنیامین و آقای شهابی خسته برمیگردند ، با غذای گرمی از آنها استقبال کند ، اما دست به هر کاری میزد ، بی اختیار به یاد فرزام میافتاد . چقدر دلش میخواست روزی میرسید که برای او غذاهای گرم و لذیذ تهیه کند و فرزام هم بعد از خوردن یک قاشق غذا با چشمان مهربان و جذابش به او بنگرد و طبق عادت ، کمی ابروهایش را بالا ببرد و بگوید : « مرحبا خانم کوچولو ! امروز هم غذای خوشمزه ای پخته ای . » میدانست این آرزو را باید به دست فراموشی بسپارد و خود را برای روزهای سخت و یکنواخت آینده آماده کند .
لحظه ها کند میگذشتند . زمانی که صدای دو ضربه از ساعت شنیده شد ، بسرعت خود را به پله های حیاط رساند . مطمئن بود که لحظه ای بعد در بر روی پاشنه خواهد چرخید و همانطور هم شد . بنیامین و آقاجان با پاکتهای پر از میوه وارد خانه شدند و به رها که با چشمهای مشتاق به آنها مینگریست ، لبخند زدند . بنیامین گفت :
باز هم از تنهایی رنجیده ای ؟
رها سرش را تکان داد :
نه نه . کم کم دارم عادت میکنم . میتوانید حدس بزنید امروز چه غذایی درست کرده ام ؟
بنیامین بسرعت خود را به پله ها رساند و پاکت میوه را به دست رها سپرد و نفس عمیقی کشید :
آخ جان ! حتما قیمه درست کرده ای ؟
رها نگاهی به آقای شهابی انداخت و پرسید :
نظر شما چیست آقا جان ؟
آقای شهابی نگاه مهربانش را به دستهای ظریف رها دوخت و عصا زنان به سمت اتاق آمد و گفت :
دختر نازنینم ! حیف این دستهای لطیف و شکننده نیست که آنها را برای کارهای خانه خراب میکنی ؟