loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 282 1392/05/15 نظرات (0)

یه هفته ی تموم کارم این شده بود که از هر کسی که می شناختم در مورد استاد معینی بپرسم.اما هیچ کس اونو درست نمی شناخت.
کارم شده بود به استاد فکر کردن سعی می کردم که صداش و قیافه اش و با حرفهایی که ازش شنیده بودم مچ کنم ببینم که این استاد همون مهران هست یا نه؟ اما همیشه یه جای شکی وجود داشت. هیچ وقت با اطمینان نمی تونستم بگم که مهران هست یا نیست. دیگه بی خیال موضوع شده بودم. چون اونقدر بهش فکر کرده بودم که از کارو زندگی افتاده بودم و مغزم دیگه کشش فشار بیشترو نداشت.
***
تو حیاط دانشکده با بچه ها نشسته بودیم داشتیم صحبت می کردیم. صحبت که چه عرض کنم داشتیم دعوا و بحث میکردیم. دعوا سر این بود که کدوم یکیمون بره از روی برگه هایی که از یکی از بچه ها گرفته بودیم فتو کنه.
هیچ کس از این کار خوشش نمی یومد. چون همیشه دم انتشارات یک صف طولانی بود و همیشه ی خدا همه با هم سر اینکه نوبت کدومشون بود دعوا میکردن در واقع یه جنگ حسابی بود.
در هر حال هر کسی میرفت دم انتشارات زودتر از یک ساعت برنمی گشت حالا از اعصاب خوردیش بگذریم.
من: من نمی رم. چرا همیشه شما کارای سختو میدید به من؟ میریم بیرون من مامان میشم میرم سفارش میدم وحساب میکنم. سؤال دارید من میرم بپرسم. خسته شدم. یه دفعه هم شما یه کاری انجام بدید. من اعصاب ندارم برم اونجا صف وایسم.
مهسا: سوگند جون تو که می دونی من خیلی ضعیفم و زود خسته میشم. نرفته پشیمون میشم بر میگردم اونوقت کارمون لنگ میمونه.
مریم: منم که اصلاً این برگه هارو نمی خوام.
روجا: منم که گفتم بدید من برای خودم از روش می نویسم نمی خوام کپیش کنم.
من: اه... شمام که خیلی لوسید. یکیتون یه کار درست انجام نمی دید. بعد با عصبانیت از جام بلند شدم و برگه ها رو از دست مهسا کشیدم و همون جوری که می رفتم سمت انتشارات رومو برگردوندم سمت بچه ها و گفتم: اما یادتون باشه این دفعه ی آخره که من واستون کار انجام می دم. لطفاً یکم بزرگ شید.
اینو گفتم و پیچیدم پشت ساختمون که میون بر بزنم تا زودتر برسم به انتشارات یه دفعه چشمام سیاهی رفت و محکم خوردم به یه چیز سفت.
خیلی دردم گرفته بود. سرمو گرفته بودم و همون جوری که می مالیدم نگاه کردم ببینم به چی خوردم یه هویی. وای خدا از این بدتر نمی شد. جلوم استاد معینی واستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. با همون خنده ی توی صداش گفت: خانم آریا کجا می رفتید با این عجله که حتی به جلوتونم نگاه نمی کردید؟
با شرمندگی گفتم: ببخشید استاد. واقعاً شرمنده. اصلاً ندیدمتون. ببخشید.
داشتم از خجالت آب می شدم. اما استاد انگاری خوششم اومده بود . با لبخند و یه نگاه مهربون نگام می کرد.
استاد: بله کاملاً پیداست که حواستون نبود وگرنه من آدمی نیستم که دیده نشم.
با استفهام و تعجب نگاهی به استاد کردم که یعنی منظورت چیه؟
استاد یه اشاره به خودش کرد و گفت: طبیعتاً هیچ کس نمی تونه یه همچین قد و قواره ای رو ندیده بگیره.
راست می گفت. آخه کی غیر از من خنگ اون قد بلند و اون هیکلو نمی دید جز من کور؟
من: شرمنده استاد. معذرت می خوام.
استاد لبخندی زد و گفت: بی خیال نمی خواد خودتون رو ناراحت کنید. اصلاً مهم نیست. خوب بفرمائید به کارتون برسید ظاهراً عجله دارید. خداحافظ. راستی مراقب باشید. اینو گفت و همون جور که می خندید رفت. منم سر جام وایساده بودمو از پشت رفتنش رو نگاه می کردم.
یهو دیدم مهسا و مریم و روجا سه تایی ریختن روسرمو هی میگفتن: چی گفت؟ چی گفت؟
هولشون دادم کنار و گفتم: اه... ولم کنید... کی چی گفت؟
روجا: استاد چی میگفت؟ دعوات کرد؟
مریم: نه بابا دعوا چیه مگه ندیدی داشت میخندید.
مهسا: ما دیدیم در حال غرغر کردن رفتی تو شکم استاد. خیلی صحنه ی جالبی بود.اگه یکی نمی دونست میگفت استاد بغلت کرده.
من: اه خفه شید شماهام. تا یه چیزی میبینن سوژه میکنن.
مهسا: کاش من اونجوری رفته بودم تو شکمش.
من: مهسا ساکت میشی یا نه؟ چی شده. خانم والاها از جاشون بلند شدند؟ شماها که سیل میومد از جاتون تکون نمی خوردید؟ حالا که پا شدید بیاید همه با هم بریم انتشارات.
مریم: گفتم همون جا بشینم به خودم زحمت بلند شدن ندما. اه...
خلاصه زوری زوری همه رو با خودم بردم دم انتشارات و یه 45ً بعد تونستیم بعد کلی چونه زدن برگه هامون رو فتو کنیم.
***


امتحانای ترم نزدیک شده بود و همه ی بچه ها استرس داشتن چون هم باید درسهای ترمشون رو می خوندن و برای امتحانای ترم آماده میشدن و هم چند روز بعد از تموم شدن امتحانا کنکور ارشد برای تمام رشته ها شروع میشد. همه ی بچه ها کلافه بودن. واقعاً سر در گمی چیز بدیه.برای امتحانا یه هفته فورجه داشتم اما چه هفته ای. من خودم به شخصه وقتی استرسم زیاد میشه گیج می زنم و نمی دونم چی کار باید بکنم. یکم از امتحان میخوندم یکم جزوه هایی که برای کنکور بود. بیشتر وقتم هم صرف ناله کردن بود که «وای خدا چی کار کنم».
همش خودمو نفرین میکردم که چرا زودتر درس خوندنو شروع نکردم. اما واقعاً کارها پیش نمی رفت. بیشتر از هزار بار به خودم قول داده بودم که درسها رو بخونم اما همین که میرفتم سر کتاب و جزوه هزارتا فکر میومد تو سرم. از اتفاقاتی که تور روز تو خونه، دانشگاه افتاده گرفته تا کارهایی که قبلاً انجام دادم یا بعداً می خواستم انجام بدم.
خلاصه هر کاری میکردم غیر از درس خوندن. فکر کردن به امتحانم بیشتر حالمو بد میکرد. همش تلفن دستم بود و به اینو اون زنگ میزدم تا ببینم حال بقیه چه طوره و اونا چی کار میکنن.
اما انگار این مشکل فراگیر بود و همه دوچارش شده بودن. همه با هم هم دردی میکردیم و بهم دلداری میدادیم.
بالاخره یه هفته ی پر استرس گذشت و امتحانا شروع شد. با بیشتر استادامون قبلاً درس داشتیم و تقریباً می دونستیم که چه جوری سؤال میدن و چه جوری نمره میدن. استادایی که هم مال گروه خودمون نبودن هم مشکلی نبود چون همیشه یه عده ای بودن که در موردشون بدونن. سیستم اطلاع رسانی توی دانشگاه خیلی قوی بود. همه دنبال بچه هایی بودن که با اون استاد مورد نظر قبلاً کلاس داشتن و زیر و بم کارها رو در می آوردن. اینا هیچ کدوم مشکل نبود.
اما همه ی بچه ها از درس استاد معینی میترسیدن چون اولین سالی بود که تدریس میکرد و قبلاً هم کسی با اون کلاس نداشت و نمی دونست چه جوری نمره یا سؤال میده. اما چون در طول ترم کلی امتحان ازمون گرفته بود تا حدودی به نحوه ی سؤال دادنش آشنا شده بودیم. تقریباً همه ی امتحاناش تستی و تشریحی با هم بود. اما برای این که بتونی به سؤالاتش جواب بدی باید درسو خیلی کامل و دقیق می خوندی و هیچ نکته ای رو از قلم نمی انداختی.
مهسا به خاطر پروژه ای که با استاد معینی داشت باید مرتب می رفت دفترش و ازش سؤال میکرد و هیچ وقتم جرأت نمی کرد تنهایی بره وهمیشه منو هم دنبالش میکشید میبرد.
هر کاری میکردم نمی تونستم از دست مهسا خلاص شم. بعد اون روزی که تودفترش بودیم و حس کردم که معینی همون مهران دیگه جرأت نمی کردم مستقیم جلوش قرار بگیرم هر چند تلاشم بی فایده بود و خیلی نا خواسته باهاش رودر رو میشدم ولی با این حال تمام سعیمو میکردم که نبینمش و لااقل تنها نبینمش. اما خب مگه این مهسا میزاشت به زور منو با خودش میبرد.
اون روزم منو با خودش برد البته به زور.هر چی بهش گفتم: مسا بزار من تو نماز خونه بمونم به خدا هیچی نخوندم. یه ساعت دیگه باید بریم سر جلسه.
مهسا: نه باید بیای. از صبح تا حالا دارم دنبال استاد میگردم. تازه اومده تو دفترش میترسم اگه الان نبینمش بعد امتحان دیگه نتونم پیداش کنم.
خلاصه منو کشید و برد دم دفتر استاد.یه در کوچیک زد و بعد از شنیدن صدای استاد وارد دفترش شدیم. بعد از گذشت یه ترم یخش آب شده بود دیگه استاد مثل اون اوایل عصا قورت داده و جدی نبود. البته سر کلاس هنوز همون جوری بود و به کسی رو نمی داد اما وقتی کارش داشتیم و ازش سؤال میکردیم با لبخند و مهربونی جوابمونو میداد.
رفتیم تو دفتر و استاد مارو که دید یه لبخند زد و جواب سلاممونو داد و تعارف کرد بنشینیم.
من روی یه صندلی کنار میز استاد نشستم اما مهسا چون باید برگه هاشو نشون میداد همون جا ایستاد و برگه هاشو داد به استاد.
استادم با دقت به حرفهای مهسا گوش داد و براش رفع اشکال کرد. مهسا کارش که تموم شد من از استاد پرسیدم: استاد سؤالای امتحانو طرح کردین؟
مهسا: استاد ما خیلی نگرانیم.همه از امتحان میترسن. مثل همیشه سؤال میدید؟
استاد با لبخند: نه هنوز سؤالات رو طرح نکردم. آره ممکنه مثل قبل سؤال بدم ولی شما خوب بخونید. نمی خواد نگران باشید. خلاصه استاد داشت یه جورایی مارو میپیچوند و هیچ جواب درستی به ما نداد.
کارمون که تموم شد تشکر کردیم و از دفتر استاد اومدیم بیرون. تا امتحان نیم ساعت بیشتر نمونده بود و تازه استرس امتحان اومده بود سراغم. چزومو باز کردم و سعی کردم تو این دقیقه های آخر یه چیزایی بخونم.
همیشه دقیقه های آخر بهترین کارایی رو داره هر چی تو اون دقیقه ها می خونم خیلی خوب تو ذهنم می مونه.
با کلی استرس رفتیم سر جلسه.امتحان چندان سختم نبود. تند تند جوابارو نوشتم و منتظر موندم. وقتی دیدم مهسا از جاش بلند شد منم پا شدم و برگمو دادم و با هم اومدیدم بیرون سالن.
همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودن و یکی یکی جوابای سؤالا رو می گفتن یکی خوشحال میشد که جواب درستو نوشته یکی هم میزد تو سرش که وای اشتباه نوشتم.
مهسا هم رفته بود وسط جمعشون و هی سؤال میپرسید. روجا اومد کنارم و گفت:
_اینا چه دل خوشی دارن ها. من فقط خوشحالم که امتحان تموم شد. حالا هر جور که می خواد باشه. دیگه نمی خوام به سؤالا و جواباشون فکر کنم. پس فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم. همین جوری مخم کار نمی کنه دیگه نمی خوام به امتحانایی که گند زدم فکر کنم.
با روجا موافق بودم. همین که یه بار سؤالا رو خوندم و جواب دادم کافی بود دیگه نمی خواستم دوباره این کارو بکنم. رفتم جلو و دست مهسا رو کشیدم و به زور آوردمش که بریم خونه. تا تو ماشین همش غر زد که شماها نذاشتین من ببینم امتحانو چی کار کردم.
به زور ساکتش کردیم.
به شهر که رسیدیم هر کدوم را خودمون رو رفتیم. دو روز امتحان استاد معینی وقت داشتیم. با این استاد رودروایستی داشتم و اصلاً دلم نمی خواست امتحانو خراب کنم.
برای اولین دفعه تو زندگیم تمام جزوه و کتاب و خط به خط و کامل خوندم. مطمئن نبودم چه جوری سؤال بده واسه همین سعی کردم یه جوری بخونم که اگه از یک کلمه توی یک صفحه ی جزوه پرسید بتونم کل صفحه رو توضیح بدم. یه پنج صفحه ی آخر جزوه مونده بود که دیگه هنگ کردم و گفتم بابا تستی هم سؤال میده و اون پنج صفحه رو به صورت تستی خوندم.
خلاصه دو روز مثل باد گذشت و روز امتحان رسید. همه ی بچه ها با کلی استرس رفتیم سر جلسه. برای اینکه استرسم کم بشه و از خدا کمک بگیرم پنج بار حمد و سوره رو خوندم و چشمام و بستم تا برگه ها رو پخش کردن بین بچه ها. وقتی مراقبا گفتن می تونید شروع کنید چشمامو باز کردم.
وای خدا جون چی می دیدم. نصف صفحه از سؤال پر بود. ده تا سؤال همه شونم تشریحی برگه رو برگردوندم ببینم اونورش سؤال نیست دیگه. و با کمال تعجب دیدم امتحان همون ده تا سؤاله که ظاهراً هر کدوم قد نصف صفحه جواب داشت و یه جورایی کل جزوه رو با ده تا سؤال ازمون می خواست و ما باید تمام جزوه رو کامل می نوشتیم. یه نگاه به دورو برم کردم دیدم بقیه هم مثل من گیج شدن و مات به برگه اشون نگاه میکنند.ب عد پنج دقیقه به خودم اومدم و شروع کردم به جواب دادن سؤالات.
نیم ساعت از امتحان گذشته بود که دیدم سروصدا شده. سرمو بلند کردم دیدم استاد اومده و همه ی بچه ها دستشون و بلند کردن که استاد بیاد پیششون و ازش سؤال بپرسن.
بیشتر بچه ها معمولاً سؤال خاصی ندارن بیشتر استاد و میکشن بالای سرشون وازش می خوان در مورد سؤالی که جوابشو بلد نیستی توضیح بده. معمولاً هم استاد یه جوری توضیح میده تا اونا بتونن جواب سؤال و بفهمن حتی بعضی از استادا وقتی توضیح می دن و می بینن دانشجو هنوز جوابو یادش نیومده یه مقدار از جواب یاد دانشجو بیاد.
مهسا همیشه از استادا سؤال میپرسه و استادها هم کلی کمکش میکنن. اما من هیچ وقت نفهمیدم چه جوری میشه بدون ضایع شدن از استاد سؤال پرسید.
خیلی دلم می خواست مثل مهسا بودم. این جوری آدم کلی جلو می یوفتاد. اما اصلاً از پس سؤال کردن بر نمی اومدم واسه همین بی خیال سؤال کردن شده بودم.
داشتم فکر می کردم که جواب یکی از سؤالا یادم بیاد. همون جور که فکر می کردم خیره شدم به جلوم. یه دفعه یه صدایی کنار گوشم گفت: سؤال داری؟
داشتم سکته می کردم خیلی ترسیده بودم. حسابی تو فکرم غرق شده بودم که اون صدا روشنیدم. برگشتم دیدم استاد معینی خم شده کنار گوشم و زل زل بهم نگاه میکنه.
دستم ناخودآگاه رفته بود رو قلبم و رنگ از روم پریده بود. انگار استادم فهمیده بود ترسیدم.
یه لبخند شیطنت آمیز رو لباش اومد و آروم گفت: ترسیدی؟
با سر جواب مثبت دادم.
استاد: دیدم داری جلوتو نگاه میکنی فکر کردم سؤال داری.
من: نه سؤال ندارم.
یه نگاه به برگه ام کرد تا ببینه چی نوشتم. منم که نمی خواستم برگه ام رو ببینه چون خیلی خرچنگ قورباغه نوشته بودم دستمو که رو برگم بود باز کردم که استاد نتونه چیزی ببینه. استادم متوجه شد. با یه لبخند از ته دلش گفت: خانم مهندس سؤالا چه طوره؟
فهمیدم منظورش چیه. از قصد سؤال کرده بود می خواست لج منو دربیاره یه جورایی فکر می کردم از عمد این مدلی سؤال داده که ما ها رو حرص بده چون خوب می دونست که بچه ها چقدر به خاطر این امتحان استرس و نگرانی داشتن. فقط تونستم بگم: خب خوبه.
استاد: سؤالا همین جوریه که انتظار داشتی.
من: تقریباً.
ابروهاش از تعجب به طرف بالا رفت و با یه خنده که شیطنت ازش میریخت بهم زل زد.
داشتم به چشماش نگاه می کردم یه حسی داشتم یه احساس قشنگ. یه نگاه شیطون با یه لبخند شاد جلوم بود. یه بوی خوبم از لباسش می یومد. واقعاً ادکلنش خیلی خوشبو بود. دلم می خواست می تونستم همون جا نگهش دارم تا بوی ادکلنش همش توبینیم باشه اما نمی شد.
همه ی این اتفاقا شاید سرجمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما وقتی از کنارم بلند شد و داشت می رفت فکر می کردم. انگار یک ساعته که زل زدم تو چشماش.
وقتی دوباره برگشت و یه نگاه بهم کرد تازه به خودم اومدم و سرمو انداختم پائین و رو امتحانم تمرکز کردم.
مامانم همیشه میگه موقع امتحان سعی کن که برگه تو تاآخر جلسه ندی. سعی کردم به حرف مامانم گوش بدم و تقریباً تا آخر امتحان سر جلسه نشسته بودم.
مراقبها که گفتن «وقت تمومه» بلند شدم و برگمو دادم. از ساختمون اومدم بیرون.
مهسا و روجا و مریم منتظرم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن.
مهسا تا چشمش به من افتاد سریع گفت: چی شد سوگند چرا اینقدر طولش دادی؟
من: هیچی نشستم شاید یه چیزایی یادم بیاد بنویسم. اما تا لحظه ی آخر سعی میکردم بارم سؤالایی که مطمئن بودم درسته رو حساب کنم ببینم 10 میشم یا نه.
روجا: خب؟....
من: آره خدا رو شکر 10 میشم. البته بیشتر نوشتم اما مطمئن نیستم درست باشه.
مریم اومد یه چیزی بگه که فوراً دستهامو بردم بالا و با خستگی گفتم: تورو خدا فقط راجبه امتحان حرف نزنید. دیگه کشش ندارم.
کلی چهار نفری نشستیم و در مورد امتحان غرغر کردیم و دلمون که سبک شد رفتم ماشین گرفتم بریم توی شهر و از اونجام هر کسی رفت خونه ی خودش .


یک هفته ی بعد کنکور داشتیم و صبح زود از خواب بیدار شدم چون همه ی دخترا توی یک شهر و یک دانشگاه جمع میشدند و واسه امتحان و پسرهام یه شهر دیگه. مامانم اینا منو بردن واسه امتحانو خودشون توی شهر گشت زدن تا امتحانم تموم بشه. با این که خیلی خونده بودم اما سر جلسه اشکم داشت در می اومد. به نظر سؤالات خیلی عجیب غریب بود. اصلاً نمی دونستم از کجا و کدوم کتابها سؤال دادن.
وقت که تموم شد و برگه ها رو ازمون گرفتن مطمئن بودم که قبول نمیشم و کلی غصه دار بودم. تقریباً همه ی همکلاسی هام توی سالنی بودن که من بودم این که همه با هم یه جا بودیم یه ذره قوت قلب بود چون دیدن قیافه های اشنا به آدم امید می داد.
از حرفهای بچه ها پیدا بود که اونام اصلاً راضی نبودن و همه گله داشتن که خیلی سخت بود. از دانشگاه اومدم بیرون و دیدم مامان اینا منتظرم هستن. با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و تو جواب مامان که پرسیده «چه طور بود » فقط گفتم: افتضاح.
مامان سعی کرد دلداریم بده واسه همین گفت: غصه نخور. من دلم روشنه که تو قبول میشی. خیلی درس خوندی. الان هم ولش کن دیگه.
دیگه حرفی نزد و گذاشت تا خونه تو حال خودم باشم.
***
ترم دوم سال تحصیلی همیشه زود میگذره تا میاد شروع بشه اسفند تموم شده و عید اومده ونصفی از فروردین گذشته که باید دوباره بریم دانشگاه. امتحانات پایان ترم هم تو خرداد شروع میشه و بچه ها از اول خرداد کلاسها رو تعطیل میکنن و میرن واسه فرجه ها. واسه همین استادها سعی میکردن از تموم وقتشون استفاده کنن تا عقب نیوفتن.
بعد کنکور یه روز با بچه ها قرار گذاشتم تا بریم بیرون و حال و هوامون عوض بشه. خیلی خوب بود. از حالت دپرسی بعد امتحان و کنکور دراومدیم.
این ترم هم یه درس با استاد معینی داشتیم. هنوز نمره ی درسها به طور کامل داده نشده بود. اما استاد معینی نمره ها رو رد کرده بود. روزی که با ترس و لرز رفتم توی سایت دانشگاه تا نمره ام رو ببینم داشتم از ترس سکته می کردم. همش به خودم میگفتم: من سعی خودمو کردم پس مهم نیست که چند شدم.
اما وقتی نمره ها بالا اومد و دیدم درس استاد معینی رو شدم 15:5 کلی ذوق کردم. داشتم بال در می اوردم. کلی قربون صدقه ی استاد رفتم که این قدر خوب نمره داده بود. اما یکی از استادایی که واقعاً انتظار داشتم بهم نمره ی خوبی بده منو با 10 پاس کرده بود. دهنم از تعجب بازمونده بود چون امتحانش رو خیلی خوب داده بودم.
عجیب بود چون این استاد که استاد تقریباً پیری هم بود منو دوستامو خیلی دوست داشت .معمولاً توی کلاس وقتی می خواست از کسی تعریف کنه از ما چهار نفر تعریف میکرد و به بچه های دیگه میگفت از ماها یاد بگیرید. حالا چه تو زمینه ی درسی چه رفتار چه تیپ و قیافه.
جالب اینجا بود که وقتی با بچه ها حرف زدم فهمیدیم فقط به ما چهار نفر این نمره رو داده و بقیه بچه ها نمره های خوبی گرفتن و کلی هم بهشون ارفاق کرده. وقتی رفتیم پیش استاد تا ببینیم موضوع از چه قراره فقط گفت: اعتراض وارد نیست. نمره ی شما همینه.
بعد با یه اخم و کنایه رو کرد بهمون و گفت: شنیدم دوست پسر دارید. برا همین به درستون نمی رسیدو حواس پرتید. من از این کارها خوشم نمی یاد. واسه همین نمره تون اینقدر شده. تا یاد بگیرید دنبال این کارا نباشید و سرتون و به درستون گرم کنید.
دهنمون از تعجب بازمونده بود این دیگه چی میگه. حالا بیا با قسم و آیه بگو نه ما دوست پسر نداریم مگه باورش می شد.
خلاصه سوژه شده بودیم واسه بچه ها و همه برامون دست گرفته بودن. موضوع اونقدر غیر قابل باور بود که ما به جای ناراحتی همش بهش می خندیدیم. آخه خودمونم باورمون نمی شد که کشکی کشکی یه همچین نمره ای گرفته باشیم. آش نخورده و دهن سوخته.
قبل از عید فقط سه هفته رفتیم کلاس و بعد دانشگاه تعطیل شده. همه ی استادها عیدو پیشاپیش تبریک گفتن و استاد معینی علاوه بر تبریک گفت: امید وارم این عید باعث نشه از درساتون جا بمونید. شما هنوز یه کنکور دیگه دارید. مخصوصاً اونایی که از کنکور سراسری راضی نبودن باید بیشتر تلاش کنن تا کنکور آزاد و با موفقیت بگذرونن. امیدوارم به نصیحتم گوش بدید.
خلاصه تعطیلات شروع شد و من به شخصه تو تعطیلات همه کاری کردم غیر از درس خوندن. البته فکر نکنم کار زیادی هم کرده باشم چون بیشتر وقتم صرف خوابیدن شده بود. دوست داشتم هر چه زودتر عید تموم بشه و برگردم دانشگاه. حوصله ام حسابی سر رفته بود. البته عید یه خوبی هایی هم داشت. وقتی همه دور هم جمع میشدیم خیلی خوب بود. یه دفعه در خونه باز میشد و دو سه تا خانواده میومدن خانه امون. دیگه بچه هام بزرگ شدن و یه دفعه می دیدی تو خونه پر شده از دختر وپسر جوون. همه با هم از هر دری حرف میزدن. دلم واسه ی عیدای بچگیم تنگ شده بود. اون موقع همش دلم می خواست بریم مهمونی چون هر جا که می رفتیم بهمون عیدی میدادن و ما به عشق عیدی گرفتن دوست داشتیم هی بریم مهمونی. آخر عید که میشد کلی پول جمع کرده بودیم. اما الان از وقتی که به این سن رسیدیم دیگه هیجان عیدی و عید دیدنی خیلی کم شده.
در هر حال عید هم گذشت. روز سیزده به در از اول صبح که از خواب بیدار شده بودم می خواستم وقتی رفتیم توی جنگل برای برآورده شدن آرزوهام سبزه گره بزنم.
هر سال صبح روز سیزده به در یادمه که این کارو بکنم اما شب وقتی میام خونه می بینم یادم رفته این کارو بکنم. اون روزم طبق معمول یادم رفت سبزه گره بزنم و کلی ناراحت شدم بعد یادم اومد که نمی دونم چه آرزویی باید میکردم به خاطر همین زودی بی خیالش شدم.
صبح روز بعد با هیجان از خواب بیدار شدم و زودی حاضر شدم رفتم دانشگاه. مهسا اومده بود. با دیدنش کلی خوشحال شدم. قدمهامو تند کردم که زودتر بهش برسم و تا رسیدم بهش بغلش کردم. کلی دلم براش تنگ شده بود.
یه ربع بعد روجا و مریم هم اومدن و بعد از چهارده، پانزده روز که از هم دور بودیم کلی حرف داشتیم که باهم بزنیم. تا شروع کلاسها حرف زدیم و پنج دقیقه مونده به شروع شدن کلاس خودمونو رسوندیم .
استادا میومدن کلاس و عید و تبریک میگفتن و سال خوبی برامون آرزو می کردن و شروع میکردن به درس دادن.
ترم آخر بودیم و بیشتر سعی میکردیم با دوستامون باشیم. چون فقط یکی، دو ماه وقت داشتیم که پیش هم باشیم. بعد از تموم شدن درسمون هر کسی میرفت شهر خودش و شاید دیگه هیچ وقت پیش نمی یومد که این جوری با هم باشیم واسه همین سعی میکردیم از تموم وقتمون برای با هم بودن استفاده کنیم. حتی اگر می خواستیم درس بخونیم سعی میکردیم با هم بخونیم.
چند تا از استادها سعی میکردن کمکمون کنن و مجبورمون کنن تا کنکور آزاد و هم به اندازه ی سراسری جدی بگیریم.
اما من چندان امیدی نداشتم. آخه واسه سراسری کلی خونده بودم و از بهترین جزوه ها استفاده کردم اما امیدی به قبولی نداشتم. دیگه آزاد که جای خود دارد.
خیلی سر به هوا شده بودم و گاهی یادم میرفت درس بخونم و سر کلاس مدام حواسم پرت میشد یه بار سر کلاس استاد معینی وسط درس یه چیزی یادم اومد که همون لحظه رومو کردم طرف روجا تا بهش بگم. داشتم زیرزیرکی با روجا حرف میزدم و اون گوش میداد که یه دفعه دیدم استاد بالا سرم ایستاده و بهم چشم غره میره.
هم خجالت کشیدم هم ترسیدم. آروم بهم گفت: بعد کلاس بیا دفترم.
فقط همین، هیچ توضیح بیشتری هم نداد.
اونقدر ترسیدم که تا آخر کلاس اصلاً تکون نخوردم و فقط به استاد نگاه کردم و به درس گوش دادم.
بعد کلاس با کلی ترس و لرز رفتم دم دفتر استاد معینی. بچه ها تو راه کلی دلداریم داده بودن و سعی میکردن آمادم کنن تا اگه استاد حسابی دعوام کرد اشکم در نیاد. یا اگه خودم عصبانی شدم البته به خاطر دعواهای استاد مثل دخترای خیره زل نزنم تو چشمای استاد که استادم لج کنه و ترم آخری منو بندازه و بدبختم کنه.
دم در اتاق یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. با شنیدن صدای بفرمائید استاد رفتم تو. استاد سرش رو برگه بود و حتی برای جواب سلام دادن به من سرش و بلند نکرد.
پیدا بود خیلی از دستم عصبانیه اما خونسرد نشون می داد. بعد از دو، سه دقیقه که برام مثل دو، سه سال گذشت سرش رو از روی برگه هاش برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد و دقیق به من نگاه کرد.
نفس کشیدن زیر اون نگاه پرجذبه برام سخت بود به زور آب دهنم و قورت دادم.
عصبانیتش کاملاً قابل لمس بود چون معمولاً با لبخند جواب سلامو میداد و تعارف میکرد که بشینم.
اما حالا... نه تعارفم کرد و نه تحویلم گرفت، خیلی جدی زل زد به من. بعد با یه صدای محکم گفت: خب خانم آریا بفرمائید مشکل کجاست؟
من که گیج شده بودم با من من گفتم: ببخشید استاد... کدوم مشکل؟
یکی از ابروهاشو به نشانه ی تعجب بالا رفت؛ خودشو جلو کشید به سمت میزش و گفت: مشکل شما... مشکل نمره هاتون... مشکل کم حواسی و بی توجهی تو کلاس... و خیلی چیزهای دیگه. بازم بگم...
با خجالت سرمو انداختم پائین چیزی نداشتم که بگم. آخه چی میگفتم؟ میگفتم حوصله و حس درس خوندن ندارم؟
سکوت من بیشتر عصبانیش کرد با صدایی که سعی میکرد به زور عادی جلوش بده گفت: چرا چیزی نمی گید؟ حرفی نداری؟... باشه. حتماً استاد امیری راست میگن.
با تعجب نگاهش کردم. گوشام تیز شد . استاد امیری چی میگه؟
خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت: خانم آریا شما دوست پسر دارید؟
من که از تعجب دهنم باز مونده بود فقط تونستم با چشمای گشاد نگاهش کنم چون زبونم بند اومده بود.
صورت استاد از عصبانیت سرخ شده بود. با عصبانیت از جاش بلند شد و ایستاد و دستهاش رو کوبید روی میز و با صدایی که داشت بالا می رفت
گفت: خانم چرا ساکتید و فقط به من نگاه میکنید؟ چرا جوابمو نمی دید؟ پرسیدم آیا شما دوست پسر دارید؟ همین موضوع باعث افت تحصیلیتون شده؟ به درس بی توجهید؟
اگه بازم ساکت می موندم حتماً منفجر میشد. با ترس و تعجب برای دفاع از خودم خیلی تند تند شروع کردم به حرف زدن«حتی یادم رفته بود دارم با کی حرف میزنم فقط می خواستم از خودم دفاع کنم»
:نه استاد، آخه این چه حرفیه؟ دوست پسر کیلویی چنده؟ منو چه به این کارها. من اصلاً خوشم نمی یاد. نمی دونم استاد امیری چرا این حرفو زده و اصلاً از کجا یه همچین برداشتی کرده و به این نتیجه رسیده. ترم قبل هم به خاطر همین موضوع کلی از نمره ی امتحانم کم کردن و حتی نذاشتن توضیح بدم و از خودم دفاع کنم. به خدا استاد من اصلاً اهل این کارا نیستم اونم تو این شرایط که ترم آخرمو کنکور هم دارم.
اگه نمره هام کم شده به خاطر اینه که درس نخوندم. سرم شلوغ نبود فقط تنبلی کردم. بعد کنکور انگیزمو از دست دادم. فکر میکنم هر چه قدر هم تلاش کنم به نتیجه ای که می خوام نمی رسم. اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
اینا رو پشت سر هم بدون حتی نفس گرفتن گفتم و خودمم نفهمیدم چه طور تونستم همه ی اینا رو با این سرعت اونم به استاد معینی بگم. حتی یادم نمی یومد درست حرف زدم یا بازم از اون کلمات مخفف و اصطلاحات کوچه و بازاری که بین دوستامون استفاده میکنم به کار بردم. نفسم بند اومده بود. یه نفس گرفتم و به استاد نگاه کردم.
دیگه عصبانی نبود. حتی سعی نمی کرد جدی باشه. آروم بود و خیلی راحت. می خندید و بهم نگاه میکرد از تنگ روی میزش یه لیوان آب پر کرد و بهم داد و خیلی مهربون گفت: بیا بگیر بخورش. یکم آروم باش و نفس بگیر. در ضمن هیچ وقت تلاشهای آدم بی نتیجه نمی مونه. باید قول بدی که از الان بچسبی به درست و واسه کنکور حسابی بخونی. من مطئن هستم که تو قبول میشی.
همون طور که آبو قورت میدادم با سر حرفاشو تأیید کردم و قول دادم. هنوز داشت میخندید. با یه مهربونی که تا حالا ندیده بودم بهم نگاه میکرد. اما انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد اما فکرش یه جای دیگه بود. انگار داشت یه خاطره ای رو زنده می دید.
استاد: حرف زدنت واقعاً خاصه. یکریز و پشت هم و بدون نفس کشیدن. دفاع کردن، سفارش کردن، توصیه کردن.
تنم داغ شد« سفارش کردن» یه صدا تو سرم می پیچید. « مهران میخوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده جواب نده. باشه؟ آفرین.
مواظب خودت باش. داری از خیابون رد میشی این ورو اون ورتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها. رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد من و فراموش میکنی...»
منو فراموش میکنی. ناخودآگاه این جمله رو بلند گفتم. استاد با شنیدن این جمله یه هو به خودش اومد و با تعجب و یکم استرس بهم نگاه کرد و گفت:چیزی گفتی؟
دهنم خشک شده بود. میخواستم بپرسم. بپرسم منظورش از حرفش چی بود چرا گفت: حرف زدنم خاصه؟ همین که دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم تو جام خشگم زد و چشمام از تعجب گشاد گشاد شده بود جوری که حس میکردم الانه که چشمم از حدقه بزنه بیرون.چیزی گه می دیدمو باور نمی کردم.


استاد که دید دارم سکته میکنم با نگرانی گفت: چیه؟ چی شده؟
فقط تونستم با دست به صورتش اشاره کنم. با گنگی دستشو به طرف صورتش برد و یه دفعه انگار فهمید چی شده سریع یه دستمال از رو میز برداشت و پشتش رو کرد به من و تقریباً داد زد و گفت: برو بیرون. از اتاق برو بیرون.
نفسم بند اومده بود نمی دونم چه جوری از دفترش اومدم بیرون. فقط تونستم خودمو کشون کشون تا وسط سالن برسونم و روی اولین پله ای که دیدم ولو شدم. صورتمو با دستهام پوشونده بودم و مدام صحنه ی چند لحظه قبل جلوی چشمم ظاهر میشد.
هنوزم باورم نمی شد. تا اومده بودم حرف بزنم یه دفعه یه چیز قرمز از بینی استاد آروم آروم سرازیر شد. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بفهمه چی شده. خدایا از بینی استاد خون اومده بود و اون نمی خواست من اونجا باشم و اونو تو اون وضعیت ببینم واسه همین منو از اتاق بیرون کرد.
فقط یه فکر تو سرم بود.
«اون مهرانه».
اگه شک داشتم الان یه حس خیلی قوی بهم می گفت اون مرد خود مهرانیه که من میشناسم. اون خودشه. با تمام وجود حس میکردم. صداش، نگاه مهربونی که هر چند وقت یه بار تو چشماش میدیدم و حالا این خون دماغ شدش. نمی دونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم مهسا با نگرانی داره تکونم میده.
مهسا: سوگند، سوگند... حالت خوبه؟ چرا اینجایی؟ چی شده؟ چرا ماتت برده.
خودمو انداختم تو بغل مهسا و آروم آروم اشکم سرازیر شد. مهسا با نگرانی سرمو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه مدام میپرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ استاد دعوات کرده؟ مگه بچه شدی که این جوری گریه میکنی؟
فقط تونستم یه لحظه سرمو بلند کنم و بگم :مهسا، اون مهرانه...
مهسا: حالت خوبه؟ چی گفتی؟ کی کیه؟ مهرانه یعنی چی؟ چی؟ مهران...
انگار تازه فهمیده بود چی میگم. من رو از خودش جدا کرد و مجبورم کرد تمام ماجرا رو براش تعریف کنم. منو از جا بلند کرد و مثل یه مادر کمکم کرد و بردم توی حیاط تا نفس بکشم.
بعد خیلی آروم گفت: ببین سوگند عزیزم شاید اشتباه میکنی. خیلی ها خون دماغ میشن. یکیش خود من، توی بهار خیلی ها به خاطر حساسیت و چیزای دیگه این مشکلو دارن یا اصلاً دختر خاله ی من به خاطر انحراف بینی که داره معمولاً خون دماغ میشه.
بعدشم تند تند حرف زدن تو برای خیلی ها جالبه. شاید استاد از حرفی که زد منظوری نداشت.
من: صداش چی؟ صداش که دیگه دروغ نیست.
مهسا: نه دروغ نیست اما شاید توهم باشه. شاید چون تو دوست داری که استاد معینی همون مهران باشه فکر میکنی که صداشون یکیه. تازشم تو صدای مهرانو فقط از پشت تلفن شنیدی نه از نزدیک و رو در رو.
مهسا هر چی دلش می خواست می تونست بگه من مطمئن بودم که معینی همون مهرانه. فقط نمی تونستم ثابتش کنم.
مهسا به زور مجبورم کرد که برم خونه و استراحت کنم. شایدم حق داشت حسابی ترسیده بود. رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستام میلرزید. فشارمم افتاده بود. به زور منو سوار ماشین کرد تا برم خونه.
به خونه که رسیدم خدارو شکر کسی نبود واسه همین مجبور نشدم به خاطر حال بدم به کسی توضیح بدم. سریع رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.
چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من به خاطر تلقین های مهسا باورم شده بود که همه ی اتفاقاتی که افتاده بود فقط به خاطر توهمی بوده که من داشتم و اصلاً مسئله ی جدی نبود و وقتی استاد معینی رو دیدم که خیلی عادی و طبیعی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رفتار میکرد به حرفهای مهسا ایمان آوردم و باورم شد که من فقط به خاطر این که دوست دارم مهران رو ببینم اون تصورات و خیالات رو کردم.
خلاصه ماجرا رو کلاً فراموش کردم. با توصیه و راهنمایی استاد معینی و به خاطر قولی که بهش دادم هر روز کلی درس میخوندم و با تموم شدن هر جزوه تستهای مربوط به اون درس رو می زدم. اوایل خیلی سخت بود. اما کم کم را افتادم. استاد شیوه ی درست درس خوندن و تست زدن و بهم یاد داد.
اون موقع بود که تازه فهمیدم تا حالا چقدر عقب بودم و صرفاً داشتن جزوه های خوب ملاکی بر قبولی توی کنکور نیست.
برای کنکور دادن باید میرفتم تهران چون ارشد رشته ی مارو فقط توی دانشگاه تهران تدرس میکردن و اونجا نزدیک ترین شهر به ما بود. روز قبل از امتحان با پدرم رفتیم تهران و شبو خونه ی خالم اینا بودیم و صبح با کلی امید و ارزو رفتم سر جلسه ی امتحان. با اینکه سؤالات خیلی مجهول بود و بیشتر وقتم صرف فهمیدن سؤالات میشد اما به نظر جواب دادن بهشون ساده و راحت بود.
وقتی از جلسه ی امتحان خارج میشدم از خودم و امتحانم راضی بودم و مطمئن بودم که قبول میشم. کلی ذوق زده بودم و کلی ممنون استاد معینی که مجبورم کرد درس بخونم. دلم می خواست برم حسابی ماچش کنم.
اگه قبول میشدم همش به خاطر زحمتها و کمکها و فشارهای استاد معینی بود. دوست داشتم زودتر برم دانشگاه و این خبرو به استاد معینی بدم.
وقتی پدرمو دیدم با خوشحالی تو جوابش که پرسید چه طور بود فقط گفتم: عالی بود. حتماً قبول میشم.
بابام هم با ذوق گفت: من مطمئن هستم که قبول میشی.
همون شب حرکت کردیم و برگشتیم خونه چون روز بعد کلاس داشتم. از خستگی زودی خوابم برد و صبح با تکونهای مامان از خواب بیدار شدم. سریع آماده شدم و بدون صبحانه خوردن رفتم دانشگاه.
یه ده دقیقه یه ربعی صبر کردم تا دوستام اومدن. با هیجان براشون تعریف کردم که امتحان چه طور بود و با حسرت گفتم: اگه شما هم کنکور می دادید می تونستیم باز هم تو ارشد با هم همکلاسی باشیم.
خلاصه بعد از کلی حرف رفتیم سر کلاس تا ظهر یکسره کلاس داشتیم. موقع ظهر مریم و روجا رفتن سلف که ناهار بخورن. من و مهسا هم که قصد ناهار خوردن نداشتیم. در واقع من نمی خواستم ناهار بخورم. مهسا هم ناهار اون روز و دوست نداشت. واسه همین با هم رفتیم پشت ساختمون گروه که چهار تا درخت داشت تا زیر درختها بنشینیم و حرف بزنیم.
بیشتر بچه ها رفته بودن سلف و بوفه واسه ی ناهار. تکو توک بچه ها تو حیاط بودن. استادهام یا سمت دفترشون میرفتن یا میرفتن سلف.
سر راه، مهسا یکی از دوستاش رو دید وایساد تا باهاش حرف بزنه. من یه سلامی کردم و یکم ازشون فاصله گرفتم تا راحت حرفاشونو بزنن. به سمت جلو میرفتم اما هر چند ثانیه یه بار برمیگشتم ببینم مهسا حرف زدنش تموم شده یا نه. از دور استاد معینی رو دیدم که داشت به سمت ساختمون میومد. هیچ وقت ندیده بودم تو سلف ناهار بخوره. سعی کردم حواسم هم به مهسا باشه هم منتظر استاد باشم تا بهش بگم امتحان چه طور بود.
زل زده بودم به استاد که داشت بهم نزدیک میشد تو سه قدمیم بود که بهش سلام کردم و استاد با لبخند جوابمو داد. یه قدم مونده بود بهم برسه و درست کنارم وایسه. خیلی سریع یه نگاه به پشتم کردم که ببینم مهسا در چه حاله. همون لحظه شنیدم یکی داره از دور کسی و صدا میکنه: مهران... مهران.


همیشه فضول بودم واسه همین حواسم به همه جا بود. درآن واحد هم می خواستم به مهسا نگاه کنم هم به استاد هم بفهمم کی با مهران که نمی دونم کیه کار داره که یهو همه چی بهم ریخت. چشمم به مهسا بود که شنیدم استاد که بهم رسیده بود تقریباً با یه صدای رسا تو جواب کسی که مهران رو صدا میکرد گفت: بله...
تو همون لحظه اومدم برگردم ببینم درست شنیدم یا نه که نمی دونم چی شد یهو محکم با زانو و دو دست افتادم زمین. ضربه ی خیلی بدی بود. زانوهام و دستهام حسابی درد گرفته بود و دستهام میسوخت.

استادم که برگشته بود ببینه کی کارش داره از صدای افتادن من برگشت و وقتی دید افتادم یهو با نگرانی نشست رو زمینو گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟ سعی کرد بهم کمک کنه و زیر بقلمو بگیره تا پاشم.

انگار اصلاً یادش رفته بود کجاست و این کارش چقدر میتونه براش بد باشه. با ترس و لرز سریع گفتم: خوبم.

و سعی کردم دستشو کنار بزنم. همون لحظه به طور هم زمان مهسا و استاد حمیدی بهمون رسیدن.

ظاهراً مهسا از دور افتادنمو میبینه و خودشو برای کمک میرسونه. و استاد حمیدی همون کسی بود که مهران رو صدا میکرد. در واقع استاد معینی رو به اسم کوچیک صدا میکرد.

به من که رسید گفت: خانم آریا حالتون خوبه؟

من که سعی میکردم بلند بشم در همون حالت گفتم: بله استاد.

استاد معینی هم که دید مهسا اومده کمکم قبل از اینکه از جاش بلند بشه گفت: خانم محمدی خانم آریا رو ببرید توی دفتر من تا بیام. بعد برگشت ایستاد تا ببینه استاد حمیدی چی کارش داره. اما هر چند دقیقه یه بار با نگرانی به من نگاه میکرد و سعی میکرد خیلی سریع مکالمه اش رو تموم کنه.

با کمک مهسا از جام بلند شدم و لنگ لنگان شروع کردم به راه رفتن. هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم و کشف کرده بودم در نیومده بودم واسه همین با تعجب و گنگی برمیگشتم و به استاد معینی نگاه میکردم.

قلبم داشت وامیستاد. مهسا منو برد دم دفتر استاد معینی و با کلیدی که استاد بهش تو لحظه ی آخر داده بود درو باز کرد و منو روی اولین صندلی کنار در نشوند.

دستام خراشیده شده بود و ازشون خون میومد. زانوهام هم سائیده شده و درد میکرد.

مهسا سعی داشت به دستهام نگاه کنه که از شدت درد ناله م دراومد. با بی تابی گفتم: مهسا دست نزن خیلی میسوزه و درد میکنه.

مهسا: آخه دختر حواست کجاست ببین با خودت چی کار کردی.

داشتم ناله میکردم که در باز شد و استاد با نگرانی وارد اتاق شد و به من نگاه کرد وخطاب به مهسا گفت: چی شد خانم محمدی؟

مهسا: پاش که انگار ضرب دیده اما دستش بدجوری خراشیده داره خون میاد.

استاد کت و کیفش و روی اولین صندلی سر راهش انداخت و اومد بالای سر مو یه نگاه به دستهام کرد و بعد به مهسا گفت شما لطفاً برید بهداری چند تا گاز استریل بگیرید بیاید من بتادین دارم تا زخمشونو ضد عفونی کنیم.

مهسا چشمی گفت و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. استادم با دستپاچگی به طرف کمدش رفت و یه بطری آب و بتادین و بسته ی دستمال کاغذی رو با خودش آورد. کنارم زانو زد و رو دستم خم شد.

چند تا دستمالو با آب خیس کرد دستمو تو دستش گرفت تا تمیزش کنه. از تماس دستهای یخ کردش با دستهای خودم که مثل گوله ی آتیش بود تکونی خوردم انگار جریان الکتریسیته بهم وصل کرده باشن. استاد متوجه شد. سرشو بلند کرد و با نگرانی و مهربونی به چشمام نگاه کرد و دلسوزانه گفت: درد میکنه؟

با سر جواب مثبت دادم.

چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد سرشو انداخت پائینو شروع کرد به تمیز کردن دستهام بعد از تمیز کردنشون چند تا دستمال دستش گرفت و گذاشت زیر دستمو یکم بتادین ریخت روی زخمهام. به خاطر سوزش دستم سعی کردم دستامو عقب بکشم اما اون محکم دستهامو گرفته بود.

خیلی آروم گفت: می دونم میسوزه. خواهش میکنم تحمل کن عزیزم.

داغ کردم. این الان چی گفت؟ عزیزم؟ دوباره اون حس آشنای لعنتی اومده بود سراغم. داشتم به سرش نگاه میکردم. انگار تو حال خودش بود. آروم آروم زیر لبی می گفت: با خودت چی کار کردی سوگند؟ این جوری می خواستی مراقب خودت باشی؟ این جوری قول داده بودی؟

بغض داشت خفم میکرد. به زور نفس میکشیدم. اشکی که مدتها تو چشمام جمع شده بود دیگه طاقت نیاورد و سرازیر شد.

فقط تونستم از بین لبهای بهم فشردم با ناله و بغض بگم: مهران...

مهران یه تکونی خورد و انگار خشک شده باشه بی حرکت ثابت موند.

به خودم جرأت دادم و دوباره گفتم: تو مهرانی مگه نه؟...

دستمو ول کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره. پشتش به من بود و من صورتشو نمی دیدم.

نمی دونستم این کار یعنی چی؟ یعنی آره. اون مهرانه یا یعنی نه. مهران نیست.

نمی دونستم چی بگم. اومدم دوباره صداش کنم که دیدم در میزنن و مهسا وارد شد. تو دستش چند تا گاز استریل بود. ای بمیری مهسا که همیشه خروس بی محلی. مهران با دیدن مهسا جلو اومد و گازها رو ازش گرفت و بدون نگاه کردن به من شروع کرد به بستن دستهام.

کارش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: خانم آریا سعی کنید یه مدت به دستتون استراحت بدید تا زودتر خوب بشه. بیشتر هم مراقب خودتون باشید.

اصلاً به من نگاه نمی کرد. با اینکه با من حرف میزد اما به هم جا غیر از من نگاه کرده بود. عصبانی ومتعجب بودم. استاد یه سری سفارشم به مهسا کرد و مهسا هم جای من از استاد تشکر کرد و بعد اومد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد تا از دفتر استاد بیرون بیام لجم گرفته بود از اینکه نه استاد جوابمو داده بود و نه اینکه دیگه بهم نگاه کرده بود.

با اینکه داشتم خفه میشدم تا با یکی حرف بزنم اما نمی خواستم چیزی به مهسا بگم چون باور نمی کرد. می دونستم بازم میگه خیالاتی شدم و اشتباه میکنم. واسه همین دهنموبستم و ساکت موندم.

سعی کردم بهش فکر نکنم چون از دست استادم عصبانی بودم. خلاصه با هر زحمتی بود تا عصر که کلاسام تموم میشد دوم آوردم و با دستهای باند پیچی شده سر کردم. بعد کلاسها خیلی زود سوار سرویس شدیم و رفتیم تو شهر و از اونجا هر کسی رفت سمت خونه ی خودش.

به خونه که رسیدم قبل از اینکه بتونم برم توی اتاق خودم مجبور شدم برای مامان توضیح بدم که چی شده. البته با یکم سانسور.

فقط بهش گفتم: زمین خوردم اونم تو حیاط دانشگاه. بعدم یکم آه و ناله که وای آبروم رفت جلوی اون همه آدم افتادم و از این حرفها تا مامان دلش برام بسوزه و به خاطر دستو پا چلفتی بودن دعوام نکنه.


بعد از خلاصی از دست مامان زودی رفتم تو اتاقم و تا شب و موقع شام بیرون نیومدم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
cool text

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 60
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 193
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 19
  • بازدید هفته : 424
  • بازدید ماه : 1,171
  • بازدید سال : 14,863
  • بازدید کلی : 376,795
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت