loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 4036 1392/07/07 نظرات (0)
واقعا اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم نهایت پررویی این بشر بود ، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از شیشه ی جلو معطوف بیرون کردم
_متوجه منظورتون نشدم !
_روشنه ، دارم از احساسم حرف میزنم
چقدر مغرور بود ! گرچه اصلا حدسم نمی زدم همچین حرفایی بخواد بزنه … بعد از سکوت کشدار من گفت :
_احساسی که با دیدن تو توی مهمونی شکل گرفت و حالا باعث شده تا ازت بخوام که با من باشی
_با شما باشم !؟
_منظورم ازدواجه ! نه چیز دیگه ای
واقعا هول شده بودم ، با دست گوشه روسریم رو چسبیدم استرس گرفته بودم کف دستام عرق کرده بود
_دیرم شده ، من باید برم …
_روی پیشنهادم فکر میکنی ؟
حرف بدی نزده بود ، خواستگاری کرده بود چرا باید باهاش بدرفتاری می کردم !
_فکر میکنم
_متشکرم عزیزم ، روز خوبی داشته باشی
_خداحافظ
پیاده شد، مطمئن بودم هنوز نگاهش با منه بخاطر همین با یه تیکاف شدید راه افتادم
…..
از سامان هنوز خبری نشده بود ، دو روز از پیشنهاد غافلگیرانه ی رامتین می گذشت و فردا شب هممون دعوت بودیم خونه ی پریدخت !
همه چیز قاطی شده بود ، کسی نبود تا باهاش درد دل کنم ، کیمیا نزدیک امتحاناش بود و سرش شلوغ بود حتی تلفن هامم یکی در میون جواب می داد
دیگه واقعا داشتم کم می آوردم می ترسیدم فردا شب پا بذارم خونه ی پریدخت و رامتین ازم جواب بخواد ، نمی دونستم واقعا آدم خوبیه یا همونیه که سامان می گفت ….
نشسته بودم پای کامپیوتر و از روی بی حوصلگی داشتم رو اینترنت می چرخیدم که گوشیم زنگ خورد ، رها بود !
حتی از دیدن اسمشم خوشحال شدم توی اون شرایط
_سلام رها
_سلام کیانا جونم خوبی ؟ خوش میگذره ؟
_مرسی بد نیست میگذره
_سرحال نیستیا
_آره راستش یکم حوصلم سر رفته
_سامان هنوز نیومده مگه ؟
_چطور ؟
_آخه وقتی اون باشه که دیگه بیکار نمیمونی
_نیستش از همون جمعه تا حالا ازش خبری ندارم
_میخوای پاشو بیا اینجا منم خوشحال میشم
اولش می خواستم قبول کنم اما دلم نمی خواست چشمم بیفته به نادر
_نه تو بیا
_من ؟
_آره دیگه
_بی دعوت ؟
_خوب من الان دارم دعوتت میکنم
_وای عاشقتم نمریدمو بلاخره یکی از ما تکی دعوت کرد من تا 1 ساعت دیگه اونجام
_ماشالا چه عجلیه ایم داری
_میدونی چیه من اصلا نازک نارنجی نیستم بهم بر نمیخوره هر چی تیکه بندازی گفته باشم ، همین الانم دارم مانتو انتخاب می کنم
_بهتر چون منم از دخترای لوس و ننر بدم میاد
_مرسی تفاهم
_خوب دیگه برو انتخابت رو بکن من منتظرم
_تدارک ببین که اومدم بای
_فعلا
آخیش بلاخره یکی پیدا شد ما رو از این پیله ی تنهایی زورکی نجات بده !
با اومدن رها حال و هوام عوض شد کلی گفتیم و خندیدیم و شیطونی کردیم ، توی اتاق من نشسته بودیم و داشتیم آلبوم عکس قدیمیمون رو می دیدیم
_اصلا فکر نمی کردم یه خواهر عین خودت داشته باشی این آخر هیجانه
_آره البته الان ازش کمتر حرف بزنی بهتره
_چرا ؟
_چون دلم خیلی براش تنگ شده
_بخاطر همین دپرس بودی ؟
_بگی نگی
_نه دیگه کامل توضیح بده چرا اعصاب نداشتی ؟
_هیچی بابا همینطوری
_برمیگرده به دعوات با سامان ؟
_نه اونکه کار همیشگیمونه
_پس چی ؟
نمی دونستم تا چه حد رازداره ، شک داشتم بهش راستش رو بگم یا نه
_من دهنم لق نیستا
_ای بابا از کجا فهمیدی بهت شک کردم
_از چشات معلومه
_راستش یه اتفاقاتی افتاده که من موندم سر دو راهی نمی ونم چیکار کنم
آلبوم رو بست و منتظر نگاهم کرد ، منم زیر چشمی نگاهش کردم
_رامتین رو می شناسی ؟
_اووووه ! مگه کسیم هست که نشناسش
_چجور آدمیه ؟
_یا خدا ! نکنه عاشقش شدی ؟
_لطفا فکرای چرند نکن همینجوری دارم می پرسم
_خوب کلا آدم پیچیده ایه ، زیاد با کسی مچ نمیشه تا دستش رو نشه
_یعنی چی دستش رو نشه ؟
_ببین این پسره کلا مشکوکه مخصوصا از وقتی که یهو از پاریس اومد ایران و موندگار شد … خیلی عجیب بود چون بعد از چند سال که درسش رو همونجا خوند و کارش گرفته بود و نامزد داشت ناغافل پشت پا زد به همه چیز و برگشت ایران در حالی که حتی بابا و مامانش هم ساکن پاریس بودند
_نامزد داشت !؟؟
_آره ، تا جایی که یادمه با یه دختره فرانسوی چند وقتی قول و قرار ازدواج گذاشته بود ، اتفاقا سامان عکس دختره رو نشونمون داده بود خیلی خوشگل و لوند بود ولی معلوم بود از رامتین سره !
_خوب ؟
_هیچی دیگه بعدش گفت پشیمون شده و می خواهد از بین دخترای ایرونی اونم فامیل یکی رو انتخاب کنه ولی همچنان مجرده شاید چون یه بار شکست خورده خیلی حساس شده
_چرا نامزدش رو ترک کرد ؟
_نمی دونم اما سامان خیلی از رامتین اطلاعات داره ، یادمه یه بار گفت این چندمین دختری بوده که با رامتین بوده فقط فرقش این بوده که این یکی زورش چربیده و خودش رو به خانواده ی رامتین معرفی کرده
_چندمین دختر !؟
_آره ، یکی از دوستای صمیمی سامان اونجا دوست رامتین بود اون آمار می داد بهمون ما هم که فضول !
می گفت رامتین معتقده هر دختری شایسته ی همسریش نیست بخاطر همین به دخترایی که یکم علاقه داره پیشنهاد میده یه مدت که باهاشون هست ردشون میکنه چون حس می کنه به درد یه عمر زندگی نمی خورن مخصوصا وقتی که قراره رامتین وارث اصلی یه ثروت کلان بشه هر کسی حق نداره پاش رو توی دنیا و حریم خصوصیش بذارن !
با شنیدن جمله ی آخرش مطمئن شدم که اطلاعاتشون درسته ، همون حرفی که به منم زد ، پام رو توی دنیاش بذارم !
گیج تر از قبل شده بودم ، جوری که حتی دستم برای رها هم رو شد ….
_کیانا ! نکنه می خوای بگی به تو هم ؟
سرم رو تکون دادم …
_رها مطمئنی این چیزایی که گفتی زاده ی ذهن خراب سامان نیست ؟
_اصلا !
زیر لب گفتم :
_پس با چه جراتی به خودش اجازه داد به منم پیشنهاد بده !؟
_وای ، راست میگی کیانا ؟
_مگه شنیدی چی گفتم !؟
_آره دیگه ، جدی ازت خواسته که …
بلند شدم و دستم رو تکون دادم
_یه درخواست کاری داد همین
_دروغ نگو قشنگ معلومه بهم ریختی ، این پسره خیلی چموشه دستش رو واسه کسی تا حالا رو نکرده
سامان همیشه حواسش به دخترای فامیل هست که جذبش نشن
_چرا باید سامان دل نگران دخترا باشه ؟
_خوب خوشش نمیاد
_مسخرست ! بنظر من بین رامتین و سامان هیچ فرقی نیست
_چرا ؟
_چون هر کدوم یه جوری دخترا رو میذارن سر کار
_سامان هیچ وقت به دخترا قول ازدواج نمیده بعد امیدوارشون کنه و یهو پشت پا بزنه به همه چیز
_مگه حتما باید قول ازدواج بده ، تو که خودت دختری می دونی ما چجوری راحت دل می بازیم و با احساسمون یه عمر زندگی می کنیم
همین که دوستاش رو هر روز عوض می کنه یعنی دل دخترایی رو که دیروز دوستش بودن شکسته
_قبول دارم ولی عزیزم مگه با چند نفر دوسته سامی بیچاره
_نگو که بی خبری !
_تا جایی که من میدونم انگشت شمارن
_پس خیلیم نمی دونی …
_فکر کنم تا تو توی خانواده جا بیفتی و همه رو بشناسی هنوز خیلی مونده کیانا عجله نکن
از حرفش خوشم نیومد ، اخم هام رفت توی هم و بحث رو عوض کردم اما واقعا به فکر فرو رفتم اونم با اینهمه خبر دست اولی که تازه به گوشم رسیده بود .
به هر حال اگر رامتین یه ادم محترم و واقعا متشخص بود همه پشت سرش بد نمی گفتند …..
حرف های سامان و رها انقدر روم تاثیر داشت که توی خونه موندن رو به مهمونی پریدخت ترجیح دادم !
اصرار مامان و آقاجون بی فایده بود ، سر درد رو بهونه کردم تا نرم ، گرچه دلم می خواست برم ببینم عمو بهادر در چه وضع و حالیه اما اصلا حوصله ی ریخت رامتین رو نداشتم !
دو ساعتی از رفتنشون گذشته بود که با صدای زنگ تلفن از روی مبل بلند شدم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم
_بله ؟
کسی چیزی نکفت
_الو ؟ بفرمایید
بازم چیزی نگفت ، حتما اشتباه گرفته … گوشی رو گذاشتم و برگشتم سر جام اما هنوز نشسته دوباره زنگ خورد
ایندفعه به شماره نگاه کردم ، موبایل بود اما نمی شناختم
_بله ؟
_مامان هست ؟
سامان بود ! از شنیدن صداش بعد از چند روز بی خبری ناراحت که نشدم هیچ یکم خوشحالم شدم
_تویی سامان ! سلام
_نیست ؟
_کی ؟
_مامان
_نه رفتند مهمونی
_باشه به گوشیش زنگ میزنم
قطع کرد ! باورم نمی شد … این چرا انقدر بد حرف زد ؟ هنوز گوشی تو دستم بود که نشستم ….
دلم گرفت ، تا حالا تو بدترین شرایطم اینجوری برخورد نکرده بود باهام ، کاش می دونست حرفاش رو در مورد رامتین باور کردم و بخاطر اون نرفتم مهمونی …
نفس عمیقی کشیدم و شماره ای رو که باهاش زنگ زده بود برداشتم شاید به دردم می خورد !
.
فکر می کردم اگر نرم جلوی چشم رامتین همه چیز حل میشه و دیگه منو یادش میره غافل از اینکه گیر کسی افتادم که از کنه هم بدتره …
وقتی آخر شب مامان اینها برگشتند رفتم پایین پیششون ، چهره ی آقاجون شاد و بشاش بود
_خوش گذشت مامان ؟
_جای تو خیلی خالی بود ، پریدخت و عمو مدام می گفتند چرا نبردیمت
_حالا یه روز میرم بهشون سر میزنم
_انشالا اینبار با یه عنوان دیگه میری دخترم
لبخند زدم و گفتم :
_با چه عنوانی آقاجون ؟ نکنه قراره بهم جایزه بدهند ؟
مامان که داشت می رفت بالا ایستاد و رو به آقاجون گفت :
_بابا اجازه بدید خودم بعدا بهش میگم
_چه فرقی می کنه شهره همین حالا بگو تا من جوابش رو بشنوم
_اوا یکی به من بگه اینجا چه خبره ؟ فضولیم گل کرد
انگار آقاجون زیادی خوشحال بود که به کسی امان نمی داد تا حرف بزنه
_امشب رامتین ، نوه ی عمو بهادرت تو رو از من خواستگاری کرد البته از طریق خان داداشم
از چیزی که شنیدم نزدیک بود شاخ در بیارم ! باورم نمی شد رامتین انقدر احمق باشه که به این زودی بحث خواستگاری رو پیش بکشه اونم این شکلی ….
_پسر خوبیه ، انقدر که حاضر نشده توی غربت بمونه و جیره خوار فرنگیا بشه ، با اینهمه تحصیلات و اعتبار برگشته ایران تا به وطنش خدمت کنه ، از نظر شما دخترای امروزی همه چی تمومه ، توام که تو این مدت چند باری دیدیش بابا ، اگر عروس این خانواده بشی از همه لحاظ تامینی … حالا چه جوابی به عموت بدم ؟
زندایی که از وقتی اومده بود اخم هاش توی هم بود و روی مبل نشسته بود و معلوم بود بهش خوش نگذشته یهو گفت :
_عمو جون شما که توقع ندارید کیانازی سریع بله بگه ؟ بذارید فکراش رو بکنه شاید موقعیت های بهتری هم سراغش بیاد
آقاجون عصاش رو کوبید زمین و با تحکم گفت :
_چه موقعیتی بهتر از این ثریا ؟ دیگه فکر کردن نمی خواد
بلند شدم تا برم توی اتاقم که با صدای آقاجون وایستادم
_صبر کن کیانا ، نگفتی چه نظری داری ؟
نمی خواستم زیاد زبون درازی کنم بخاطر همین بدجور خودم رو کنترل کرده بودم ، اما آقاجون انگار یهو تغییر شخصیت داده بود
_من نظری ندارم
_دلم نمی خواد که از روی بچگی تصمیم اشتباه بگیری
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بالا توی اتاقم و در رو با بیشترین قدرتی که داشتم کوبیدم بهم … اعصابم بد جور خط خطی بود
اگر رامتین می خواست از طریق خانواده اقدام کنه پس چرا اونروز خودش ازم خواست تا فکرام رو بکنم و خبرش کنم !
نکنه می خواست منو بذاره توی معذورات تا بلکه با تایید آقاجون و عمو بهادر یه جورایی مجبور بشم با خواستگاریش موافقت کنم
می دونستم که شاید کارم احمقانه باشه اما بعضی وقتها مجبوری به عقلت پشت پا بزنی ، گوشی رو برداشتم شماره اش رو گرفتم خیلی طول نکشید که جواب داد
_بله ؟
_سلام
_آه کیانا تویی ! خوبی عزیزم اتفاقی افتاده ؟
_اتفاقی افتاده که خوب نیستم !
_چرا ؟ چی شده ؟
_شما که بهتر باید بدونید
_نکنه منظورت حرف هایی هستش که امشب بین عمو جان و پدربزرگم رد وبدل شد ؟
_من توی مهمونی نبودم و خبر ندارم چی شده و چه خبر بوده اما از شما توقع نداشتم در حالی که با خودم حرف زده بودید ناغافل با خانواده ام هم در میون بذارید تا دو جانبه از من جواب بخواهند !
_سخت نگیر ، قرار نیست کسی تو رو معذب کنه … من فقط از علاقه ی قلبیم برای پدربزرگم گفتم که خوب اونم روی حساب دیگه ای که نمیدونم چی بوده با عمو جان مطرح کرده و کار رسیده به اینجا
_نمی خواستم انقدر رک باهاتون برخورد کنم اما انگار مجبورم اونم فقط بخاطر اینکه اصلا دوست ندارم این مسئله کشدار بشه
_متوجه نمیشم !
_یعنی اینکه لطفا این بحث رو همین جا تمومش کنید
_چرا کیانا ؟ نکنه نکته منفی هست که من ازش خبر ندارم
_آقا رامتین شما حتی از نامزد قبلیتون برای من چیزی نگفته بودید
_نامزد قبلم ! خوب … خوب خیلی مهم نبود ، یه رابطه ی کوتاه مدت بود که با تفاهم بهم خورد
_شاید برای شما مهم نباشه اما برای دیگران موضوع فرق کنه ، حالا این مدت کوتاه چقدر بوده ؟
_شاید 1 سال
_1 سال !؟
_ بله ،اما متاسفانه طی این یک سال هیچ علاقه ی خاصی بین ما به وجود نیومد که بتونه به آینده امیدوارمون کنه
_ پیشنهاد جدایی از طرف کی بود ؟
_من
_چرا ؟
_چون حس می کردم نمی تونم باهاش رویاهام رو حقیقی کنم
_رویای شما چیه ؟
_یکی پیدا بشه که منو بفهمه ، باهام مخالفت نکنه و با اطمینان تاییدم کنه ، توی کار همراهم باشه ، ریسک پذیر باشه ، خستگی ناپذیر باشه مثل خودم و برای زندگی کردن توی هر شرایطی آماده باشه
_یعنی چی ؟ منظورتون زندگی خارج از کشوره؟
_خوب اینم می تونه باشه ، ضمن اینکه حتما یه دختر ایرانی آرزوی زندگی توی کشورهای نایسی مثل فرانسه یا لندن رو داره
_همه ی دخترا آرزوهای قابل پیش بینی ندارن ! راستی منظورتون از اینکه بدون مخالفت تاییدتون کنه چی بود ؟
_خوشم نمیاد وقتی تصمیمی می گیرم باهاش مخالفت بشه ، من آدم متفکر و عاقلی هستم اصولا خطا نمیکنم بنابراین همسرم نباید به شعورم توهین کنه و به غرورم ضربه بزنه
واقعا نمی تونستم حتی یکی از نظریاتش رو تایید کنم ! از نظر من رامتین یه پسر خود شیفته ی مغرور زیادی مستقل بود ..کسی که با سیاست مداری حتی روی احساساتش سرمایه گذاری می کرد !
_پس همسرتون به عنوان یه شریک چه حقی داره ؟
_اون میتونه هر کاری بخواد آزادانه بکنه و حتی از هر نظر ساپورت بشه ، من همه ی سعیم رو میکنم تا توی رفاه کامل خوشبخت بشه
_خوشبختی فقط رفاه نیست ، شاید برای یه دختر توجه به خواسته ها و عقایدش و احترام بهش بیشتر از تجملات ارزش داشته باشه
_مگه دخترا خواسته ی دیگه ای هم جز داشتن خونه ، ماشین ، سفرهای خارجی ، سرمایه و چیزای دیگه هم دارند
چی می تونستم بهش بگم وقتی انقدر کوته بین بود !؟ چشم هام رو بسته بودم و نمی دونستم برای خودم متاسف باشم یا برای اون
_آقا رامتین نمی خوام ناراحتتون بکنم اما من معیارایی دارم که اصلا با چیزایی که شما میگید همخونی نداره
_میتونیم بیشتر حرف بزنیم
_فکر نمی کنم نیازی باشه ، حتی دید کلی ما در مورد زندگی با هم فرق داره چه برسه به جزئیات !
_حتما نباید خیلی تفاهم وجود داشته باشه ، بهرحال آدم ها با اختلافاتشون مکمل همدیگه میشوند
_حرفتون درسته ، اما نه در این حد که تو دو تا جبهه ی مخالف باشند … ما اصلا نمی تونیم با هم کنار بیایم
_ولی من …
_خواهش میکنم ادامه ندید ، توی فامیل بزرگتون حتما دخترای دیگه ای هستند که مطمئنم با معیارهای شما به شدت همخونی دارن
_من از بین همه این دخترا تو رو انتخاب کردم کیانا
_هر کسی ممکنه توی انتخابش اشتباه کنه اما نباید تا تهش بره حتما ! من جوابم عوض نمیشه معذرت میخوام
_حرف آخرته ؟
_بله
_اما من خوشبختت میکنم کیانا
_شاید من نتونم شما رو خوشبخت کنم
_نمیشه پیش بینی کرد
_بهرحال من مناسب شما نیستم و شما هم مناسب من نیستید ، لزومی نداره بیخودی بحث کنیم
_فکر نمی کردم انقدر سخت گیر باشی
_سختگیر نیستم فقط یکم دور اندیشم
_باشه ، من حتی به قیمت دوست داشتن هم حاضر نیستم یه چیزایی رو از دست بدم ، امیدوارم تغییر عقیده بدی و با من تماس بگیری …
_عقیده بعضی وقتها تغییر ناپذیره ، در ضمن غرور همیشه هم خوب نیست مخصوصا وقتی دوست داشتن در میون باشه … با عمو بهادرم حرف بزنید منم با اقاجون صحبت میکنم تا کسی بویی نبره و به غرور شما لطمه ای وارد نشه
_اوکی …امیدوارم موفق باشی
_ممنونم ، خدانگهدار
_خداحافظ
نفس راحتی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت ، انگار آرامش رو بهم تزریق کرده بودند ! مطمئن بودم این پسره بخاطر تکبری که داشت حتی دیگه اسمی از من هم نمی برد … نقطه ضعف خوبی داشت .
فردا صبح وقتی مامان اومد تا در مورد رامتین صحبت کنه آب پاکی رو ریختم روی دستش و گفتم مستقیما بهش جواب منفی دادم
اولش یکم باهام تند برخورد کرد اما وقتی دلایلم رو شنید و البته حرف ها و ایده های رامتین رو ، دیگه چیزی نگفت و رفت
اخلاقش رو می شناختم در همون حدی که از خود سری هام می ترسید و نگرانم بود بهم اطمینانم داشت چون می دونست که تا حالا پام رو هیچ جوری کج نگذاشتم !
قانع کردن آقاجون رو سپردم به مامان و با خیال راحت بی خیال همه چیز شدم !!!
لب رودخونه نشسته بودم و داشتم با ذوق پاهام رو توی اب زلال و خنکش تکون می دادم ، صدای آواز پرنده ها و قشنگی صحنه های رو به رو لبخند آورده بود به لبم … می خواستم دستم رو ببرم توی آب که یه صدایی به گوشم خورد
انگار یکی کمک می خواست ، داشت داد و فریاد می کرد … بلند شدم و راه افتادم … گیج شده بودم نمی دونستم کجا برم همه جا پر از درخت بود ، پر از شاخ و برگ
صدا نزدیک تر میشد یا من ؟! یکی اسمم رو گفت
_کیانا کمکم کن ، کیانا
برگشتم ، سامان بود ! چشم هام از وحشت چیزی که می دیدم درشت شده بود .. پاهاش توی باتلاق گیر کرده بود … دستش کثیف شده بود ، داشت می رفت ته … دستش رو دراز کرد سمتم ، با نگاهش کمک می خواست ، نفسم گرفته بود
سرفه می کردم ، دستم رو می بردم جلو اما از ترس پس می کشیدم
_کیانا ولم نکن ، نرو … کیانا منو از این لجنزار بکش بیرون …. تو رو خـــــدا
صدای دادش پیچید توی سرم ، داشت گریه می کرد … منم گریه می کردم ، می ترسیدم … حالم بد بود
چجوری دستش رو می گرفتم ؟ من نمی تونستم ، نمی تونستم …. داشت فرو می رفت ، کمک می خواست ، نفس نداشتم
رفتم جلو ، دستم رو دراز کردم اونم همینطور ، به چشم هام خیره شد … دستش رو گرفتم که با حس یه صدای خیلی نزدیک همه چیز محو شد و چشم هام رو باز کردم
از خواب پریدم ، خیس عرق شده بودم … قلبم تند می زد هنوزم سرفه می کردم ! دستم رو آوردم جلوی صورتم و بهش نگاه کردم
انگار هنوز گرم بود !
لیوان آبی رو که کنار تخت بود برداشتم و سر کشیدم … موبایلم داشت زنگ می خورد ، آلارمش بود
هوا هنوز تاریک بود ، این چه خواب مزخرفی بود که دیدم ؟ از یادآوری قیافه ی داغون و درهم سامان دلم یه جوری شد انگار قلبم مچاله شد
هیچ وقت این شکلی ندیده بودمش ، اون کمک می خواست ! از من … اشک هام رو پاک کردم و پتو رو پرت کردم کنار
شماره ای رو که اون روز از روی تلفن برداشته بودم گرفتم ، اما هنوز زنگ نخورده قطعش کردم … اگر جواب می داد چی می گفتم ؟
اونم این موقع که وقت نماز صبح بود ! اصلا مگه سامان نماز می خوند که الان بیدار باشه ؟
موبایل رو گذاشتم روی میز عسلی و نفسم رو دادم بیرون … بلند شدم و رفتم توی دستشویی ، آب خنکی که پاشیدم به صورتم بیشتر لرزوندم اما حالم رو بهتر کرد
وضوم رو گرفتم و به نیت سلامتیش یه آیه الکرسی خوندم … درسته که چشم دیدنش رو نداشتم اما پسرداییم بود نمی تونستم غم توی چشمهاش رو حتی توی خواب هم تحمل کنم انگار !!
خوابی که دیدم باعث شد کل روز دمغ بشم و اخم هام بره توی هم ، شاید چون دلم شور می زد … 6 روز از رفتن سامان می گذشت و هیچ خبری ازش نداشتم ایندفعه حتی زندایی هم هیچ آماری نمی داد
فقط می دونستم با سامان در تماسه … نزیک غروب بود دیگه انقدر فکر بد کرده بودم واقعا افسرده شده بودم ، رفتم توی آشپزخونه پیش تنها کسی که می تونست مثل همیشه بدون هیچ سوال و هیچ ردیابی به حرفام گوش بده
داشت برنج پاک می کرد ، نشستم پیشش و گفتم :
_گوهر جونم کمک نمیخوای ؟
_نه مادر تو مگه حوصله داری مثل من بشینی اینجا و چشم بندازی به این دونه ها
_کاری نداره که
_بله برای تو که یکی در میون پاک میکنی شاید اما من دقت میکنم عزیزم
_آهان ! میگم اگه کسی خواب برنج ببینه چه معنی میده ؟
_وا ! من یه عمر زندگی کردم برنجو فقط خواب ندیدم
_حالا آدمیزاده دیگه یه وقت یکی دید ، نشنیدی میگن چیکار کنم خوابه دیگه خوابو نمیشه که ندید … تو خواب میشه هر جایی رفت …
_خوبه حالا ترانه نخون ، تا جایی که من میدونم برنج همیشه و همه جا برکته … خیره ایشالا
دستام رو گذاشتم روی میز و خودم رو کشیدم جلو
_حالا اگه یکی خواب ببینه کنار رودخونه نشسته چی ؟
نخودی خندید و از زیر عینکش نگاهم کرد
_به سلامتی میره سیزده بدر
_چه ربطی داشت !؟
_خوب ننه برنج که دیدی رودخونه هم که بودی حتما میری سیزده بدر کنار رودخونه برنج میخوری دیگه
نتونستم از تعبیر بامزه اش بگذرم و نزنم زیر خنده ! خداییش قیافه اش خیلی با نمک شده بود …
_ایشالا میریم ولی کو تا عید سال بعد !
_ای بابا ، تا چشم روی هم بذاری شده عیده اصلا نمی فهمی چی به چی بود و کی گذشت
_آره راست میگی … گوهر جون دیشب یه خواب بد برای یکی از دوستام دیدم دل نگرانشم
_نکنه خواب دیدی شوهر کرده با شوهرش رفته سیزده بدر
بازم خندیدم
_نه بابا ! در اون حدم بد نبود … خواب دیدم تو یه باتلاق گیر کرده و کمک می خواد .. فقط هم من اونجا بودم
عینکش رو جا به جا کرد و دستش رو تکون داد
_خیره مادر خیره ، این خواب ها رو که نباید تعبیر کنی
_یعنی بده ؟ آخه دلم شور میزنه
_خوب یه صدقه بنداز بعدم بهش زنگ بزن ، تلفنو که ازت نگرفتن .. شاید گیر و گرفتاری داره که تو بتونی کمکش کنی
_یعنی واقعا زنگ بزنم ؟!
_وا ! اینم استخاره می خواد ؟
_آخه خیلی وقته باهاش حرف نزدم می ترسم تحویلم نگیره
_ خوب دیگه بدتر … این خواب حتما یه پیغامه اگه دوستت از تو کمک خواسته پس پاشو و بعد اینهمه مدت خبری ازش بگیر شاید روش نمیشه خودش خبرت کنه … پاشو دخترم
راست می گفت ! شاید بهترین کار همین بود …. بلند شدم و بوسش کردم
_مرسی گوهر جونم مثل همیشه خوب راهنماییم کردی
_فدات بشم کاری نکردم که ، حالا بیا بقیه این برنج ها رو پاک کن که زودتر جمع بشه
_چیزه میگم برم اول یه زنگی به این دختره بزنم بعدش میام کمکتون
_الان گفتی که بهت بدم …
_گوهر خانوم به بچه های این دوره زمون اصلا اعتماد نکن زیادی پررو تشریف دارن
_امون از دست شما بچه ها !
جفتمون خندیدیم … استغفرالهی گفت و به کارش ادامه داد …. منم رفتم بالا سراغ موبایلم
نشستم و با کلی دو دلی و استرس بلاخره شماره اش رو گرفتم ، اما همون لحظه ی اول خورد تو ذوقم وقتی صدای زنه پیچید تو گوشی و گفت که خاموشه !
شماره ی قبلی خودش رو گرفتم اما اونم خاموش بود ، از شانس مزخرفم توی ویلا با اس ام اسی که رامتین داده بود شماره سیو کردن سامان نصفه کاره مونده بود و در حال حاضر هیچ راه تماسی باهاش نداشتم
یه لحظه زد به سرم که برم اتاق زندایی و یواشکی از توی گوشیش کش برم اما غیر ممکن بود چون همیشه موبایلش دستش بود !
دیگه نا امید شده بودم که یاد مانی افتادم ، کی بهتر از اون می تونست بهم خبرای دست اول رو بده ؟
اما به چه بهانه ای ؟ روم نمیشد همینجوری بهش زنگ بزنم و بگم از سامان چه خبر ؟ باید یه چیزی جور می کردم
انقدر فکر کردم و کردم تا بلاخره تصمیم گرفتم زنگ بزنم و همه چیز رو بسپارم به خدا
_بله ؟
_سلام
_سلام کیانا تویی چطوری ؟ چه عجب دست به خرج شدی
_اتفاقا انقدرام ولخرج نیستم میخوام زود قطع کنم
_همـــون ! میگم آفتاب هنوز از مشرق طلوع میکنه
_اونکه بله … چه خبرا ؟
_خبری نیست همه چیز آرومه و خوب
_بسلامتی ، خانواده خوبن ؟
_چندان خبری ندارم ازشون اما باید خوب باشن
_چطور ؟ مگه تهران نیستی ؟
_نه راستش برای یه کاری اومدم سفر چند روزی هست
_آهان! پس سامانم با شماست
_سامان ؟
_آره آخه اونم چند روزی هست که رفته مسافرت
چند لحظه ای سکوت شد و بعد خیلی عادی گفت :
_نه با من نیست ، شاید با دوستای خودش رفته
_باشه فکر کردم شاید پیش تو باشه گفتم زنگ بزنم بهت چون گوشی خودش خاموشه
_آره انگار خطش رو عوض کرده ، حالا کار واجبی داری ؟
_نه خیلیم مهم نبود در مورد شرکت یه کار کوچولو باهاش داشتم که دیگه اومد می پرسم
_خوب از من بپرس
_تخصص سامانه !
_اوه ، چه حساس … باشه اگه تماس گرفت بهش میگم کارش داری
_ممنون ، راستی شماره ی جدیدش رو نداری ؟
_یه شماره داده بود بهم که خاموشه گویا
_خیله خوب دیگه مزاحمت نمیشم اقا مانی ، سفر خوش بگذره
_مرسی کیانا خدانگهدار
_خداحافظ
یه جای کار لنگ می زد ! چرا وقتی بهش گفتم سامان باهاشه یا نه بعد از چند لحظه مکث جواب داد ؟ باورم نمیشه این دو تا از هم خبری نداشته باشند
مطمئنا وقتی مانی خوب بود حتما سامان هم خوب بود … با اینکه همش حدس بود اما حالم بهتر از قبل شد .
بعضی وقت ها شادیم بی دلیل ، بعضی وقت ها افسرده میشیم بی دلیل و بعضی وقت ها حس بدی ته دلمون موج میزنه که اونم دلیل خاصی نداره به ظاهر
اما گذشت زمان ممکنه کم کم دلایلی رو برای حالت های ما رو بکنه که حتی به ذهنمون هم نمیرسه !
با اینکه چند روز از دیدن خوابم گذشته بود و تقریبا دیگه بهش فکرم نمی کردم اما هنوز یه چیزی باعث شده بود تا مثل قبل خیلی شاد و سرحال نباشم
توی حیاط راه می رفتم ، به گل های رنگارنگ گوشه و کنار نگاه می کردم و به سرنوشت عجیبمون فکر می کردم
کی حتی حدس می زد که از اون خونه خرابه ی پایین شهر یه روزی یهویی بیایم اینجا که حیاطش از پارک سرکوچمونم بزرگتره !
جالب بود حالا که داشتم توی این خونه زندگی می کردم با همه ی تازگی هایی که هنوز برام داشت اما دیگه مثل قبل خیلی ذوق زده و شاد نبودم انگار یه رکودی افتاده بود وسط زندگیم
چیزی که خودمم نمی دونستم چیه و از کجا میاد … شاید از بیکاری بود . دلم جنبش و حرکت می خواست مثل قبل …
_کیانا
مامان از روی پله ها داشت صدام می کرد
_جانم
_بیا عزیزم کیمیا باهات کار داره
دویدم و تلفن رو ازش گرفتم
_چرا به گوشیم زنگ نزد ؟
_از خودش بپرس
_چشم
اون رفت بالا و من دوباره برگشتم پایین
_سلام کیمی چطور مطوری ؟
_علیک سلام قل بی وفا .. تو چطوری من خوبم ؟
_منم خوبم ، بی وفا هم ترانه است نه من
_به این ترانه بیچاره چیکار داری ؟
_نمیدونم چرا هنوزم چشم دیدنشو ندارم دماغ عملی !
_خدا خفت نکنه کیانا تو هیج وقت عوض نمیشی
_همچنین … چه خبرا یادی از ما کردی ؟
_می دونی امتحان دارم بازم گلایه می کنی ؟
_دیگه این وسط موقع شام و ناهار که میتونی دو دقیقه زنگ بزنی حالمو بپرسی
_آقا تسلیم … من اشتباه کردم چشم میزنگم خواهر گلم
_شانس آوردی زود کوتاه اومدی و چشم گفتی وگرنه داشتم برات
_قربونت برم ، کیانا مطمئنی خوبی ؟
_آره !
_آخه یه جوری حرف میزنیا
_چه جوری ؟
_نمیدونم … راستش یهو زد به سرم بهت زنگ بزنم حس کردم حالت خوب نیست
_خدا رو شکر دو قلو بودنمون این جور وقتها غنیمته
_لوس نشو دیگه
_به جون کیمیا خوبم
_خوب خدارو شکر ، خبر خاصی نداری ؟
_نه ! هیچی
دروغ گفتم … هنوز خواستگاری رامتین و رد کردنش رو براش نگفته بودم
_عوضش من یه خبر توپ و باور نکردنی دارم کیان
_تو رو خدا ؟ چی شده ؟ ترانه شوهر کرد باورم نمیشه !؟
_نه بابا … اون که هنوز دنبال هوشنگه
_بدبخت ذلیل
_ا بی ادب ! خوب دوستش داره
_بخوره تو سرش آبروی دوست داشتنو برده دو ساله آویزونه پسره شده که چی اگه می خواستش که صد بار می رفت خواستگاری
_ول کن بابا به ما چه !
_خوب حالا خبر توپت چی بود ؟
_باورت نمیشه اگه بگم دیروز بعد از ظهر کی اینجا بود ؟
_کی بود ؟
_سامان و مانی !
_چی ؟!
_نمی شنوی ؟ میگم سامان و مانی اومده بودند اصفهان به منم سر زدند
مانی که گفته بود ازش خبری نداره ، قرار بود بهم زنگ بزنه ، اصلا چرا رفته بود پیش کیمیا ؟
_هستی الو ؟
_آره بگو
_هیچی دیگه زنگ زد به گوشیم ..
_کی ؟
_سامان … گفت کار داشتیم اومدیم اصفهان بیا بریم یه دور بزنیم اولش ترسیدم بهانه آوردم ، ولی بلاخره قبول کردم و رفتیم بیرون ، ترانه رو هم بردم جات خالی خیلی خوش گذشت
نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم …
_خوب ؟
_هیچی دیگه اتفاقا یاد تو رو هم کردیم ، راستی سامان حالش خوبه ؟
_چطور مگه ؟ من چند روزی هست که ندیدمش
_نمی دونم آخه یهو مثل این گیج ها زل می زد به من باز یهو خوب میشد … بعدم که می خواستند بروند گفتند به تو چیزی نگم چون ناراحت میشی
_یعنی چی ؟
_مانی گفت انگار تو دلتنگ من بودی اما اونها بهت نگفتند قراره بیان اصفهان چون یکدفعه ای شده ، بعدم دیدند تا اینجا اومدند بده یه سری به من نزدند
_اهان ، باشه نمیگم که گفتی … حالا اومدند تهران ؟
_گمونم چون خیلیم عجله داشتند ، یکی به مانی زنگ زد گفت قطعات رسیده و از این حرفا اونم گفت تا فردا میرسیم
دیگه نمی تونستم خیلی به صحبت کردن ادامه بدم اونم عادی… اصلا چرا باید می رفتند دیدن کیمیا ؟ چرا مانی به من دروغ گفت !
برای چی خواستند من چیزی نفهمم ؟ یعنی این وسط فقط با من مشکل داشتند ! سامان که اون شب حتی باهام احوالپرسی هم نکرد و فقط سراغ زندایی رو گرفت … حتما به زندایی هم سفارش کرده بود آمارش رو نده
انگار فقط بخاطر حضور من از خونه فراری بود … داشتم قاطی می کردم . مطمئن بودم خوابی هم که دیده بودم بی ربط به این اوضاع و احوال نبود
دوست داشتم یه کاری بکنم یه حرکتی که حداقل از این بی خبری نجاتم بده ، شاید همه ی این حالت های بد ناشی از فضولی بود که داشتند سرکوبش می کردند و بس !
و البته گاهی بی خبری خیلی بهتره از خبردار شدن از چیزاییه که می تونه نابودت کنه … حتی در عرض چند دقیقه !
خیلی حرص خوردم وقتی دیدم به هیچ نتیجه ای نمیرسم ، بعد از شام که البته هیچی هم از گلوم پایین نمی رفت و فقط تو رودروایستی با مامان چند لقمه ای خوردم رفتم تا بخوابم ، حس می کردم امروز کشدار شده
داشتم می رفتم بالا که چشمم افتاد به اتاق سامان و در همیشه بسته اش … برگشتم و به پایین نگاه کردم ، هنوز که وقت خواب نشده بود !
با قدم های نا مطمئن اما کنجکاوم رفتم سمت اتاقش ، مطمئن نبودم درُ قفل نکرده باشه … دستگیره رو که چرخوندم در کمال تعجبم در به راحتی باز شد !
لبخندی زدم و ابروم رو دادم بالا ، آفرین به سامان ! خیلیم به ما بی اعتماد نیست …تا حالا اتاقش رو ندیده بودم
دکور قشنگی داشت ، رنگ آبی که تو همه ی وسایلش پخش بود حال خوبی به آدم می داد یه جورایی آرامش داشت
رفتم نزدیک کمد تکی که شیشه ای بود و کنارش یه کتابخونه پر از کتاب های قطور بود … چند تا مدال و یکی دو تا از این کاپ ها توش بود
گمونم به باشگاهش یه ربطی داشت . چرخیدم و یه نگاه اجمالی به دورتادور اتاق کردم ، لعنتی چقدرم بزرگ بود !
رو تختش یه چیزی مثل کتاب بود ، برداشتمش .. آلبوم بود ، سریع بازش کردم چون عاشق فضولی بودم ، عکس های یه پسر بچه ی خیلی ناز و تپل بود مطمئن بودم خود سامانه !
از شرارتی که تو چهره اش موج می زد می شد به راحتی فهمید … می ترسیدم کسی سر برسه بخاطر همین تند تند ورق می زدم و می رفتم جلو
همش عکس های تکی خودش بود از بچگی تا دوازده سیزده سالگی ، حالا من نمیدونم چرا اینو گذاشته رو تختش !
آلبوم رو بستم و گذاشتمش همونجایی که بود ، همینجوری بی هدف قدم میزدم انگار دنبال یه چیز خاص بودم که پیدا هم نمی شد …
یهو ذهنم جرقه زد ، نشستم روی زمین و دستم رو بردم زیر تخت ، اصولا هر کسی وسایل مهمش رو کجا قایم می کرد ؟!
وقتی دستم خورد به یه چیزی مثل کیف لبخند پیروزمندانه ای زدم و کشیدمش بیرون … نزدیک بود شاخ در بیارم کیف لپ تاپ بود !
مگه میشه اینو نبرده باشه ؟ زیپش رو باز کردم و زود روشنش کردم ، منتظر شدم تا ویندوز بیاد بالا
شک داشتم رمز و این چیزا نداشته باشه ، گوشیش که همیشه از این الگو ها داشت که البته من بلد بودم چجوری بازشون کنم !
خدا رو شکر رمز نخواست ، خندیدم اما با بالا اومدن صفحه ی اصلی نیشم بسته شد … یعنی با چیزی که دیدم بیشتر شوکه شدم !
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم از تعجب …. خدای من ، این چه بک گراندی بود ؟ یعنی سامان ….
یهو انقدر هول شدم که در لپ تاپ رو بستم اما بعد از چند ثانیه دوباره بازش کردم و نگاهش کردم
نه اشتباه نشده بود … عکس خودم بود … عکس من ! به این بزرگی … روی مانیتور لپ تاپ سامان
اصلا اینو از کجا آورده … یادمه این عکس رو با کیمیا دو سال پیش تو حیاط دانشگاه گرفته بودیم ..
کنار گل های رزی که توی حیاط بود نشسته بودم روی زمین و یه شاخه گل رز رو زده بودم کنار گوشم مقنعه ام هم یکم بیشتر از حد معمول عقب رفته بود
خندیده بودم ، عکسم قشنگ بود … اما اینجا چیکار می کرد ؟
دست خودم نبود ذهنم پر کشید به جاهایی که حتی تا حالا یک صدم درصدم بهش فکر نکرده بودم … نکنه سامان منو ….
حتی از حدس زدنشم پیش خودم خجالت می کشیدم ! مگه میشه ؟ ما که دشمن همیم بیشتر … رفتم توی فایل ها و برنامه هاش اما دیگه هیچی پیدا نکردم ، یعنی نه عکسی بود و نه نوشته ای و نه هیچ چیز دیگه ای
شاید تنها عکس دختری که توی سیستمش بود همین بود و بس ! اما توی وردپدش این شعر رو سیو کرده بود
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست ….
چه معنی داشت ؟ اصلا این شعره به عکس من ربطی داشت ؟ نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت … متعجب باشم یا شاکی ..
یعنی باور کنم حسی بهم داره ؟ کاش بازم یه ردی ، سرنخی بود !
وقتی دیگه چیزی پیدا نکردم نا امید شدم ، می خواستم خاموشش کنم و برم که چشمم افتاد به دست خودم توی عکس
این که انگشتر من نبود ! رفتم جلوتر تقریبا فقط چند سانت با مانیتور فاصله داشتم ، خیره شدم به صورتم و آهم بلند شد …
من که انقدر چشم هام روشن نبود … وای ! … این … این عکس کیمیا بود نه من !!!
فرو ریختم ، یه چیزی انگار تو وجودم شکست … دلم یه جوری شد ، یه قطره اشک نا خواسته از چشمم افتاد پایین
این کیمیا بود که داشت با لبخند قشنگش بهم نگاه می کرد ، به سامانم نگاه می کرده از همینجا پشت این ال سی دی !!
بخاطر همین سامان رفته اصفهان و تجدید دیدار کرده ، بخاطر همین زل می زده بهش عین دیوونه ها ، بخاطر همین نمی خواسته من بفهمم ، بخاطر همین از خونه ای که من بودم و کیمیا نبوده گذاشته و رفته ….
نفسم سنگین شده بود ، داشت سرفه ام می گرفت … نمی دونم چقدر گذشته بود که درگیر بودم با خودم … انگشتم رو با بی حسی گذاشتم روی دکمه ی کامپیوترش و خاموشش کردم ، با بدبختی گذاشتم توی کیفش و برگردوندمش سر جاش
دستم رو گرفتم به لبه ی تخت و بلند شدم ، بازم سرفه داشت امونم رو می برید …
اشک هایی رو که بی اجازه راه پیدا کرده بودند به صورتم با آستین پاک کردم و رفتم … دستگیره رو چرخوندم
دلم می خواست دوباره مطمئن بشم که همه چیز راست بوده اون عکس کیمیا بوده اما ترسیدم بیشتر داغون بشم … در رو باز کردم و رفتم بیرون ……
زیر دوش وایستاده بودم و مثل آدم های گنگ و گیج خیره شده بودم به کاشی های سفید صورتی حمام …
انقدر مقاومت کرده بودم که چشم هام داشت می سوخت … انگار مجبور بودم نزنم زیر گریه !!
چرا باید ناراحت می شدم از اینکه فهمیدم سامان کیمیا رو دوست داره ؟ من که چشم دیدنش رو نداشتم … کیمیا که خواهرم بود
اصلا من این وسط چرا باید دخالت می کردم ؟
یاد اولین برخوردم باهاش افتادم ، جلوی هتل وقتی سر پارک ماشین دعوامون شد … قیافه ی جدی اش
قیافه ی مهربون و خوشحالش وقتی ماشینم رو عوض کرد … اون روز که من مسابقه ی رانندگی رو بردم و با خشم نگاهم می کرد
یاد روزی افتادم که فهمیدم پسرداییمه ، با کینه بهم نگاه می کرد و برام خط و نشون می کشید
یاد قیافه ی نگرانش افتادم وقتی حالم بد شد و بردم بیمارستان …
همه چیز تو ذهنم قاطی شده بود … تنها چیزی که توش پر بود سامان بود و بس … ولی چرا ؟
شاید چون نمی خواستم از لجم هم که شده زن بگیره یا عاشق کسی بشه … اما نه ، بحث این نبود .. یه چیزی نا مفهوم بود برام … چرا چند روزه نگرانشم ؟ خواب بد دیدم ؟
روم نمیشد اعتراف کنم اما یکم دلتنگشم بودم ! من حسودیم شد وقتی با خبر شدم رفته اصفهان دیدن کیمیا … خورد شدم وقتی عکس کیمیا رو با اون شعر عجیب و غریب آشنا توی کامپیوترش دیدم
له شدم وقتی فهمیدم منو ندیده و چشمش دنبال خواهرم بوده …. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم
بغض بزرگی که ته گلوم چنگ زده بود ترکید و زدم زیر گریه ، خیالم راحت بود که اینجا کسی صدای هق هقم رو نمی شنوه
خیلی طول کشید تا سبک شدم ، آروم شدم … همزمان با خشک شدن اشک چشمم شیر آب رو هم بستم ، خیلی فضا بخار گرفته بود اگه دو دقیقه دیگه اینجا می موندم خفه می شدم !
با سستی لباس پوشیدم و بدون اینکه حتی موهای خیسم رو خشک کنم اومدم بیرون ، گرمم بود
چشمم می سوخت ، هنوزم به شامپوهای لعنتی اینجا عادت نکرده بودم
انقدر چشمم رو مالیدم که نزدیک بود از پشت حدقه اش بره ته !
کولر رو روشن کردم و مستقیم جلوی باد خنکش دراز کشیدم … می خواستم خنک بشم .. خودم که نه ، دلم خنک بشه !
خیلی خوب بود ، من گرم بودم و اتاق سرد … فکرم خالی بود تهی شده بودم ، خوابم می اومد … چشم هام رو بستم و خودم رو سپردم به دست خواب .
ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی سرم یه چیزی تکون می خورد و دنگ دنگ می کرد
مطمئن بودم با شاهکار دیشبم سرما خوردمُ گلوم چرک میکنه و کار دستم میده … بلاخره آدمیزاده دیگه ممکنه هر لحظه یه بی عقلی بکنه .
گرسنه ام بود ، رفتم پایین تا صبحانه بخورم همون لحظه ی اول گوهر از دیدن قیافه ام فهمید یه بلایی سرم اومده … به زور بهم شیر گرم و کلی چیزای مقوی داد بخورم تا یه وقت حالم بدتر از این نشه ، البته به تجویز خودم مسکن و قرص سرما خوردگی هم انداختم تو حلقم تا حالم مناسب بشه !
خدا رو شکر مامان با اقاجون رفته بود بیرون حداقل اون دیگه گیر نمی داد چی شده .
سعی می کردم اصلا به سامان و هر چیزی که بهش مربوط می شد فکر نکنم ، گرچه فقط سعی می کردم !
ولی خوب انقدر اوضاع ذهنیم خراب بود که نمی تونستم کاری کنم ، یه کاسه از سوپی که گوهر برام پخته بود خوردم تا زودتر برم بیرون .
توی حیاط داشتم ماشین رو روشن می کردم که مامان سر رسید
_کجا کیانا ؟
_سلام
_علیک سلام ، کجا میری این وقت ظهر ؟
_زود بر میگردم
_تو حالت خوبه ؟ چرا رنگ و رو نداری؟
_خوبم مامان جونم ، می خوام برم پیش بابا
انگار باشنیدن اسم بابا گرد غم پاشیدن روی صورتش
_مگه خواب نما شدی ؟
_نه دلم براش تنگه
_پس وایسا منم میام
_شما چرا ؟
_خوب منم دلم تنگ شده از وقتی اومدیم اینجا نرفتم دیدنش حتما از دستم دلخوره
_خیالت راحت بابا از تنها کسی که دلخور نمیشه شمایی ، بعدشم من می خواهم تنها برم یکم باهاش خلوت کنم … آخر هفته باهم میریم
اینو که گفتم سرش رو تکون داد و قبول کرد گرچه معلوم بود هوایی شده ….
تازه راه افتاده بودم که رها زنگ زد ، انگار بر عکسه یه روز که آدم اعصاب نداره همه هجوم میارن طرفش تا احوالپرسی باهاش کنند .
پوفی کردم و ماشن رو زدم کنار
_بله
_سلام کیانا خانوم احوال شما ؟
_ سلام خوبم مرسی
_منم خوبم فدات شم
_خدا رو شکر
_عجب رویی داری ! میگم خونه ای بیام پیشت ؟
از توی آینه چشمم افتاد به یه مرده که داشت کنار سطل های مکانیزه ، آشغال ها رو جمع می کرد … اعصابم ریخت بهم
انقدر لباس هاش داغون و پاره بود که دلم ریش شد براش
_الو ؟
_هان ؟
_خونه نیستی نه ؟
_نه اومدم بیرون
_ایول ، آدرس بده منم میام
_کجا !؟
_هر جا تو رفتی دیگه
_جای جالبی نیست که بیای
_می خوای بپیچونیا
_دارم میرم قبرستون
زد زیر خنده … کلا سر خوش بود
_آخ دلم لک زده بود برام فاتحه خونی واسه اهل قبور
_بس که خجسته ای ! فقط مونده رو سر این بدبختها هوار بشی
_همینو بگو … حالا میگم خودم بیام قبرستون یا تو مرام میذاری میای دنبالم ؟
_من اگه نصف تو زبون داشتم مطمئنم معدل لیسانسم زیر 18 نمی شد
_خوب یکم همنشینی کن برای ارشدت خوبه
_حاضر شو میام دنبالت
_منتظرم
_فعلا
_بای
فکر نمی کردم در این حد پایه باشه ! مرده هنوز همونجا وایستاده بود ، کمرش زیادی خم بود … دستم رو گذاشتم روی صندلی و دنده عقب گرفتم .. کنارش ترمز زدم و پیاده شدم ..
_آقا
سرش رو آورد بالا ، فکر می کردم مسن باشه اما نبود ! یه مرد شاید سی و خورده ای ساله بود … بدون حرف دستم رو دراز کردم سمتش
مشکوک به ماشینم و تیپم نگاهی کرد و بلاخره با تردید پول رو از دستم گرفت
برقی که چشم هاش زد به جای اینکه خوشحالم کنه بیشتر ناراحتم کرد ، نشستم پشت فرمون و زیر سنگینی نگاه نمدار و ناباورش گاز دادم و رفتم
شاید با اون پول فقط چند روزش رو می چرخوند اما حداقل من دلم خوش بود که تا فردا سراغ آشغال ها نمی رفت … از من بدبخت ترم بود !
بودن رها حالم رو بهتر کرد ، حتی اجازه نمی داد یک لحظه سکوت مهمون ماشین بشه!
_حالا چه خبر هست بهشت زهرا که داری میری اونجا کیانا ؟
_میرم سر خاک بابام ، دلم براش تنگ شده
_اهان ، خدا بیامرزتش
_مرسی
_میگم سرما خوردی ؟
_چطور ؟
_صدات یکم گرفته
_آره دیشب جلوی باد کولر خوابیدم حتما سرما خوردم
_ها ها نوش جونت ، اول بریم سر خاک بابای تو یا نه بریم سر خاک مامان من ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_این چه مدل حرف زدنه ؟
_وا ! خوب پس چجوری بگم ؟
_هیچی ، گل بخریم ؟
_گلابم ببریم !
از یه پسر بچه ی هفت هشت ساله دو تا دسته گل رز گرفتیم و دو تا شیشه گلاب … اول رفتیم سر خاک بابا
همین که چشمم افتاد به عکس روی سنگش گریم گرفت ، دلم برای بودنش تنگ شده بود
زیر لب باهاش حرف می زدم
_بابا جون دیدی چجوری یهو زندگیمون زیر و رو شد ؟ فهمیدی مامان چقدر خوشحاله ؟ بعد از رفتن تو کم می خندید همیشه غم داشت اما حالا پیش باباشه
هنوزم دلش برای تو می تپه ولی حالا یه بابا هم داره ، اما من چی ؟ هیچکس مثل تو نمیشه برام … میدونی چقدر دوست دارم فقط باشی و برام پدری کنی ؟ میدونی چقدر جات خالیه ؟ میدونی وجودم بدون تو همیشه یه چیزی کم داره؟ میدونی زندگی منم داره پشت و رو میشه ؟ می دونی دارم داغون میشم؟
دست رها که خورد به شونم اشک هام رو پاک کردم و برگشتم سمتش
_سر باباتو درد آوردی ، هی داره ندا میاد بهش بگو میدونم میدونم !
چشم غره ای که بهش رفتم خیلی کارساز نبود
_هان ؟ خوب راست میگم دیگه … این قبر بغلیم صداش در اومد … بیا این گلاب رو بریز تا بریم مامانم شاکی میشه ها
خندید منم خندیدم ، جفتمون غم داشتیم ! سنگ رو با گلاب شستم و گل ها رو گذاشتم روش ، خداحافظی کردم و دنبال رها راه افتادم
مثل این بچه ها رفتار می کرد ، با اینکه از من درشت تر بود اما فرزتر عمل می کرد ، از روی همه چیز می پرید کلا جهشی راه می رفت !
وقتی تاریخ تولد و وفات مامانشو خوندم آهم بلند شد … خیلی جوان بوده !
اون مثل من یواشکی درد دل نکرد ، همونجوری که در گلاب رو باز می کرد گفت:
_سلام مامان چطوری ؟ خوش میگذره ؟ این کیاناست فامیل جدیده حوصله ندارم توضیح بدم جد و آبادش کیه ..دیگه خودت کشف کن
دختر خوبیه ، امروز بانی خیر شد منو آورد پیش تو … از تو چه پنهون یکمم مشکوک میزنه گمونم بلایی سرش اومده نمی خواهد رو کنه ولی منو که میشناسی از زیر زبونش میکشم خبرا رو …
گلایه نکن بابا چرا نیومده ! به من چه ؟ جدیدا اونم مشکوک شده ، همش بیخودی می خنده مهربون شده تیپ میزنه
مدام هم میگه عمه ثریا … نمیدونم عاشق عمه شده یا چی !؟
یه جوری با مامانش حرف می زد انگار واقعا رو به روش نشسته بود و داشت نگاهش می کرد ! از حرف های آخرش خیلی خوشم نیومد … یاد برخورد باباش تو ویلا افتادم ، اینم یه غصه دیگه بود
_کیانا
_جانم ؟
_عجله که نداری ؟
_نه
_پس یکم اینجا بشینیمو بعد بریم
_باشه
داشت گل ها رو پر پر می کرد ، نتونستم فضولیم رو خفه کنم
_رها مامانت خیلی جوان بوده نه ؟
_آره سنی نداشته
_چرا انقدر زود فوت شده ؟ تصادف کرده ؟
_نه !
_پس چی ؟
شونه هاش رو انداخت بالا و با چشم کلاغی رو که روی درخت های بلند اونجا می چرخید دنبال کرد
_خودکشی کرده !
_چی ؟ چرا ؟
_قضیه اش مفصله
_اگه ناراحتت نمی کنه برام بگو
_والا تا جایی که من می دونم بابام قبل از ازدواج عاشق کسی بوده که بهش جواب رد میده و با کسی که دوستش داشته ازدواج میکنه ، خانواده ی بابا هم وقتی می بینند پسرشون افسرده شده دست دختر یکی از دوستای صمیمیشون رو میذارند توی دستش و راهیشون میکنند خونه ی بخت
غافل از اینکه بین اونها هیچ حسی به اسم دوست داشتن نبوده ، بابا خیلی سعی می کرده تا با زنش مدارا کنه و زندگی رو که دوست داره بسازه اما گویا مامان فقط به عشق یه زندگی خیلی مرفه اونم توی کشورهای خارجی به این وصلت تن داده بوده
وقتی بابام می بینه که همسرش به هیچ عنوان راضی نیست از خواسته هاش دست بکشه مجبور میشه تا جمع کنه و بره برای ادامه ی زندگی لندن …
اونجا اخلاق های بد مامان بدتر میشه جوری که حواسش به همه چیز بوده الا بچه و خونه و شوهرش … من یکساله بودم که پدرم یه بار توی خیابون مامان رو با یه مرد خارجی می بینه و بعدم تعقیبش میکنه خلاصه می فهمه که دور از چشمش ، زنی که مادر بچه اش بوده بهش خیانت کرده و عاشق یه پسر کم سن و سال تر از خودش شده
بابا بخاطر ترس از آبروش تهدیدش میکنه که اگر یکبار دیگه حتی اسمی از اون پسر بیاره ، هر چی دیده از چشم خودش دیده
اما احساس پوچی که مامان بهش رسیده بوده عقلش رو زایل می کنه انقدر که پا میگذاره روی زندگی مشترکش و من ، و اون پسر خارجیه رو انتخاب میکنه
بابا که می بینه دیگه کاری از دستش بر نمیاد به امید اینکه دل مامان به خاطر بچه اش به درد بیاد ، بر میگرده ایران
اما هنوز یک هفته نگذشته بوده که خبر میدن پسره با گول زدن مامان بخشی از ثروتش رو به دست میاره رهاش میکنه و میره ، اعتراف به این که عشقی نبوده انقدر مامان رو خورد میکنه و پشیمون که جرات نمیکنه برگرده پیش بابا و خودش رو میکشه !
شاید اگه موقعی که می خواست اونهمه قرص رو بخوره به آینده ی من فکر می کرد حالا انقدر بدبخت نبودم ، بیشتر عمرم رو خونه ی همین عمه ثریا گذروندم پیش سامان و فرنوش … انقدر دوستشون داشتم و دارم که همیشه حس می کنم خانواده ی دومم هستند ،تا چند سال پیش به سامان می گفتم داداش سامی ! اینم سرنوشت ماست دیگه چه میشه کرد …
حرف های رها تموم شده بود ، اما بهت من ناتموم بود ! باورم نمی شد که یه زن اینجوری به خاطر توهمات شیطانی پشت پا بزنه به خوشبختی که تو چنگش بوده و به جایی برسه که زندگی چند نفر رو نابود بکنه حتی خودش !
تازه می فهمیدم رها چه داغ بزرگی توی سینه داره و دم نمیزنه ، نمی دونستم منظورش از عشق اول باباش همون مامان من بود یا نه ؟
_به چی فکر می کنی ؟
_خدا مامانت رو رحمت کنه ، داشتم فکر می کردم چرا اسم تو رو گذاشت رها !
_بابام گذاشته نه اون
_چطور ؟
_مامانم از به دنیا اومدن من راضی نبوده همون اولش که تو بیمارستان منو میبینه میگه هیچ مادری در حقم نمی کنه و رهام میکنه ، بابا نادرم اسمم رو میذاره رها … از همون اولشم ول بودم می بینی تو رو خدا ؟
خندیدم ، حتی تو اوج غم هم بامزه حرف میزد
_میشه از این به بعد من بهت بگم ول ؟
_خسته نباشید ! واقعا من خوشحالم که دوست به این فرهیختگی پیدا کردم
_منم همینطور
_پاشو بریم مردم از گرما تو اصلا نمی فهمی آب و هوا در چه حالیه ها
_آخه الان خودم تب دارم قاطی کردم
_کاملا مشخصه
حسنی که رفتنمون به بهشت زهرا داشت این بود که هردوتامون یکم سبک شدیم ، رها می گفت خیلی وقت بوده که نیومده دیدار مادرش .
_ یه فست فود خیلی خوب سراغ دارم که پاتوق دوستانمونه بریم اونجا
_من سیرم سوپ خوردم
_وا ! مگه سوپ های آبکی گوهر هم غذا محسوب میشه ؟
_اتفاقا خیلیم خوشمزه بود
_خوب حالا تو سیری چیزی نخور ، من گشنمه برو ولیعصر
نمی تونستم به حرفاش گوش نکنم ! خودمم بدم نمی اومد یکم بیشتر از فضای خفه کننده ی خونه دور باشم و حواسم رو پرت کنم
سفارش پیتزا داده بودیم و نشسته بودیم داشتم به دخترای هم سن و سال خودم نگاه می کردم که چند نفری دور میز ها نشسته بودند و میگفتند و می خندیدند
گرچه منم تا دیروز دست کمی از اینها نداشتم ولی حالا حس می کردم از تو پوچم !
_چته کیانا امروز خیلی دمغی ؟
_هیچی گفتم که سرما خوردم
_تابلواه که دیشب گریه کردی چشمات پف داره
_دلم برای بابام تنگ شده …
دستش رو آورد بالا و با اخم گفت :
_خیله خوب نمی خوای بگی نگو ولی دیگه منو خر فرض نکن تو رو خدا
_این چه طرز حرف زدنه ؟
_راست میگم دیگه ، من خودم یه پا روان شناسم اونوقت میخوای بگی نمی فهمم همین الان که رو به روی من نشستی چشمت مدام پی لبخند این و اونه ؟
نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به صندلی فلزی ، حالم زیاد خوش نبود … نمی دونستم بهش بگم یا نه !
_نکنه رامتین هنوز گیر داده بهت ؟
_نه بابا ! اون انقدر مغرور بود که با همون یه باری که جواب رد شنید پا پس کشید
_آره کلا شخصیت عجیب و پیچیده ای داره ، به به پیتزامونم رسید بفرمایید
اصلا اشتها نداشتم ، با بی میلی یکم سس قرمز ریختم روی سیب زمینی و یکی رو گذاشتم دهنم .. بر عکس من رها خیلی گرسنه بود
_هوم ، چه خوشمزست .. من اصلا هفته ای 5 روز با بچه ها افتادم اینجا
_جای خوبیه
_محشره ، راستی میگم از سامان چه خبر ؟
همون یه ذره سیب زمینی هم موند تو گلوم ! شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
_خبری ندارم
_وا ! یعنی هنوز برنگشته ؟
_نه
_کجا هست حالا ؟
_اینم نمی دونم
با دستمال کاغذی دور لبش رو پاک کرد
_مشکوکه ، سابقه نداره اینهمه مدت از شرکت و خونه زندگیش بی خبر باشه ، دیگه انقدرام بی مسئولیت نیست
_فعلا که همین کار رو کرده
_من میشناسمش وقتی میگم ازش بعیده یعنی هست
_حالا من چیکار کنم ؟ اصلا به من چه ؟
_هیچی خودم آمارشو در میارم ولی عمرا بهت چیزی بگم
_بهتر از سامان هر چی دور تر باشم راحتترم
_جون خودت !
با تعجب نگاهش کردم
_خوبی رها ؟
_من آره ولی تو خیلی بدی فکر کنم دلت داره بهونه میگیره
_بهونه ی چی ؟
_سامان !
سرم رو تکون دادم و خندیدم
_مزخرفات تو تمومی نداره
_انکار کن
_چی رو ؟
_می بینی کلا حالت بهم ریخته ، من همون روز اول که تو ویلا دیدمت فهمیدم که به سامان چشم داری
داشت عصبیم می کرد ، حس می کردم یه چیزی مثل نبض داشت روی پیشونیم می زد
_یادت باشه من با سامان هیچ وقت آبم توی جوب نمیره پس بیخودی حرف در نیار برام
_اتفاقا نصف دوستی های پایدار و عشق های آتشین از همین کل کل ها شروع میشه عزیزم
_برو بابا دلت خوشه
صندلی رو کشیدم عقب ، نیمخیز شدم تا بلند بشم که رها محکم دستم رو گرفت ، خیره شدیم بهم
_تو سامان رو دوست داری نگو نه ! نمی دونم چی فهمیدی که اینجوری ریختت بهم ، شایدم از دوریش داری بی قراری میکنی
ولی اینو خوب می دونم که سامان بخاطر تو گذاشته رفته
دوباره نشستم روی صندلی …
_رها ، سامان و من مثل کارد و پنیر میمونیم اینو بفهم ! تنها چیزی که هیچ وقت بینمون به وجود نمیاد همین عشق و عاشقیه پس دیگه ادامه نداه ، غذاتو بخور تا بریم
_باشه تو راست میگی … غذامون رو بخوریم
یه تیکه از پیتزا رو برداشت و دیگه چیزی نگفت ، با دست سینی پلاستیکی که جلوم بود رو هول دادم و سرم رو گذاشتم روی میز
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
cool text

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 60
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 483
  • بازدید ماه : 339
  • بازدید سال : 14,031
  • بازدید کلی : 375,963
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت