loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 1426 1392/05/28 نظرات (0)

  خورشید نیمه شب ، کتابی از سری رمان های Twilight نوشته ی استفانی مایر می باشد و شرح دوباره‏ای از کتاب اول این مجموعه است با این تفاوت که این بار داستان را از زبان بلا نخواهید شنید ، بلکه اینبار ادوارد کالن داستان را از دید خود برای شما نقل خواهد کرد . در ۲۸ آگست ۲۰۰۸ ، مایر نوشتن این کتاب را متوقف کرد . دلیل این کار ، افشا و پخش غیر قانونی ۱۲ فصل از نوشته های مایر در اینترنت بود.او گفت : ” اگر الان ، با این وضعیت فکری سعی به ادامه دادن داستان کنم ، ممکنه جیمز پیروز بشه و تمام کالن ها بمیرن ؛ که هیچ مطابقتی با اصل داستان نداره . در هر صورت ، من برای اتفاقی که برای ادامه ی این کتاب افتاد بسیار ناراحتم و برای مدتی نا معین نوشتنش رو متوقف می کنم ” . مایر ۱۲ فصل لو رفته ی کتاب را برای طرفدارانی که آن را نخوانده بودند در سایت خود قرار داده تا حس نکنند که باید فداکاری کنند .

فصل اول : اولین نگاه

فصل دوم : کتاب گشوده

فصل سوم : پدیده

فصل چهارم : تصاویر

فصل پنجم : دعوت ها

فصل ششم : گروه خون

فصل هفتم : ملودی

فصل هشتم : روح

فصل نهم : پورت آنجلس

فصل دهم : نظریه

فصل یازدهم : پرسش ها و پاسخ ها

فصل دوازدهم : پیچیدگی ها

admin بازدید : 1444 1392/05/27 نظرات (0)

download

هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.

admin بازدید : 923 1392/05/26 نظرات (0)

 
مقدمه

...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود.

با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
خودش می جنگید.
یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .
فصل اول:
اتمام حجت
بلا ،
نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلی
اگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفو
کجاي کلمهء دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابل
ببین ، می دونم که کارام همه مسخرست ، اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همش
وقتت رو با یه عده
وقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شه
پس خواهشاً دیگه واسم ننویس
آره ، منم دلم واست تنگ شده ، اما این چیزي رو تعقییر نمیده ، ببخشید.
جِیکوب .....

 

 

 

دانلود در ادامه مطلب...

admin بازدید : 977 1392/05/25 نظرات (0)



فصل اول
مهمانی
نود و نه ممیز نه درصد مطمئن بودم که خواب میبینم. دلایلی که تا آن حد اطمینان داشتم این بود که اولا در زیر پرتو درخشان نور آفتاب ایستاده بودم آن هم از نوع آفتاب واضح و خیره کننده ای که هرگز در زادگاه پر باران من شهر فورکس در غرب واشنگتن نمی درخشید و دوم اینکه در حال نگاه کردن به مادربزرگم ماری بودم. شش سال از مرگ مادر بزرگ میگذشت و این خود دلیل محکمی برای تایید خواب دیدن من بود!
مادر بزرگ زیاد عوض نشده بود صورت او همان شکلی بود که به یاد داشتم. پوست او نرم و پژمرده بود و از صدها چین و چروک ریز تشکیل میشد که با ملایمت به استخوان های زیرشان چسبیده بودند. شبیه به زرد آلوی خشکیده بود با این تفاوت که توده ای از موهای سفید پر پشت همچون ابری اطراف سرش را پوشانده بودند. دهان او همزمان با دهان من لبخند نصفه نیمه ی بهت زده ای را به نمایش گذاشته بود گویی او هم انتظار دیدم من را نداشت.
خواستم سوالی از او بپرسم در واقع پرسش های زیادی داشتم! او اینجا در رویای من چه میکرد؟ پس از مرگش چه بر سر او آمده بود؟ حل پدر بزرگ چطور بود و آیا هرجا که بودند همدیگر را پیدا کرده بودند یا نه؟ اما همین که من دهانم را باز کردم او هم دهانش را گشود و من ساکت ماندم تا ابتدا او حرفش را بزند اما او هم مکث کرد و بعد هردوی ما به این وضعیت خندیدیم!
بلا؟
مادر بزگ نبود که مرا صدا زده بود و هر دوی ما برگشتیم تا ببینیم چه کسی قرار بود به جمع دو نفره ی ما اضافه شود.اما در واقع لازم نبود که من برای شناختن صاحب این صدا برگردم این صدایی بود که من آنرا همه جا می شناختم آن را میشناختم و به آن جواب می دادم چه در خواب و چه در بیداری...و یا حتی اگر مرده بودم! حاضر بودم در این مورد شرط ببندم! آن صدا، صدایی بود که میتوانستم برای رسیدن به صاحب آن از میان آتش عبور کنم! یا اگر نخواهم قضیه را زیاد هیجان انگیز جلوه دهم حاضر بودم هر روز از زیر باران سرد و بی پایان برای رسیدن به آن راه بروم..!
ادوارد!
با اینکه همیشه از دیدن او هیجان زده می شدم –آگاهانه یا ناخودآگاه- و با اینکه تقریبا مطمئن بودم خواب می بینم وقتی که ادوارد ازمیان نور خیره کننده ی آفتاب به طرف من و مادر بزرگ آمد وحشت زده شدم.
وحشت کردم چون مادر بزرگم نمیدانست که من عاشق یک خون آشام شده بودم- هیچکس از این موضوع خبر نداشت- این واقعیت را برای چه کسی می توانستم توضیح دهم؟ که پرتو های درخشان نور خورشید از روی پوست ادوارد به شکل هزاران تکه ی رنگین کمان منعکس می شدند؟ گویی بدن او از کریستال یا الماس ساخته شده بود!
آیا میتوانستم بگویم:
خوب مامان بزرگ شاید متوجه شده باشی که بدن دوست من برق می زنه، البته این اتفاقیه که فقط زیر نور آفتاب می افته نگران این موضوع نباش....

