loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 4114 1392/07/04 نظرات (0)
صبح از وقتی بیدار شدم مامان با رفتارش بهم استرس وارد کرد تا وقتی که سامان اومد دنبالم
مدام چسبیده بود بهم و می گفت اینو بگو اونو نگو … اینجوری برو اینجوری نرو
یعنی کلا اعصابم خراب شد ! حتی وقتی نشستم توی ماشین بازم سرش رو از پنجره آورد تو و گفت :
_سامان جان حواست باشه این دختره یکم زبونش تنده ، اگر اقاجون چیزی گفت کیانا خواست جواب بده تو نذار بحثُ عوض کن
_چشم عمه ، شما خیالت راحت باشه من هستم مواظبم
پشت چشمی برای سامان نازک کردم که یعنی می خوام مواظب نباشی !
بلاخره بعد از کلی سفارش و دلواپسی مامان دل کند و ما راه افتادیم … از سکوت ممتد ماشین کلافه شدم ، داشت خوابم می گرفت
جالب بود که زنگ خور سامان کم شده بود !
روزایی که من راننده شخصیش بودم مدام در حال حرف زدن بود حالا نمی دونم چی شده بود که جو ماشین ساکت بود
دست به سینه نشستم و با اخم گفتم :
_خوب حداقل یه آهنگ بذار گوش بدیم
انگار توقع نداشت حرف بزنم ، بهم نگاهی کرد و گفت :
_چرا ؟
_داره خوابم می گیره !
_من حوصله گوش دادن ندارم
_مگه گوش کردنم حوصله می خواد !؟
_اوهوم
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_ولی من دوست دارم حوصلشم دارم
_خوب هندزفری بذار
_نیاوردم
_وقتی برگشتی گوش کن
_الان میخوام گوش کنم !
دستی توی موهاش کشید و گفت :
_لجباز لوس
زیر لب از قصد جوری که نشنوه گفتم :
-عقده ای !
_چی گفتی ؟
_هیچی
_فحش دادی ؟
_وا ! مگه من بی ادبم … ببین با عرض معذرت من دلم آهنگ می خواد
کنترل ضبطش رو از کنار دنده برداشتم و روشنش کردم ، یکم زیادی سیستمش پیشرفته بود کلی بیخودی دکمه زدم تا بلاخره صدای آهنگ بلند شد
اولش خیلی آروم بود فکر کردم ولومش کمه تا می تونستم زیادش کردم ، سامان لبخند زد …
هنوز تو تفسیر لبخندش بودم که یهو چنان صدای آهنگ پیچید تو ماشین که از ترس جیغی زدم و کنترل رو پرت کردم هوا
گوشام رو با دست گرفتم و با داد گفتم :
_کمش کـــــــن !
داشت بلند می خندید … همون ! پس می دونست آهنگه چیه که منتظر بود عکش العمل منُ ببینه !
بیخیال پیدا کردن کنترل شدم و با دست کمش کردم …
_آخه این مزخرفات چیه گوش میدی ؟
_قشنگه که ، پر از هیجانه
_خوب معلومه واسه گوش دادن اینا باید اعصاب و حوصله داشته باشی
_آره دیگه اینم هست
_اصلا خودم فلش دارم توش پر از آهنگ های قشنگه دادم حمید برام گلچین کرده الان پیداش می کنم
داشتم تو کیف دنبالش می گشتم که گفت :
_توام کشتی ما رو با این فلشت ! حالا حمید کیه ؟
_پسر همسایمون
_آهان
_بیا ، پیداش کردم
وصل کردم و صداش رو یکم باز کردم
چشمای من پر خواهشه
نگاه تو یه نوازشــــه
برای این دل دیــــوونه
دلم برات پر میــــکشه
صدات واسم آرامشـــه
نگات مثل نم بارونـــه
دوســــِـت دارم دلم می گیره بی تو بی هـــوا
هر لحظه قلب من میشکنه بی تو بی صــــدا
عشقت تو خــــــونمه قلــب تــو قلــب منـــه
هر جا تو هر نفـــس دل واسه تو می زنـــه
کی غیـــر تو عزیزم همه حرفامــو می دونه
اشکامــو کی میفهمه غم چشمـامُ میخـــونــه
عشقت کار خـــدا بود که تورو به دلــم داده
دنیــا منو فهمیده مهــــرت به دلم افتــــاده
دوســـِـت دارم دلم می گیره بی تو بی هـــوا
هر لحظه قلب من میشکنه بی تو بی صــدا
عشقت تو خـــــونمه قلــب تـو قلـــب منــه
هر جا تو هر نفـــس دل واسه تو می زنــه
_بهت نمی خوره انقدر از آرامش خوشت بیاد !
_چطور ؟
_چون بیشتر هیجانی هستی
_خوب آره ولی به وقتش آرامش هم باید باشه ، اتفاقا من بر عکس ظاهرم خیلیم آرومم
هنوز حرفم تموم نشده بود که آهنگ بعدی باعث شد سامان بترکه از خنده ، یعنی آخرش بود !
هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی
اخماتو وا کن
هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی
یه نیگاه به ما کن
ایوووووووووووووول
از ترس اینکه دستم بندازه سریع فلش رو درآوردم و گذاشتم توی جیبم ، این حرکتم باعث خنده بیشترش شد … خودمم خندم گرفت !
خیلی طول نکشید که رسیدیم … یه جای خوش آب و هوا بود که واقعا می شد توش نفس کشید ، با اینکه شمال نبود ولی دست کمی هم نداشت .
با بوقی که سامان زد در کوچکی که کنار در پارکینگی بود با یکم فاصله باز شد و یه مرد حدودا 40 ساله اومد بیرون
اصلا شباهتی به مامانش که گوهر باشه نداشت ! با دیدن ما دوید جلوی ماشین
_چطوری آقا مرتضی ؟
_به به اقا سامان .. سلام علیکم … چه عجب یادی از ما کردید خوش اومدید آقا خوش اومدید اقا بزرگ حتما خوشحال میشه بفرمایید الان در باز می کنم
اینجا حتی از خونه خودشونم قشنگ تر بود ! یه ویلای دنج و دوست داشتنی … آدم بعضی وقت ها تا پاش رو می گذاره یه جایی حس خوبی بهش دست میده و بیخودی کلی موج مثبت می گیره
بعضی وقتها هم بر عکسه ! یعنی من که اینجوری بودم … با دیدن ویلا حس خوبی بهم دست داد
از ماشین پیاده شدیم ، مرتضی از دیدنمون خیلی خوشحال شده بود ، اینجوری که معلوم بود از دو ماه هم بیشتر بود که کسی اینجا نیومده بود
بیچاره اقاجون ندیده ام!
_اقاجون کجاست آقا مرتضی ؟
_فکر کنم رفتند تو باغ پشتی ، همین الان صداشون می کنم
_نمی خواد خودم میرم پیشش
_هر جور خودتون می دونید ، شهرام خان نیومدن ؟
_نه فقط ما دو تاییم … کیانا تو همین جاها باش من برم باهاش حرف بزنم خودم خبرت می کنم
_باشه برو
روی صندلی های سفید فلزی که زیر درخت بید بود نشستم
بعد از چند دقیقه مرتضی با یه سینی میوه و شربت اومد و گفت :
_خیلی خوش اومدید ، بفرمایید … چرا تشریف نمی برید داخل؟
_ممنونم همینجا خوبه هواش قشنگه
_جسارت نباشه ، شما دوسته آقا سامان هستید ؟
درکش می کردم ، چون اصولا خودمم کم فضول نبودم ! لبخندی زدم ولیوان شربت رو برداشتم
_نه من از اقوام نزدیکشونم
معلوم بود گیج شده سرش رو خارید و با اجازه ای گفت و رفت ….
نیم ساعت گذشت ولی از سامان خبری نبود ، بلند شدم تا برم یکم سرک بکشم ببینم چه خبره ، از همون راهی که رفته بود رفتم
یه باغ بزرگ پشت ساختمون بود ، مطمئن بودم کل درختاش میوه داره ، البته از نوع خوشمزش مثل گیلاس و آلو و این چیزا …
یکم که جلو رفتم صدای صحبتشون رو شنیدم ، یعنی فقط صدای سامان می اومد
_تو رو خدا یه چیزی بگو اقاجون ، یعنی هیچ حسی نداری ؟ خودت همیشه می گفتی آرزوته که یه بار دیگه عمه شهره رو ببینی
نمی تونستم از این زاویه خوب ببینمش ، پشتش به من بود … سامان رو به روش وایستاده بود و کلافه داشت حرف می زد ، فهمیدم از چیزایی هم که شنیدم لجبازتره
بعید می دونستم کار سامان باشه ! با شنیدن صداش گوشام تیز شد
_گفتم که نه ، بیخود خودتُ سبک نکن بابا … برگرد و به کار و زندگیت برس
_اما آقاجون دختر عمه شهره اینجاست اومده تا شما رو ببینه
_ببرش پیش مادرش من با کسی کاری ندارم
تعجب کردم از اینهمه یکدندگی و لجبازی ! نتونستم بیشتر از این منتظر دستور سامان باشم اینجور که معلوم بود همچین جربزه ای نداشت
رفتم جلوتر و گفتم :
_ولی من با شما کار دارم آقاجون
سامان سرش رو آورد بالا و با اشاره گفت برو … فکر کرده منم مثل خودش می ترسم !
بی توجه بهش رفتم جلوتر ، خیلی دوست داشتم قیافه بابابزرگم رو ببینم … پشت سرش وایستادم و دوباره گفتم :
_ من از مهمون نوازیه شما زیاد شنیده بودم اومدم تا با چشم خودم ببینم
بعد از چند لحظه با صدایی که می لرزید گفت :
_برای مهمون سرزده تکلیفی به میزبان نیست
رفتم جلوش وایستادم و گفتم :
_حتی اگر اون مهمون نوه ی میزبان باشه !؟
قیافه اش مهربون بود بر عکس تمام سعی ای که می کرد تا خشن باشه !
ابروهای درهم سفیدش موهای نقره ای کم پشتش ، چشم های روشنی که خیره شده بود به جای نا معلومی … دستای پیرش که روی عصای چوبی اش حلقه شده بودند
خیلی برام دوست داشتنی بود ، نمی دونستم داشتن پدربزرگ حتی بدون اینکه لمسش کنی انقدر قشنگه !
_من نه دختری دارم نه نوه ای !
_یعنی به این راحتی منکر وجود من و مادرم می شوید ؟ یعنی حتی بعد از اینهمه سال نمی خواهید فقط یه بار دخترتون رو ببینید ؟ درد دلش رو بشنوید ؟
اجازه بدید سایتون بالا سر خودش و بچه هاش باشه ؟
عصاش رو کوبید روی زمین و با خشم گفت :
_سایه اون شوهر …
قبل از اینکه چیزی پشت سر بابا بگه سریع گفتم :
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ! بابای من چند سالی هست که عمرش رو داده به شما
گره ابروهاش بیشتر شد ، اما چیزی نگفت
دلم می خواست حداقل نگاهم کنه ! مامان از لجبازیش زیاد گفته بود ، می دونستم نگاهش رو بالا نمیاره مجبورم خودم دست به کار بشم
بخاطر همین نشستم روی زمین و مستقیم مقابل چشم هاش نشستم ، سرم رو کج کردم و با لبخند گفتم :
_سلام اقاجون
نمی دونم شاید از دیدن شباهت صورتم با مامان بود که پر از بهت و تعجب و عشق خیره شد بهم !
بعضی وقت ها هر چقدرم که سعی کنی نمی تونی پرده بکشی جلوی دوست داشتنی که از چشمات می باره ، نه دوست داشتنی که لفظیه و مقطعی
اونی که اصله و از تو قلب آدم موج میزنه و ساحل چشم هات رو خیس می کنه !
چشم های منم مثل اون خیس شد و گفتم :
_فکر نمی کردم با دیدنتون هیچ حسی داشته باشم ، اما دارم … انگار هزار بار تو خواب و بیداری دیدمتون
برام آشنایید ، حتی اگر از اینجا بیرونم کنید مثل مامانم ، بازم دوستتون دارم
بهش دروغ نگفتم ، حرفام از قبل تعیین شده نبود .. همش یهویی اومد رو زبونم . از جاش بلند شد آروم چیزی گفت که متوجه نشدم
داشت می اومد طرفم منم بلند شدم و اشکام رو پاک کردم ، رو به روم وایستاد و گفت :
_تو خیلی … خیلی شبیه شهره ای
خندیدم
_نا سلامتی دخترشم آقاجون
دستش رو که حالا داشت می لرزید آورد بالا و دراز کرد سمتم ، بر عکس وقتی که برای دست دادن با دایی معذب بودم به راحتی دستم رو گذاشتم توی دستای قوی اما پیر و لرزونش
نتونست تحمل کنه قبل از اینکه چیزی بگه دستش شل شد و نزدیک بود بیفته زمین که سامان سریع کمکش کرد و چسبیدش
_خوبی اقاجون ؟
سرش رو تکون داد و به سختی گفت :
_منو ببر تو اتاقم بابا
ناراحت شدم ، حس کردم اوقات خوبش رو بهم زدم با اومدن ناگهانیم … نکنه حالش بد بشه ، سامان کمکش کرد و بردش توی ساختمون
من همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز ، اگر نمی خواست مامان رو ببینه چی ؟! حتما مامانم دق می کرد
چرا باهام حرف نزد ؟ چرا انقدر زود از پیشم رفت ؟
_تو دیگه چت شد ؟
سرم رو آوردم بالا و به سامان نگاه کردم
_حالش خوبه ؟
_آره یعنی بد نیست
_چرا یهو اینجوری شد ؟
_ نمی دونم شاید یاد قدیما افتاده ولی هر چی که هست بهتره یکمی تنها باشه
_نکنه مامان رو بازم نبخشه ؟
_آقاجون خیلی دل بزرگی داره ، حالا هم که سنی ازش گذشته مطمئن باش دیگه دخترش رو از خودش دور نمی کنه
_ولی رفتارش که اینو نمی گفت
_کدوم رفتار ؟ اون بنده خدا شوکه شده ، همینم که اومد جلو و دستت رو گرفت خودش کلیه دیگه چی می خواستی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم ، شایدم حق با تواه
_چه عجب ! یه بارم حق رسید به من
_حوصله ای داریا
با اومدن مرتضی ساکت شدیم
_سامان خان آقاجونتون گفتند تشریف بیارید بالا نماز و ناهار که گذشت با شما کار دارند البته هم شما هم مهمونتون
دیگه مطمئن شدم که حرف سامان درسته و این غم دوری رو به پایانه … خوب شد بیرونم نکرد !
ناهار قرمه سبزی بود که من همیشه عاشقش بودم ،دستپخت هما مثل مادرشوهرش گوهر عالی بود من که تاییدش کردم !
دوست داشتم به جای اینکه توی یه سالن بزرگ منتظر بشینم تا آقاجون بیاد و بگه چی تو سرشه خودم برم تو اتاقش و زیر زبونش رو بکشم
ولی خوب هنوز اخلاقش دستم نبود یکم خطری میزد …
بلاخره نزدیک ساعت 3 بود که در اتاقش باز شد و با آرامش اومد بیرون ، به احترامش وایستادم
وقتی که نشست کنار سامان منم نشستم ، نگاهی بهم کرد و گفت :
_اسمت چیه دختر ؟
_کیانا
سرش رو تکون داد
_چرا شهره خودش نیومد اینجا ؟
_خوب مامان از خداش بود که بیاد دست بوس شما ولی دایی شهرام گفت اول من بیام بهتره
در ضمن مامان شهره هر وقت شما اجازه بدید به سرعت برق و باد خودشُ می رسونه اینجا
_لازم نیست
قلبم ریخت ، سریع به سامان نگاه کردم … اونم مثل من یه جوری شده بود
_نمی خواهد اون بیاد اینجا ، عصر ما میریم تهران
باورم نمی شد ! یعنی نتیجه چند ساعت تنهایی و فکر کردنش شد این ؟ که خودش بره پیش دخترش ؟ یعنی اینهمه دل تنگش بود !
با ذوق دستامو کوبیدم بهم و گفتم :
_وای عالیه
سامان با اشاره به اقاجون گفت :
_کیانـــا !
_مگه چیه خبر خوب شنیدم ذوق کردم دیگه ، اگه اجازه بدید من یه زنگ به خونه دایی بزنم و بگم که داریم شام میریم اونجا گوسفند سر ببرند
از جاش بلند شد و گفت :
_با شهره حرف دارم ، خیلی زیاد … خیلی
تو فکر بود حتی وقتی از کنارم رد شد معلوم بود که حواسش اینجا نیست ، من که تو دل اون نبودم اما از دل مامانم خبر داشتم
بخاطر همین رفتم توی حیاط سریع گوشی رو روشن کردم و شماره اش رو گرفتم …
با اولین بوقی که خورد جواب داد
_کیانا دق کردم از دستت چرا این لعنتی رو خاموش کردی آخه ؟
_اِ ! خوب از بس زنگ می زدی دیگه
_خیلی خوب بگو چی شد ، بابامو دیدی ؟ حالش خوبه ؟ هنوزم مثل اون موقع ها اخم به ابروهاشه ؟
داشت گریه می کرد ، منم بغض کردم
_مامانی ، برو خونه دایی شهرام
_چرا ؟
_آقاجون می خواهد بیاد تهران … نمی دونم چه ساعتی ولی تا شب نشده میاد برو اونجا و خودت ببین بابات رو
_راست میگی کیانا ؟
_آره به جون خودم
_الهی خوش خبر باشی عزیزم ، همین الان میرم اونجا
_مواظب باشیا
_تو رو خدا گوشیت رو روشن بذار می خواهم بدونم کی میاد
_چشم ، فعلا کاری نداری ؟
_نه عزیزم … خداحافظ
_فعلا
خیلی خوشحال بودم که همه چی داشت به خیر می گذشت البته هنوز معلوم نبود چی می خواد بشه ولی همین که حاضر به دیدن مامان شده بود خودش کلی خوب بود !
_زنگ زدی به عمه ؟
برگشتم سمتش و گفتم :
_آره قرار شد بره خونه شما منتظر باشه
_اونجا خونه اقاجونه نه ما
_حالا چه فرقی می کنه ! راستی دیدی بلاخره تونستم آقاجون رو راضی کنم ؟
_خیلی خجسته ای ! اون بخاطر دخترش کوتاه اومده نه تو
_عجبا ! ببینم کی بود نیم ساعت مخ به کار گرفت نتونست هیچ کاری کنه ؟
_این چه طرز حرف زدنه مخ به کار گرفت یعنی چی ؟!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
_بحثُ چرا عوض می کنی ؟
_راستی تا آقاجون کاراش رو کنه بیا بریم تو باغ یه دور بزنیم خیلی جای قشنگیه
_بریم ولی سامان خان 2 هیچ
_دلم می سوزه
_برای ؟
_دخترایی مثل تو
_اِ ! چرا اونوقت ؟
_چون فکر می کنید پسرایی مثل من ممکنه کم بیاریم !
_والا دخترای دیگه رو نمی دونم ولی من مطمئنم تو کم آوردی !
_در صد اطمینانت مزخرفه
_شما اینجوری فکر کن … حالا کجا ؟
_دارم میرم باغ اگه میای بیا
دنبالش رفتم ، واقعا با صفا بود … جای مامان و کیمیا خالی ما کلا عاشق طبیعت بودیم
سامان وسط درختا وایستاد و گفت :
_اونجا رو می بینی ؟
به جایی که اشاره می کرد نگاهی کردم و گفتم :
_آره کور که نیستم !
_نه دیگه کور نیستی ولی نمی تونی از اینجا ببینی که چه خبره
_مگه چه خبره ؟
_آلو و آلبالو و گیلاس دوست داری ؟
همیشه عاشق میوه های ترش بودم مخصوص آلبالو ، چشم هام رو درشت کردم
_وای معلومه که دوست دارم !
_خوب اینجاها خبری نیست اما ته باغ پره درخت میوه های خوشمزست
_ چه کاری بوده که همه رو ببرن ته باغ ؟
_منم مثل تو نمی دونم … حالا پایه ای بریم آلبالو بخوریم ؟
_ناجور
می خواستم برم که دستش رو آورد بالا و گفت :
_مسابقه بدیم ببینیم کی کم میاره ؟
_مسابقه ؟
_وقتی سرعت رانندگیت خوبه حتما خوبم بلدی بدویی
نمی دونستم چیکار کنم ، می ترسیدم برم و ضایع بشم نفس کم بیارم از طرفی هم دلم نمی خواست خیلی راحت بگم نه که فکر کنه سریع کشیدم کنار
طبق معمول عقلم رو شوت کردم و رو هوا گفتم :
_باشه بریم
با یک دو سه ای که سامان گفت شروع کردیم دویدن .. راه کمی نبود بدیش این بود که شاخ و برگ درختا یکم اومده بود وسط راه باریک و نمی گذاشت تا با خیال راحت و مستقیم رفت
اگر با ماشین بودم خیلی راحت بلد بودم با لایی کشیدن حلش کنم
درسته سامان ورزشکار بود اما خوب من ریز تر و تند تر بودم کلی صلوات نذر کردم تا نفسم نگیره بدبخت بشم
هنوز جلوتر ازش بودم برگشتم تا ببینم فاصله چقدره که یهو با داد گفت :
_کیانا مواظب باش !
سرعتم زیاد بود ، ترسیدم که چاله ای چیزی جلوی پام باشه یا شاخه درختی جلوی چشمم بیاد ناخوداگاه دستام رو گرفتم سمت صورتم و پام رو مثل وقتی که میخوای از روی چیزی بپری آوردم بالا
تعادلم رو از دست دادم پام چرخ خورد و همونطوری که داشتم جیغ می زدم محکم با مخ خوردم زمین
صورتم روی زمین بود ، بوی خاک داشت مستقیم می رفت تو حلقم !
سرم رو آوردم بالا ، مچ دستم داشت می سوخت … وقتی صدای خنده بلند سامان رو شنیدم تازه فهمیدم چه خبره
عمرا اگر به این راحتی دلش رو خوش می کردم
دستم رو گذاشتم روی زمین و به سختی نشستم … بالای سرم وایستاد و با خنده گفت :
_2 ، 1 دختر عمه …
بلند شدم وایستادم ، سعی کردم چهره ام خونسرد و معمولی باشه …
آروم چند تا نفس عمیق کشیدم با دست خاک مانتو و شلوارم رو تکون دادم و همونجوری گفتم :
_فر پلی شنیدی یعنی چی ؟
_یعنی چی ؟ یعنی من ناجوانمردانه بازی می کنم ؟
نگاهش کردم و گفتم :
_آره متاسفانه ، بازی هم که با یه دستی و نامردی بخواد پیش بره میشه جر زنی ، بعد ممکنه طرف مقابلت تاثیر بگیره به جای اینکه مردونه بجنگه
مثل خودت یه جایی بدجور حالتُ بگیره ! حالا که اینجوری اومدی جلو منتظر حالگیری منم باش
به دیوار رو به رو اشاره کردم ، یه علامت مثل ضبدر روش بود نشونش دادم و گفتم :
_اینم خط و نشونش ، اگر من بیام وسط زندگی شما تو فقط با پنالتی می تونی ببری پسر دایی نه هیچ جور دیگه ای !
با اینکه داغون بودم اما به روی مبارک نیاوردم ، جوابی نداد … دستی کشید توی موهاش
گوشیم رو گرفتم طرفش و گفتم :
_شماره اینجا رو برام بگیر کار دارم
نیشخند زد
_چیه ؟ میخوای بزرگترتُ صدا کنی ؟
_آره با بزرگترم کار دارم بگیر
شماره رو گرفت و داد بهم … هما جواب داد ، سامان وایستاده بود تا ببینه چی میگم بهش
_هما جون یه کاری می کنی ؟
_بفرمایید ، حتما
_میشه به آقا مرتضی یه سبدی ظرفی چیزی بدی تا بیاره ته باغ ؟
_برای چی خانوم ؟
_اینجا کلی آلبالو هست می خواهم بچینم ببرم تهران حیفه همش داره خراب میشه
سامان با سرخوشی خندید و رفت سمت درختا ، بیچاره حتما فکر می کرد راستکی می خوام آمار بدم !
تا خود تهران داشتم آلبالو می خوردم دلم نمی اومد وقتی انقدر خوشگل بهم چشمک می زدند از خیرشون بگذرم !
تمام طول راه توی سکوت گذشت ، آقاجون به شدت توی فکر بود معلوم بود که چه حالی داره
من بر عکس اون به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین دیدار مامان و پدرش بود
فقط داشتم نقشه می کشیدم که چجوری باید بزنم تو پر سامان … نباید بهش اجازه می دادم هر وقت که خواست دستم بندازه
اگر قرار بود توی یه خونه زندگی کنیم مجبورم بودم گربه رو دم حجله بکشم ! چقدرم که بلد بودم ….
کاش حداقل می فهمیدم تو ذهنش چی می گذره ، چرا یکدفعه اینهمه تغییر شخصیت داد ؟
شایدم من یه جای کارم می لنگید اما نه من که همون کیانای سابق بودم
نزدیک خونه دایی بودیم به مامان اس ام اس دادم چون صد بار تاکید کرده بود … بیچاره مامان چه حالی داره الان !
سامان زنگ در رو زد ، اگر من جای مامان بودم حتما وسط کوچه وایستاده بودم نمی دونم چرا نیومده بود استقبال ؟ شایدم هنوز از آقاجونش می ترسید
در که باز شد اول آقاجون با اقتدار و البته کلی اخم رفت توی حیاط … کاش سامان مثل اوندفعه ماشین رو می آورد تو
همین که نگاه آقاجون افتاد به مامان که وسط حیاط وایستاده بود و داشت گریه می کرد گوشی لعنتیم زنگ خورد ….
رد تماس زدم و زود رفتم توی فیلمبرداری بلاخره باید از این صحنه ی بسیار ارزشمند فیلم می گرفتم
اما بازم گوشی زنگ خورد ایندفعه سامان هم برگشت و نگاهم کرد
کیمیا بود خروس بی محل تر از اونم مگه بود اصلا ! می دونستم هر کاری کنم بازم میگیره شماره ام رو با حرص به سامان گفتم :
_تو رو خدا فیلم بگیر من جواب این کنه رو بدم
نیشخند زد و چیزی نگفتم ، فکر کرده حالا کی بهم زنگ زده !
رفتم اون طرف تر و جواب دادم
_بله ؟
_سلام ، چرا انقدر دیر بر میداری آدم دلواپس میشه؟
_دستم بنده کارتو بگو می خوام قطع کنم
_وا ! تو که الان سر کار نیستی چه خبره مگه ؟
_هیچی بابا ، بگو دیگه
_ببین من دارم میام تهران
یا خدا ، همینو کم داشتم تو این موقعیت
_تهران برای چی ؟
_کیانا چته تو ؟ یعنی نیام خونم ؟
_چرا بیا ولی چرا انقدر بی موقع آخه ؟
_گمشو اصلا ازت خوشم نیومد با این حرف زدنت
هنوز داشت بهم نق می زد برگشتم ببینم اون طرف دارن چیکار می کنند ، مامان داشت تو بغل آقاجون گریه می کرد … حواسم به گوشی نبود گفتم :
_گندت بزنن آخرشم نتونستم ببینم عکس العملشونو بس که بد شانسم
_با منی ؟
_نه بگو
_چی بگم دیگه ؟ میای یا نه ؟
-کجا ؟
_گیجیا بیا دنبالم گناه دارم با اتوبوس اومدم خسته ام تا نیم ساعت دیگه میرسم ترمینال
با دست زدم روی پیشونیم
_یعنی کیمیا واقعا محشری با این برنامه ریزیت دقیقا زدی وسط هدف
_کدوم هدف ؟
_هیچی ، کاری نداری ؟
_میای ؟
-مگه می تونم نیام ؟ منتظر باش بهت زنگ میزنم بای
_قربونت بابای
قطع کردم و گوشی رو پرت کردم تو جیبم ، اعصابم خورد شده بود … هیچی از این دیدار زیبا نفهمیدم
رفتم پیش سامان و گفتم :
_فیلم گرفتی ؟
_آره
به دستاش نگاه کردم که توی جیبش بود
_خوب کو ؟ بده ببینم دیگه
_می خواستی به مزاحمه بگی بعدا زنگ بزنه تا بتونی زنده اش رو ببینی
_عجبا ! مزاحم کجا بود کیمیا بود داره میاد تهران باید برم دنبالش
_واقعا ؟
_آره … حالا نمی دونم چیکار کنم
_چی رو ؟ مگه دفعه اوله که میاد تهران ؟
_نخیر ولی دفعه اوله که قراره بفهمه یه خانواده جدید داریم و هزار تا اتفاق افتاده که بیچاره ازشون بی خبره
تازه نمی دونم ببرمش خونه خودمون یا بیارمش اینجا !
_بیارش اینجا دیگه ، راستی اونجا رو تحویل دادید ؟
_وای ! امروز چند شنبست ؟
_پنج شنبه
_قرار بود تا جمعه تخلیه کنیم چرا یادم نبود
_خوب صبح میریم اونجا
_همه چیز قاطی شده … من فعلا برم دنبال کیمیا تو به مامانم بگو
_با چی میری ؟
راست می گفت اصلا حواسم نبود ماشین ندارم ، دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه گفتم :
_تقصیر تواه دیگه ماشینمو گرفتی دیگه ام ندادی ، حالا من بدبخت موندم رو هوا
_بیا بریم ماشینتم سر فرصت بر میداری
_نمی خواد خودم با آژانس میرم
_ برو سوار شو تا من به مامان بگم کجا میریم
دیگه تعارف کردن نداشت که ، شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_باشه پس زود بیا
اینجوری بهتر بود حداقل سامان وقتی می فهمید ما دو قلوییم ، خودمون 3 تا بودیم و کسی دیگه خبردار نمی شد من قبلا چه کارایی کردم
داشت می رفت سمت فرودگاه که گفتم :
_کجا میری ؟
_فرودگاه دیگه
_ما هنوز انقدر با کلاس نشدیم ، برو ترمینال پسردایی
زد زیر خنده و مسیر رو عوض کرد … تو دلم کلی بد و بیراه بهش گفتم هنوز از دست کار چند ساعت پیشش دلم خون بود
چقدر وقیح و پررو بود که به روی خودشم نمی آورد !
نزدیک ترمینال بودیم که شماره کیمیا رو گرفتم
_الو رسیدی ؟
_پس نه هنوز تو راهم ، نیم ساعته علاف تو شدم
_دارم میام نق نزن
_باشه تو سالن نشستم بیرون گرمه
_اوکی فعلا
سامان گفت :
_چی شد ؟
_هیچی منتظره
_رسیدیم
_تا تو پارک کنی من میرم میارمش
_وایسا با هم بریم دیگه
_نه بابا نمی خواد ما الان میایم
منتظر نموندم چیزی بگه ، سریع پیاده شدم و رفتم توی سالن … ولی هر چی گشتم نبود
هر چی هم بهش زنگ می زدم آنتن نمی داد ، کلا نمی تونست دو دقیقه یه جا بند بشه اَه .. از دست این دختره
داشتم شماره اش رو می گرفتم که صدای سامان رو از پشت سر شنیدم
-کیانا پس کجا موندی ؟
برگشتم بگم چی شده که دیدم داره با کیمیا حرف می زنه ! خندم گرفت … بیچاره گیجه نمی بینه لباسش با من فرق داره
کیمیا با تعجب بهش گفت :
_سلام
سامان نگاهی به ساک کوچک توی دست کیمیا کرد و گفت :
_تو مگه کیانا نیستی !؟
پوفی کردم و رفتم جلو گفتم :
_نخیر من کیانام این کیمیاست !
سامان با چشم های درشت شده از تعجبش نگاهی بهمون کرد و گفت :
_شما … شما دو قلویید ؟!
_پ نه پ این کپیمه منم زیراکسشم
دست کیمیا رو گرفتم و محکم بغلش کردم ، بازم دلتنگش بودم مثل همیشه
_الهی فدات شم انگار یه ساله ندیدمت کیمی جونم
آروم کنار گوشم گفت :
_این پسره اینجا چیکار می کنه ؟
از بغلش اومدم بیرون و روسریم رو یکم با دست صاف کردم و گفتم :
_حالا بیا بریم بهت میگم
لبخند تصنعی به سامان که هنوز تو بهت بود زد و گفت :
_ببخشید
دستم رو کشید و بردم اون طرف تر ، مثلا می خواست یواش حرف بزنه ولی حواسش نبود داره داد می کشه !
_جواب منو بده ، مگه تو نگفتی باهاش دعوات شده اخراجت کرده ؟ اصلا معلوم هست داری چیکار میکنی؟
دو سه بار هم که بهت زنگ زدم پرسیدم چی به چیه منو پیچوندی … انقدر دل نگران بودم که کوبیدم اومدم تهران
_بیخود کردی ، تو گفتی و منم باور کردم که بخاطر من اومدی !
_حالا هر چی ، تو توضیحت رو بده تا از فضولی نمردم
_بابا مفصله نمیشه اینجا گفت ، بیا بریم تو ماشین می گم
_کجا ؟ تا نگی من هیچ جا نمیام …
نذاشتم ادامه بده و به زور بردمش پیش سامان
_بریم سامان ؟
کیمیا با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_سامان ! این چه طرز حرف زدنه کیانا !؟
_ببین در نبود تو یه سری اتفاق عجیب افتاده ، خیالت راحت همش رو برات میگم
_نکنه ازدواج کردی ؟
چقدر قیافه اش خنده دار بود ! دهنش از عمق حدسی که زده بود باز مونده بود …
با خنده گفتم :
_تو رو خدا دیگه حرف نزن جلو سامان آبرومون میره ، بدیش اینه که دو قلوییم فکر میکنه مشکل دو جانبست !
بلاخره با بدبختی سوار ماشین کردمش ، مگه رضایت می داد ندونسته راه بیفته ؟!
سامان قبل از اینکه راه بیفته گفت :
_پس شما هم تو نقشه ی اون روز دست داشتی کیمیا خانوم ؟
کیمیا که عقب نشسته بود با خجالت گفت :
_شرمنده آقای افراشته ، قصد کیانا خیر بود ما هم کلا دست به خیریم خواستم کمکش کنم
_اون که بله کیانا کلا خیره اصلا شر اطرافش پرسه هم نمی زنه
_خیلی خوشحالم بلاخره به این نتیجه رسیدی
چشم غره ای رفت و گفت :
_بریم کافی شاپ ؟
_کافی شاپ چرا ؟
_حداقل اونجا می نشینیم بعدا تعریف می کنی چی شده !
_آهان از اون لحاظ … باشه برو
کیمیا با دست زد به شونم و گفت :
_کجا ! مامان که نمی دونه …
_حله عزیزم غصه نخور
فهمید فعلا چیزی نصیبش نمیشه با اخم دست به سینه نشست و دیگه چیزی نپرسید
سامان بردمون یه کافی شاپ که نزدیک خونه آقاجون بود تقریبا ….
همین که نشستیم کیمیا که صبرش لبریز شده بود دستاش رو گذاشت روی میز و گفت :
_می شنوم ، نکنه شما دو تا با هم دوست شدید ؟
_یا خدا ! اینم شد حدس ؟
_پس چی ؟
توقع داشتم سامان یه کمکی بکنه ولی مثل بچه تخس ها نشسته بود و به ما نگاه می کرد ببینه چیکار می کنیم !
البته یه کار مفیدی هم که انجام داد این بود که سفارش کیک و قهوه داد !! واقعا فک و فامیله ما داریم ؟
حس گرفتم و خیلی شیک تنهایی به کیمیا گفتم :
_میدونی اون روز من رفتم پیش سامان تا برگردونم سرکار بعد حالم بد شد یعنی همون مشکل تنفسی و اینا
رفتیم بیمارستان بعد سامان رسوندم خونه ، کیفم شرکت جا مونده بود که صبح برام آورد و مامان رو هم دید
از اونجایی که ما یعنی من و تو خیلی شبیه مامان هستیم سامان شک می کنه … بگو خوب
_خوب ؟
_هیچی دیگه وقتی باباش از خارج میاد بهش میگه ، اونم شک میکنه … بعد من میرم هتل و بابای سامان منو می بینه
بعدم که دیگه رسیدیم به اینجا !
_به کجا ؟ من اصلا نفهمیدم چی گفتی !
با لحن خواهشی به سامان گفتم :
_میشه تو بگی؟
فنجون قهوه اش رو برداشت و به کیمیا گفت :
_یک کلام ختم کلام ، تو دختر عمه ی منی … منم پسرداییتم !
کیمیا بلند گفت :
_چی !؟
همه با تعجب به میز ما نگاه کردند ، سامان لبخند زد و گفت :
_کیانا قشنگ معلومه دو قلویید !
کیمیا با حرص گفت :
_کیان مثل آدم بگو چی به چیه جون به لب شدم چرا مسخره بازی در میارید ؟
دیگه مجبور شدم شمرده شمرده جوری که بفهمه براش از اول تعریف کنم … می دونستم چه حالی داره چون مثل خودم غافلگیر شده بود
وقتی با گریه سرش رو گذاشت روی میز داشتم دیوونه می شدم ، اما چیزی نگفتم تا یکم با خودش کنار بیاد
گوشی سامان زنگ خورد بلند شد و رفت تا جواب بده … از طرز حرف زدنش حتی از دورم معلوم بود که داره با یکی از دوست دختراش خوش و بش می کنه
دلم می خواست بزنم لهش کنم اصلا موقعیت رو درک نمی کرد !
دستم رو گذاشتم روی شونه ی کیمیا و گفتم :
_آبجی خوشگلم گریه نکن ، ما باید خوشحال باشیم که مامان دیگه تنها نیست و خانواده داره ، ما هم حالا فامیل داریم
تازه باور کن خیلی آدم های خوبی هستند اگر ببینیشون عاشقشون میشی ، همین ثریا زنداییمون رو میگم انقده بانمک و دوست داشتنیه که نگو
_خیلی نامردی کیانا ، فکر نمی کردم با دوریم از تو و مامان اینهمه غریبه بشم بینتون ، انقدر که از همه این اتفاقای عجیب بی خبر بمونم
حتما بخاطر همین دوست نداشتی بیام تهران ، خوب زودتر می گفتی تا با قوم و خویشای تازه پیدا کردتون تنهاتون بذارم
بلند شد کیفش رو برداشت و رفت ! یعنی چی ؟
دنبالش رفتم و بیرون کافی شاپ وایستادم جلوش
_این چرت و پرتها چیه میگی ؟ من همون شب اول می خواستم بهت زنگ بزنم و همه چیز رو مو به مو تعریف کنم چون خودمم مثل الان تو غافلگیر شده بودم
ولی مامان نذاشت ! گفت تو دوری بذارم تا همه چیز ختم به خیر بشه اونوقت بیام آمار بدم
_زحمتتون شد ، حتما اگر امروزم نمی اومدم تا تعطیلات آخر ترم مثل خنگ ها آدم حسابم نمی کردین
_نه بخدا ! ببینم تو مگه منو نمی شناسی که هر چی بشه سریع بهت میگم
_آره دارم می بینم
_چی شده بچه ها چرا اومدین بیرون ؟
سامان خان تازه دیده بود که ما اومدیم بیرون ، با لج بهش گفتم:
_شما خودتُ ناراحت نکن برو به پشت خطی هات برس
_خیالت راحت ، فعلا قرار نیست کسی زنگ بزنه منم اصولا کسی رو پشت خط نمی ذارم !
_بس که عجله داری باهاشون حرف بزنی
سرش رو آورد نزدیک و جوری که کیمیا نشنوه گفت :
_بس که شیرین زبونن ، همه که مثل تو وحشی نیستن !
دستم رو مشت کردم می خواستم بکوبم تو دهنش که جلوی خودم رو گرفتم و فقط با حرص گفتم :
_مواظب باش شیرینی زیادیشون دلتُ نزنه ، از منم فاصله بگیر تا یه بلایی سرت نیاوردم
_از تو بعید نیست !
رفت عقبتر وایستاد و ابروهاش رو داد بالا ، منظورش این بود که فاصله مجاز رو رعایت میکنه ، تو دلم گفتم بعدا بهت میگم وحشی کیه !
با هزار جور ترفند و گول زدن بلاخره کیمیا رو مجاب کردیم تا همه چیز رو قبول کنه
هر چند مطمئن بودم که هنوز هم توی بهت بود و هم دلخور از دست من و مامان
و وقتی مطمئن شدم دلخوره که به سامان گفت :
_اگر میشه منو جلوی یه آژانس پیاده کن
با تعجب بهش گفتم :
_چرا !؟
_می خوام برم خونه
_تو رو خدا انقدر لج نکن ، میریم خونه آقاجون
با بغض گفت :
_تو همه رو می شناسی من بیام اونجا بگم چی ؟ میرم خونه راحت ترم
دیگه رفته بود روی اعصابم … صدام رو بردم بالا و گفتم :
_کدوم خونه ؟ خانوم مستوفی بیرونمون کرده باید امروز و فردا بریم وسایلمونو جمع کنیم وگرنه خودش تخلیه می کنه
رفتی اصفهان نشستی با خیال راحت سر درس و مشقت نمی دونی من و مامان اینجا چی میکشیم حالا هم که اومدی واسه من گارد گرفتی
والا ما خودمونم نفهمیدیم چی شده هنوز !
_سر من داد نزن …
سامان ماشین رو روشن کرد و برای اینکه به دعوا خاتمه بده گفت :
_حق با کیاناست ، همه چیر انقدر سریع اتفاق افتاده که توی خانواده ما هم هنوز هیچکسی با خبر نشده !
پیش اومده دیگه ، حالا هم که چیزی نشده خدا رو شکر به موقع رسیدی تهران … عمه هم تازه امروز آقاجون رو دیده اونم بعد 25 سال
فکر نمی کنم درست باشه که مزاحم حال خوشش باشیم ، من میگم اول بریم خونه شما تا وسایلتون رو جمع کنیم
بعد با خیال راحت میریم خونه ما ، اینجوری یکم بهتره ، نظرت چیه کیانا ؟
_باشه بریم
با اینکه به کیمیا حق می دادم اما ازش توقع نداشتم اینجوری بچگانه رفتار کنه ! وقتی رسیدیم با تلفن خونه به مامان زنگ زدم
می خواستم ازش بپرسم که چیکار کنیم ! داشت باهام حرف می زد که دایی گوشی رو ازش گرفت و گفت :
_کیانا جان وسایلی رو که ضروری هست و مهمه بردارین باقی چیزایی که به دردتون نمی خوره رو بذارید برای صاحبخونه چون اینجا دیگه بهش نیازی پیدا نمی کنید
_مثلا چی رو دایی؟
_مثلا مبل و فرش و گاز و این چیزا رو دیگه
_آهان ! یعنی همینجوری بدم بهش؟
_آره عزیزم ، زودتر کارهاتون رو راه بندازید و بیاید اینجا تا دور هم باشیم هر کاری هم داشتید به سامان بگید تا کمکتون کنه
_باشه چشم
خداحافظی کردم و حرف های دایی رو به سامان و کیمیا گفتم
سامان نشست روی مبل و گفت :
_خوب دیگه پس حله شما برید وسایل شخصیتون رو جمع کنید منم اینجا منتظر می مونم
می خواستم برم تو اتاق مامان که یهو یاده یه چیزی افتادم وایستادم و گفتم :
_ولی ما که کارتون نداریم تا اینها رو جمع کنیم !
_کارتون نمی خواد که بریز توی چمدونی ساکی چیزی
کیمیا به جای من جوابش رو داد
_فکر نکنم بیشتر از اینکه لباس هامون توش جا بشه داشته باشیم نه کیان ؟
_آره کارتون می خوایم
دوتایی به سامان خیره شدیم
_خوب من چیکار کنم چرا اینجوری زل زدید بهم !؟
لبخندی زدم و گفتم :
_برو از سوپری سر کوچه چند تا بگیر بیار
_من !؟ اصلا فکرشم نکن
_وا ! مگه ندیدی دایی گفت تو باید کمکون کنی
_من تا حالا از این کارا نکردم
_خوب الان امتحان کن همیشه باید از یه جایی شروع کنی دیگه
_نمیشه بریزید توی نایلونی چیزی ؟
_نه حتما باید کارتون باشه
_داری لج می کنی ؟
_با کی ؟
-با من ؟
_وای چه بچه ننه ای سامان مگه من بیکارم با تو لج کنم ؟ لازمم نیست زحمت بکشی تا تو بری سر کوچه صبح شده خودم میرم
داشتم می رفتم که اومد جلوم وایستاد و گفت :
_فامیل شدن با تو این بدبختی ها رو هم داره دیگه ، خودم میرم
سریع برگشت و رفت بیرون ، زدم زیر خنده
_چرا می خندی ؟
_مگه ندیدی چقدر قیافه اش مستاصل بود انگار می خواست چیکار کنه حالا !
_خوب برای یکی مثل اون که حتما توی ناز و نعمت بزرگ شده خیلی عجیبه
_بلاخره که چی ؟ باید آدم بشه دیگه… والا
دو نفری سعی کردیم همه ی چیزایی رو که دوست داشتیم با سرعت جمع کنیم و چیزی از قلم نندازیم ، دیگه نزدیکای ساعت 9 بود که کارمون تموم شد
همه ی وسایلمون اندازه ی صندوق عقب ماشین سامان بود !
با کمک هم بردیم و گذاشتیم توی ماشین … سامان در رو بست و گفت :
_خوب دیگه بریم
_کجا بریم ؟ باید قبلش با خانوم مستوفی تسویه کنم و کلید رو تحویلش بدم
در خونه اشون رو زدم ، بازم صدای نحسش با نق زدن بلند شد … خدا رو شکر که دیگه هیچ وقت چشمم بهش نمی افتاد
همین که در رو باز کرد به جای اینکه به من و کیمیا سلام کنه مثل فضولها زل زد به سامان بیچاره
کلید رو گرفتم بالا و گفتم :
_قرار بود امروز تخلیه کنیم که کردیم … اومدم پول پیش رو بگیرم کلیدا رو تحویل بدم
_مگه خونه پیدا کردین ؟
_بله پیدا کردیم
_کجا هست ؟
_شما اونجاها رو بلد نیستی … ما وقت نداریم دیرمونه ها
_وا چقدرم هول! صبر کن تا جواد اقا رو صدا کنم
نیشخندی زدم و گفتم :
_مگه اینکه تو آدم حسابش کنی و بهش بگی اقا !
جواد با موهای در هم ریخته و زیر شلواری و خلاصه تیپ داغون همیشگیش اومد دم در با دیدن سامان ناخوداگاه دستش رفت سمت موهاش
خیلی مودب سلام کرد و گفت :
_آقا کی باشن ؟
همیشه فضول و مفتش بود ! اخم کردم و گفتم :
_الوعده وفا ، طبق قرارمون اومدم برای …
_می خوای بذاری رو پول پیش؟
_نه ! اومدم پولم رو بگیرم و برم
_شما که هنوز خونه رو خالی نکردین
_چرا امروز جمع و جور کردیم ، یه سری خرت و پرت مونده که ما نیازی بهش نداریم خودت بده سمساری
_چه بی سر و صدا
_مدلمونه !
_اهان ! وایسا برم پولتُ بیارم
داشت می رفت تو که یهو برگشت و به سامان گفت :
_بفرما تو
_خیلی ممنون
_قربون شما
تا پول رو بیاره و خونه رو تحویل بگیره نیم ساعت علافمون کرد داشت می مرد که بدونه سامان کیه خونه جدیدمون کجاست و چرا همه وسایل رو نبردیم
ولی از لجش نذاشتم هیچی بفهمه ! وقتی در خونه رو بستیم یه نفس راحت کشیدم دیگه از دست همشون راحت شدیم !
نمی دونستم کیمیا چه حسی داره چون زیاد حرف نمی زد ولی من از ته دل خوشحال بودم و هیجان داشتم
بخاطر اینکه داشتم از همه ی چیزایی که یه عمر باهاشون به سختی کنار اومده بودم دل می کندم و پام رو توی زندگی جدیدی می گذاشتم که می تونست همیشه رویام باشه !
هیچ وقت فکر نمی کردم با پیدا کردن یه شغل تازه بتونم یه خونه و خانواده تازه هم پیدا کنم !
وقتی رفتیم توی خونه آقاجون کیمیا دقیقا مثل شب اولی که من اینجا رو دیده بودم شده بود … قبل از اینکه از پله های ورودی بریم بالا نگهم داشت و زیر گوشم گفت :
_من یه جوریم
_چجوری ؟
_نمی دونم انگار احساس غربت می کنم همه چیز خیلی یهویی شده کاش نمی اومدم
_بیای تو خوب میشی … دیدی چه زود با سامان ارتباط بر قرار کردی ؟
_اون فرق میکنه ، من الان دیگه حتی با مامانم رودروایسی دارم
_چرا !؟
_چون تا حالا نمی دونستم متعلق به همچین خانواده ایه
_دیوونه اون مامانمونه !
_بخدا قاطی کردم
_پس چرا نمیاین بالا ؟
به سامان نگاه کردم که بالا منتظر ما وایستاده بود
_بچه خجالت میکشه
سرش رو تکون داد و یهو با داد گفت :
_مامـــان
کیمیا محکم کوبید به بازوم
_این که از توام قاطی تره حالا من چیکار کنم ؟
_ببین تو با من دو قلویی ولی جدیدا خیلی تک رَوی داری ، اصلا یه اخلاقای خاصی گرفتی که همچین مزخرفه !
_وای خدای من ، این دو تا رو نگاه کن … انگار کیانازی جلوی آینه وایستاده
با اومدن زندایی و استقبال گرمش از ما تقریبا یخ کیمیا باز شد و ترسش ریخت ، ضمن این که موضوع دو قلو بودنمون باعث شده بود تا زندایی بیشتر ذوق زده بشه
دایی هم که همچنان مهربون بود و دوست داشتنی ، چیزی که برام مهم بود برخورد اقاجون بود اما توی سالن ندیدمش
همین که نشستیم گفتم :
_پس مامان و اقاجون کجا هستند ؟
_نشستن دارن درد دل می کنند از وقتی که بهم رسیدن کارشون شده اشک و آه ، منم جای شهره بودم همین حالو داشتم
سامان یه شیرینی گذاشت توی دهنش و نمی دونم چجوری بلعیدش و گفت :
_من دارم از گرسنگی میمیرم شما شام خوردین ؟
زندایی سریع بلند شد
_عزیز دلم ، الان می گم گوهر میز رو بچینه ما هم هنوز شام نخوردیم یکم صبر داشته باش مامی
خندم گرفت چقدر جلف باهاش برخورد می کرد انگار بچه 6 ساله است !
دیگه آخر شب بود که مامان و اقاجون از اتاق دل کندن و اومدند بیرون ، آقاجون نسبت به صبح خیلی مهربون تر شده بود
جوری که هم من و هم کیمیا رو تحویل گرفت ! نمی دونم شاید حرف زدن با مامان باعث شده بود که دلخوریش کم بشه ، اما هر چی که بود من از برخوردش خوشم اومد
وقتی مامان فهمید کیمیا اومده و با هم رفتیم خونه رو تحویل دادیم خیالش راحت شد ولی جوری که کسی نفهمه بهم گفت هنوز معلوم نیست که بخواد اینجا بمونه
چون نمی تونه بعد از اینهمه سال یهو انقدر صمیمی بشه حداقل با زندایی ! گمونم استرس بیخودی داشت که یه وقت نزدیک بودنش با زنداداشش مشکلی پیش بیاره
از نظر من زندایی خیلی هم ذوق زده بود چون به قول خودش مدام از تنهایی که توی خونه دچارش بوده فرار می کرده و مجبور بوده کلاس های مختلف ثبت نام کنه
بنده خدا بلدم نبود کجا بره که حداقل یک گرم از وزنش کم بشه یکم راحتتر نفس بکشه !
با اینکه اون شب خیلی خوب بود اما یه چیزی ته دلم بود مثل ترس … انگار باور نداشتم این همه اتفاقی رو که حالا ما رو به اینجا رسونده بود
می ترسیدم که اگر شب بخوابم و صبح بیدار بشم وحشت کنم که فقط یه رویای کوتاه مدت درگیرم کرده بوده
وقتی که با راهنمایی زندایی منو کیمیا توی یکی از اتاق های بزرگ طبقه دوم رفتیم تا بخوابیم انقدر خسته و داغون بودم که چشمم فقط تخت توی اتاق رو می دید نه بیشتر
همین که دراز کشیدیم کیمیا گفت :
_تو چه احساسی داری ؟
چشم هام رو بستم و پتو رو کشیدم روی صورتم
_فعلا فقط خوابم میاد امروز خیلی پر ماجرا و طولانی بود خسته ام
_منم خسته ام ، ولی احساسی که الان دارم یه چیز دیگست
_چیه ؟
_نمی دونم باید خوشحال باشم از اینهمه تغییر ناگهانی و عجیب یا ناراحت باشم
_حالا چرا ناراحت ؟
_خوب یهو اومدیم وسط زندگی اینها ، شاید خوششون نیاد ما اینجا باشیم ، شاید بهتر بود الان تو خونه ی خودمون باشیم
نیم خیز شدم و صورتم رو بردم طرفش گفتم :
_اینهایی که تو میگی فعلا دارن وظیفشون رو انجام می دهند ، مگه مامان کسی دیگه رو داره که کمکش بکنه ؟
بعدشم کدوم خونه ؟ خیالت راحت سامان قبل از این ماجراها هم با خبر بود که خانوم مستوفی جوابمون کرده اصلا خودش برامون دنبال خونه بود
_واقعا ؟
_آره بابا ، با همین فضولیاش هم باعث شد تا ما امشب پهن خونشون بشیم … پس انقدر فکر و خیال نکن مطمئن باش این آقاجونی که من دیدم دیگه ول کن مامان نیست
هر کاری هم بکنه برای دختر و نوه هاش کرده و وظیفشه حداقل جبران اینهمه سال دوریه …
_آره خوب اینم هست ولی آخه مامانم …
خودم رو پرت کردم سر جام و با ناله گفتم :
_وای تو رو خدا کیمیا بگیر بخواب ، ببینم مطمئنی چند ساعت تو اتوبوس بودی ؟یعنی اصلا هلاک نیستی؟
_چرا، ولی از تو چه پنهون تموم طول راه خواب بودم !
_از اول بگو بیخوابی زده به سرت تا منه بیچاره بدونم تکلیفمو ! شب بخیر سعی کن بخوابی عزیزم
_توام آخرش برای من خواهر درست و حسابی نمیشی … شب بخیر
خیلی دوست داشتم به رویاهای جدیدم فکر کنم ولی اصلا نفهمیدم که چجوری چشم هام سنگین شد و خوابم برد …
نمی دونم کدوم مزاحمی بود که مدام داشت صدام می کرد و تکونم می داد ، هنوزم گیج خواب بودم
_کیانا ، چقدر می خوابی ظهر شده بابا بلند شو من تنها موندم … کیانا
یه چشمم رو به زور باز کردم و دست کیمیا که مثل پاندول ساعت داشت حرکتم می داد رو پرت کردم اون طرف
خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم :
_بیکاری اول صبحی افتادی به جون من ؟
_اول صبح کجا بود ساعت داره 11 میشه ها
_حالا هر چی پاشو برو بیرون من خوابم میاد
پتو رو از روم کشید و با حرص گفت :
_تو رو خدا بیدار شو … مامان نیست توام که اینجایی من چیکار کنم؟
_کجاست مامان ؟
_نمی دونم ، گوهر گفت پیش اقاجونه
_ای بابا این دو تاهم شورشُ در آوردن
_والا من که از اصفهان میام یه هفته مامان رو ندیدم اندازه ی 1 ماه باهاش حرف می زنم اینا که دیگه حق دارن ، حالا پاشو بحثُ عوض نکن!
نخیر بی فایده بود ، می دونستم دیگه نمیذاره چشمام روی هم بره ، بلند شدم تا آماده بشم بریم پایین
با بدبختی از توی وسایلمون که گوشه اتاق بود یه دست لباس آبرومند پیدا کردم و پوشیدم …کیمیا کلی تیپ زده بود
خیلی ضایع بود من شکل عقب مونده ها باشم روز اولی !
تازه وقتی می خواستیم بریم پایین چشممون به جمال خونه ی شیک و قشنگشون روشن شد البته طبقه ی دومش که دست کمی از موزه نداشت
به نظرم می تونستند بیشتر از فضاش استفاده کنند ولی انگار حوصله نداشتن و همه چیز رو سپرده بودن به دست گوهر !
با این که همه چیز شیک بود ولی خیلی جالب نبود دکورشون ….
مستقیم رفتیم توی اشپزخونه چون به شخصه خیلی گشنم بود ، کیمیا فکر می کرد من خیلی با اینجاها آشنایی دارم چسبیده بود بهم !
گوهر میز رو چیده بود ولی کسی نبود … بهش صبح بخیر گفتیم و ازش پرسیدم
_پس بقیه کجا هستند ؟
_آقا شهرام رفتند هتل ، ثریا خانوم هم دیگه الان میاد پایین
_سامان چی؟
_اونم میاد مادر ، حتما یا داره ورزش می کنه یا دوش میگیره
با قاشق زدم تو سر تخم مرغ آب پزه و شکستمش ، کیمیا هم شروع کرد به خوردن
خیلی طول نکشید که ثریا و سامان هم سر و کلشون پیدا شد … از چشم های پف کرده زندایی معلوم بود تا الان خواب بوده
راحت می شد حدس زد که تنبله ! سامان هم با توجه به لباس ورزشی که تنش بود حتما از توی حیاط اومده بود !
از نگاه های خیره اش فهمیدم که نمی تونه بشناسمون …. زندایی با ناز یه لقمه ی خیلی کوچک درست کرد و داد به سامان
_بیا عزیزم
_مرسی
_نوش جونت ، راستی امروز برنامه ات چیه پسر گلم ؟
_چطور مگه ؟ با بچه ها قراره بریم جایی
_قرارت رو کنسل کن
_چرا !؟
_خوب دختر عمه هات اینجا حتما حوصلشون سر میره عزیزم ، با هم برید بیرون
سامان نگاهی به ما کرد و گفت :
_شما اینجا حوصلتون سر میره ؟
مثل همیشه بدون هماهنگی اما با هم گفتیم :
_خیلی !
جفتشون خندیدن ، سامان لیوان شیرش رو سر کشید بلند شد و گفت :
_باشه چون فعلا میزبان محسوب میشیم امروز ناهار یه جای توپ مهمون من اما 4 تایی
پرسیدم
_چرا 4 تایی؟
_ما سه تا با مانی
_آره عزیزم مانی رو هم ببرید خوش می گذره ، ما هم که خونه هستیم کلی کار داریم حالا حالاها
کیمیا یواشکی پرسید
_ مانی کیه ؟
_ اون موقع که فامیل نبودیم سامان بهم گفته بود پسرخالشه ولی الان که خویش و قوم شدیم گمونم میشه نوه عموی مامان !
_آهان یعنی خواهرزاده ی ثریا دیگه
_آره گمونم
زندایی لبخندی زد و گفت:
_خوب دخترا برید حاضر بشوید که دیگه نزدیک ظهره
_شما نمیاید زندایی؟
_نه عزیزم من میخواهم از الان برای مهمونی تدارک ببینم
با تعجب گفتم :
_مگه امشب مهمون دارید؟
_نه منظورم مهمونی بود که قراره بخاطر اومدن شما به این خونه بدیم ، بلاخره فامیل ها باید بدونند چه اتفاقی افتاده و شهره پیدا شده ! مطمئنم همه خوشحال می شوند .. چه سورپرایزی بشه …
_بله حق با شماست … اگر کمکی از دست ما بر میاد بگید
_حتما ، من همیشه دوست دارم نظر جوان ها رو توی همه چیز بپرسم چون دنیاشون قشنگتره حالا امروز یکم روحیه بگیرید تا بتونید کلی ایده ی خوشگل بهم بدین اوکی؟
بازم با هم گفتیم :
_اوکی !
خیلی از طرز فکرش خوشم می اومد کلا خراب جوانان بود !
مانتوی کرم خوش دوختم رو که مدل چروک هم بود و نیازی به اتو نداشت برداشتم و پوشیدم کیمیا می خواست مانتو مشکی بپوشه که بهش گفتم :
_توام همین مانتو رو بپوش بذار تیپمون کلا یکی باشه امروز
_وا چرا ؟
_آخه خوش می گذره
_مردم آزار !
با تیپ یک جوری که زده بودیم خیلی سخت بود تشخیصمون از هم ، دوست داشتم سامان رو اذیت کنم
هنوز جلوی آینه درگیر شالم بودم که در اتاق رو زدند
خودم رفتم و باز کردم ، می دونستم سامانه! از دیدنش تعجب کردم چون از همیشه جذاب تر شده بود
مخصوصا که مدل موهاش رو عوض کرده بود و بنظرم خیلی بهش می اومد !
_بریم ؟
سرم رو تکون دادم
_مگه مانی اومده ؟
_نه ما میریم دنبالش که ماشین نیاره بیخودی
-اهان ، باشه ما حاضریم
یکم به صورتم دقت کرد و گفت:
_کیانایی دیگه ؟
همون لحظه کیمیا اومد کنارم وایستاد … سامان انگار از سوالش پشیمون شد ، شونه ای بالا انداخت و بدون حرف رفت !
_این چرا جنی میشه یهو کیان ؟
_من از کجا بدونم کیفتُ بردار بریم
از اونجایی که خونه ی مانی تقریبا نزدیک بود خیلی زود رسیدیم و منتظر شدیم تا بیاد
ما عقب نشسته بودیم ، یکم خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
_راستی مانی خبر داره چی شده ؟
_منظورت فامیل شدنمونه ؟
-اوهوم
_نه هنوز ، البته الان دیگه می فهمه
تکیه دادم و با تمسخر گفتم :
_خسته نباشید ! اگر ما دخترا اتفاق به این بزرگی رو کشف کرده بودیم رو هوا همه رو با خبر می کردیم
_به هر حال یه فرقی باید بین ما باشه دیگه ، مردی گفتن زنی گفتن
_چه ربطی داره ؟
نشد که جواب بده چون مانی در ماشین رو باز کرد و نشست ، خیلی سرحال بود فکر کنم
به سامان دست داد ، روش رو کرد سمت عقب و سلام کرد … با بهت دوباره برگشت و یه نگاه پر از تعجب کرد و گفت :
_من دچار دو بینی شدم ؟
سامان زد زیر خنده
_تو که یدونه دماغ بیشتر نداری ؟
_اون که آره ولی چرا دو تا کیانا داریم !
کیمیا با لبخند سلام کرد و گفت :
_من خواهر کیانا هستم کیمیا .. معلوم نیست که دو قلوییم ؟
_چه باحال ! چرا الان که دقت می کنم معلومه دو قلویید
_خوب پس چرا همه انقدر تعجب می کنند از دیدن ما ؟
_والا من بقیه رو نمی دونم ، اما اگر شما هم چند وقت با من همکار باشید و فکر کنید یه دونه ام بعدا یهو ببینید که دو تا شدم خوب شاخ در میارید دیگه نه سامان ؟
_یه همچین چیزی …
_به هر حال خوشبختم ، حالا چی شده روز جمعه قرار کاری گذاشتی سامان ؟
سامان ماشین رو روشن کرد و گفت :
_کار فعلا تعطیله امروز هم یه دور همی کاملا فامیلی داریم
مانی احتمالا از حضور ما خجالت کشید چون نپرسید اگر فامیلیه پس این دو تا چیکار می کنند این وسط!
ازش پرسیدم :
_ببخشید آقا مانی شما پسر خواهر ثریا جون هستین ؟
_مگه شما خاله ی منو می شناسید ؟
_بله تا حدودی
_جالبه ! ثریا خانوم خاله ی من هستند دقیقا
سامان همونجوری که رانندگی می کرد و هم زمان با گوشی پیامک می زد گفت :
_یه نظر بدید کجا بریم ؟
و همین یه سوالش باعث شد تا کلی اختلاف سلیقه پیش بیاد و هر کسی یه نظری بده … البته من برام مهم نبود
چون در واقع زیاد جایی رو که در حد بچه پولدارا باشه بلد نبودم
ولی کیمیا که تحت تاثیر دوستاش بود با ذوق چند جا رو معرفی کرد که مانی و سامان همه رو رد کردند چون قشنگ معلوم بود کلی پاتوق بهتر بلدند !
آخرش هم با نظر سامان موافقت شد که گفت :
_میریم یه جای خیلی با صفا که من تازه کشفش کردم اگر خوشتون نیومد دور می زنیم هان ؟
و بر عکس اون چیزی که فکر می کردم خیلی از دیدن جایی که بردمون خوشم اومد و ذوق کردم
جاده ی پر از پیچ و خمی که باید طی می کردی و پر بود از درختای سبز خوش رنگ سر به فلک کشیده آدم رو یاد جاده های شمال می انداخت …
پنجره رو داده بودم پایین و با دست برگ درخت ها رو می کندم
کیمیا زد بهم و زیر گوشم گفت :
_یکم خانوم باش کیان ، اینم شد حرکت تا کمر رفتی بیرون ؟
_برو بابا ، حالا انگار اینها کی هستن !
_هیس می شنوند
_مگه من ازشون می ترسم ؟
سامان طبق معمول با فضولی گفت :
_چی شد کیانا از چی می ترسی؟
چشم غره ای به کیمیا رفتم و گفتم :
_از هیچی
_مگه میشه بلاخره هر دختری از یه چیزی می ترسه
کیمیا بدون فکر گفت :
_آره موافقم ! کیانا خیلی از تاریکی و تنهایی و فضاهای بسته می ترسه
لبخندی که سریع کنج لب سامان نشست بیشتر از هر چیزی ترسوندم چون می دونستم ذاتش بده و همش به فکر سر به سر گذاشتن با منه !
بحث ترس تا وقتی برسیم ادامه داشت کلی کیمیا رو مورد عنایت قرار دادم با مشت هایی که به پاش می کوبیدم بخاطر آمار هایی که دست و دلبازانه از من در اختیار سامان می گذاشت !
ولی خدا رو شکر جو گرفته بودش و گوشش بدهکار نبود
سعی کردم بیخیال بشم بهر حال نمی تونستم خواهرم رو بکشم که !
وقتی وارد رستوران شدیم هممون محیطش رو پسندیدیم … البته برام عجیب بود که چرا همچین جاده ی طول و درازی باید فقط به یه رستوران ختم بشه اما خوب حتما مدلشون بود دیگه
بعد از سفارش غذا سه تایی همه ی جریانات اخیر رو برای مانی تعریف کردیم اولش باور نمی کرد و مدام مسخره می کرد
ولی با نشونی هایی که بهش می دادیم کم کم مطمئن شد که حرفامون درسته و ما فامیلای جدیدشون محسوب می شویم
عکس العملش خوب و قشنگ بود ، حداقل از سامان خیلی خوش برخورد تر بود
کاملا معلوم بود که خوشحال شده و دوست داره که بیشتر از ماجرا سر در بیاره …
دو ساعتی رو که اونجا بودیم تقریبا به تخلیه ی اطلاعاتی گذروندیم البته دو طرفه ، هم ما از اون ها در مورد همه چیز حتی خانواده ها سوال می کردیم هم اونها از ما …
این وسط گوشی سامان مثل خروس بی محل یه سره زنگ می خورد که یا جواب نمی داد یا می پیچوند
بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما این چند روزه !
وقتی از رستوران اومدیم بیرون تا سوار ماشین بشیم سامان یهو وایستاد و برگشت سمت ما با کنجکاوی نگاهمون کرد بعد گفت :
_کیانا ؟
کیمیا که می دونست اینجور مواقع خیلی خوبه سکوت کنه مثل من چیزی نگفت … مانی خندید
_یعنی الان ما باید حدس بزنیم کدومتون کیاناست ؟
سامان که انگار یه چیزی کشف کرده بود خیره شد به کیمیا و گفت :
_حدس زدن نمی خواد فقط کافیه یکم باهوش باشی تا بفهمی کی کدومه !
یکم نزدیک کیمیا رفت ، داشتم حرص می خوردم … فقط دلم می خواست اشتباه بکنه تا حالش رو بگیرم
خودخواه ! انگار رو پیشونیمون نوشته … خوبه که فعلا داره اشتباه حدس میزنه
مانی دستاش رو کوبید بهم و گفت :
_وایسا نگو …. آقا شرط می بندیم که سامان بدون اینکه شما راهنمایی کنید یا حرفی بزنید بتونه بشناستون
کیمیا :
_سر چی شرط می بندید اونوقت ؟
چیزی که سر گلوم مونده رو می خواستم بگم بخاطر همین سریع گفتم :
_اگر باخت باید به حرف ما گوش بده و فردا کاری رو که میگیم انجام بده
ابروش رو داد بالا اما به جاش مانی پرسید :
_خوب چه کاری ؟
خیلی خونسرد جوابش رو دادم :
_کار سختی نیست فقط یکم جربزه می خواد
سامان با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت و گفت : باشه قبوله
از طرز نگاه کردنش فهمیدم که حالا می دونه من که بیشتر حرف زدم کیانام بخاطر همین گفتم :
_خوب پس شما برگردید تا ما یکم جابه جایی کنیم فکر کنم در حال حاضر لو رفتیم !
بدون حرف پشتشون رو کردند سمت ما … کیمیا اومد پیشم و اروم گفت :
_زرنگ خانوم اگر برد چی ؟ یادت رفت اینو ازش بپرسی
_حالا … تو فقط هر چی شد صحبت نکن همین
جامون رو با هم عوض کردیم چون تصور کردم ممکنه خیال کنه برای اینکه رد گم کنیم سر جای خودمون مونده باشیم
کیمیا بهشون گفت :
_برگردید
خیلی جالب بود بر عکس مانی که نگاهش همش در حال گردش بود سامان همون اول بین من و کیمیا به من خیره شد
اما چیزی نگفت … گوشیش رو آورد بالا و انگار یه چیزی نوشت
وقتی صدای اس ام اس خودم بلند شد فهمیدم که شناخته ام … حرکتی نکردم چون اون صدای زنگ رو نشنید
با این کارش می خواست بگه که منو تشخیص داده !
ولی در کمال نا باوریم با انگشت کیمیا رو نشونه گرفت
_تو کیانایی …
کیمیا جیغ زد و با خوشحالی دوید سمت من
_نخیر سامان خان کلک خوردی من کیمیام !
بدون توجه به مسخره بازیشون گوشیم رو درآوردم
نوشته بود :
_یادت باشه من همیشه می تونم به راحتی تو رو بشناسم اما چون برام شرط مبهم گذاشتی می بازم تا بدونم چی تو سرت می گذره وروجک
یعنی انقدر کنجکاو بود ؟ خیلی تعجب کرده بودم … نتونستم جلوی خودم رو بگیرم قبل از اینکه سوار ماشین بشیم
رفتم کنارش و گفتم :
_چجوری فهمیدی ؟
_بگم ؟
سرم رو تکون دادم … نیشخندی زد و دستش رو آورد سمت صورتم ، ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب
با انشگت گونه ام رو از دور نشون داد و گفت :
_سقوط دیروزت توی باغ رو یادته ؟ یه خراش کوچک اینجا جا مونده … خوب میشه ازش استفاده کرد
وقتی چهره ی پر از خشم منو دید با اشتیاق خندید و سوار شد …
با پا کوبیدم به لاستیک ماشینش و تو دلم گفتم :
_نامردم اگر روی تو رو کم نکنم فردا ! ..
از توی آینه نگاهی بهم کرد و همونجوری که داشت از پیچ و خم ها می گذشت با لبخند گفت :
_خوب دختر عمه نمی خوای بگی شرطت چی بود ؟
فکرشو نکرده بودم ولی نباید کم می اوردم اولین چیزی که به ذهنم رسید خنده اورد رو لبم … چی بهتر از این ؟!
تقریبا هر سه تاییشون منتظر بودن ببینن چی میگم
تکیه دادم و با اعتماد به نفس کامل گفتم :
_شرط من اینه …. سامان فردا کارای گوهر رو بکنه !!!
چنان زد روز ترمز که جیغ هممون دراومد … با داد گفتم:
_دیوونه بلد نیستی برونی چرا می شینی پشت فرمون ؟ سکته کردیم
برگشت و با حرص گفت :
_ببخشید دست فرمونم به شما نمی رسه… هه این بود شرطت خانوم زند ؟
_آره مگه چبز بدی بود ؟
_مزخرفه نه بد
_چرا ؟
_من تو عمرم حتی یه …
نگذاشتم ادامه بده و سریع گفتم :
_بله می دونم حتی یه فنجون هم نشستی ! اینو تا حالا صد بار عرض کردی
_پس چرا میگی برم جای گوهر کار کنم !؟\
_بلاخره آدمیزاده دیگه باید این چیزای واجبی رو یاد بگیری کسی که نمی دونه اینده چی پیش میاد
شاید یه زنی گرفتی که مجبور شدی بخاطرش از این کارا هم بکنی
_مطمئن باش من اگر بخوام ازدواج کنم دختری رو انتخاب می کنم که از طبقه خودمون باشه دنبال هر بی اصل و نسبی نمیرم که مجبور بشم بخاطرش دست به کارای تحقیر آمیز بزنم
از لحن حرف زدنش حالم بهم خورد مثل خودش با نفرت جواب دادم:
_آره حتما از طبقه خودتون باشه بهتره چون تو و امثال تو لیاقتتون همون دخترای دماغ عملیه که رو هر لپشون یه بادکنک کار میگذارن تا شاید به چشم بیان
ضمنا جناب افراشته یادت باشه ادمای اصل و نسب دار انقدر وقیح حرف نمی زنند برخلاف شما هم خیلی نزاکت دارن !
دستم سرخ شده بود از بس کیمیا کشیده بودش که سکوت کنم ولی من داغ کرده بودم و این چیزا برام مهم نبود …
یعنی وقتی غیر مستقیم بهم توهین شده بود نمی تونستم ساکت بشینم
مانی برای عوض شدن جو حاکم تو ماشین گفت :
_اولا که بس کنید زشته شما دیگه الان فامیل شدید هر حرفی بزنید تف سر بالاست ! دوما سامان راه بیفت وسط راه ملت وایستادیم
سوما بلاخره ما نفهمیدیم چی شد اخرش قبول می کنی یا نه ؟
از فرصت استفاده کردم و رو به مانی گفتم :
_نخیر مگه یادت رفته سر کورس اوندفعه هم زد زیر قولش و گفت پرادو دسته مامانشه ؟
این پسرخاله شما ناجور بد قوله !
چیزی که برام عجیب بود سکوت غیر منتظره سامان بود والبته رانندگی با آرامشش … توقع نداشتم انقدر راحت در مقابل حرف های من کوتاه بیاد !
دیگه کسی حرفی از شرط و این چیزا نزد … مانی از روی کنجکاوی به دیدن مامان اومد
و البته مامان خیلی از اخلاق و متانت مانی خوشش اومد جوری که مدام بهش می گفت بازم دیدن خالت بیا !
شب سر میز شام بودیم که دایی گفت :
_ثریا جان بهتره یه فکری برای اتاق های بالا بکنی … دخترا باید اتاق مخصوص به خودشون رو داشته باشند
_اتفاقا امروز با سوری هماهنگ کردم قرار شد فردا بیاد برای دکور نظر بده فقط یه مشکلی هست
_چه مشکلی ؟
_آخه طبقه دوم فقط یه اتاق هست که خالیه
چه بامزه ! بیچاره ها داشتند خودشونو هلاک ما می کردند … لیوان نوشابه رو برداشتم که چشمم افتاد به قیافه ی شرور سامان
به مامانش گفت :
_یه پیشنهاد بدم ؟
_بگو عزیزم
_خوب بهتره طبقه سوم رو که بی استفاده هم مونده آماده کنید برای دختر عمه ها … اینجوری آزادی بیشتری هم دارند
دایی با خوشحالی گفت :
_خیلی خوبه موافقم
ثریا با تردید بهم گفت :
_کیانازی جون شما مشکلی ندارین ؟
_با چی زندایی ؟
_خوب اون طبقه هیچ استفاده ای نمیشه یعنی کسی اونجا اتاق نداره ، اشکالی نداره شما برید اونجا ؟ البته جای وسیع تری دارید ولی شاید بترسی وقتایی که خواهرت نیست
کاملا مشخص بود سامان از ترس من استفاده کرد تا انتقام بگیره ، چی می گفتم ؟ اگر حس واقعیم رو می گفتم که دیگه نقطه ضعفم افتاده بود دستش و بدبخت می شدم
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند جواب دادم :
_فکر کنم راحت تر هم باشیم … من که موافقم
خیلی جذاب بود وقتی به هر قیمتی باعث می شدم تا دندون های سامان یکم بهم سابیده بشه !
کیمیا در گوشم گفت :
_یعنی تا این حد می خواهی باهاش کل بندازی که داری پا روی همه چیز میذاری ؟
_تو هنوز اینو نشناختی … من حاضرم بخاطر کم کردن روش حتی دیگه پشت فرمون نشینم … دیگه تو فکر کن چه وضعیه !
………………….
البته اون شب هنوز نمی دونستم که سامان هم حاضره بخاطر ضایع کردن من و ثابت کردن حرف مردونه ی خودش دست به هر کاری بزنه
و وقتی صبح از خواب بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه از دیدن صحنه ی رو به روم هم شاخ درآوردم هم اینکه تازه فهمیدم عمق لجاجت ما تا کجاها میتونه که پیش بره
سامان داشت صبحانه درست می کرد و خبری از گوهر نبود …
کنار گاز وایستاده بود و می خواست نیمرو درست کنه ، سنگینی نگاهم رو حس کرد … با لبخند برگشت سمتم
_سلام دختر عمه
_سلام صبح بخیر … چیکار میکنی ؟
_اوم دارم نیمرو درست می کنم ، شیر گذاشتم گرم بشه .. چای هم دم کردم
_آفرین چه اکتیو
_دیگه ما اینیم دیگه
_کمک نمیخوای ؟
_از تو ؟ عمرا !
شونه ای بالا انداختم و نشستم
_هر جور راحتی ، راستی گوهر کجاست ؟
زیر چشمی نگاهی انداخت
_مگه شما شرط نگذاشتی که امروز رو استراحت کنه ؟
چشم هام رو گرد کردم و گفتم :
_یعنی قبول کردی ؟ از تو بعیده
اومد دستاش رو گذاشت روی میز یکم دولا شد سمتم و با خونسردی جواب داد
_برای اینکه نزنم زیر قولم هر کاری می کنم ، فقط امیدوارم تو زیادی جو زده نشی
_چرا باید جو زده بشم ؟
_اصولا دخترا درصد جنبه شون خیلی خیلی کمه ، توام مستثنا نیستی
_اصولا پسرا هم درصد بویاییشون خیلی خیلی ضعیفه . تو که دیگه کلا شامه نداری
_چطور؟
_آخه نیمروت ته گرفت
خیلی صبحانه ی دلچسبی بود چون هم نیمروی سوخته خوردیم هم شیر سر رفته و هم چای جوشیده …
بیچاره سامان انگار کوه کنده بود وقتی داشت با اون قیافه ی داغون می رفت سر کار !
درسته که نتونست یه روز کامل به قولش عمل کنه و فقط صبح بجای گوهر وایستاد و کار کرد اما خوب همونم برای شروع بد نبود
بودن توی اون خونه یه مزیت داشت اونم سر و کله زدن با پسر داییم بود که واقعا اگر نبود من یکی حوصلم سر می رفت !
.
.
.
چند روز از سکونت توی خونه جدید می گذشت و تو این مدت اتاق من و کیمیا و مامان آماده شده بود
با همه ی شیکی و راحتی اصلا توش احساس راحتی و آرامش نمی کردم چون به نظرم خیلی جای پرتی بود
یعنی اینکه طبقه ی سوم بود و دور از اهالی خونه برای من یکم وهم انگیز بود مخصوصا که کیمیا تا آخر هفته بر می گشت و من می موندم و یه طبقه که فقط یه اتاق قابل استفاده داشت !
کارم شده بود بد و بیراه گفتن به باعث و بانیش که همون سامان باشه … کاملا مشخص بود خوشحاله که به هدفش رسیده !
پنجشنبه نزدیک بود و مهمونی خانوادگی هم قاعدتا تو راه بود!
زندایی از صبح تا شب مشغول سفارش به این و اون بود انگار براش خیلی مهم بود که مراسم خوب و آبرومندانه برگذار بشه
کیمیا مدام نق می زد و می گفت دوست نداره تهران باشه چون خوشش نمیاد الکی لبخند بزنه و جلوی یه جمع غریبه به ظاهر فامیل ظاهر بشه
گرچه منم دست کمی ازش نداشتم ولی خوب چه عیبی داشت ؟ بلاخره باید این کار انجام می شد دیگه
مامان انقدر خوشحال بود که دیگه به مهمونی و خرید و این چیزا توجهی نمی کرد
فقط دور باباش مثل پروانه می چرخید و قربون صدقه ی سامان و دایی می رفت کاری که حرص منو در میاورد چون فکر می کردم بچه هاش رو فراموش کرده !
از مامان بعید بود ولی حتی از کارشم دست کشیده بود … بهش حق می دادم اما ته دلم اصلا راضی نبودم
چهارشنبه بعدازظهر قرار بود بریم خرید ، 4 تایی … زندایی بعد از دو ساعت آماده شد و اومد پایین
من داشتم میوه می خوردم چون اصولا زود حاضر می شدم و اینهمه قر و فر نداشتم ! مامان هم که با کیمیا نشسته بودند و منتظر بودند
معلوم بود ثریا جون زیادی تلاش کرده تا خوشگل بشه چون هنوز نفس نفس می زد
_گوهر زنگ بزن به آقای فرهنگ تا ماشین بفرسته
پرتقال رو قورت دادم و گفتم :
_مگه شما رانندگی نمی کنید ؟
_من که بلد نیستم عزیزم
_خوب من بلدم
_چه عالی ! پس معطل چی هستید ؟ بریم که من عاشق خرید زنونه ام
سامان از بالای پله ها با تمسخر گفت :
_دختر دایی مامی من از سرعت بالا وحشت داره حواست باشه در ضمن دنده اتوماتیک هم که بلدی انشالا ؟
جلوی آینه قدی که کنار سالن بود دهنم رو پاک کردم و گفتم :
_شما غصه نخور من کارمو بلدم
_اون که بله مخصوصا وقتی از خرید برگردی معلوم میشه چقدر کارتو بلدی !
کلا هدفش آتیشی کردن من بود شاید کسی منظورش رو نمی فهمید که چیزی نمی گفت ، اما خودم فهمیدم حرفش یعنی اینکه من یه ندید بدیدم که قراره برم خرید و خدا می دونه می خوام چی بخرم و چیکار کنم !
شانسکی سوییچ یکی از ماشین ها رو با راهنمایی زندایی برداشتم ، سامان هنوزم همون بالا وایستاده بود و منتظر جواب بود
بیشتر از این چشم به راهش نگذاشتم و گفتم :
_مطمئن باش همه سعیم رو می کنم تا چشم بازار کور بشه و البته چشم بعضیای دیگه!
شکلکی هم در ضمیمه براش درآوردم و راه افتادم … مامان دور از چشم زنداداشش بهم تذکر اخلاقی داد
کیمیا هم که دیگه جنگ و دعوای ما براش عادی شده بود فقط ریز خندید !
خرید کردن با یه خانوم های کلاس مثل ثریا خیلی سخت بود ، تا می رفتیم پشت ویترین یه مغازه قبل از اینکه نظر بدیم یهو می گفت :
_چه جنس های داغونی ! بریم دخترا
یعنی آخر حالگیری بود واقعا … چقدرم اعتماد به نفسش بالا بود دست رو چیزایی می گذاشت که سایزش به منم نمی خورد چه برسه به خودش !
بلاخره بعد از دو ساعت تلاش مداوم چشمم یه لباس دخترونه ی خیلی ناز رو گرفت که سریع به بقیه نشونش دادم
کیمیا هم ذوق کرد و پسندید ولی مامان گفت :
_ثریا جان مهمونی مختلطه ؟
_خوب مگه میشه جمع خانوادگی رو از هم جدا کرد عزیزم ؟
_بچه ها متاسفانه نمی تونم اجازه بدم اینو بخرید
من و کیمیا می دونستیم چرا اینو میگه ولی زندایی دوزاریش کج بود
_چرا شهره ؟ مگه ایرادی داره ؟ خیلی شیکه که
_بله شیکه ولی دخترای من نمی تونند ازش توی این مهمونی استفاده کنند
_وا آخه چرا ؟
_زندایی جون ما زنونه مردونه ایم
_واقعـــا !؟
تعجبش همچنان ادامه داشت اما نه در اون حدی که دست و پا گیر باشه !!
با اصرار ما رو راضی کرد همین لباسی رو که پسند کردیم پرو کنیم تا حداقل برای مهمونی های دیگه که محدودیت نداشت بپوشیم
من که از خدام بود وقتی تو اتاق پرو تنم کردم دهنم باز مونده بود ! یعنی دلم می خواست خودم از خودم شماره بگیرم
کیمیا که همیشه تنبل بود و پررو دست به کار نشد و وقتی دید به من میاد اونم خوشش اومد و اوکی داد
البته من رنگ ارغوانی برداشتم و اون فیروزه ای … به قول مامان تناسب رنگش با شخصیتمون جور بود !
متاسفانه نمی تونستم فردا شب ازش استفاده کنم با اینکه خیلی قشنگ بود و منم یه عالمه ذوق داشتم ولی خوب خیلی هم لختی بود !
مامان با سلیقه ی خوبی که داشت برای خودش یه پیراهن تقریبا بلند و پوشیده انتخاب کرد که رنگ مشکیش هم به پوستش می اومد
زندایی طبق گفته ی خودش از سفر اخیرش چند دست لباس مجلسی دست نخورده داشت که برای مهمونی مناسب بود
ولی اینجور که معلوم بود فقط ما خواهرا بودیم که انگار قرار نبود بلاخره یه چیز درست و حسابی پیدا کنیم
بعد از 4 ساعت گشتن و دور زدن دیگه صدام در اومد
_مامان من خسته شدم راضیم اصلا فردا آفتابی نشم بخدا
_چه حرفیه کیانازی جونم ! مگه میشه ؟ اینهمه آدم دارن میان که شماها رو ببینن عزیزم
_حالا نمیشه خانوم ها بروند طبقه ی دوم مهمونی بگیرند که ما هم همین لباس ها رو بپوشیم ؟ تنوعم هست دیگه مدل مختلط از مد افتاده ها
_وای نگو ! اصلا امکان نداره اونوقت مسخره فامیل میشیم
مامان با دست صورتش رو باد زد و گفت :
_یه پاساژ دیگه هم میریم اگه خوش شانس باشیم مطمئن باش بی لباس نمی مونیم
هر جوری بود گولم زدند و رفتیم پاساژ بعدی … حالا بماند چقدر نق زدم ریز ریز !
کیمیا بر عکس من خستگی ناپذیر 4 چشمی رفته بود توی ویترین ها
دنبالشون با اخم داشتم می رفتم که چشمم افتاد به مانکن جلوی یه بوتیک
یه کت و شلوار دخترونه خیلی شیک بود که طرح قشنگی داشت و خوبیش این بود که کتش یکم بلند بود
که البته مدلش بود ! هر چی بود من که خیلی ازش خوشم اومد چون مطمئن بودم با پوشیدنش حسابی خوشتیپ میشم
استیل من و کیمیا جوری بود که با کت و شلوار کشیده تر و خوش فرم تر می شدیم
دست مامان رو کشیدم و گفتم :
_فکر کنم پیداش کردم
ترسیدم زندایی بازم بزنه تو ذوقمون اما حدسم اشتباه بود چون سریع گفت :
_وای چه نازه مخصوصا پاپیون پشتش
با یکم دقت فهمیدم راست میگه پشت کمرش یه پاپیون کوچیک بامزه هم داره !
متاسفانه به علت تک رنگ بودن مجبور شدیم هر دومون یه شکل برداریم … همیشه همین بود جایی که می خواستیم متفاوت باشیم حتما حتما یه شکل می شدیم !
رنگش یشمی تیره بود و با دوخت فانتزی که داشت خیلی قشنگ بود . بعد از خرید کفش و شال و اطمینان از کامل بودن همه چیز برگشتیم
اولین باری بود که توی خرید غصه ی قیمت رو نمی خوردم ! یعنی تقریبا اصلا برام مهم نبود
نمردیم و طعم بیخیالی رو هم چشیدیم … والا
وقتی رسیدیم خونه هممون داغون بودیم جز زندایی ! گمونم عاشق این کارا بود
مامان که از گرما کلافه شده بود سریع رفت تا لباسش رو عوض کنه ما هم نشستیم توی سالن
داشتیم شربت خنکی رو که گوهر آورده بود می خوردیم که سامان خان نزول اجلال کردند
_به به خانوم ها خسته نباشید می بینم که هلاک راه شدید
_سلامت باشی خوشگلم ، عوضش کلی چیزای تاپ خریدیم که خستگیمون میره
_اِ به سلامتی
یخی رو که ته لیوان بود گذاشتم توی دهنم ، زندایی یهو نایلون کنار پاش رو برداشت و لباسی رو که خریده بودیم البته نه کت و شلواره رو بلکه اون لباس اولی رو آورد بالا و گفت :
_ببین چه قشنگه ، این برای کیمیاست کیانازی هم یه رنگ دیگش رو برداشته
وقتی نگاه پر از بهت سامان افتاد به صورتم از خجالت سرخ شدم !
زیر لب گفت :
_مبارک باشه
شاید فکر نمی کرد ما با توجه به اینکه توی این یه هفته کلا پوشش داشتیم حالا برای مراسم فردا شب همچین لباسی بخریم و بپوشیم
هر چی بود از کار ثریا اصلا خوشم نیومد و دلم می خواست دونه دونه موهاش رو بکشم !
کیمیا هم دست کمی از من نداشت البته !….. ولی خوب چیکار می شد کرد با این زندایی فوق مدرن واقعا !؟
.
.
.
کیمیا برای جمعه بعد ازظهر بلیط هواپیما داشت به سمت اصفهان ، از رفتنش بعد از یه هفته خیلی غصه دار بودم مخصوصا که هیچ وقت خاطرات به این خوبی با هم نداشتیم
اما کاری نمی شد کرد ، مجبور بود شنبه سر کلاس باشه تا دیگه غیبت نخوره
از صبح خونه حسابی شلوغ شده بود ، چند نفر که نمیشناختم برای کمک به گوهر اومده بودند
آقاجون خیلی خوشحال بود ، انگار بعد از اینهمه سال می خواست دخترش رو به همه نشون بده و بگه ببینید آخرشم مثل بوم رنگ اومد پیش خودم !
می ترسیدم از برخورد با فامیل های ندیده ای که استرس رو حتی به صورت مامان هم رسونده بودند !
ظهر زندایی وقت آرایشگاه داشت ولی قاعدتا ما سه تا چون قرار نبود بی حجاب باشیم دیگه نیازی به درست کردن مو و این چیزا هم نداشتیم
بنابراین با خیال راحت تا نزدیک های ظهر خوابیدم و برای ناهار با کیمیا رفتیم پایین
سامان و آقاجون و مامان سر میز بودند ، سامان با دیدنمون متعجب گفت :
_مگه شما با مامان نرفتید آرایشگاه ؟
_نه ما یه آرایشگاه دیگه وقت داریم
_آهان ! موفق باشید
لبخند مضحکی زدم و بی توجه بهش غذام رو خوردم …
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
cool text

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 96
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 137
  • باردید دیروز : 60
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 561
  • بازدید ماه : 417
  • بازدید سال : 14,109
  • بازدید کلی : 376,041
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت