فصل بيست و نهم
روي صندلي نشسته بوديم و به بيرون خيره شده بودم هر دو چاي مينوشيديم و بدون هيچ حرفي كنار هم نشسته بوديم و از وجود يكديگر لذت ميبرديم چشمانم هنوز قدري تاري داشت با اين حال به بيروني نگريسته بودم كه سپيدپوش شده بود دانيال به جايي نامعلوم خيره شده بود همانجوري كه خيره بود با صداي رنجوري گفت:"ميخواي بهت بگم چرا اينموقع اون حرفو زدم؟"
- چيو ميگي دانيال؟
- بهت گفته بودم منم يه زماني مثل تو بودم قرار بود يه چيزي برات تعريف كنم
- ديشبو ميگي؟؟
- آره.بگم؟
- من خودم هي اصرار كردم گفتم بگو
- حالا گوش كن
در چشمانش نگاه كردم و گفتم:"من سر ا پا گوشم"
- هنوز اينجا زندگي مي كردم تو لندن سال اول دانشگام بود كه چنتا دوست ايراني پيدا كرده بودم ايراني ها هم كه ميدوني آدماي خوش گذروني هستن يه روز قرار گذاشتيم بريم اطراف لندن پيك نيك راه بندازيم
- چند سالت بود؟
- نميدونم حدودا نوزده سال
- آهان...ادامه بده
- من اونموقع ماشين داشتم سوار ماشين شديم و راه افتاديم من تمام روز از وقتي كه بيدار شدم اعصابم خورد بود ناراحت بودم نميدونم چرا!شايد به خاطر خوابي بود كه ديشب ديده بودم
- خواب؟چه خوابي؟
- دخترك سفيد پوشي بود عصاي سفيدي داشت عينك دودي داشت خيلي دختر زيبايي بود تو يه باغ بوديم همينجوري به من نزديك شد و.....
سرش را با دستانش فشرد نگرانش شدم و گفتم:"دانيال خوبي؟؟"
سرش را تكان داد و گفت:"آره خوبم"
- مطمئني؟
- آره
- ميخواي نگي؟
- نه بايد بدوني؟
- چرا بايد؟
- بعدا ميفهمي
- خب ادامه بده
- وقتي نزديك شد اخم كرد و هي ميگفت نميبخشمت تو بدبختم كردي آيندمو خراب كردي تو رفتي از پيشم بدبختم كردي هي اينا رو تكرار ميكرد من نميشناختمش ولي برام آشنا بود
- فقط براي همين ناراحت بودي؟؟
- بعضي از خوابا زياد ترسناك نيستن ولي وجود آدمو درگير خودش ميكنن.تموم اون روز ذهن من مشغول اين خواب بود.رفتيم پيك نيك من اينقدر سرم درد ميكرد كه اصلا زياد با بچه ها نبودم دراز كشيده بودم موقع برگشت همه اصرار كردن كه من پشت فرمون نشينم ولي نشتم دم دماي غروب بود جاده اي كه ازش رفتيم خيلي خلوت بود نزديك چنند دقيقه اي روندم سر يه پيچ رسيديم واي سارينا باورت نميشه بگو چي ديدم!
- نميدونم
- همون دختري بود كه تو خوابم بود جلوي ماشين بود منم براي اينكه به اون نزنم فرمون رو كج كردم و........
- چي شد؟
- وقتي چشمم رو باز كردم تو بيمارستان بودم
فصل سي ام
با زنده شدن اين خاطرات براي دانيال اعصابش به هم ريخت.با رنجي اين اتفاقات را تعريف ميكرد كمي چايش را خورد سپس ادامه داد:"چشمم رو باز كردم تو بيمارستان بودم ولي يه ماهي ميشد كه تو كما بودم دكترا ديگه به من اميد نداشتن وقتي برگشتم همه تعجب كردن وقتي بيدار شدم چيزايي يادم ميومد كه واقعيت نداشتن"
- تو كما ديده بودي؟
- آره
- چي بود؟
- نميتونم بگم
- بگو...
دانيال صدايش را بالا برد و گفت:"سارينا اصرار نكن بعدا ميگم ديگه همه چيزو بعدا ميگم"
- خب بابا چرا جوش مياري!
- اومدم بلند شم تا راه برم احساس كردم تمام وجودم لمسه!بيشتر سعي كردم انيقدر خودمو تكون دادم كه از رو تخت پرت شدم پايين وقتي افتادم دكتر اومد داخل چيزي بهم گفت كه هيچوقت باور نكردم
- چي گفت؟
- گفت ديگه نميتوني راه بري فلج شدي اميد برگشت فقط ده درصده!افسردگي گرفته بودم قضيه فلج شدن از يه طرف و خواب اون دختره كه هر شب ميديدمش يه طرف ديگه!يه شب خواب ديدم دختره اومده تو خوابم بهم ميگه من به كمكت نياز دارم منم گفتم من كه نه ميدونم تو كي هستي نه كجايي نه ميتونم راه برم دختره گريه كرد و گفت تو منو بدبخت كردي بايد هرطوري كه هست بياي
- پيداش كردي؟
لبخندي زد و گفت:"آره"
- نكنه من بودم؟
پوزخندي زد و گفت:"نميدونم والله"
- بيمزه بگو ديگه
- دوباره منو عصباني نكن سارينا
- باشه فقط جوش نياريا!!
- تو خواب اسمش رو گفت منم....
- چي بود؟
- يادم نيست
- تو گفتي و منم باور كردم
- وسط حرفم نپر!من بعد از فيزيو تراپي شيش ماهه تونستم راه برم يه معجزه بود كه هيچ كدوم از دكترا باورشون نميشد اومدم ايران به اوضاع كارخونه ي بابا سر و سامون دادم و...
- ببخشيد وسط حرفت ميپرما ولي پيش دختره رفتي؟
- آره بعد از يه سال رفتم پيشش
- خوابشو ديگه نديدي؟
- نه
- اون دختري كه پيدا كردي شبيه اون دختره بود؟
- گفتم كه دختره آشنا بود ميشناختمش ولي نميدونستم كيه!
- بعد چي شد؟يعني خودشو پيدا كردي؟
كمي من من كرد و گفت:"نه به يكي گفتم اونم گفت برو كفالت يه دختر نابينا رو بگير من هم اومدم پرورشگاه دردم تو هستي منم عاشقت شدم"
- فقط براي همين اومدي پيش من؟
- دليلش اين بود ولي بعدش واقعا ديوونه وار عاشقت شدم
- آهان...باور كنم؟
- هر جور كه مايلي!يعني منو نشناختي؟نشناختي كه بهت دروغ نميگم؟
- باشه دانيال جان من كه چيزي نگفتم
- كاشكي ميشد صداتو ضبط كرد تا بهت بفهمونم كه چيزي نگفتي
- دانيال يه خواهشي دارم
- چي؟
- اول خوش اخلاق باش تا بهت بگم
- باشه من خوبم
- نه لبخند بزن
لبخندي زوركي زد و گفت:"حالا بگو"
- ميشه بريم بيرون رو بينم؟
- مثل اوندفعه يواشكي؟
- آره
- نميشه ديگه
- چرا؟
- خب سارينا صبر كن چند وقت ديگه مرخص ميشي
دستش را گرفتم و گفتم:"حالا نميشه بريم؟"
- نه گلم ايراد ميگيرن پس فردا مرخص ميشي
چشمانم گرد شد و گفتم:"جدي داري ميگي؟"
- آره گلم مرخص ميشي ميريم خونمون
- خونمون؟؟منظورت هتله؟
- نه خونمون يه جاي با صفا خارج لندن
فصل سي و يكم
دكتر در را باز كرد و داخل آمد و گفت:"براي مرخص شدن آماده اي خانومي؟"
با تعجب پرسيدن:"مرخص شدن؟؟"
-آره خانومي مرخص شدن
- مگه قرار نبود سه روز ديگه باشه؟
- نه خانومي گفتم حالت خوب شده زودتر بريد سر خونه زندگيتون
- ولي ما قراره ايران رفتيم عروسي كنيم
- نه منظورم اون نيست!آخه دانيال اينجا خونه خريده.ميدونيد كه؟؟
- خريده؟؟بهم گفته گرفتم ولي نميدونستم كه خريده
- آره يه خونه ي نقليه خوشگل خارج لندن هم با صفاست هم شلوغيه لندنو نداره
- آره.واقعا نميدونم با چه زبوني بايد از دانيال تشكر كنم؟؟
- فقط با عشقت ميتوني جواب داينالو بدي.تو هم دوسش داري؟
- خيلي...
- اون هم همينطور.خيلي دوست داره قدر اين دوست داشتنشو بدون...
دانيال در را باز كرد و داخل آمد دكتر رو به دانيال گفت:"به به آقا داينال ذكر خيرت بود"
دانيال همان جوري كه در را ميبست به من نگريست و لبخندي زد و گفت:"پس حسابي غيبت منو كرديد نه؟"
- آره حسابي.خب من برم ديگه تو هم بعدش بيا پيشم
دكتر رفت دانيال جلو آمد و نزديك من رو تخت نشست دستش را دور كمرم انداخت و صورتش را به سمت من چرخاند و گفت:"چه خبر خانومي؟"
- خبر؟؟؟بذار فكر كنم...آهان اول شيرين بهم بده
- نه خير شما شيرينيش رو بده
گونه اش را جلو اورد و گفت:"يه بوس رد كن بياد"
- مگه ميدوني؟
- پ ن پ؟
- جدا ميدوني قراره مرخص شم؟؟
- آره گلم ميدونستم خودم به دكتر گفتم زودتر مرخصت كنه!
بغلش پريدم و گفتم:"خيلي خوبي دانيال!!"
- فقط براي اينكه رفتم به دكتر خوبم؟؟
همان جوري كه در بغلش آرامش گرفته بودم با صداي آرام گفتم:"اينقدر خوبي كه دليلي براش پيدا نميكنم كه به زبون بيارم"
- حالا كه اينقدر خوبم شيرينيمو بده
از آغوشش بيرون آمدم و گفتم:"كدوم شيريني؟"
- اي بابا يادت رفت؟
دوباره گونه اش را نزديك آورد و گفت:"يه ماچ بده"
گونه اش را بوسيدم گفت:"به به چه شيرين بود!!حالا پاشو لباستو بپوش"
- لباس؟؟چمدونامون كجاست؟؟
- تو كمده ولي بيخيالش شو
كيسه اي جلو آورد و گفت:"اينا رو بپوش"
فصل سي و دوم
لباس ها را يكي يكي از كيسه در ميآوردم و نگاه ميكردم و يكي يكي رنگشان را از دانيال مي پرسيدم دانيال كمي عصباني شد و گفت:"خسته شدم سارينا برو بپوش"
- كجا؟؟
با انگشتش پشت پرده اي نشان داد و گفت:"اونجا!!بدو سارينا بدو!مگه نميخواي خونمونو ببيني؟؟"
سريع لباسم را پوشيدم و جلوي آينه رفتم شلوار لي با تاپ آبي و پالتو شيك و كفش پاشنه بلند!با آن لباس ها جذاب تر و خوش پوش تر نشان ميدادم دانيال سوتي زد و گفت:"به به خانوم خوشگله رو"
نگاهي به خودم كردم و گفتم:"مرسي خيلي قشنگن"
- اين كه چيزي نيست.هول هولي خريدم حالا بيا بريم
- اول بريم از دكتر تشكر كنيم
- باشه
دستم را گرفت و به سمت اتاق دكتر رفتيم يك دستش دست من بود و دست ديگري ساك وسايلم با تعجب پرسيدم:"دانيال!!پس چمدونامون كجاست؟تو بيمارستانه؟"
- چمدونايي كه از ايران اورديم؟
- آره
- انداختم دور......
شاكي شدم و گفتم:"جدي باش دانيال كجاست؟؟"
- خونه ي آقاي دكتره
به اتاق دكتر رسيديم در زد و داخل شد بعد از خداحافظي و تشكر به سمت ماشين رفتيم دانيال در را باز كرد و داخل نشستم خودش هم نشست با تعجب پرسيدم:"دانيال ماشين كيه؟؟"
- خودم
- جدا؟؟
- چيه؟بهم نمياد؟؟
- نه بابا اونو نميگم كه!!كي خريدي؟؟
- ديروز
- جدا؟؟
- آره گفتم خانوم خوشگله رو نميشه كه با تاكسي اينور اونور برد بايد براش ماشين شخصي خريد
- راستي دانيال ما تا شيش ماهي كه قراره اينجا بمونيم قرار بود منو بفرستي كلاس
- ميفرستم...تو بگو چي ميخواي بري!!
- نميدونم!فقط شيش ماه اينجاييم؟؟
- چيه دوس داري بيشتر بموني؟؟
- نميدونم!!
- اگه دوست داشته باشي بعد از اينكه رفتيم ايران دوباره ويزا ميگيرم بيايم
- چجوري اينقدر راحت بهت ويزا ميدن؟؟
- من اينجا تو كار سرمايه گذاريم و كارخونه دارم به خاطر اين رزاحت ميذارن بيام
آنقدر مشغول حرف زدن بوديم كه متوجه ترمز كردن دانيال نشدم دانيال با لحن بامزه اي گفت:"نميخواي پياده شي؟؟"
نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم:"اينجاست؟؟"
- آره ديگه
همانجوري كه به خانه ي ويلايي زيبايي كه آنجا بود نگريسته بودم پياده شدم و به سمت در رفتم دانيال چشمانم را گرفت و در را باز كرد شاكي گفتم:"چرا اينجوري ميكني؟؟"
- ميخوام سورپرايز شي گلم
و چشمانم را باز كرد
فصل سي و سوم
چشمانم را باز كردم آنقدر خانه زيبا بود كه نميدانستم كجا را نگاه كنم چشمم را ميچرخواندم و هر جا را كه نگاه ميكردم چيز جديدي ميديدم از نگاه كردن به ان سير نميشدم خانه اي پر از عشق كه با گرماي عشق فضاي بهتري گرفته بود دانيال دستم را گرفت و گفت:"بيا بريم همه جاي خونه رو بهت نشون بدم"
سري تكان دادم و جلو رفتيم از سه پله چوبي پايين رفتيم و به حال كوچكي رسيديم شومينه اي زيبا آنجا بود كه با هزم هايش كه در حال سوختن بد خودنمايي ميكرد دو صندلي چوبي كه كج جلوي آن گذاشته بودند مرا ياد خانه ي شمال انداخت خواستم روي صندلي بشينم كه دانيال دستم را كشيد و گفت:"اِ...مگه نميخواي بقيه جاي خونه رو هم ببيني؟؟"
لبخندي زدم و گفتم:"آخ ببخشيد يادم رفت"
دوباره دستش را گرفتم اما ايندفعه محكم تر در چوبي اي را باز كرد كه با شيشه هاي مات تزيين شده بود اتاق نشيمن بود مبل هاي قرمز زيبا كه پر از كوسن هاي قرمز و نارنجي بود با پرده هايي كه با انها تناسب داشت تلويزيون بزرگي روبروي مبل بزرگ قرار گرفته بود سرم را به علامت تحسين تكان دادم و گفتم:"همش سليقه خودته؟؟"
- آره به خدا باور نداري؟؟؟
ناباورانه نگاهش كردم و گفت:"ميخواي باور كن ميخواي نكن ولي سليقه خودمه"
پوزخندي زدم و گفتم:"خدا ميدونه"
دستم را كشيد و گفت:"بيخيال حالا.بيا بريم آشپزخونه و اتاق خوابو بهت نشون بدم"
داشتيم به سمت آشپزخانه ميرفتيم كه با دست دري را نشان داد و گفت:"اينجا حموم و دستشوييه"
و بعد دري را باز كرد داخل رفتم آشپزخانه اي كه با كابينت هاي چوبي تزيين شده بود و ميز نهار خوري دو نفره ي زيبايي در ميان آن قرار داشت كه با گل هاي زيبايي كه روي ان در گلدان بود در ميان كابينت هاي چوبي خودنمايي ميكرد همانجا از گردنش اويزان شدم و گونه اش را بوسيدم و گفتم:"مرسي دانيال مرسي..."
همانجوري كه دستش را دور كمرم حلقه كرده بود گفت:"نه عزيزم من بايد ازتو تشكر كنم"
- چرا؟؟
- به خاطر وجودت تو اين خونه
لبخندي زدم و دوباره بوسيدمش و كمي فاصله گرفتم و گفتم:"حالا اتاق خوابا...!!"
- اتاق خوابا؟؟؟
- آره ديگه
- اينجا فقط يه اتاق خواب داره
لبخندم آرام آرام محو شد و گفتم:"فقط يه دونه؟؟"
جدي شد و در چشمانم نگاه كرد و گفت:"يعني تو به من اعتماد نداري؟؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"چرا اعتماد دارم ولي..."
- اشكالي نداره من رو مبل ميخوابم
چيزي نگفتم و به سمت پله ها حركت كرديم سه پله هايي را كه قبلا پايين آمده بوديم بالا رفتيم و به پله هايي رسيديم كه ما را به اتاق خواب ميرساند يكي يكي بالا رفتيم در ميان آن تختي دو نفره قرار داشت كه با گلبرگ ها تزيين شده بود روتختي ِ آبيه زيبايي روي آن پهن شده بود همه چيز زيبا و پر از عشق بود پر از زندگي!!!
دانيال دستم را رها كرد و گفت:"حالا آزادي هر كاري ميخواي بكن"
- براي جاي خوابت ميخواي چيكار كني؟؟
نفس عميقي كشيد و حالي كه به پله ها نزديك ميشد گفت:"حالا تا شب يه فكر ب حالش ميكنيم"
و پايين رفت من يكي يكي كد ها را باز ميكردم و ميديدم در هر كمد و كشويي چيز جديدي يافت ميشد خبري از وسايل قبلي نبود البته ب جز يك كمد كه وسايل چمدان ها در آن قرار گرفته بود روي تخت ولو شدم و خاطراتم را مرور كردم كه نفهميدم كي خوابم برد
--------------------------------------
فصل سي و چهارم
با نوازشي هايي كه روي گونه هايم و موهايم احساس كردم از خواب بيدار شدم چشمم را كه باز كردم دانيال را ديدم كه با لبخندي عاشقانه مرا نوازش ميكند تا مرا ديد كه چشمهايم را باز كردم لبخندش را آشكار تر كرد و گفت:"بيدار شدي؟؟"
منم لبخند زدم و گفتم:"كي خوابم برد؟اصلا متوجه نشدم!؟!؟!؟"
- نميدونم من اومدم بالا كه لباسمو عوض كنم ديدم خوابي.بيدارت كردم؟؟
- نه عزيزم اشكالي نداره
سعي كردم بلند شوم كه داينال گفت:"بخواب سارينا كجا ميري؟؟"
- نه بابا خسته شدم از بس خوابدم.ساعت چنده؟؟
- تقريبا 6.30!!!
- واي چهار پنج ساعت ميشه كه خوابم
- اشكال نداره عزيزم خب خسته بودي!؟!؟!؟
- نه دانيال پاشو بريم بيرون.ميخوام لندنو با چشمام ببينم
- فعلا يكي از دوستام ماشينمو نياز داشت با خودش برد باشه براي فردا
- اي بابا!!!خب الان چيكار كنيم؟؟؟
- فردا مياره.فردا بريم لندن
- باشه
- الان بيا بريم اطراف اينجا قدم بزنيم.راستي باغچه ي اينجا رو بهت نشون ندادم بريم ببينيم
آمدم از روي تخت پايين بيايم كه معده ام غر غر كرد خنديدم و به دانيال گفتم:"فكر كنم بهتر باشه اول يه چيزي بخوريم"
- چي ميخوري برات درست كنم؟؟
- اِ...نميدونستم آشپزي بلدي!؟!؟!؟!
- بله پس چي فكر كردي؟؟
با لحن شوخي گفتم:"خب من يه پيتزا مخلوط و يه بيف استراگانوف ميخوام"
خنديد و گفت:"ديگه چي خانومي؟؟"
- همينا فعلا كافيه
دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه رفتيم صندلي را براي من عقب كشيد تا من روي آن بنشينم خودش سمت يخچال رفت و دستش را به چانه اش گرفت و گفت:"خوبه همه چيز براي پيتزا مخلوط و بيف استراگانوف داريم"
- خوبه پس درست كن منم نگاه ميكنم
صدايش را صاف كرد و بلندتر گفت:"خانوم ها و آقايون اين شما و اين هم طرز تهيه غذاي خوشمزه ما يعني پيتزا!!"
به سمت كشو رفت و پيشبندي از داخل آن دراورد و همانجوري كه تنش ميكرد گفت:"ابتدا پيشبند تنمون ميكنيم تا لباسمون خراب نشه"
بعد به سمت يخچال رفت و همانجوري كه وسايل را بر ميداشت گفت:"مواد مورد نياز دوتا گوجه و دوتا تخم مرغ"
خنده ام گرفت و گفتم:"پيتزا شما اين مدليه؟؟"
- آره.اگه يه پيتزا خوشمزه برات درست نكردم؟!؟!؟!؟اصلا خانوم خودتون بيايد كمك چون خيلي سخته تهيه اين غذا
با لبخند بلند شدم با دستش با كمدي اشاره كرد و گفت:"اون ماهيتابه رو دربيار بذارش روي گاز بعدش توش كره بريز"
- چشم قربان
كاري كه گفت انجام دادم خودش مشغول خورد كردن گوجه بود كه نزديكش رفتم نگاهي به من كرد و گفت:"حالا بيا اينا رو خورد كن"
- من؟؟
- نه با اون ماهيتابه بودم!!!
خنديدم كنار رفت و من جايش ايستادم چاقو را در دست گرفتم و مشغول خورد كردن شدم ناگهان گرمي دانيال را حس كردم كه پشتم بي فاصله ايستاد و دستم را گرفت سرش را روي شانه ام گذاشت و همانجوري كه دستم را گرفته بود و خورد كردن به من ياد ميداد گفت:"نه خير خانومي اينجوري خورد ميكنن الان ياد بگير!"
سرم را به سرش چسباندم و با هم خورد كرديم زير ماهيتابه را روشن كرديم و گوجه ها را داخل ماهيتابه ريختيم كمي گذشت و تخم مرغ ها را شكاندم دانيال هم مشغول چيدن ميز شد!مرا صدا زد و گفت:"سارينا بيا بشين بقيش با من"
لبخندي زدم و روي صندلي اي كه برايم آماده كرده بود نشستم شمع ها را روشن كرد نور شمع به گل رزي كه وسط ميز ميخورد و زيبايي گل را بيشتر نشان ميداد غذايم را جلويم گذاشت و خودش رو به روي من نشست و گفت:"بفرماييد"
- اينم از پيتزاي ما!!!
- ازت نميگذرم اگه فكر نكني كه پيتزا نيست!!
خنديدم و شروع به خوردن غذايم كردم غذا تمام شد و ظرف هايش را با كمك هم شستيم بعد از شام روي صندلي هاي چوبي جلوي شومينه نشستيم و با ليواني چاي خودمان را گرم كرديم مشغول صحبت بوديم كه دانيال ناگهان ايستاد و به سمت اتاق خواب حركت كرد به دانيال گفتم:"كجا ميري؟؟"
با لحن ناراحتي گفت:"وسايلامو بيارم"
- وسايل؟
- پتو.بالش.يه چيزي كه بتونم امشبو باهاش سر كنم
لبخندي زدم و گفتم:"نميخواد بري"
ايستاد و با تعجب نگاهم كرد و گفت:"چي؟؟"
- گفتم نميخواد بري
- چرا؟آخه!!!
- پيش من بخواب البته شرط داره
- به خدا همه شرطا رو قبول ميكنم
و طرفم آمد و من را از رو صندلي بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:"خيلي ماهي به خداى!!"
- ولي قول داديا
- ديوونه مگه تو هتل هم اينجوري نميخوابيديم
- هتل فرق داشت اينجا خونست!!
- آهان...
مرا پايين آورد و به سمت اتاق خواب رفتيم به داينال گفتم:"راستي داينال يادت نره فردا بريم باغچه رو نشون بده امشب كه دير وقت شد"
- باشه حتما.فردا زودتر پاشو اول بريم باغچه قدم بزنيم بعدش بريم لندن
- مگه ماشينو فردا مياره؟؟
- ؟آره بهت گفتم كه مياره
لبخندي زدم و به رخت خواب رفتيم
فصل سي و پنجم
با صداي دانيال كه از آشپزخانه داد ميزد"سارينا پاشو صبحونه بخور.پاشو ظهر شد"از خواب بيدار شدم تخت خواب را جمع كردم و پيراهن زيباي آبي اي بر تن كردم و به سمت توالت رفتم تا دست و صورتم را بشويم ميز آشپزخانه پر از چيز هاي خوشمزه بود سر ميز نشستم و به دانيال كه مشغول سرخ كردن سوسيس ها بود سلام كردم و با تعجب گفتم:"دانيال اينا رو از كجا اوردي ديروز كه يخچال خالي بود"
- خانومي شما خواب بودي من ماشينو گرفتم رفتم خريد.راستي ظهر بخير
در حالتي كه چشم هايم را ميماليدم با صداي خسته گفتم:"مگه ساعت چنده؟؟"
- فكر كنم ده و نيم باشه
- همچين گفتي ظهر بخير من گفتم الان ساعت دو ِ...
- خب قرار بود زودتر پاشيم بريم باغچه
- خب بعد از صبحونه ميريم
نگاهي به ميز انداختم و ليواني پر از مايعي نارنجي رنگ را نشان دانيال دادم و گفتم:"اين آب پرتقاله؟؟"
- آره چون ميدونستم دوس داري برات گرفتم.راستي رنگ نارنجي رو از كجا ياد گرفتي؟؟
- خب ديگه!؟!؟!داشتي مبلا رو نشونم ميدادي بهم گفتي
- آهان...
- راستي دانيال يه سوال!
- چي؟!؟!؟
- تو كه از بچگي تو خونه ي خوب و گرون بزرگ شدي چرا اينجا رو اينقدر ساده انتخاب كردي؟؟؟
سوسيس ها را سر ميز آورد و روي صندلي نشست بعد از نفس عميقي گفت:"ميخواستم يه ذره از تجمل دور باشم تو رو خدا نگاه كن اين خونه ي چوبي چقدر قشنگه!!گرما و قشنگي و عشقي كه اين خونه چوبي داره اون خونه ي قصر مانند نداره"
- موافقم
- حالا بفرماييد از دهن ميفته
شروع به خورد كرديم آفتاب نور زمستاني خودش را روي زمين پخش ميكرد كه پالتو هايمان را پوشيديم و دانيال دستم را گرفت و در شيشه اي اي را باز كرد و گفت:"بفرماييد از اينجا ميره باغ"
جلوتر رفتم از پله هاي چوبي پايين رفتم چمنزاري كه قبلا سبز بوده و به علت زمستان كمي به زردي رفته با بوته هاي خشك كه در خواب زمستاني بودند آنجا را پر كرده بود با تعجب به داينال گفتم:"فقط همينه؟؟"
دانيال پوزخندي زد و گفت:"اين فقط راه به باغچست البته تو بهار و تابستونهمينشم خيلي قشنگه"
سري تكان دادم و دست در دست يكديگر به سمت گلخانه اي حركت كرديم در گلخانه كه باز شد عطر گل وجودم را پر كرد عطري كه از كودكي عاشقش بودم نفس عميقي كشيدم تا تمام ريه ام پر از عطر گل شود دانيال كنارم ايستاد و يكي از دستانش را به كمرم حلقه كرد و همراه با من مشغول تماشاي گلها شد و گفت:"دوسشون داري؟؟"
- آره خيلي ممنونم
- ميدونستم
-از كجا ميدونستي؟؟
- هان؟؟همينجوري!!آدم عاشق همه چيز معشوقشو ميفهمه
اخم كردم و در چشمايش نگاه كردم و گفتم:"دانيال تو منو ياد يه نفري ميندازي!"
با خونسردي گفت:"كي؟"
- ساميار!!
خنديد و گفت:"چرا اينجوري فكر ميكني؟؟چه چيز اون نامرد شبيه منه؟؟"
- همينجوري آخه اون ميدونست من هيچي رو تو دنيا مثل گل دوست ندارم اون هم از اين نوعش
- آخه ربطي نداره اين گل يكي از گلهاي مورد علاقه خودمم هست
از حرفم پشيمان شدم و چشمم را به زمين دوختم و گفتم:"ببخشيد كه اينجوري فكر كردم"
- نه بابا اين چه حرفيه حالا بيا بريم سمت لندن.حاضري ديگه؟
- آره.
از گلخانه بيرون رفتيم و سوار ماشين شديم
فصل سي و ششم
از شيشه ماشين بيرون را نگاه ميكردم سفيدي برف كم كم داشت خودنمايي ميكرد.دانيال آرام ميراند تا ماشين ليز نخورد يك ساعتي گذشت تا به لندن رسيديم دانيال ماشن را خاموش كرد من هم پياده شدم جلو آمد و شال گردنم را سفت كرد و گفت:"خانومي هواي خودتو داشته باش سرما ميخوري ها!!!"
نگاهي به او انداختم و گفتم:"يه فكري به حال خودت بكن.نه شال گردني نه كلاهي!!يخ ميزني پسر!!"
- دختر شما يخ نزني ما يخ نميزنيم!!
لبخندي زدم و دستم را در دستش گذاشتم و رفتيم همان صدا ها همان حس ولي تصوير هم بود مشتاقانه به اطرافم نگاه ميكردم برايم همه چيز بوي تازگي داشت مردم قدم ميزدند دانيال با دستش كافه اي را نشان داد و گفت:"اونجا همونجاييه كه اونموقع رفتيم"
تقريبا همانجوري بود كه تصورش را ميكردم كافه اي كوچك كه تعدادي از ميز هايش داخل بود و تعدادي بيرون از كافه روبروي رودخانه!با ميز و صندلي هاي چوبي و پيرمردي كه آنجا را اداره ميكند.دانيال دستش را جلوي چشمانم كه چند دقيقه اي مات كافه بود تكان داد و گفت:"بريم؟؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"كجا؟؟"
- توي كافه ديگه.بريم؟؟؟
لبخندي زديم و حركت كرديم دانيال گفت:"كجا بشينيم؟؟"
- بيرون
- سارينا يخ ميزني بيرون چيه!!
- بيرون بشينيم
- سارينا!!!
- من كه نميدونم كجا نشسته بوديم ولي همونجايي كه قبلا نشسته بوديم!
سري تكان داد و موافقت كرد من را روي به سمت ميزي در بالكن كافه برد كه منظره زيبايي از رودخانه داشت من نشستم و دانيال رفت تا چاي سفارش بدهد با دقت به مناظر اطراف خيره شده بودم به رودخانه به چرخ و فلك بزرگي كه در حال گردش بود به هرچيزي كه اطرافم بود كه دانيال با چاي آمد و گفت:"سارينا يخ نميزني؟؟"
سري تكان دادم و گفت:"اين پير مردي كه اينجا مال اونه دوتا بليط پاتيناژ داره بهم پيشنهاد كرد كه ازش بخرم ولي گفتم اول از تو بپرسم دوس داري يا نه!!"
- پاتيناژ؟؟
- آره
- نميدونم چيه!!!
- خيلي قشنگه دو تا دختر پسرن كه روي يخ با اسكيتاي مخصوص حركتاي قشنگ ميرن.فك كنم ببيني خوشت بياد!
- خب اگه خودت دوس داري و فك مي كني كه منم خوشم مياد بليطارو بخر
- باشه حتما
- راستي دانيال...
وسط حرفم پريد و گفت:"راستي من برات يه سورپرايز دارم"
- چي؟؟
- اگه ميخواستم بگم كه اسمش سورپرايز نبود!!!
- باشه!!
- چاييتو كه خوردي بعدش بريم ولي شرط داره
با تعجب گفتم:"شرط؟؟"
- آره.بايد چشاتو ببندي!
- نه تو رو خدا
- هيس!!!بايد ببندي...قشنگيش به اينه
- باشه ديگه چاره اي ندارم!!!
چايم را خوردم گرمي دانيال باعث شد سردي هوا را حس نكنم با دستمال قرمزي چشمم را بست و دستم را گرفت و حركت كرديم يك ربع كه گذشت چشمم را باز كرد كمي مكث كردم فقط پايين را نگاه ميكردم همه چيز از چرخ و فلك معلوم بود به خودم كه آمدم به سمت دانيال لبخندي زدم و به سمتش رفتم و از گردنش آويزان شدم و گفتم:"مرسي.اونموقع ميخواستم بهت بگم كه منو اينجا هم بياري."
دانيال دستش را دور كمرم حلقه كرد و بوسه اي به گردنم زد و گفت:"تو دنياي مني قابلتو نداره"
دستم را گرفت و جلوي ششه اتاقك چرخ و فلك برد و با هم مشغول تماشاي لندن شديم يكي از دست هايش دور گردن من بود و با دست ديگري بليط ها را از جيب كتش در آورد و نشانم داد بليط مستطيل شكل سرمه اي رنگي بود كه دختر و پسري با لباس سفيد روي آن بودند رو به من گفت:"ساعت پنج شروع ميشه"
نگاهي به ساعت كردم و گفتم:"فعلا كه ساعت دوئه"
- رفتيم پايين بريم يه چيزي بخوريم من كه دارم از گشنگي ميميرم
- باشه
- راستي از فردا معلم انگليسي و فارسي برات مياد.قول بده زود ياد بگيري
گونه اش را بوسيدم و گفتم:"حتما عشقم!!!"
فصل سي و هفتم
دانيال بليط ها رو تحويل داد نگهبان بليط ها رو نصفه پاره كرد و به داخل رفتيم صندلي تقريبا جلويي بود نشستيم كمي بعد چراغ ها خاموش شد يك زن با لباس چين دار خيلي كوتاه و يك مرد با بلوز و شلوار وارد زمين شدند نور روي آن دو متمركز شد براي مردم دست تكان دادند و شروع كردند به اسكيت رفتن محو تماشاي آنها بودم چقدر قشنگ اسكيت ميرفتند با تمام وجودم آنرا حس كردم دانيال كه كنارم نشسته بود و دستش دور گردنم بود بازويم را فشرد و گفت:"خوشت اومد؟؟"
من آنقدر مات آندو شده بودم كه متوجه دانيال نشدم دانيال كمي محكم تر بازويم را فشار داد نگاهش كردم و گفتم:"چرا اينجوري ميكني؟؟دارم ميبينم!!!بازوم حس داره ها!!دردم گرفت"
- آخه ازت سوال پرسيدم جواب ندادي گفتم لابد گوشت مشكل داره يا زيادي از نمايش خوشت اومده ما رو فراموش كردي
- خيلي خوشم اومده!!!
- جدا؟؟؟ميخواي هر دفعه برنامه بود بيارمت؟؟
- نيكي و پرسش؟؟؟
لبخندي زد و با لحن مهربانش گفت:"شايد ازين به بعد مجبور باشي هر روز بياي اينجا!!"
تعجب زده پرسيدم:"چرا؟؟؟"
- البته اگه دوست داشته باشي
- خب چرا هر روز
- بهت ميگم
نفسي عميق كشيدم و مشغول ديدن ادامه ي برنامه شدم يك ربعي كه گذشت برنامه تمام شد و سالن خالي شد با تعجب به دانيال گفتم:"دانيال نميريم بيرون؟؟؟"
دستم را كشيد و من را به سمت زمين يخي پاتيناژ برد به سكو تكيه داد و گفت:"با يكي از دوستام كار دام"
- اينجا؟؟؟
- آره مربي اسكيته!!!
پسري بور و چشم سبز و جذاب از دور با اسكيت آمد و به دانيال دست داد به زور فارسي حرف ميزد با من هم دست داد و گفت:"سلام من رايان هستم.خوشبختم خانوم"
- ممنون منم سارينام
دانيال او را به كناري برد و كمي صحبت كرد بعد از چند دقيقه به سمت من آمدند رايان دو عدد اسكيت به من داد و گفت:"اينا رو برا شرع بپوش"
با تعجب دانيال را نگاه كردم كه زير لب گفت:"بپوش"
همانجوري كه اسكيت ها دستم بود از گردن دانيال آويزان شدم و بقلش كردم دانيال آرام دم گوشم گفت:"حالا برو فعلا وقت برا تشكر زياد هست"
پايين امدم و با كمك رايان اسكيت ها را پوشيدم رايان دستم را گرفت و كمك كرد تا روي يخ ها بايستم كم كم راه رفتم ولي با كمك رايان دستم را باز كردم حسي غريب داشتم مثل حس پرواز دستم را باز كردم مثل بال هاي پرنده كه رايان دست هايم را گرفت و با همان لحجه انگليسي گفت:"آفرين خوب داري پيش ميري حالا يه بار پاي چپتو بيار يه بار پاي راستتو مثل من.به پاهاي من نگاه كن."
به پاهايش نگاه كردم و از او تقليد كردم همانجوري كه دستهايم را گرفته بود اسكيت ميكردم كه ناگهان دستم را ول كرد و گفت:"حالا خودت برو!!"
با ترس گفتم:"چي؟؟؟خودم برم؟؟"
حول كرده بودم نميدانستم چكار كنم يك لحظه برگشتم كه عقب را نگاه كنم كه پخش زمين شدم هيچي نفهميدم فقط دانيال را ديدم كه بالا سرم ميگويد:"خوبي سارينا؟؟؟"
من گفتم كه خوبم و بيهوش شدم وقتي بيدار شدم خودم را روي تخت اتاقم يافتم آمدم بلند شوم كه سرم تير كشيد جلوي آينه رفتم كه ديدم سرم زخمي شده
-------------------------------------
فصل سي و هشتم
روي مبل نشته بودم كه داينال در را باز كرد و وارد شد لبخندي زدم و به استقبالش رفتم دانيال گونه ام را بوسيد و گفت:"سلام خانومي.خوبي؟"
- بدك نيستم؟
- چرا؟
- خسته شدم
- معلمت خيلي ازت تعريف كرد
- مگه بهت زنگ زد؟؟
- آره گفت خيلي خانومت با استعداد و باهوشه البته من باور نكردم
- به باور كردن ربطي نداره كه!!استعداد من تو مغزت ننميگنجه عزيزم
من را به سمت اتاق نشيمن برد روي مبل ولو شد و گفت:"خانومي نميخواي برام يه ليوان آبميوه خنك بياري؟"
با گفتن"الان ميارم"به سمت آشپزخانه رفتم و در ليوان پر از يخي آب پرتقال ريختم و برايش بردم وقتي به حال رفتم روي ميز يك اسكيت صورتي با لباس برق برقي صورتي ديدم ليوان را به دانيال دادم و گفتم:"اينا چيه؟"
- وااا نميدوني چيه؟؟؟
- ميدونم ولي براي چيه؟؟
- خب قراره از فردا پيش رايان بري اسكيت ياد بگيري.مگه نميخواي؟
- چرا ميخوام
- خب خانوم من بايد همه جا خوشگل باشه مگه نه؟؟
لبخندي پر از تشكر زدم و در روي پايش نشستم و دستم را دور گردنش حلقه كردم و گفتم:"واقعا ازت ممنونم.تو بهتريني دانيال"
ليوان آب پرتقال را كنارش گذاشت و دستش را در موهايم فرو برد و گردنم را بوسيد و دم گوشم آرام گفت:"قابلتو نداره فرشته ي من!فقط..."
- چي؟
- ميخوام يه چيزي بهت بگم.البته حرف نگفته زياده ولي....
دستم را از دور گردنش باز كردم و گفتم:"خب بگو..."
- هنوزم...
- هنوزم چي؟
- بيخيال...
- نه بايد بگي
با من من گفت:"هنوزم بايد فقط اسم زن و شوهر رومون باشه؟؟"
كمي مكث كردم و با صداي آرام و مظلومانه اي گفتم:"من آمادگيشو ندارم دانيال.دركم كن"
- آمادگي نميخواد كه فقط...
كمي مكث كرد و بعدش گفت:"البته حق با توئه.هر جور تو ميخواي"
لبخندي زدم و تلويزيون را روشن كردم و كنارش نشستم دستش را دور گردنم انداخت و من هم سرم را روي شانه اش گذاشتم داشتيم فيلم ميديديم كه ناگهان گفت:"از ساميار برام ميگي؟؟"
مكثي كردم و گفتم:"براي چي ميخواي بدوني؟"
- همينجوري.هنوزم ازش دلگيري؟؟
اخمي كردم و گفتم:"براي چي ميپرسي؟؟"
دستش را روي قلبم گذاشت و گفت:"ميخوام بدونم كي دل اين خانوم كوچولو رو شكونده و ناراحتش كرده.چرا اين كارو كرده"
- برام ديگه مهم نيست دانيال.اسمشو نيار
- آخه مگه چيكارت كرده؟؟
از جايم بلند شدم و در حالي كه اشك ميريختم با صداي بلند گفتم:"چر بعد از مرگ حاجي نيومد؟چرا منو نبرد چشممو عمل كنم؟من دوسش داشت.شايد يه عشق احمقانه و بچه گانه اون موقعي كه فقط اسم عشقو شنيده بودم.فكر ميكردم بر ميگرده و منو ميبره ولي...اون باعث شد من عمرم تو اون خرابه حروم بشه باعث شد چند سالي از ديدن دنيايي كه توش زندگي ميكردم محروم باشم.يه كينه ست.حتي بي دليلم كه باشه ازش متنفرم.تو نميتوني درك كني."
نگاهي به چشم هاي دانيال كردم كه اشك درونش جمع شده بود و بعد به طرف اتاق دويدم دانيال پشت سرم به اتاق آمد روي تخت كنارم نشت و در آغوشم گرفت سرم را روي شانه اش گذاشتم و گريه كردم با صداي آرامش بخشش گفت:"تو كه زندگي به اين خوبي داري.پس براي چي ديگه خودتو اذيت ميكني.ساميارو ول كن ببخشش.يه اشتباهي كرد.اونم بچه بود"
- تو چرا اينقدر سنگ ساميارو به سينت ميزني؟؟
- اونم مثل من آدمه.ميخوام تو ببخشيش و سبك شي و ديگه خودتو اذيت نكني.حالا يه ذره استراحت كن
سري تكان دادم و كمك كرد تا زير پتو بروم و خودش در اتاق را بست و رفت كمي گذشت پله ها را يكي يكي گرفتم و به پايين رفتم از لايه نرده هاي پله نگاهش كردم كنار شومينه روي صندلي راك نشسته بود و تاب ميخورد و به نقطه اي خيره شده بود و با خودش حرف ميزد سپس بالا را نگاه كرد و بلندتر گفت:"خدايا خودت يه راهي نشون بده كه به بگم"
از پله پايين آمدم و گفتم:"چيو بهم بگي؟؟"
هول شد و با من من گفت:"اينكه خيلي دوست دارم.چرا اومدي پايين؟؟"
ابرويي بالا انداختم و گفتم:"اينو كه هميشه ميگي عزيزم"
- جواب منو ندادي چرا نخوابيدي؟؟
- تنهام نذار.بيا تو هم كنارم بخواب
- خب من كه هميشه ميام كنارت ميخوابم ديگه خيلي قته اين كارو ميكنم
- نه...امشب با بقيه شبا فرق داره
- پس بالاخره اجازه صادر شد.نه؟؟
لبخندي زدم از جايش بلند شد و به سمت من آمد لبش را روي لبم گذاشت و دستش را لاي موهايم برد خودم را عقب كشيدم و گفتم:"بريم تو اتاقمون؟؟"
فصل سي و نهم
تا چشمانم را باز كردم تلفن زنگ خورد به سمت تلفن رفتم و گفتم:"بله بفرماييد"
- سلام عزيزم خوبي؟؟حالت خوبه؟؟بهتري؟؟
- آره خوبم.كي رفتي
- نشستم ت بيدار شي ديدم ديرم ميشه رفتم.تازه بيدار شدي؟؟
- آره
- خانوم سحرخيز بيدار شو ساعت يكه
- دروغ نگو...
نگاهي به ساعتي كه روي ديوار بود انداختم دانيال راست ميگفت ساعت يك و چند دقيقه بود با صداي دانيال نگاهم را از روي ساعت برداشتم كه ميگفت:"امروز پيش رايان كلاس داري"
- تو كه نيستي من چجوري برم؟؟
- نگران نباش خوش مياد دنبالت
- باشه پس فعلا خداحافظ من برم صبحونه بخورم
- عجله كن دو دقيقه ديگه دمه دره ها!!
- چي؟؟؟؟
- بدو لباستو آماده كردم تو كيف ورزشيه جلوي در
- باشه مرسي عزيزم
- راستي مراقب خودت باش
- تو هم همينطور
- شام هم ميام دنبالت كه با هم بريم يه رستوران خيلي خوب.باشه؟؟
- باشه
موهايم را دم اسبي كردم و پايين رفتم كيف را برداشتم و تا در را باز كردم رايان را ديدم لبخندي زد و با همان لحجه ي انگليسي اش گفت:"سلام ميس ساريناخوبيد؟؟"
دست دادم و گفتم:"خوبم مرسي.ببخشيد امروز تو زحمت انداختمتون"
- آره من بايد ببرمتون
از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت ولي خب فارسي را خوب بلد نبود كيف ورزشي را ازدستم گرفت و عقب گذاشت و در جلو را باز كرد تا من بنشينم
سالن خلوته خلوت بود فقط چراغ بزرگي زمين را روشن كرده بود رايان لباس ها را در آورد و گفت:"بيا اينا رو بپوش بيا تو زمين"
سري تكان دادم و در اتاق پرو مشغول عوض كردن آنها شدم لباس بيشتر شبيه مايو بود فقط كمي دامن توري و اكليلي داشت كمي معذب شدم ولي چاره اي نداشتم اسكيت ها را دستم گرفتم و به سمت زمين رفتم رايان با ديدن من نگاهي از پايين تا بالا انداخت و گفت:"وااااو چقدر زيبا شديد ميس سارينا"
لبخندي زدم و گفتم:"مرسي"
- خب اسكيتاتون رو بپوشيد و بيايد.اميدوارم كه ايستادنو ياد گرفته باشيد
- آره البته به جز اون زمين خوردن
- او كي.اون براي همه هست.ياد ميگيريد
پوشيدم و به زمين رفتم ميتوانستم روي تيغه هاي باريك اسكيت بايستم اين برايم يك دنيا بود رايان دستم را گرفت و مثل آن بار حركت كرديم من را ول كرد و گفت:"فك كن گرفتمت اصلا فك كن من نيستم هول نشو"
سري تكان دادم و به جلو نگاه كردم و رفتم چيز هايي را كه ياد گرفته بودم با خودم تكرار ميكردم"اول پاي چپ بعد پاي راست اول..."
رايان نزديك آمد و گفت:"براي وايسادن يكي از پاهاتو مخالف اون پات بذار فهميدي؟؟"
سري به معني نه تكان دادم و بلند تر گفت:"ببين صليبي بذار پشت اون يكي پات مثل من"
ايستاد و من هم به پاهايش نگاه كردم و گفت:"الا تو برو"
خدا را شكر در پاتيناژ استعداد داشتم هر حركتي كه ياد ميداد سريع ياد ميگرفتم البته چند باري هم زمين خوردم كه عاديست رايان از زمين رفت بيرون و گفت حالا برو دور زمين حركت كن
من هم حركت كردم مسلط و راحت.وقتي يك دور كامل زدم صداي دست زدن كسي را شنيدم فكر كردم رايان است ولي رويم را برگرداندم ديدم دانيال با كت و شلوار مشكي ايستاده و من را تماشا ميكند به سمتش رفتم و بقلش كردم گنه ام را بوسيد رايان را ديدم كه با حصادت ما را نگاه ميكرد كمي از دانيال فاصله گرفتم دانيال گفت:"آفرين خانوم كوچولوي خوشگل و با استعداد من"
- مرسي
- خب بريم؟؟آقا معلم اجازه ميدي من اين خوشگل خانومو ببرم بيرون؟؟
رايان سري تكان داد و خداحافظي كرديم آمدم لباس هايم را بپوشم كه دانيال گفت:"نه اينو بپوش"
لباس بلند و مجلسي اي بيرون آورد قرمز بود دكلته و شيك خنديدم و گفتم:"چرا؟؟"
- به جاي تشكرته؟؟؟
- مرسي عزيزم ولي خب همين لباسم خوبه
- جايي كه ميخوام ببرمت با اين لباسا راه نميدن بايد لباس رسمي بپوشي
لباس را پوشيدم مثل فرشته ها شده بودم چقدر خوب سايز من را بلد بود تمام لباس هايي كه برايم ميخريد كاملا برايم اندازه بود دستم را گرفت و از سالن پاتيناژ خارج شديم
فصل چهلم
چند ماهي گذشت و دوباره به همان رستوران رفتيم بعد از شام خوشمزه به خانه برگشتيم دانيال روي تخت نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود لباسم را عوض كردم به سمتش رفتم سرش را بوسيدم و گفتم:"چيزي شده؟؟"
سري تكان داد گفتم:"سرت درد ميكنه؟؟"
سرش را بالا آورد و گفت:"يه سر درديه كه خيلي وقته از دستش نتونستم خلاص شم"
- خب برو دكتر.بيا فردا بريم
- دكترم تويي
- شوخي نكن.دانيال خسته شدم كي ميريم ايران؟؟
- هر موقع تو بخواي.ميخوام بهت يه چيزيو بگم با گفتنش اين سردرد هم خوب ميشه
جلوش نشستم و گفتم:"خب بگو من ميشنوم"
- قبلش بايد بهم قول بدي كه كار غير منطقي نكني
- داري نگرانم ميكني!يعني چي؟؟
- اگه اون كسي ازش متنفري جلوت نشسته بود چيكار ميكردي؟؟
- چي داري ميگي؟؟؟
- برم از تو اون كمد يه جعبه هست بيار بده به من
جعبه را آوردم درش را باز كرد چند عكس از داخلش بيرون آورد و به من نشان داد با ديدن عكس ها لبخند روي لبانم خشك شد اين دختر كه من بودم پس....
آن پسرك كه بود؟؟؟و عكس ديگري عكس سه نفره.حاجي و همان پسرك و من......
عكس بچگي هايم را خوب ميشناختم بعد از اينكه توانستم ببينم عكسم را زياد ديده بود اشك درون چشمانم حلقه زد و با صداي لرزان گفتم:"اين عكسا دست تو چيكار ميكنه"
دانيال اشك تو چشاش حلقه زده بود ولي آن ها را پنهان ميكرد همان دستم كه عكسها را نگه داشته بود را گرفت تا ببوسد كه دستم را كشيدم و گفتم:"اينا دست تو چيكار ميكنه؟؟"
شناسنامه اي در آورد و گفت:"بيا اين همه چي رو بهت ميگه"
شناسنامه را باز كردم و مثل كلاس اولي ها آرام آرام شروع كردم به خواندن
عكس دانيال بود عكس جواني هايش.......
روي اسم ايست كردم
با صداي بلند خواندم:"س...سا...سام...ساميار.س اميار؟آره؟؟؟اين چرت و پرتا چيه داري بهم ميگي؟؟؟تو ساميار نيستي.مگه نه؟؟"
با صداي لرزان گفت:"ن.....نه..!!!منو ببخش به خدا بچگي كرده بودم.الان كه خوبم الان كه مهربونم الان كه چشمتو خوب كردم!!"
شناسنامه را تو صورتش كوبيدم و خواستم بلند شم كه دستم را گرفت با صداي بلند گفتم:"ولم كن.........گفتم ولم كن"
- كجا ميري آخه.من مگه بدم
- ازت متنفرم ميفهمي؟؟؟
- اون مال گذشته ها بود
- گذشته و الان نداره...ازت متنفرم
پالتو ام را برداشتم و خواستم از پله ها پايين بروم كه دستم را گرفت داد زدم:"ولم كن كثافت"
- پس اون عزيزم و دوست دارما الكي بود نه
- هر جور دوس داري فكر كن برام اهميت نداره چند ماهي هست يكي جاي تو رو برام پر كرده
با اين حرف خودم را كشيدم تا از دستش خلاص شم دست او هم شل شد تا خودم را كشيدم از پله ها افتادم پايين سرم به ديوار خورد و بي هوش شدم
فصل چهل و يكم
فصل اخر
تو دنيايي بودم كه نميشناختمش تمام اتفاقات يك ماه پيش برام تكرار ميشد كلاس پاتيناژ.رايان.رابطم با رايان.واي خدايا اتفاقي كه شب آخر افتاد عشقي كه خيلي اتفاقي به رايان پيدا كرده بود اون هم عاشقم بود .ديوونگي هام. پاك كردن همه ي عشق و محبت دانيال از ذهنم دل بستن به اون رايان مسخره!!!و بعد كينه ام به ساميار و پيدا شدن ساميار واقعي.سامياري كه همبالينم بود و من او را نميناختم.هم آغوش شدن با رايان و.....
تمام اتفاقات در مغزم رژه ميرفتند خسته شده بودم ناگهان همه جا تاريك شد.تاريكه تاريك.فقط نوري ان انتها روشن شد به سمت نور دويدم هر چه ميدويدم نور دور تر ميشد سرعتم را بيشتر كردم لباس سفيد حريرم هر چه بشتر ميدويدم بيشتر آلوده ميشد بالاخره به نور رسيدم...
چشمم را باز كردم سياهي بود هميشه سياهي بود صداي پر محبت فردي آشنا را شنيدم كه با صدايي لرزان فرياد زد:"پرستار پرستار بيايد به هوش اومد"
صداي پرستار نزديك شد كه به آن مرد ميگفت:"آقا بايد خدا رو شكر كنيد كه بعد از سه چهار ماه دوباره به هوش اومده"
- اي خدايا شكرت
دكتر به چنتا از پرستارا گفت:"ببريدش از مغزش عكس بگيريد"
با صداي خسته گفتم:"چه اتفاقي افتاده اينجا كجاست؟؟؟"
آن مرد دستم را بوسيد و با صداي مهربانش گفت:"چيزي نيست..."
دستم را عقب كشيدم و گفتم:"شما؟؟؟كي هستيد؟؟؟"
دكتر گفت:"آقاي محمدي بيناييش رو دوباره از دست دادن"
پسرك نفي هميقي كشيد و گفت:"يعني ديگه راهي نيست؟؟"
- نه
با خودم گفتم:"مگه بينايي داشتم كه بخوام از دستش بدم؟؟؟"
با صداي بلند به آن پسرك گفتم:"آقا ما كي هستيد؟؟؟"
- من ساميارم...شوهرت
- من كِي ازدواج كردم؟؟؟؟كي با منه كور ازدواج ميكنه
- وقتي زندگي و دنياي يه نفر باشي حتي معلول ذهني هم باشي باهات ازدواج ميكنه
- من چِم شده؟؟؟
- هيچي از پله ها افتادي پايين.......
- من كه چيزي يادم نمياد
- بهتر........
- چي؟؟؟بهتر؟؟؟
- بعضي وقتا حتي اتفاقاي بد براي بعضي از آدما بهتره.مثل تو.........
از ان روز به بعد چيزي از گذشته ها يادم نميامد فقط عشقي را حس ميكردم كه احساس ميكردم ريشه در گذشته ها داشت برايم مهم نبود كه چه اتفاقي افتاده مهم اين بود كه من و ساميار و پسرم سپهر در كنار هم خوب و خوشيم.........
پايان