ادوارد چه قصدی داشت؟ تنها دلیلی که ادوارد در فورکس زندگی می کرد این بود که آنجا پر باران ترین مکان در تمام دنیا بود، جایی که او می توانست در روشنایی روز ، بیرون ودر هوای آزاد باشد، بدون آنکه راز خانواده اش را بر ملا سازد. اما حالا او در آنجا بود وبا گام هایی بلند و زیبا به طرف من می آمد. با زیباترین لبخند روی چهره ی جذابش- گویی جز من کسی آنجا نبود.

 

در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش من تنها استثنا در مورد استعداد اسرار آمیز او برای خواندن افکار دیگران نبودم. بیشتر وقت ها خوشحال بودم که من تنها کسی هستم که او نمی توانست افکارش را همچون حرف های آشکاری که به زبان بیایید، بخواند. اما حالا آرزو می کردم که او می توانست فکر من را هم بخواند تا بتواند هشدار آشکاری را که در سرم فریاد می کشیدم بشنود!
نگاه وحشت زده ی دیگری به مادر بزرگ انداختم و فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده است. او همان موقع به طرف من برگشته و به من خیره شده بود. چشم های او هم به اندازه ی چشمان من نگران به نظر می رسیدند.
ادوارد هنوز چنان لبخند زیبایی بر لب داشت که نزدیک بود قلب من درون سینه ام منفجر شود! او بازو هایش را دور شانه ی من گذاشت و من را برگرداند تا با مادربزرگم رو در رو شوم.
چهره ی مادر بزرگ مرا به حیرت انداخت به جای آن که وحشت زده باشد با کم رویی به من خیره شده بود... گویی منتظر سرزنش باشد. او با حالت عجیبی ایستاده بود... یک بازوی او از بدنش فاصله گرفته و در هوا پیچ خورده بود مثل این بود که بازویش را دور یک موجود نامرئی حلقه کرده باشد.....

 

 

 

دانلود در ادامه مطلب...

admin بازدید : 1073 1392/05/24 نظرات (0)

نویسنده:استفانی مه یر

مقدمه

هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .

همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!

فصل اول
اولین نگاه

مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین کشیده بود مرا به فرودگاه رساند.دمای هوای فنیکس،هفتاد و پنج درجه با آسمان آبی و خالی از ابر بود .پیراهن سفید رنگ مورد علاقه ام را که آستین حلقه ای بود به نشانه خداحافظی به تن کرده بودم و فقط یک کاپشن خزدار در دست داشتم
در شبه جزیره المپیک که در شمال غربیه ایالت واشینگتن واقع شده است ،شهر کوچکی به نام فرکس زیر پوشش نسبتا دائمی ابرها قرار دارد،در این شهر دور افتاده بیش از هر جای دیگری در ایالات متحده آمریکا باران می بارد.زمانی که چند ماه بیشتر نداشتم مادرم به خاطر محیط خفه ای که بر روی شهر سایه انداخته بود....

admin بازدید : 892 1392/05/24 نظرات (0)

فریبا و فیروزه و عسل از ایران رفته بودند . حالا هر شب علیرضا برای کار روی تاره ساختمان بیمارستان به خانه ما می آمد و من با اینکه همیشه خسته بودم ولی با اشتیاق کمکش می کردم . او شبها پس از پایان کار به خانه مهرانه ، مادر بزرگش می رفت و اگر کار تا دیر وقت طول می کشید شب را در خانه ما میماند و صبح از جمعا جا به سر کارش می رفت . حالا تقریباً یک ماه و نیم از شروع کار ما می گذشت و تقریباً به اواسط کار رسیده بودیم . فقط تاسیسات حرارتی ، موارد ایمنی ساختمان و طراحی فضای سبز بیمارستان مانده بود که می بایست قبل از تشریح آنها برای علیرضا در موردشان تحقیق می کردم ، بنابراین بعضی اوقات که بيمارستان بيكار مي شدم، با اجازه رييس بيمارستان به زيرزمين مي رفتم تا با مسئول فني بخش حرارتي گفتگو كنم. بعضي از گفته ها را كه فكر مي كردم مهم باشند ، مي نوشتم كه فراموش نكنم.طرح بخشي از قسمت ها كه توضيح درباره انها مشكل بود يا خيلي چيزهاي ديگر را مي كشيدم چرا كه همه انها براي من كه تا به حال چنين تجربه اي نداشتم خيلي سخت بود ولي با راهنمايي ها و كمك هاي عليرضا برايم تقريبا اسان شده بود.
يكي از شبها كه با عليرضا تا دير وقت ، تقربيا دو نميه شب كار مي كرديم، در حين كار متوجه شدم كه او كمي بي توجه به حرف هاي من و در ضمن كمي مضطرب است. فكر كردم شايد در كار زياده روي كرده ايم و او خسته شده. بنابراين گفتم:«فكر مي كنم امشب خيلي خسته شدي، بهتره ديگه تعطيلش كنيم و بگذاريم براي فردا شب، باشه؟»
_ نه...نه خسته نيستم ولي اگه تو خسته اي باشه.
_ولي قيافه ت چيز ديگه اي ميگه. توي كارت مشكلي پيش اومده؟
_نه توي مشكل خودم مشكلي دارم، مدت هاست، ولي...
_ولي چي؟ تو ميتوني من رو محرم رازها و اسرارت بدوني يا بهتره فكر كني من هم خاله فريبا هستم. مي توني به من اطمينان كني، ببينم، متوجه ميشي منظور من چيه و چي ميگم؟

 

...ادامه مطلب...

admin بازدید : 857 1392/05/23 نظرات (0)

داشتم در باغ گردوی خسرو خان آرام قدم میزدم و گردوهای رسیده ای را که روی زمین افتاده بود جمع میکردم و در سبدی که به دست داشتم میریختم . هوای باغ با نم بارانی که از شب گذشته باریده بود ، لطیف و دل انگیز شده بود . وقتی به بالا ، به بالکن نگاه کردم ، نریمان را دیدم که روی یک صندلی راحتی نشسته ، با همان لبخند ملایم همیشگی و مرا نگاه میکند . مدتی بدون کوچکترین حرکتی نگاهش کردم دستی تکان دادم و دوباره مشغول جمع کردن گردوها شدم . اما وقتی دوباره به بالا نگاه کردم هیچ کس نبود ؛ حتی اثری از صندلی هم نبود ، اثری از بالکن هم نبود ، نه خانه ای و نه باغی . همه جا را ابری غلیظ پوشانده بود . با صدای بلندی صدایش کردم و این صدا آنقدر بلند بود که هراسان از خواب پریدم .
با فریاد من همایون پسر خاله نریمان شتابزده و مضطرب در آستانه در ظاهر شد . او شب قبل برای کمک به خسرو خان در بعضی کارها به آنجا آمده بود و با دیدن من در آن حالت ، با تعجب و دلهره پرسید : « اتفاقی افتاده ارغوان ؟! »
نه . فقط یه کابوس وحشتناک بود . ساعت چنده ؟
هنوز هشت نشده .
با صدای زنگ در هر دو متعجب به هم نگاه کردیم . گفتم : « یعنی صبح به این زودی چه کسی ممکنه باشه ؟! »
همایون گفت : « من میرم درو باز کنم » و به دنبال این حرف از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت . وقتی دوباره به طرف در نگاه کردم ، همایون را دیدم که گیتا هم کنارش ایستاده . همایون گفت : « بلند شو ارغوان برای صبحانه مهمون داریم . من میرم به خاله پروین خبر بدم . »
قیافه گرفته و عبوس گیتا اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . گفتم : « خیلی گرفته به نظر میرسی ، خسته ای ؟! نیما کجاست ؟ »
منو رسوند و گفت میره بیرون کار داره و چند دقیقه دیگه بر میگرده .
اتفاقی افتاده گیتا ؟!

 

...ادامه مطلب...

cool text

تعداد صفحات : 21

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 111
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 663
  • بازدید ماه : 2,480
  • بازدید سال : 16,172
  • بازدید کلی : 378,104
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت