loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 235 1392/04/19 نظرات (0)
فصل 5 دو هفته به سرعت گذشت . آرام در کنار لادن اوقات خوبی را سپری می کرد. حامد نیز در اوقات فراغتش گاهی انها را به گردش می برد.اما ان قدر سر گرم کار در بیمارستان بود که دقایق برایش ارزش طلا را داشت آن روز صبح ، خانم فرخی با عمه پوران تماس گرفت و از انها دعوت کرد تا بعداز ظهر به ان جا بروند غ عمه پوران نیز پذیرفت خانه خانم فرخی به فاصله چند خانه از انجا قرار داشت. آرام با ورود به ان جا متوجه شد که چرا عمه پوران با خانم فرخی رقابت می کند. خانه او بیش از حد آراسته وزیبا بود. دکوراسیون خانه از ساده ترین و در عین حال شیک ترین مدل ها ، که به بهترین نحو چیده و استفاده شده بود تشکیل میشد . تنها چیزی که در خانه عمه جان یافت نمی شد سادگی بود و همان باعث ذوق زدگی در همه چیز می شد. خانم فرخی با چند دقیقه تاخیر به سالن وارد شد . آن روز خانم فرخی بلوز و دامن سفیدی به تن داشت که او را جوانتر نشان می داد. بعد از خوشامد گویی ، عذر خواهی کرد و گفت: برادرم از امریکا تماس گرفته بود نمی توانستم قطع کنم. عمه پوران گفت: سلام مرا به دکتر کامران نی رساندید. -خیلی سلام رساندند. به خصوص به دکتر سخاوت. - سخاوت خیلی به یاد کتر کامران می افتد و از دورانی که با هم داشتند خاطرات زیادی نقل می کند. -شما که بهتر از همه می دونید تا چه اندازه ذکتر به ایران علاقمند بود. متاسفانه خانمش نتونست خودش را با فرهنگ ما تطبیق بدهد. -همسر فرنگی داشتن همین مشکلات را دارد. -از پروانه جان خبر دارید؟ چرا یک سر به ایران نمی اید؟ - می گوید نمی تواند حمید را تنها بگذارد .خیالش راحت است که من می روم. خانم فرخی لبخند زد و گفت :برای شما هم بد نیست ، هم فال است هم تماشا. -من علاقه ای به کشور انگلیس ندارم.اگر فرانسه یا ایتالیا بود بیشتر به مذاقم خوش می آمد . انگلیس کشور مرده ایست. خانم فرخی رو به آرام و لادن کرد و گفت: خوب ، خانم خانم ها کم پیدا هستید. لادن گفت: هر کجا باشیم زیر سایه شما هستیم. تقصیر این سایه است که پیش ما نمی اید. سایه گفت: نمی خواهم مزاحم شما باشم. عمه پوران گفت: این چه حرفی است ! منزل خودتان است . هر وقت بیایی خوشحال می شویم. عمه پوران گفت: دیشب به دکتر گفتم هر طور شده این هفته برنامه مسافرت به شمال ترتیب دهیم. گرمای این جا کلافه ام کرده . خانم فرخی با هیجان گفت: آه چه عالی اتفاقا من هم همین نظر را داشتم.اصلا چطور است با هم برویم ، بچه ها هم تنها نیستند. سایه گفت: چه خوب ! خیلی خوش می گذرد. عمه پوران گفت: ما که از خدا می خواهیم.دوست دارم تا آرام اینجاست برویم بدون آرام خوش نمی گذرد. خانم فرخی گفت: این با هم بودنمان فقط بخاطر آرام جان است ، بدون او لطفی ندارد. آرام گفت: نظر لطف شماست. اما به خاطر من برنامه خودتان را تغییر ندهید. لادن گفت: اگر به شمال نیایی من با تو به شیراز می ایم. سایه گفت: من هم می ایم. آرام لبخندی زد و گفت : نه ! بهتر است همگی به شمال برویم. مسافرت به شمال بحثی شد که آن روز به صحبت درباره ان پرداختند . نزدیک غروب برخاستند و برای رفتن اماده شدند .خانم فرخی و سایه برای بدرقه به حیاط امدند . باغبان در حال ابیاری باغچه ها و درختان بود .طعر دل انگیز گل های یاس و محمدی در فضا آکنده بود. در همان حال شخصی در حال آمدن به سمت انها بود . آرام از طرز راه رفتن او فهمید که آن شخص کسی جز فرید نیست . او طوری گام بر می داشت که گویی فقط برای خود راه می رود ودر این عالم هیچ کس وجود خارجی ندارد . راه رفتنی سنگین ، بی اعتنا و مغرورانه ! خانم فرخی با شادی گفت : آه ! مثل اینکه فرید آمد. فرید به انها نزدیک شد و سلام کرد. آرام متوجه شد که فرید صدای بم و دلنشینی دارد . خانم فرخی گفت: فرید جان ! آرام را معرفی می کنم ، برادرزاده خانم سخاوت هستند. - بله ! قبلا افتخار آشنایی با ایشان را داشتم. آرام با لبخند حرف او را تایید کرد. خانم فرخی گفت: آه ! پس من بی خبر بودم. عمه پوران گفت: خیلی زحمت دادیم . به آقای فرخی سلام برسانید . و با این جمله صورت خانم فرخی را بوسید . آرام نیز با خانم فرخی و سایه خداحافظی نمود و با نگاهی به فرید از او نیز خداحافظی کرد . فرید نیز با نگاهی عمیق و جدی جواب او را داد. آن شب خانم فرخی در حالیکه مقداری سالاد در بشقابش می ریخت رو به آقای فرخی گفت : فرخی چه بگویم، که هر چه بگویم ،کم گفتم . چه دختر نازنینی است! زیبا متین ، تحصیل کرده ! فرید ! درست نمی گویم؟ فرید در حالی که تکه بریده شده ای را در دهانش می گذاشت گفت :کی؟ خانم فرخی با دلخوری گفت: آرام ، برادر زاده خانم سخاوت. فرید شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: نمی دانم ! دقت نکرردم . خانم فرخی گفت : بهتر بود کمی دقت می کردی ، تا کی می خواهی نسبت به همه چیز بی تفاوت باشی؟ - باز شروع شد - من از رفتار تو سر در نمی آورم . معلوم نیست در چه عالمی سیر می کنی. آقای فرخی که تا ان زمان ساکت بود و فقط به حرفهای ان دو گوش می داد برای ان که همسرش بیشتر ازرده نشود گفت : اکنون که وقت این حرفها نیست. فرید گفت : مادر تا چشمش به یک دختر می افتد این حرفها را تکرار میکند. خانم فرخی بدون آنکه به روی خود بیاورد ادامه داد : قرار گذاشتیم با هم بریم شمال . تو هم باید بیای. -ببینم چه می شود. خانم فرخی با لجاجت مادرانه خود گفت: ببینم چه می شود ندارد . آرام هم میآید . دوست دارم بیشتر همدیگر را ببینید. فرید برخاست و گفت : می روم بیرون . معلوم نیست کی بیایم . منتظر من نباشید . و سپس از در خارج شد. خانم فرخی سرش را به سمت اقای فرخی برد و اهسته گفت : ببین فرخی اگر به فکر نباشی می ترسم این پسر دست گل به آب بدهد . از من گفتن سایه که تا ان زمان جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام خیلی دختر خوب و بینظیریه . آقای فرخی گفت:من که حرفی ندارم.شما فرید را راضی کنید، بقیه اش با من. آقای فرخی مردی شصت ساله ، با موهای جو گندمی ، قد بلند و نسبتا لاغر بود ؛ در زندگی خود به مردی دست و دلباز و موفق مشهور بود . آقای فرخی از همسرش پرسید : امید تلفن کرد ؟ -خوب یادم انداختی؛ امید گفت که فردا راه می افتد ؛ نگران نباشید ! خرید مورد نیاز را انجام داده. آقای فرخی گفت : خیالم راحت شد . نمی دانم چرا همیشه نگران کارهای امید هستم! بر عکس این پسره فرید . همه از کار او در کارخانه راضی هستند.جمشیدی که می گفت : فکر نمی کردم پسرت تا این حد با لیاقت باشد. و به کار ها حتی بهتر از شما رسیدگی می کند. خانم فرخی مغرورانه گفت : هر چی باشه پسر خودم است . سپس فکری کرد و گفت : در هر حال باید مواظب باشیم او جوان است و مغرور . گاهی متوجه نیست چه کار می کند. فرخی ! دورادور مواظبش باش ! خیلی اعتماد نکن. آقای فرخی در تایید حرفهای همسرش سری تکان داد و گفت : از برنامه شمال می گفتی ، کی قرار است برویم؟ خانم فرخی با اشتیاق جواب داد : بیا برویم اتاق نشیمن تا برایت تعریف کنم امید دومین فرزند خانواده فرخی بود . او دو سال کوچکتر از فرید بود. شش ماه از نامزدی او با دختر خاله اش سارا، که از کودکی تعلق خاطری به یکدیگر داشتند ، می گذشت . خانم فرخی میانه چندان خوبی با این پیوند نداشت و به همین خاطر ازدواج فرید را بهانه ای برای به تاخیر انداختن مراسم عروسی آن دو قرار داده بود. آقای فرخی بیز تاکید بر این مساله داشت که ابتدا فرید باید ازدواج کند ، و این تنها وسیله ای بود تا فرید گریزان از از دواج را وادار به این امر کنند. با وجودی که خنام فرخی دختران زیادی را به فرید معرفی کرده بود ، اما هیچ گاه رغبتی در او به چشم نمی خورد و همواره نوعی گریز در او پدیدار می شد و همین مساله باعث نگرانی خانم فرخی و حساسیت بیش از حد او شده بود . اکنون آرام با زیبایی و متانتش می توانست فرید را غافلگیر کند و خانم فرخی با نقشه هایی که در سر می پروراند ، مطمئن بود موفق خواهد شد. سفر به شمال بهانه خوبی برای پیاده کردن افکار شیرینی بود که او را احاطه کرده بود. فصل 6 تمام طول هفته را عمه پوران در تکاپوی برنامه ریزی برای سفر به شمال سپری کرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخی رد و بدل می کرد.لادن از امدن امیر ناامید شده بود و چندان رغبتی به سفر نداشت . امیر به شدت دگیر پروژه جدیدش بود ؛ اما از نظر لادن چندان قانع کننده نبود . حامد قرار بود دو روز بماند و مجددا بازگردد ، زیرا مرخصی به قدر کافی نداشت. پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل جا گرفت و مابقی در باربند گذاشته شد . حامد راندن اتومبیل را به عهده گرفت و آقای فرخی نیز با نبود پسرانش خود هدایت اتومبیل را به عهده داشت] خانم فرخی به محض دیدن آنها با لبخندی رو به آرام گفت : امید به همراه سارا وخواهرم خواهد امد. فرید هم قول داده ، تا دو روز دیگر بیاید . چنین به نظر می رسید که این اطلاعات را به عمد در اختیار او قرار می دهد. آرام با هر بار سفر به سرزمین سرسبز و خیلی شمال ، تازگی های بیشماری را در خود نهفته می دید ؛ تا به مسافرانش هدیه کند . احساس ازادی و رها شدن از هر چیزی در وجودش ترواش می کرد . در حقیقت نوعی پرواز روح بود و چه دل انگیز و پر شور به ان لحظات خود را اویخته بود و از قدرت و عظمت خداوند در شگفت بود. قطره ای اشک به روی گونه اش غلطید ، اشکی ارمغان طبیعت ، که به او ارزانی داشت . ساعتی بعد در قهوه خانه ایستادند و در هوای فرح بخش ان جا چای نوشیدند . سایه از آرام خواست تا بقیه راه را در اتومبیل انها بنشیند .آقای فرخی برخلاف دکتر ، که ساکت و کم حرف بود ، مردی بذله گو و خوش صحبت بود و در طول راه سر به سر سایه می گذاشت تا آرام را بخنداند . سایه گفت :اگر اذیتم کنید ، می روم ماشین دکتر! خوب برو ! آرام جان با ماست . تازه تو که آن قدر حرف می زنی که دکتر نمی تواند تحملت کند . ان وقت مجبوری پیاده بیایی ! کم کم هوای مرطوب دریا به تنهای خشک انها می چسبید . بوی جنگل و رودخانه مشام را نوازش می داد. با رسیدن به مقصد ، آرام ویلای با شکوهی را نظاره گر بود ، که همانند نگین می درخشید . موج های آرام دریا که تا در گاه ان جا بوسه زده و باز می گشتند چشم را خیره می کرد. چیزی سکر اور در ان منظره وجود داشت . ارام بی اراده به سمت ساحل پیش رفت و به امواج چشم دوخت . لادن به کنارش امد و گفت : امدی دریا سلام کنی! آرام خیره به دریا لب گشود ، اهسته و زمزمه وار گفت : مثل این بود که صدایم کرد ! -گاهی به من نیز همین احساس دست می دهد. انسان را جادو می کند. - جادوی دریا ! تشبیه خوبی است . تو فکر می کنی صدای ما را می شنود ؟ لادن با خنده گفت : فکر می کنم شنید ، چون دارد جواب می دهد ! صدای عمه پوران به گوششان رسید که آهنا را فرا می خواند. ان دو با خنده به طرف ویلا باز گشتند. آن سه دختر در یک اتاق نسبتا بزرگ که پنجره ای رو به دریا داشت به جمع کردن وسائل خود پرداختند. بعد از فراغت از این کار به سوی دریا رفتند و تا غذوب خورشید آب تنی کردند. وقتی به ویلا بازگشتند ، دکتر ، آقای فرخی و حامد بساط پختن کباب را به را انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخی تا پاسی از شب بیدار بودند و به گفتگو پرداختند. سر میز صبحانه بودند که زنگ تلفن به صدا در امد . خانم فرخی بعد از پایان مکالمه اش گفت : امید سلام رساند . گفت تا ظهر می رسند . باید تدارک ناهار را ببینیم . سایه با اعتراض گفت : ما می خواستیم برای خرید به شهر برویم . - شما بروید ! من کاری با شما ندارم. خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهی کیند ! این جا حوصله تان سر میرود. عمه پوران قبول کرد و به همراه دخترها به راه افتاد . انها تا ظهر به دیدن فروشگاه ها و صنایع دستی مشغول شدند و مقداری خرید کردند و با کلاه های بزرگ حصیری که روی سر گذاشته بودند به ویلا برگشتند. با ورود آنها به ویلا بازار سلام و رو بوسی گرم شد .سایه آرام را به امید ، سپس به سارا ، نامزدش و به محمود برادر سارا و آخر سر به خاله اش ( که شباهت زیادی به خانم فرخی داشت ) معرفی کرد. آرام بعد از دقایقی آهسته از آن جمع دور شد وبه اتاق رفت تا لوازمی را که خریده بود جا بجا کند . روی تخت دراز کشید و کش و قوصی به اندامش داد . از این که تازه وارد ها ان جا را اشغا کرده بودند چندان خشنود نبود . با آمدن انها مثل این بود که دریا نیز طوفانی شده بود. آرام خیره به سقف ، چهره امید را در ذهنش جستجو کرد . شباهت کمی به فرید داشت . چشمان امید پر از شیطنت بود ، بر عکس چشمان فرید که جدی و خموش بود .امید کوتاهتر ولاغرتر بود ، برخلاف فرید که اندام ورزیده اش در وهله نخست به چشم می خورد و این امتیازی بود که امید از آن بی بهره بود . سارا نیز دختر زیبایی بود ؛ با موهایی قهوه ای ، چشمانی به همان رنگ و پوستی روشن . سپس به یاد محمود افتاد ؛ چشمان محمود با دین او برقی زد و متحیرانه بر او خیره ماند . محمود هم سن و سال فزید به نظر می رسید و شباهت زیادی به خواهرش داشت . در کل چهره ای مطلوب داشت . ضربه ای به در نواخته شد . افکارش از هم گسیخت . لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدی؟ آرام نیم خیز شد و پاسخ داد : کمی ، پایین په خبر است؟ -خبری نیست . مشغول صحبت کردن هستند . -سارا دختر زیبایی است -همینطوز است ، خیلی به هم می آیند . امید می گفت که فرید فردا می آید . فکر میکنم ، خانم فرخی نقشه هایی دارد . مواظب خودت باش ! -مزخرف نگو ! ما هیچ وجه تشابهی نداریم. -دنیا را چه دیدی ، یک وقت متوجه می شوی که همسایه ما شدی! آرام بالشتی را برداشت و به طرف لادن پرتاب کرد و گفت : «این قدر خیال بافی نکن ! و گرنه به خدمتت می رسم.» وقت خوردن غذا ، آرام احساس می کرد محمود لقمه های او را می شمارد . محمود رو بروی او نشسته بود و گاهی که آرام به او می نگریست ، محمود با لبخندی احمقانه به او خیره می شد . غذا خوردن با این وصف دشوار می نمود. سارا و امید با یکدیگر عاشقانه غذا می خوردند ، گویی در آن سالن وسیع فقط آن دو حضور دارند. سایه از سر میز برخاست و آرام به دنبال او ، تشکر کرد و به اتاق پذیرایی رفتند . لحظاتی بعد لادن نیزبه انها ملحق شد. سایه گفت : چه طور است برویم شنا . حوصله ام از دست شان سر رفت . سارا که چسبیده به امید . نمی دانم اگر آدم نامزد کند دیگران اهمیتی ندارند. لادن با حسرت گفت : باید دوران شیرینی باشد ! تا امتحان نکنی نمی فهمی آرام به احساس لادن که صادقانه پاسخ می داد، لبخندی زد و گفت : بگذارید راحت باشند . ان دو نفر دنیا را در خودشان حل کرده اند. لادن گفت : آخ ! که چقدر خوب گفتی ! مثل دو مرغ عشق! سایه پوزخندی زد و گفت : مثل دو مرغ عشق! مثل این که خیلی عاشق شدی خانم خانما ! لادن گفت : نیست شما فارغید . - من از این ادا و اصول ها خوشم نمی آید - لابد جنابعالی با لنگ کفش دنبال نا مزدت می دوی! -دنیای امروز ، ایت یکی را بیشتر می پسندد.! -بیچاره سعید ! با ورود محمود ، امید و سارا بحث آن دو نا تمام ماند. محمود گفت : ما آقایان می رویم شنا . شما خانمها فکری به حال خودتان بکنید . سایه با لجاجت گفت : ما فکر هایمان را کردیم اما اعلام نمی کنیم. راستی آرام خانم! شنیدم شما وکالت می خوانید . اگر ممکن است از من دفاع کنید ؛ چون منظور خاصی نداشتم. - شما خودتان خوب می توانید از خودتان دفاع کنید ؛ احتیاجی به وکیل ندارید . محمود با خنده گفت : شما باعث شدید اعتماد به نفسم زیاد شود. آرام برخاست تا به خانم فرخی در جمع کردن میز ناهار کمک کند . آرام در حالیکه ظرف ها را جمع می کرد ؛ محمود را دید که او نیز به این کار مشغول شده است و به بهانه آوردن ظرف ها به آشپرخانه آمد. خانم فرخی گفت : آرام جان! زحمت نکش ! خودم جمع می کنم. - زحمتی نیست .شما خسته شدید. خانم فرخی با دیدن محمود گفت: عزیزم ! تو دیگر چرا زحمت افتادی! مگر قرار نیست ، با امید و حامد بروید دریا؟ -شما می دانید که من دوست ندارم به خانم ها اجحاف شود ( وبا لبخندی معنی دار به آرام نگریست) آرام از این که محمود را موی دماغ می دید ، احساس ناراحتی می کرد .میز را رها نمود و به اتاق گریخت .لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوری گفت : « مثل اینکه این پسره محمود ، کمی مغزش معیوب است» -حرفی زده؟ -نه ! فقط کمی لوس است -راست می گویی . لوس و بی مزه! سایه از حمام خارج شد و در حالیکه موهایش را خشک می کرد ، گفت : « آرام ! اسب سواری دوست داری؟» -بدم نمی آید . اسبش کجاست؟ سایه گفت : امروز می رویم کلبه . تا کمی سواری کنیم. -کلبه کجاست؟ -وقتی دیدی خودت می فهمی. آن سه دختر با اتومبیل در جاده ای فرعی که سایه راه ان را به درستی می دانست ، پیش رفتند . بعد از ساعتی به مقصد رسیدند . کلبه ای در میان جنگل ، که به نظر آرام کمی غریب می امد ، اما به درستی ان جا همانطور بود که سایه نعریف کرده بود. اصطبلی در کنار کلبه قرار داشت . مردی از درون خانه ای که کمی آن طرفتر بود بیرون آمد ، سایه با او احوالپرسی کرد و گفت : اکبر آقا ! بی زحمت در کلبه را باز کنید . ما می رویم اسطبل ، بعد اسب ها را زین کنید؛ می خواهیم کمی سواری کنیم. آنها به سمت اصطبل حرکت کردند. در آنجا سه اسب دیده می شد.سایه به اسب سیاهی اشاره کرد وگفت : این مارال ، اسب فرید است. لادن پرسید : نژادش چیست؟ -ترکمن آرام دستی به سر اسب کشید و گفت : خیلی خوشگل و اصیل است. سایه ادامه داد: این هم اسب من است و آن یکی اسب امید ؛ البته به پای اسب فرید نمی رسد. آرام هیچ توجهی یه اسب های دیگر نداشت و فقط به مارال نگاه می کرد . بعد از دقایقی به کلبه رفتند . سایه گفت : فرید عاشق اینجاست . اکثر اوقات به جای ویلا می آید اینجا . آرام و لادن به تزئینات آنجا چشم دوخته بودند. تمام وسائل داخل کلبه با چوب تزئین شده بود . میز ، صندلی ، مبلمان ، کابینت ها ، دیوار ها و سقف به بوی چوب ، با نم جنگل آغشته شده بود و مشام را می آزرد . شومینه ای زیبا در گوشه ای قرار داشت و پوست ببر لطیفی زیر پایشان گسترده شده بود. سایه پنجره ها را گشود و کتری را پر از آب کرد و روی اجاق نهاد. لادن گفت : ببینم کتری چوبی نیست! سایه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر می خرید. آرام روی کاناپه کنار دیوار لم داد و پاهایش را روی هم انداخت وگفت : « یاد فیلم های وسترن افتادم » لادن گفت: اسلحه آن بالاست. سایه جواب داد : مال پدر است . گاهی شکار می رود. آرام گفت: زندگی در این جور جاها چقدر راحت است . دور از هیاهو ، همه چیز طبیعی و زیباست. لادن گفت : سایه چرا سارا با ما نیامد؟ سایه گفت : تعارف کردم . گفت " خسته ام و می خواهم استراحت کنم ". اینها همه بهانه است ،دوست ندارد بدون امید جایی برود. لادن گفت : کاش می شد شب اینجا بمانیم ! هوای خوبی دارد ! آرام گفت : حتما شب ها خیلی وحشتناک است! سایه گفت: یک شب زمستان با پدر اینجا ماندیم ، باران شدیدی می بارید . راستش خیلی ترسیدم . از آن شب دیگر این جا نماندم و شب ها به ویلا بر می گردم ارام پرسید: این جا به دهکده نزدیک است؟ سایه پاسخ داد:تقریبا ، زیاد فاصله ای ندارد . نشانتان می دهم. بعد از خوردن چای برخاستند و بیرون رفتند . اکبر آقا ،اسب ها را زین کرده بود .سایه گفت : « آرام ! می توانس اسب فرید را سوار شوی؟» آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش کرد.سپس آهسته بر پشت اسب نشست . با خنده گفت :« ظاهرا که مخالفتی ندارد! » سایه و لادن بر پشت اسب ها نشسته و هر سه آهسته به راه افتادند. در پایین جنگل رودخانه ای جریان داشت . انها تا نزدیکی دهکده رفته و سپس بازگشتند. در نزدیکی کلبه اکبر آقا را دیدند که با دو نفر گفتگو می کند. آرام وقتی خوب نگاه کرد ، فرید را شناخت. سایه گفت :«مثل اینکه فرید ان جاست .آن یکی هم باید سعید باشد.» سپس افزود : « قرار نبود به این زودیها بیایند!» فرید به طرف آنها آمد. وقتی به مارال رسید ، دهانه اسب را گرفت و گفت : سلام ! خوش می گذرد؟ سایه گفت : « سلام ! از این طرفها؟مادر گفت فردا می ایی!» فرید پاسخ داد : می خواستم یک شب اینجا بمانم وصبح به ویلا بیایم. اما مثل اینکه این جا قرق شده ! آرام از اسب پیاده شد و گفت : معذرت می خواهم ! که بدون اجازه شما سوار اسبتان شدم . - مارال چطور بود، پسندیدید؟ -عالی بود،فکر نمی کردم تا این حد با من مهربان باشد. در همان رمان سعید نیز به نزد انها آمد و سلام کرد . آرام با نگاهی به سعید او را پسری سبزه ، با نمک و اندکی خجالتی یافت. سایه ، آرام را به سعید معرفی کرد و سپس گفت : « بچه ها خیلی دیر شده مادر نگران می شود. فرید تو نمی آیی ویلا؟ » -نه صبح می ایم .نگران نباش! آن سه دختر به سمت اتومبیل حرکت کردند سایه دور زد و از ان جا دور شد. آرام می دید که فرید همچنان مشغول نوازش اسب است و سعید با چشمانی نگران آنها را بدرقه می کند. خانم فرخی با دیدن انها گفت : چه قدر دیر کردید ؟ نگران شدم ! لادن گفت : معذرت می خواهیم ! رفتیم کلبه و کمی اسب سواری کردیم. عمه با دلخوری گفت : حداقل من را با خودتان می بردید . آرام گفت : باید ببخشید ! فکر نمی کردیم شما تمایلی به آمدن داشته باشید. سایه گفت: حتما باید خانم سخاوت را به کلبه ببریم.مطمئنم از انجا خوشتان خواهد آمد. سایه از دیدار با فرید حرفی نزد. محمود با علاقه به گفتگوی انها گوش می داد سپس گفت:پس لطفا ما را فراموش نکنید. سایه گفت : « ما خانم ها با هم می رویم . بهتر است شما با اقایان برنامه بگذارید آرام از حاضر جوابی سایه خنده اش گرفت ، اما محمود به روی خود نیاورد. آن شب بازار خاطرات و شوخی ها گرم بود .حامد اخر شب از همگی خداحافظی کرد ، تا صبح زود حرکت کند و اخر هفته برای بازگرداندن انها بیاید. در سکوت ان شب ، که فقط صدای نفس های یکنواخت لادن و سایه به گوش می رسید و صدای امواج اندکی دورتر ؛آرام همچنان خیره به سقف در اندیشه بود .خواب از او گریخته بود . افکارش نا خود اگاه به سوی جنگل پرواز کرد .چشمانش را بست . سبزی جنگل و اسب سیاه را به خاطر اورد.لذت اسب سواری و هوای دل انگیز جنگل خاطره ای بود که می دانست هیچ گاه از ضمیرش پاک نخواهد شد. در انتهای ان جنگل باز فرید بود که او را می خواند ، مغرور و بی تفاوت . فرید کم کم نا خواسته او را مجذوب خود می کرد. رخنه کوچکی در دلش پدیدار گشته بود. می دانست با گذشت زمان بازتر خواهد شد و تمامی قلبش را تصرف خواهد کرد . نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد کاش فرید یک بار او را به دقت بنگرد! فصل 7 آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد. لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟ آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده. لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد. لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد. -چه خبر است، خیلی به خودت می رسی! آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی _ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت. با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام. و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد. محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟ آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟ محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد. آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود. لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد ! _ تبریک میگم. _ من هم به تو تبریک میگم. آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟ _ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره . آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف. محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند. آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم. _ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم. _ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد ! _ بنظر شما فرقی مکند؟ _ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد. آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد. -نباید نگران آینده باشید. -دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم! - نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است . ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت. سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود! لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است " آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است. سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم. _ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود. _ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟ _کمی لپ هات گل انداخته بود. لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست. آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد ! لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه! سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند. در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند. سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است. _ همه گیر دادین به این دختره! _ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن ! _تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟ _ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده. _ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم . _ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟ _ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم. _ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش ! _ بگیر بخواب ، بابا بزرگ! به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت. صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود. وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند! فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند. آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد. آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟ _ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟ آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم. _ حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟ ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم. -دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم... آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید! _ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید! آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید ! _چرا چون عاشق شما شدم؟ _ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید. محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟ آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد. آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد! سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت . عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت. لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید. در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند. لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟ آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟ _ گفتم اتفاقی افتاده؟ _ نه ! چطور ؟ _ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی. _ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
admin بازدید : 2230 1392/04/18 نظرات (0)
آرام از سیمین شیردل 397 صفحه 37 فصل فصل 1 در گوشه ای از سالن وسیع و پر ازدحام فرودگاه ، پدری نگاه نگران و مضطربش را به سوی دخترش ، که کمی انطرف تر ایستاده بود دوخت . دلش تاب نیاورد و مجددا به سوی او رفت تا چیزهایی را گوشزد کند. دختر، برخلاف پدرش ، کاملا خونسرد و متین ایستاده بود . و به ظاهر گوش فرا می داد ، اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را به وضوح نشان می داد . دختر با دستان کشیده و زیبایش بلیت را بازی می داد و در انتظار اعلام شماره پرواز بود. بعد از دقایقی از بلندگوی سالن ، شماره و ساعت پرواز به گوش رسید ؛ نفس بلندی کشید و به سمت مادرش ، که زنی کوتاه قد و اندکی فربه به نظر می رسید ، خم شد و او را بوسید . سپس پدر را در اغوش گرفت و گفت : " پدر ! تمام حرفهای شما را به خاطر سپردم ؛ خواهش می کنم نگران نباشید ! برایتان خوب نیست . میخواهید به این سفر نروم؟ " پدر معترضانه گفت : " نه ، نه ! می دانی که دوری از تو چه قدر برایم دشوار است . فقط مواظب خودت باش!" چشم پدر ! خیالتان راحت باشد . مواظب مادر باشید! دوستتان دارم . آن زن و شوهر به رفتن دخترشان که در میان ازدحام جمعیت گم شد خیره ماندند. با نشان دادن بلیت و کارت شناسایی اش به مسئول باجه ، به سمت درب خروجی به راه افتاد . .قتی پا به درون هواپیما نهاد ، به مهماندار سلام کرد . مهماندار با دیدن او که زیبایی و متانتش چشمگیر بود لحظه ای بر او خیره ماند و بی اختیار تبسمی که نشانگر ستایشش بود زد . به محض جا به جا شدن روی صندلی اش ، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت . سرش اندکی گیج رفت . به پشتی ثندلی تکیه داد و لحظاتی چشمانش را بست . گرمای شیراز طاقت فرسا بود ، اما می دانست گرمایی شدیدتر در انتظار اوست . سفر به تهران همواره باعث شور ونشاط در او می شد ؛ به خصوص که تعطیلات خوبی را پیش بینی می کرد . در سالهای گذشته نیز خاطرات خوبی از سفر هایش داشت . تنها مسئله ای که نگرانش می کرد ، دوری از خانواده بود. پدر ، ناراحتی قلبی داشت و مادر قند خونش بالا بود . اگر به اصرار آنها نبود ، هیچ گاه راضی به این سفر ، تنها و بودن وجود آنها نمی شد . پدر ومادر رفتن به این سفر را برای او ضوروری می دانستند ف چرا که پس از پایان امتحانات و فشار بیش از حد درس ها ، دخترشان را خسته و عصبی می دیدند. آنها می خواستند با دور کردن آرام از محیط زندگی اش تنوعی در او ایجاد کنند . ابتدا قرار بود به همراه برادرش به کشوری در آن سوی آبها بروند ، اما مشغله ی فراوان تنها برادرش امیر ، اجازه چنین کاری را به آنها نداد . ناگذیر آرام به تنهایی بار سفر بسته و راهی تعطیلات شد. آرام ، دانشجوی سال دوم رشته حقوق ، نمونه کامل دختری شرقی و زیبا بود . جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص و عما بود . او دارای روحی لطیف و حساس بود ؛ که این را از مادرش به ارث برده بود . پدرش که سرهنگ باز نشسته نیروی هوایی بود طوری او را تربیت کرده بود که مانند یک مرد بتواند بدون هیچ ترس و واهمه ای در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتی در تربیت دختر و پسر نمی دید و اعتقاد داشت که هر دو باید نجیب و شجاع باشند . آرام ، موقعیت خود را در زندگی مدیون پدر ومادرش می دانست ؛ زیرا انها با تمام وجود و عاشقانه زندگی خود را وقف او وبرادرش کرده بودند و همواره خواسته های ان دو ، بر هر چیزی او لویت داشت . آرام ، یاد گرفته بود که توقع چندانی در زندگی نداشته باشد . و همواره به داشتن چنین خانواده ای به خود می بالید . و این را خوب می فهمید که پدر نگران آینهد اوست . و این امر باعث می شد ، که او با احتیاط قدم بردارد ؛ زیرا کوچکترین اشتباه یا خطایی را موجب هدر رفتن زحمات پدر و مادرش می دید. با فرود هواپیما و برخورد چرخ های ان با سطح فرود گاه ، رشته افکارش از هم گسیخته شد.مسافران در تکاپوی برداشتن وسائل خود بودند . وقتی درب هواپیما گشوده شد ، آرام برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . گرمای تند و زننده تهران به صورتش سیلی می زد . عینک افتابی اش را در اورده و به چشمانش زد و به سوی اتوبوس های در انتظار مسافران به راه افتاد. [فصل 2] آرام ، خیلی زود عمه پوران را در میان جمعیت انبوهی که برای استقبال و یا بدرقه مسافرانشان به این سو وآن سو نظر می انداختند ، تشخیص داد . اصولا دیدن اشخاصی مثل عمه پوران ، خیلی دشوار نبود ؛ زیرا عمه جان چنان خود را می آراست که متمایز از افراد عادی به چشم می امد . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد. آن دو با دین یکدیگر ، آغوش گشوده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت : عمه جان راضی به زحمت شما نبودم . عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : این چه حرفی است ، زحمتی نبود . سفر خوب بود؟ - مثا همیشه ! شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد میکند. _خوشحالم که تو را می بینم . _من هم همینطور! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود. _عمه پوران با اشاره به باربر ، بازوی آرام را گرفت و به سمت در خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند ، به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . عمه پوران با وجود پنجاه سال سن ، هنوز زن زیبایی به شمار می رفت و از روحیه خوب وبا نشاطی برخوردار بود . او طوری رفتار می کرد که در نظر بیننده جوانتر از سنش به چشم می امد ، اما با افکار او میانه خوبی نداشت . عمه پوران صندوق عقب اتومبیل لوکس و جدیدش را گشود و باربر چدامن ها را جابجا کرد ؛ انعام خود را دریافت نمود و رفت . عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را می راند . همچنان که در خیابانهای شلوغ و پر هیاهوی تهران پیش می رفت گفت : سرهنگ و مادر حالشان خوب بود؟ ( عمه پوران ترجیح می داد افراد را با عناوین خاصشان مورد خطاب قرار دهد .) -خوب بودند و سلام مخصوص رساندند. - نمی خاوستند سری به ما بزنند؟ - امیر شدیدا در گیر کارهایش است ، پدر و مادر ، دلشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند . _خوشحال می شوم. _دکتر حالشان چه طور است؟ _دکتر طبق معمول در کارهایش غرق است و و مثل همیشه بد خلق و بهانه گیر است . می دانی عزیزم ! از اول ازدواج ما اشتباه بود ، دکتر هیچ وقت نتوانست مرا درک کند . از من می شنوی با همسن و سال خودت ازدواج کن ! آرام با خلق و خوی عمع کاملا آشنا بود . می دانست که او همواره خود را ربرت از دیگران میداند و همین مساله باعث می شد که همیشه از دیگران گله مند باشد . برخلاف عمه ، دکتر سخاوت ، مردی مهربان و خوش اخلاق بود . هشت سال تقاوت سنی چندان اهمیتی نداشت ؛ که مدام تکرار شود .آرام در سکوت و با لبخند به حرفهای عمه پوران گوش می داد . _البته خودت میدانی که من چه قدر مراقب دکتر هستم و نمی گذارم اب در دلش تکان بخورد . اما به محض این که تصمیم به سفر می گیرم ، داد و هوار راه می اندازد و عصانی می شود . ( آرام می دانست منظور از سفر همان مسافرت های خارج از کشور است که چند ماهی طول می کشد ) _عمه ادامه داد : "اگر به سفر نروم ، دیوانه می شوم . پروانه و بچه هایش یکطرف ، روحیه خودم یک طرف. تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟ _شما خیلی سخت می گیرید . دکتر که خیلی منطقی به نظر می رسد . _عمه پوزخندی زد وگفت : مشکل همینجاست ، تمام دوستان و آشنایان همین طور فکر می کنند و همیشه حق را به دکتر می دهند. _ عمه جان ! به دل نگیرید ! منظوری نداشتم . راستی از لادن برایم حرف بزنید . حالش چطور است ؟ ( و بدین وسیله فکر عمه جان را از بحث پیش آمده منحرف کرد. ) _ لادن یک سر دارد و هزار سودا ! در خانه که پیدایش نمی کنی . اگر او را دیدی سلام من را برسان ! البته وقتی فهمید تو می خواهی بیایی ، قرار شد زود به خانه بیاید . _از آقای دکتر سخاوت چه خبر ؟ حالشان خوب است؟ خیال ازدواج ندارند ؟ عمه با صدای ریزی خندید و گفت : بیچاره حامد ! نه صبح دارد و نه شب . تمام وقت در بیمارستان گرفتار است . چه قدر گفتم این رشته را انتخاب نکن ! پدرت را ببین ، عبرت بگیر ! اما گوشش بدهکار نبود . دلم برایش می سوزد . وقت نمی کند به خودش برسد ، چه برسد به زن گرفتن . _حق با شماست . اما حامد از بچگی علاقه فراوانی به طبابت داشت . یادات می آید چند بار ، گوشی دکتر را برداشته بود و حاضر نبود آن را پس بدهد؟ _ یادم هست . اخر سر دکتر مجبور شد یک گوشی برای حامد بخرد تا دیگر مجبور نباشد دنبال گوشی دور خانه بگردد. عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را روی پل نگهداشت و بوق زد . آقا غلام در را گشود . عمه اتومبیل را زیر الاچیق مخصوص پارک کرد و پیاده شد . آرام با آقا غلام احوالپرسی کرد و عمه با اشاره به صندوق عقب گفت : آقا غلام ! چمدان ها را داخل بیاور . در اتاق لادن بگذار ! عمه دست آرام را گرفت و گفت : خیلی خسته شدی ريال بیا برویم شربت خنکی برایت درست کنم ، تا خستگی از تنت در بیاید. خانه عمه پوران در شمالی ترین نقطه تهران قرار داشت . آب و هوای خوب انجا ، متمایز از دیگر قسمت های شهر بود . باغ وسیع و ویلای مجلل در میان آن آرامش فوق العاده ای به انسان می داد .تمام خانه های آن منطقه پیچیده در حصاری از دیوار های بلند و باغ های فرح انگیزی بود که از دید عابران پنهان می ماند . کوچه های پر درخت ، جوی های پر اب و سکوت دلنشین از محسنات آن جا به شمار می رفت . آرام در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود و هیچ نیاز مادی در زندگی نداشت ؛ اما زندگی عمه پوران همواره برایش جالب و سوال بر انگیز بود ، زیرا او خانه اش را همانن ظاهرش اغراق آمیز تزیین می کرد و به تجملات بیش از حد اهمیت میداد . آرام به تزئینات جدید خانه می نگریست . سال گذشته که به آن جا آمده بود دکوراسیون خانه به رنگ سبز بود ؛ از پزده ها گرفته تا کلاهک آباژور و رومبلی و هر آنچه را که در توانش بود به رنگ سبز زمردی در اورده بود و امسال با یک مانور جدید رنگ خانه را به صورتی کمرنگ تغییر داده بود که البته دلنشین تر از سال گذشته بود. عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت امد؟ _ سلیقه شما خیلی خوب است . _ خوشحالم که پسندیدی ! آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید عمه با شیطنت گفت : مثل اینکه از صحرا آمدی ، نه شیراز ! آرام با خنده گفت : خیلی خنک و خوش طعم بود! - نوش جانت ! سپس با نگاهی دقیق در چهره آرام گفت : از خواستگارت چه خبر؟ - گاه گداری تلفنی عرض ادب میکنند. - نمی خواهی جواب بدهی؟ جواب دادم . اما دست بردار نیستند . - آن طور که سرهنگ می گفت آدم های مقبولی به نظر می رسند . دلیل مخالفتت چیست ؟ _اولا هنوز درسم تمام نشده ، در ثانی نمی دانم چرا به دلم نمی نشیند ! - شنیدم خیلی پولدار هستند - همینطور است ؛ اما من اهمیتی نمی دهم . - شما جوانهای امروزی ، ملاک های خاصی برای خودتان دارید . لادن را ببین! ماشین را داخل حیاط پارک می کند تا خاک بخورد و با اتوبوس رفت و امد می کند . نمی دان می خواهد چه چیز را ثابت کند . شاید هم می خواهد آبروی مرا ببرد . وقتی دلیل کارش را می پرسم جواب میدهد که می خواهم در اجتماع باشم ، میان آدمها ! مثل اینکه ما آدم نیستیم یا از مریخ آمده ایم ! - شاید حق با شما باشد . - بهتر است خوب فکر کنی وبعد خواستگا هایت را به بهانه های واهی رد کنی . این چندمین خواستگارت بود؟ آرام لبخند زد و گفت : نمی دانم ! حسابش از دستم در رفته ! - تو ولادن در بهرتین شرایط و موقعیت ممکن برای ازدواج هستید . جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد ؛ مگر اینکه به من رفته باشید و بتوانید خوب خودتان را نگه دارید . آرام با شیطنت گفت : شما فوق العاده و استثنایی هستید ! _ای شیطان ! من را دست می اندازی ! _آرام برخاست و عمه پوران را در آغوش فشرد ، بوسه ای بر گونه او نهاد و گفت : باور کنید شما زیباترین و بهترین عمه دنیا هستید ! این را از ته دل می گویم . _قربان تو بروم عزیزم . حالا خوب است بروی و کمی استراحت کتی . من هم به ناهار رسیدگی می کنم _می خواهید کمکتان کنم؟ - نه خوشگلم ! بهتر است به خودت برسی . در ضمن لادن اصرار داشت در اتاق او باشی . - می دانید که من دوست ندارم بدون لادن تنها باشم . سپس برخاست و به طبقه بالا رفت . اتاق لادن تنها مکان ساده و بدون تجمل خانه بود . لادن مخالف کارهای مادرش بود و از تجملات دوری میکرد . آرام چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و لباس راحتی به تن کرد . کمی روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را روی هم نهاد . با شنیدن صدای لادن که او را فرا می خواند برخاست و بیرون رفت . لادن با هیاهوی فراوان به طرف پله ها دوید . آرام نیز به طرف او پایین رفت و در وسط پله ها یک دیگر را در آغوش کشیدند. _ خوش امدی آرام جان ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود . - من هم همینطور . هنوز هم مثل آپاچی ها می آیی استقبال ! - ترک عادت موجب مرض است ! از تنهایی مردم . برای آمدنت دقیقه شماری می کردم .آه لادن با موهایت چکار کردی؟ - فروختم ! آرام با حیرت گفت : فروختی ! به کی؟ - به انیستیتو ترمیم مو! آرام با صدای بلند خندید. لادن همانطور که پایین می رفت ، به روز خود چرخید و گفت : به نظرت خوب شدم ؟ _خیلی بامزه شدی! عمه پوران با شنیدن صحبت های آن دو گفت : به حرف من که گوش نمی کند . زیبایی زن به موهایش است . لادن گفت : مادر از این که موهایم را کوتاه کردم ، خوشش نیامد . کارش شده غصه خوردن . چشم به هم بزنی بلند می شود. _ تو فقط می خواهی من را حرص بدهی . آرام گفت : با دیدن موهای تو ، هوس کردم موهایم را کوتاه کنم . عمه با اعتراض گفت : یکی کم بود ، این یکی هم اضافه شد .من نمی گذارم دشت به موهایت بزنی . آرام گفت : اگر شما دوست ندارید من این کار را نمی کنم . لادن گفت : هر موقع خواستی بگو تا تو را یواشکی ببرم . سپس خنده مرموزی نمود . عمه پوران چشم غره ای به لادن رفت و گفت : آرام ، درست است که لادن دختر من است اما طرز تفکرش با من متفاوت است . لادن معترضانه گفت : مادر ! _مادر ندارد . تو همیشه سر خود هستی . آرام گفت : عمه جان ! این مدل مو به لادن می آید . یک جور تنوع است . شما تا بیایید عادت کنید می بینید موهایش مثل اول بلند شده . _بزک نمیر بهار میاد ! اگر تا آن موقع خواستگاری پیدا شد تکلیف چیه ؟ لادن گفت : اوه مادر کجا ها رو مبینید . مگر کچلی گرفته ام؟ با ورود دکتر و حامد ، لادن به طرف دکتر دوید . او را بوسید و گفت : پدر به موقع آمدید. دکتر با قد کوتاه و اندام فربهی که داشت به طرف آرام امد و از دیدار او اظهار خوش وقتی کرد . حامد بر خلاف پدرش قد بلند بود و اندام لاغری داشت . او بیش از حد مبادی آداب و با نزاکت بود .به نظر ارام ، پسری خوش قیافه بود البته اگر ریزش موهایش کمتر میشد . او نیز مانند پدرش رشته جراحی قلب را دنبال می کرد. حامد با دیدن آرام گفت : به ؛ به خانم وکیل ! چه زمانی می توانیم کار های حقوقی خود را به شما بسپاریم ؟ - هر وقت شما مطب باز کنید . مطمئنا من هم دفتر وکالت باز خواهم کرد . لادن گفت : آرزو بر جوانان عیب نیست . عمه پوران گفت : بچه ها ناهار حاضر است ، تا از دهان نیفتاده بییایید سر میز ! حامد گفت : شما بفرمائید ! با اجازه من دستم را بشویم ، بعد خواهم امد . دکترو حامد اصولا کم حرف بودند و بر عکس عمه پوران و لادن یک ریز حرف می زدند . دکتر گاهی سرش را تکان می داد و یا لبخندی می زد و این تنها عکس العمل او نسبت به حرفهای همسر و دخترش بود . بعد از صرف ناهار ، لادن وآرام به اتاف خود رفتند تا به بهانه استراحت کمی با یکدیگر گفتگو کنند . لادن وسایل روی میزش را مرتب کرد و آرام به حرکات او که توام با ظرافت خاصی بود می نگریست . لادن قد متوسطی داشت . با صورت گرد و کوچک و ادنامی ظریف . او از ان تیپ دخترنای بودکه کوچکتر از سن واقعی خود به چشم می خورد . چشمهایی بادامی ، با ابروانی کم پشت و لبهای غنچه ، از خوصوصیات بارز در چهره اش بود . لادن به اندام کشیده و زیبای ارام غبطه می خورد . به خصوص رنگ چشمان آرام به نظرش بینظیر بود ؛ با مژگانی سیاه . برگشته ؛ با چشمانی به رنگ طوسی که در تلالو نور گاه به سبز و گاه به نقره ای متمایل میشد و گیسوانی که تا سر شناه پریشان و مواج بود . لادن گفت : هنوز هم شنا می کنی ؟ آرام در حالیکه به عکس های پروانه ، تنها خواهر لادن ، که در انگلیس زندگی می کرد می نگریست گفت : تقریبا هفته ای پنج مرتبه . عادت بدی پیدا کردم مثل مسکن می ماند . - تو باید ماهی مشدی یا پری دریا - عکس پروانه جدید است؟ یک ماه پیش فرستاده . خیلی دلم برایش تنگ شده .ببین چه قدر سهند بزرگ شده . - سروش هم بزرگ شده . خیلی هم ناز است . آرام خود را روی کاناپه انداخت و گفت : کمی از خودت حرف بزن.چه کارهایی می کنی؟ - مشغول عکاسی هستم . پدر اخرین مدل دوربین را برایم خریده است ؛ من هم مدام عکس می اندازم . _ جالب است ! نمونه کارهایت را داری؟ لادن دسته عکسی از کشوی میز تحریرش بیرون آورد و به طرف آرام گرفت . آرام با دقت به عکس ها می نگریست . بیشتر عکس ها از آدم های عادی در کوچه و بازار و بچه هایی که در حال کار یا بازی بودند ، گرفته شده بود. _برای شروع عالی است _قرار است با کمک چند تن از استادان ، نمایشگاهی گروهی برقرار کنیم . _فکر خوبی است . حتما موفق می شوی . - ممنونم . سپس مکثی نمود و گفت : از امیر چه خبر؟ نمی خواست بیاید؟ - خیلی سلام رساند . قرار شد تا دو هفته دیگر به تهران بیاید . سپس از درون کیفش جعبه کوچکی را در اورد ، به لادن داد و گفت : این هدیه از طرف امیر است ؛ امیدوارم خوشت بیاید. لادن جعبه را در میان انگشتان ظریفش نگه داشت و آن را لمس کرد . بعد از دقایقی با نرمش خاصی که در حرکاتش بود ، آن را گشود. از دیدن گردنبندی که درون جعبه خفته بود ، به وجد آمد . با شیفتگی به آن نگاه کرد و گفت : وای چقدر ظریف و زیباست ! - خوشحالم که پسندیدی ! امیر دو روز برای خرید این گردنبند وقت گذاشت . - ممنونم که زحمت اوردنش را کشیدی! آرام نم اشک را در چشمان زیبای لادن دید . در کنارش نشست ، دستان لادن را گرفت و گفت : نمی خواهم دخالت کنم اما بهتر است هر دو زمینه را برای مطرح کردن ازدواجتان اماده کنید . - باید امیر پیش قدم شود . اما مثل اینکه من را فراموش کرده . اگر تو نمی امدی گمان نمی کنم به یاد من می افتاد. - اشتباه نکن ! امیر واقعا تو را دوست دارد . او هم از این دوری در عذاب است و خسته شده . من با امیر صحبت کردم .قرار شد این بار با عمه جان جدی حرف بزند . آرام می دانست که لادن احتیاج به دلداری دارد . او آنقدر حساس و شکننده بود که هر لحظه بیم آن می رفت که از هم پاشیده شود . - می دانی آرام من حاضرم با هر شرایطی که امیر بگوید زندگس کنم . بارها این مطلب را گوشزد کردم اما قبول نمی کند و می خواهد زندگی ایده آلی به قول خودش برایم درست کند. با چه زبانی بگویم من از این زندگی ها بیزارم ! - من خوب درک می کنم ، تو چه خواسته ای داری . اما به امیر حق بده که بخواهد برای تو زندگی خوبی درست کند . خودت که با اخلاق عمه جان خوب آشنایی داری . در واقع امیر نمی خواهد کم بیاورد . حالا با این پروزه ای که در دست دارد ، حتما به شرایط مطلوبش خواهد رسید . فقط کمی تحمل و صبر داشته باش ! باور کن ، همه چیز درست می شود . - حق با توست . شاید من کمی عجولم . اگر این قدر از هم دور نبودیم ، شاید تا این اندازه به من سخت نمی گذشت - من خوشحالم که امیر بهترین را انتخاب کرده . تو دختر بی همتایی هستی ! - تو هم خواهر شوهر نمونه ای هستی ! شام زیر درخت نارون ! در کنار استخر پر اب با صدای جیرجیرکهای پنهان در باغ صرف شد . عمه پوران در حالی که خود را با بادبزن سبک ژاپنی اش باد میزد گفت: باید در اولین فرصت برویم شمال . گرمای این جا عذاب آور است . لادن گفت : بهتر است وقتی امیر امد برویم . حامد گفت : امیر کی می اید؟ آرام گفت: احتمالا تا دو هفته دیگر. حامد گفت: کاش دائی جان و زن دائی هم می امدند. عمه پوران گفت : با سرهنگ تماس می گیرم ، شاید راضی به آمدن بشوند ؛ بدون انها لطفی ندارد. سپس رو به همسرش نمود و گفت : دکتر می دانی امروز چه دیدم ؟ دکتر در حالی که روزنامه می خواند گفت : چه دیدید؟ _خانم فرخی را با ماشین جدیدش دیدم . هر شش ماه یک بار ماشینش را عوض می کند . دکتر گفت : خانم شما زیادی نکته بین هستید حامد با لحنی طنز آمیز گفت : شاید ماشینش خراب شده و از کسی امانت گرفته است . عمه پوران گفت : این حرفها به خانواده فرخی نمی خورد . برای انها عوض کردن اتومبیل مثل کندن دستمال کاغذی می ماند. دکتر گفت : خانم شما که یک سال از عمر اتومبیلتان نمی گذرد! لادن با حالتی اعتراض امیز گفت » مادر جان به نظر شما کار خوبی می کنند؟ تا ادم به چیزی نیاز ندارد نباید بی خودی خرید کند . این کار نوعی جنون است . عمه پوران با حلتی دلگیر گفت : من که حرفی نزدم . کار خانم فرخی را تایید نکردم . فقط گفتم اتومبیل جدید خریده است. حامد گفت : شاید پدر فکر کرده شما منظوری دارید آرام میل به خنده در دلش پیچید اما می ترسید عمه جان ناراحت شود . به زحمت خودش را نگهداشت و خنده اش را فرو داد . عمه پوران گفت : آرام جان در این خانه نمی شود دو کلام حرف زد . سپس از هندوانه داخل بشقابش تکه ای در دهان گذاشت . دکتر سر خود را به خواندن روزنامه مشغول کرده بود و هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی نگاهی به همسرش می انداخت . عمه گفت : لادن فردا بعد از ظهر جایی قرار نگذار . می دانی که خرید دارم . باید کمکم کنی. - حتما مادر یادم نمی رود . حامد برخاست وگفت : مقداری کارهای عقب مانده دارم باید به آنها برسم .شب بخیر . با رفتن حامد گویی دکتر نیز بهانه ای یافته بود. روزنامه را تا کرد و روی میز نهاد ، پیشانی ههسرش را بوسید ، شب بخیر گفت و به دورن خانه رفت . عمه پوران گفت : آرام جان پس فردا مهمانی کوچکی دارم .به اصطلاح دوره دوستانه است . می خواهم حسابی سنگ تمام بگذارم .باید کمکم کنید _ با کمال میل من در اختیار شما هستم. عمه پوران لبخندی رضایت آمیز زد و گفت : خدا تو را رسانده ، نمیدانی چقدر دست تنها بودم! لادن با دلخوری گفت : مادر باز شلوغش کردید . مگر یک دوره بیست نفره این همه سر وصدا دارد ! شما خودتان را آزار می دهید . _تو که اخلاق من را می دانی ؛ طبعم قبول نمی کند . می خواهم بهتر از همه انها باشم . مخصوصا پیش خانم فرخی ، که فکر می کند نصف تهران برای اوست. ( و در همان حال برخاست و به درون خانه رفت ) لادن گفت : می بینی ، مادر در چه فکر هایی سیر می کند . کاش کمی دست از این رفتار های بچگانه اش بر می داشت . _او این طور بار آمده ، دست خودش نیست . _دنیای او خیلی کوچک است . تو که غریبه نیستی ، اما گاهی از دست کار های مادر شرمنده می شوم. _ زیاد سخت نگیر ! عمه جان با کسانی مراوده دارد کع انها هم مثل خودش هستند . تو خیلی نمی توانی او را متوجه کار هایش بکنی ؛ چون تو را قبول ندارد . عمه جان احتیاج به یک تلنگر دارد . _حداقل خوشحالم ، که دوستانش مثل خودش هستند ؛ در غیر اینصورت مادر همیشه تنها بود. فصل سوم با کنار رفتن پرده ها ، نور خورشید چشمانش را آزار داد. غلتی زد و ملافه را محکم به دور خود پیچید . صدای لادن به گوشش خورد که می گفت: تنبل خانم بلند شو ! آرام چشمانش را گشود و خمیازه ای کشید و گفت: ساعت چند است؟ -خودت حدس بزن ! آرام لبخندی زد ، برخاست وگفت: خواب خوبی کردم . - تو چه طوری درس می خواندی؟در خانه هم اینقدر می خوابی؟ -عمه جان کجاست؟ -رفته آرایشگاه ، کسی خانه نیست . برویم شنا؟ آرام از فکر آبتنی به شوق امد . به سرعت برخاست و پایین رفتند . ان دو با سر وصدای زیادی شنا کردند ، مسابقه دادند و سپس صبحانه مفصلی خوردند . بعدازظهر به همراه عمه پوران به فروشگاه سر زدند و از روی لیست بلند بالای عمه جان آنقدر خرید کردند که دیگر جایی در صندوق عقب اتومبیل باقی نماند. ناگزیر مابقی را در صندلی عقب جا دادند. آرام دشواری خرید به همراه عمه جان را تا به این حد حدس نزده بود. حالا می فهمید که چرا لادن با اکراه اینکار را قبول می کرد . عمه جان آن قدر آنها را به اینطرف و آنطرف می کشاند که هر دو احساس سر گیجه می کردند. و جالب تر اینکه عمه پوران با هیجان فراوانی دستورات خود را به فروشنده ها و به ان دو می داد. گویی اتفاق جالبی در شرف وقوع است . آرام در حال خستگی نیز به رفتارهای عمه عزیزش می خندید و حرکات او برایش سرگرم کننده بود . روز مهمانی عمه پوران از هر دوی انها حسابی کار کشید ، حتی با وجود کبری خانم همسر آقا غلام باز به قدری کار های ریز ودرشت دستور می داد که آرام آرزو کرد کاش در خانه خود و در اتاقش روی تخت لمیده بود و مطالعه می کرد! عمه پوران تا جایی که در توانش بود انواع شیرینی های خانگی و دسر با چند ساندویچ سالاد و نوشیدنی را با مهارت و زیبایی خاصی روی میز چیده بود. دو ساعت به آمدن مهمانها مانده بود که سرانجام عمه پوران به آن دو اجازه مرخصی داد . آرام نیم ساعتی خوابید . سپس برخاست و دوش گرفت . بلوز و شلوار ساده و راحتی به تن کرد . عمه پوران با دیدن لباس آرام با نا رضایتی گفت: عزیز دلم لباست خیلی خوب است اما بهتر است لباس رسمی تری بپوشی. آرام به اتاق بازگشت . لادن با دیدن آرام خنده ای سر داد و گفت : حدس می زنم چه اتفاقی افتاده - سر در نمی آورم . مهمانی عصر است یا شب! - برای مادر فرقی نمیکند در واقع بالماسکه است ! آرام خنده ای سر داد و گفت : تو چی می پوشی؟ - لباس من به دلخواه مادر دوخته و آماده شده است . باید بدانی که سلیقه من نیست. - خیلی جالب است! سپس برخاست ، به سمت کمد رفت و در همانحال گفت: مجبورم لباسی را که خاله فرنگیس داده بپوشم . لادن با دیدن کت و دامنی به رنگ سفید با راه های سیاه گفت: خیلی خوشگل است . به چه مناسبتی گرفتی؟ - ره اورد سفر خاله فرنگیس به پاریس است. - اوه اوه تو هم دست کمی از دوستان مادر نداری . فقط خواهش میکنم کاری بکن که مارک لباست بیرون بزند ! این مساله برای مادر خیلی اهمیت دارد. - ببین لادن اینجا دو تا مارک لباس اویزان است . می خواهی یکی را به تو بدهم؟ - نه ممنون . مادر حتما توضیح خواهد داد که خیاط مشهوری لباسم را دوخته ! صدای عمه پوران آنها را فرا می خواند . لادن گفت : زود حاضر شو! مادر اگر عصبانی شود دیگر کارامن تمام است. مهمانان کم کم از راه می رسیدند. آرام متوجه شد که دوستان عمه پوران نیز مانند خود او به طرز عجیب و مصنوعی ، خود را آراسته اند و بی شباهت به عروسک های پشت ویترین نیستند ، جواهرات بی نظیر ، لباس هایی با مارک اروپایی ، عطر های گرانبها و موهای بدقت آرایش شده و منظم ، برخی چوب سیگارهای بلندی را در دستان خود بازی می دادند. لادن آرام زمزمه کرد : مثل فیلم گانگستر های فیلم های هالیوودی هستند ! به شدت آفت زده و مخربند . بیچاره شوهرانشان! آرام گفت: برای تماشا کردن خیلی جالبند ! - دوست داری در آینده مثل آنها باشی؟ - تو چطور؟ - حرفش را هم نزن! زیبایی زن به سادگی و طبیعی بودن است. آرام نا خود آگاه با شناختی که از حساسیت عمه پوران نسبت به خانم فرخی داشت ، توجه اش به او و سایه دخترش که در ان جمع حضور داشت جمع شد. خانم فرخی با موهایی کوتاه و قهوه ای رنگ ، ساده تر و شیک پوش تر از بقیه مهمانان خود نمایی می کرد.پوستی سبزه و لبخندی ملیح در چهره اش او را دلنشین و گیرا می نمود . آرام سالها قبل که به تهران آمده بود آشنایی مختصری با سایه داشت . سایه دختری جذاب و بانمک بود . چشمانی ریز و کشیده ، با گونه های برجسته و بینی اندکی عقابی باعث می شد تا بیننده لحظاتی چند در او خیره بماند . زمانی که آرام برخاست تا در پذیرایی به لادن کمک کند ، نگاه خانم فرخی را بر جزئ جزئ اعضای بدنش حس کرد . سایه به کنارش امد و گفت: مادر شیفته تو شده ، مدام از زیباییت تعریف می کند. - نظر لطف ایشان است . - خودمانیم از چند سال پیش خیلی بهتر شدی ، یک طور دیگری شدی . - تو هم نغییر کردی . یادت می اید از قد کوتاهت گله داشتی حالا تقریبا هم قد شدیم. - اما به زیبایی تو نشدم . لادن میان حرف آن دو پرید : چه کسی خوشگل است؟ من! خودم می دانستم. آن سه دختر از سر نشاط و جوانی خنده سر دادند . آرام به صحبت های آن جمع پر تکبر گوش می داد . گاه سایه از سر لودگی حرفی می زد و باعث خنده آن دو می شد . لادن به پهلوی سایه زد و گفت: مادر بدجوری نگاه می کند ، اگر باز هم من را بخندانی خودت می دانی! سایه گفت: خوب نخند ، به حرفهایم جدی فکر کن! آرام گفت: سایه ! اینها ، آینده تو و لادن هستند ! سایه گفـت : خدا نکند ! خودت چه طور آرام گفت: شما با هم همسایه هستید ، شکر خدا من می توانم مصون بمانم. سایه گفت: تو را به خدا ببین از چه چیزهایی حرف می زنند ! آرام گفت: جواهر چیز پیش پا افتاده ای نیست . الماس خانم گم شده . کم چیزی نیست! لادن گفت: دزد ناشی به کاهدان می زند. باور نکن بدل بوده . سایه گفت : ده تا سگ در خانه اش پارس می کند . کدام دزدی جرات می کند از دیوار خانه اش بالا برود؟ آرام گفت : تو از کجا می دانی؟ سایه : یک بار با مادر رفتم خانه شان ، صد بار به حماقت خودم لعنت فرستادم . یکی از سگها دامن مادر را گرفته بود ، کم مانده بود پاره کند ، دست آخر هم می دانی چه گفت؟ آن دو با هم گفتند: چه گفت؟ سایه با افاده گفت: سگ خانم به رنگ بنفش حساس است . بیچاره مادر ! دیگر آن دامن را نپوشید. لادن گفت :تو را به خدا نگاه کن فخری جان چه طور به ساندویچ گاز می زند ؛ انگار از قحطی امده! سایه گفت : با اینهمه فیس و افاده نمی تواند جلوی شکمش را بگیرد. در همان زمان عمه پوران لادن را فراخواند . آرام نیز همراه سایه به طرف میز رفت و در همان حال گفت :این حرفها نان و آب نمی شود.برویم تا ساندویچ ها تمام نشده کمی بخوریم. با پایان مهمانی عمه پوران اظهار خشنودی از پذیرایی خوب و غذاهای عالی ، رضایت خود را اعلام نمود . آرام نفس راحتی کشید ؛ زیرا می دانست اگر عمه پوران نا خشنود می شد ، تا چند روز غرولندش پایانی نداشت. فصل چهار لادن در حالیکه لقمه نان تست را به همراه کره و مربا با اشتها در دهان می گذاشت گفت : مادر امروز من و سایه و آرام می رویم سینما ، بعد هم می رویم خرید ، شما مخالفتی ندارید؟ -نه خیر ! می توانید بروید . شام منتظر باشم؟ -منتظر ما نباشید . شام بیرون می خوریم. -ماشین را بگو غلام بشورد ! -قرار است با با ماشین سایه برویم. عمه پوران با نارضایتی گفت : چرا تو نمی بری؟ سایه می خواهد به شما پز بدهد! - مادر! ما این حرفها را نداریم . فرقی نمی کند . دفعه دیگه من می برم. آرام متعجب از حرفهای عمه پوران می اندیشید : که چرا وسواس عمه روز به روز به این مسائل پیش پا افتاده بیشتر می شود. آن روز انها به اتفاق به سینما رفتند و سپس به چند فروشگاه سر زدند . آرام چند کتاب ، لادن گل سر و دست بند و سایه دمپایی و جوراب خرید و در پارکی چند ساعتی به قدم زدن پرداختند.سایه هر چیزی را به شوخی می گرفت ، حتی جدی ترین مسائل را و آنها را به خنده وا میداشت. سایه انها را به رستورانی که پاتوق خانوادگی شان بود مهمان کرد و شام مفصلی سفارش داد . سپس قهوه نوشیدند ، فنجان هایشان را برگرداندند و به خطوطی که در داخل آن نقش بسته بود خیره شدند . اگر نقشی را آشنا می یافتند به یکدیگر نشان می دادند و به حدسیات هم می خندیدند . ناگهان سایه سکوت کرد و کمی در صندلی خودفرو رفت و گفت: باز هم سر و کله فرید پیدا شد. آرام در میز سمت راست خود چند جوان را دید که مشغول نشستن به روی صندلی ها بودند. سایه با سر سلام کرد . پسری حدودا 28 یا 29 ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه می رفت به سمت میز انها آمد. لادن در گوش آرام زمزمه کرد : فرید برادر سایه است . فرید سلام کرد و سایه آرام را به او معرفی کرد . فرید نگاه کوتاه و گذرا به آرام افکند و از سر احترام گفت : از آشنایی تان خوشوقتم ! آرام گفت : من هم همینطور. فرید رو به سایه کرد و گفت : نشد جایی برویم و تو انجا نباشی . - خواهر ته تقاری داشتن ، همین حسن را دارد که همه جا سر و کله اش پیدا می شود. از من می شنوی پاتقت را عوض کن ! فرید با همان بی تفاوتی گفت: حتما به توصیه ات عمل می کنم . وبا نگاهی احترام آمیز به لادن و آرام گفت : اگر چیزی میل دارید سفارش بهم . لادن گفت : خیلی ممنون ! ما شام خورده ایم. سایه گفت : نگران نباش ! ما در حال رفتن بودیم . آرام از طرز صحبت سایه که نیمی با طنز و نیمی با طعنه بود خنده اش گرفت . فرید خداحافظی کرد و به نزد دوستانش بازگشت . سایه گفت: سعید هم با انهاست . لادن سرکی کشید و گفت : چرا نیامد جلو؟سایه گفت : مشکل کم رویی دارد . کاری نمی شود کرد. آرام حدس زد که سعید باید شخصی باشد که سایه تعلق خاطری نسبت به او دارد . انها برخاستند و بدون انکه به ان سمت بنگرند از رستوران خارج شدند .شب هنگاهه لادن در حالی که رخت خوابش را برای خوابیدن آماده می کرد گفتت: سایه عاشق سعید است اما هر دو از ترس فرید جرات گفتنش را ندارند. - مگر فرید چه طور ادمی است؟ -چه طور بگویم ، خیلی راجب او حرف می زنند. آرام با کنجکاوی پرسید : چه حرفی؟ -این که خیلی پولدار است . میان دختر ها سوکسه دارد و همین طور تودار و مغرور است. نمی توانی از او سر در بیاوری . سعید بهترین دوستش است، اما فرید خیلی متعصب است و نسبت به سایه سخت گیری می کند. به همین علت انها سکوت اختیار کردند. سایه هم از برادرش حساب می برو . تقریبا همه فامیل و دوست و آشنا روی فرید یک جور دیگری حساب می کنند. دو سالی می شود که آقای فرخی خودش را بازنشسته کرده و مدیزیت کارخانه را به فرید سپرده. - اطلاعات کاملی داری . از کجا همه اینها را فهمیدی؟ - گفتم راجع به او زیاد حرف می زنند . وقتی با دوستان جمع می شویم ، دختر ها اکثرا راجع به فرید حرف می زنند . خوب من هم گوش می دهم. آرام شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از رفتارش پیداست که خیلی از خود راضی است. لادن در جواب گفت : بخاطر همین رفتارش بیشار مورد توجه دخترهاست. برخورد امشب او را دیدی ؟ حتی نخواست تو را نگاه کند . _من احتیاجی ندارم که کسی نگاهم کند. _ناراحت نشو ! منظوری نداشتم . می خواستم رفتار فرید را تشریح کنم.آخر زیبایی تو به حدی است که توجه همه را به خود جلب می کند. _اولا از لطف تو ممنونم . در ثانی من از حرف تو ناراحت نشد م اصلا فراموش کن ! بیا راجع به موضوع دیگری حرف بزنیم . با این جمله ذهن لادن را به موضوع دیگری معطوف داشت اما ذهن خودش را چیزی جز رفتار فرید اشغال نکرده بود.
cool text

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 111
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 748
  • بازدید ماه : 2,565
  • بازدید سال : 16,257
  • بازدید کلی : 378,189
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت