loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 3794 1392/07/05 نظرات (0)
وقتی پشت پنجره اتاقم وایستادم از تعجب میخ شدم ! اصلا فکر نمی کردم حیاط رو اینهمه قشنگ کرده باشند
با توجه به اینکه هوا مناسب بود زندایی می خواست توی حیاط جشن رو برگذار کنه … واقعا پشت کارش حرف نداره
کیمیا هنوز درگیر بود با خودش برگشتم و گفتم :
_چرا انقدر قیافت شبیه پول خورد شده ؟
_کاش می تونستم یکم مثل تو خونسرد باشم
_یعنی نیستی؟
_نه ! همش حرف مفته که ما دو قلوییم و عین همدیگه ، باور کن تو یک در صدم مثل من نیستی
_آره راست میگی فکر کنم اکسیژن به تو دیر رسیده معیوب موندی من که زود به دنیا اومدم سالمم
_بانمک ! نمی فهمی تا چند ساعت دیگه اینجا پر میشه از آدم هایی که می خواهند من و تو رو ببینند ؟ اونوقت انقدر راحت داری ویو اینجا رو بررسی میکنی ؟
_خوب بیان ببینن شاخ که نداریم خواهر من ، مطمئن باش از همشون قشنگتریم
_قربون اعتماد به نفست
_حالا تو مشکلت چیه ؟
_نمی دونم موهام رو چیکار کنم صورتم رو چجوری آرایش کنم
_موهامون که میره زیر شال می بندیمش بالا حالا یخورده هم جلوش رو میذاریم بیرون
آرایشم که تا منو داری غم نخور یه جوری می سازمت که ثریا جونم نتونه بشناست
_تو که راست میگی ، زودتر دست به کار شو تا دیر نشده
_وایسا با سیستم جدیدم یه آهنگ توپ شاد بذارم حال کنیم
_راستی چرا سامان برای من لپ تاپ خریده واسه تو کامپیوتر ؟
داغ دلم رو تازه کرد … رفتم توی موزیک ها و با حرص گفتم “
_چون اصولا ذاتش خرابه ، می خواهد لج منو در بیاره
_ولی وقتی دایی ازش همین سوال رو پرسید گفت کیمیا دانشجوه باید لپ تاپش همراهش باشه اما کیانا که تو خونه است سیستم براش بهتره مدلشم بالاتره
_د نه د باهوش جان ، منظورش این بود که من بی سوادم باید بمونم تو خونه این از سرمم زیاده
_برو بابا ، توام چه برداشتی داریا
_حالا ببین من کی بهت گفتم ، آخرش به تموم حرف های من می رسی که هر چی در مورد سامان خان میگم درسته
_خیله خوب آهنگ چی شد پس؟
_بفرمایید اینم موزیک شاد مخصوص امشب
بلاخره بعد از کلی اذیت کردن و مسخره بازی آرایشمون تموم شد ، اول من کیمیا رو درست کردم چون یکم واردتر بودم بعدش کیمیا الگو زد و من رو آرایش کرد
_چطوره می پسندی؟
_آره عزیزم سخت نگیر گفتم که ما ذاتا خوشگلیم
_راستی کیان نرفتیم یه سر به مامان بزنیم دیدی ؟
_آره دیدیم اما بهتر بود حداقل اون می اومد به ما سر می زد ببینه چیکار می کنیم
_خیلی استرس داره بعد از اینهمه سال و اونهمه ماجرا می خواهد دوباره برگرده توی جمع خانوادگی حق داره حواسش به همه چیز نباشه والا
_اوهوم ، بیا شالت رو سرت کنم ببینم خوب میشه
وقتی هر دومون حاضر شدیم واقعا خوشم اومد از دیدن قیافمون تو آینه ، در نهایت سادگی تو دل برو شده بودیم
جوری که کیمیا مدام لبخند می زد ….
رفتم فضولی پشت پنجره
_کیمیا بیا سامان و مانی رو ببین
_مگه هستن ؟
_آره بابا چند نفری اومدند چقدرم های کلاسن عزیزم
_وای راست میگی ، سامان چه خوشتیپ کرده
_مانی هم همینطور بلاخره از شال ضایع روی گردنش دست کشید
_اتفاقا بهش میاد که
چپکی نگاهش کردم و گفتم :
_تو رو خدا انقدر زود مثل اینا نشو بد پسند
_وا ! خودتی
_گمونم سامان امشب کلی خاطرخواه پیدا کنه
_واقعا ! حالا زیاد نگاهش نکن چشم می خوره بچه مردم
پرده رو انداختم و با ادا گفتم :
_ایش جهنم ، کاش چشمم مستقیم بخوره بهش یه بلایی سرش بیاد تا انقدر لبخند کذایی نزنه … والا !
وقتی مامان اومد دنبالمون از دیدن چهره ی رنگ پریده و ساده اش غصه خوردم … تازه فهمیدم چقدر براش سخته تو این مراسم باشه
_بریم دخترا ؟ چقدر ناز شدید
_خوبی مامان ؟ دستت خیلی سرده ها
_چیزی نیست ، خوبم
_شهره جونم من تو رو می شناسم اضطراب از چشمات داره میریزه
_آره اما دلیلش اونی نیست که شما فکر می کنید
_پس چیه ؟
_دلم می خواست امشب باباتون هم تو این جمع کنارم بود .. انگار جاش از همیشه خالی تره به حمایتش نیاز داشتم
با اینکه نزدیک بود گریه ام بگیره دستم رو انداختم دور شونه اش و گفتم :
_الانم تنها نیستی فدات شم پس این دو تا فرشته چین کنارت ؟
_یکم خودت رو تحویل بگیر مادر
زدیم زیر خنده و با هم رفتیم پایین … هنوز خیلی شلوغ نبود که رفتیم توی حیاط و توسط دایی و آقاجون تک تک معرفی شدیم
چند تا دختری که اونجا بودند همشون یه جورایی خشک برخورد می کردند انگار فقط به هوای مهمونی اومده بودند نه دیدن اقوام تازشون !
زندایی خیلی خوشگل شده بود ولی برام قابل هضم نبود که انقدر راحت بیاد جایی که زن و مرد با هم هستند به هر حال فرهنگ بزرگ شدن ما فرق داشت شاید بخاطر همین بود که اکثرا با تعجب به لباسهامون نگاه می کردند
برام واقعا مهم نبود … من به اصالتم و تربیتی که خانواده کوچیکم بهم داده بود عادت کرده بودم و راحت بودم
خسته شده بودم از بس یه جا وایستادم به مامان و کیمیا گفتم که میرم بشینم
تقریبا شلوغ شده بود و همه سرشون بند بود کسی حواسش به من نبود از دور داشتم سامان رو دید می زدم که دخترای همه مدل چجوری احاطه اش کرده بودند
مانی هم دست کمی از اون نداشت ! فقط به نظرم یکم محجوب تر می اومد
چقدر سامان احمقه که حتی نیومد به ما یه سر بزنه و همش تو جمع دخترا رژه می رفت !
لیوان آب پرتقال رو که گذاشتم روی میز یکی گفت :
_نوش جان
به سمت صدا برگشتم ، یه پسر شاید سی ساله با ظاهر کاملا آراسته و چشمهایی که از نوع خیره شدنشون مشخص بود چقدر وقیحه داشت با لبخند نگاهم می کرد
خیلی عادی دوباره روم رو برگردوندم و گفتم :
_ممنون
_اجازه هست بشینم ؟
چقدرم مبادی آداب بود ! هنوز چشمم دنبال سامان بود
_نه
_بله ؟
به صورت متعجبش نگاه کردم
_منظورم اینه که اجازه صندلی ها دست من نیست
_اوه ! خوب البته حق با شماست … پس با اجازه
می مرد اگه یه صندلی اون طرف تر می نشست ! حالا مامان منو می دید کتلتم می کرد حتما
_تا حالا ندیده بودمتون دوست کدوم یکی از بچه ها هستین ؟
_هیچ کدوم
_پس چطور توی این مهمانی هستین ؟
_مگه شما همه ی مهمونها رو با حفظ سمت می شناسید ؟
حس کردم یکم از لحن تندم سرخ شد اما با آرامش سری تکون داد و گفت :
_البته ! این یه جمع خودمونیه که همیشه پایه های ثابتی داره
_آهان … از این به بعد ما هم پایه ایم
_خودت رو معرفی نمی کنی ؟
_شما بفرمایید
_رامتین افراشته 31 ساله تاجر
خندم گرفت اما به سختی فقط لبخند زدم
_چه جالب !
_چی جالبه ؟
_بیوگرافیتون رو میگم ، منو یاد یه چیزی انداخت
_خوب؟
می خواستم بگم درد اما روم نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده بودم افتادم با این صحنه … که پسره میره دختره رو یه گوشه خلوت گیر میاره و با دو کلوم حرف زدن عاشق هم میشوند !
_شما با آقای افراشته چه نسبتی دارید ؟
_ایشون عموی پدر بنده هستند
وای چه سخت شد … یعنی آقاجون عموی باباش بود حالا باباش کی بود !
_خوشبختم منم کیانا هستم نوه ی عموی پدرتون
چند لحظه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد و یهو گفت :
_واو ! شما دختر شهره هستین ؟
_شما مگه مامانمو می شناسید ؟
_اسمشون رو زیاد شنیدم
والا یه جوری گفت دختر شهره ای فکر کردم همبازی بچگی بودند !
_پس تازه واردی که برای دیدنشون اومدیم شما هستی … خیلی خوشبختم
دستش رو دراز کرد سمتم ، استغفراله توبه توبه !
_منم دوباره خوشبختم آقای افراشته
اخم کرد اما به روی خودش نیاورد ضایع شده ، بلند شد و گفت :
_امیدوارم شب خوبی رو بین ما سپری کنید … باز هم بهتون سر می زنم خانوم زیبا
_مرسی لطف می کنید
می خواستم سر به تنش نباشه پسره ی مغرور ، اینم یکی بود بدتر از سامان … همین که تحویلش نگرفتم زد به چاک
یه دختره با نفرت داشت نگاهم می کرد قشنگ معلوم بود دلش پیش رامتین بوده !!
بلند شدم تا برم پیش کیمیا حوصله ام سر رفته بود …
_اون پسره کی بود پیشت نشسته بود کیان ؟
_رامتین افراشته
_خوب همین ؟
_نه یه صحبت هایی هم در مورد آینده کردیم اگه خدا بخواد امشب تو جمع عنوان می کنیم
_مسخره
_بیا بریم پیش مانی اینها یکم من حالشونو بگیرم
_مگه آزار داری ؟ نمی بینی چقدر اونجا شلوغه من که نمیام
_خودم میرم
_پوف ! وایسا اومدم
خودش می دونست من عاشق اینم که برم حالگیری یه نفره هم از پس همه بر میام بخاطر همین بی حرف اومد
مانی با دیدنمون لبخندی زد و گفت :
_به به ستاره های امشب بلاخره افتخار حضور دادند
سامان سریع برگشت سمتمون …نگاه متعجبش یکم رومون چرخید و بلاخره روی من ثابت موند
خیلی محشر بود اگر الان می تونست تشخیص بده که من کیانام ! مطمئن بودم تعجبش بخاطر لباسمونه که فکر می کرد حتما قراره اونی رو بپوشیم که دیشب دیده
_معرفی نمی کنی سامی جون ؟
سامی جون ! چه دختره صمیمی بود البته اگه از حرف زدنش فاکتور می گرفتی آویزون بودنش به سامان یعنی فوق صمیمی بودنشون !
_حتما ، کیانا و کیمیا دختر عمه های عزیز و البته جدید بنده
هر دو تاشون سری تکون دادند و زیر لب یه احوالپرسی ساده کردند اما یکی دیگه از دخترا اومد جلو و با ذوق گفت :
_وای چه دختر عمه های نازی نصیبت شده سامان الهی که کوفتت بشه
_فکر کنم فامیل خودتم باشن سونیا خانوم
_اون که بله ! یادم رفت خودم رو معرفی کنم من سونیا مشتاق هستم دختر خاله ی سامان و مانی
_خوشبختیم
_الهی چه با هم هماهنگی هم دارینا
سونیا که معلوم بود از ما خوشش اومده پیشنهاد داد تا سر میز بشینیم و بیشتر گپ بزنیم از خدام بود
به نظرم توی برخورد اول بر خلاف همه خیلی خوب خودش رو نشون داد و مهرش به دلم نشست …. یه جورایی منو یاد پری هم می انداخت
با نشستن سامان و مانی اون دو تا دخترا که هنوز درست نمی شناختمشون ببخشیدی گفتند و رفتند
سونیا با خنده گفت :
_اوه اوه بچه ها شانس بیاریم گلاره آمار نده که دکشون کردیم
_ما هم بد شانس !
گفتم :
_سونی جون اونها که خودشون رو معرفی نکردند تو بگو کی بودند ما هم آشنا بشیم حداقل
_فدات شم دیگه بهم نگی سونی
_چرا ؟
_چون یاد گوشیم می افتم ! خوبه منم به تو بگم کیمی یاد بستنی بیفتی ؟
_نه خوب نیست چون من کیانام این کیمیا ست هرجور خواستی صداش کن
_ای داد ، حالا بساط داریم هر دفعه باید تشخیص هویت راه بندازیم اینجا
_یکم که مچ بشیم شناختمون راحت میشه
_خوب پس جای شکرش باقیه … راستی بذار جواب سوالت رو بدم اون دختر مو بلنده که چشمش سبزه نوه ی عمه خانومه
اسمش گلاره است
اون یکی هم که موهاش کوتاه و بلونده و مدام اخم رو پیشونیشه اسمش فرانکه اونم نوه ی عمه خانومه
_اوکی ، ببینم عمه خانومی که میگی امشب هست ؟
_آره بابا مگه نرفتی دست بوسش ؟
_دست بوس !
_آره دیگه رسمه چون از همه بزرگتره و کمتر توی محافل و عموم دیده میشه به محض رویت توی مراسم خاصی از قبیل این جور مهمونی ها کوچکترا سریع به سمتش پر میکشن و دستش رو می بوسن
چندشم شد ، ابروهام رو در هم کردم و گفتم :
_چه چیزا ، ما که از این رسومات نه داشتیم و نه خواهیم داشت
مانی با تعجب پرسید :
_یعنی چی ؟
_خوب مثل آدمیزاد میریم روبوسی دیگه چه کاریه که دستش رو ماچ کنیم حتما
_هه هه جرئت داری ماچ نکن تا آقاجونت بهت بگه چه خبره
_من از این جرئتا زیاد دارم حالا کجاشو دیدی؟
سامان زد به بازوی مانی
_اونجا رو بچه ها جناب افراشته تاجر چه فخری داره می فروشه !
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم منظورش رامتین بود …. سونیا با خنده گفت :
_گمونم هنوز کسی رو مطابق میل مبارک پیدا نکرده ، فعلا که افتخار هم صحبتی با کسی رو نداشته
منم که دیدمش فقط معمولی مثل همیشه بهم سلام کردیم به جون خودم این یکی یه افراشته واقعیه البته از لحاظ گردن و این حرفا
کنجکاو شدم ببینم اینی که میگن افتخار نداده یعنی چی !
_سونی جون مگه اون آقا کیه ؟
_سونی جون و … استغفراله ! ایشون تاجر بین المللی هستند عزیزم بسیار بسیار متکبر و بد پسند
چند ساله که قصد ازدواج داره اونم از بین دخترای فامیل و آشنا اما هنوز کسی رو پیدا نکرده که مورد پسندش باشه
اصولا توی مهمونی ها به جز با آقایون با کسی هم صحبت نمیشه مگر اینکه از نظرش چشم گیر باشه و ارزشمند !
کیمیا زد زیر خنده ، سامان که انگار دل خوشی از رامتین نداشت و دیدنش به مذاقش خوش نیومده بود گفت :
_چی خنده داشت کیمیا ؟
_هیچی ببخشید
_نه بگو ما هم بخندیم کیمی جون من عاشق این بگو بخندام
_آخه سونیا جون خنده دار نیستا
_حالا تو بگو خدا خیرت بده شاید تبسمی بر لب ما اومد
_این آقایی که ازش تعریف کردید اسمش رامتینه ؟
بی تفاوت یه خیار برداشتم و شروع کردم به پوست کندن
_اوا آره کلک تو از کجا می دونی ؟ ببینم رفتی آمار گیری ؟
_نه بابا ! خودش اومد
_کجا اومد ؟
_خوب کیانا نشسته بود اونم رفت پیشش و کلی باهم حرف زدند ….
همه یهو میخ من شدند ، خیاره موند تو دهنم ! سامان مشکوک نگاه می کرد
_چیه ؟ مگه آدم کشتم اینجوری زل زدید بهم ؟
سامان با نیشخند پرسید :
_راست میگه ؟
_آره !
_چی گفت بهت ؟
چه حالی می داد حرصش رو در بیارم ، روی خیارم نمک ریختم و گفتم :
_هیچی خیلی اظهار خوشبختی کرد ، خودش رو معرفی کرد بعدشم گفت حتما تا آخر مهمونی دوباره میاد پیشم همین
_همین !؟ به به اشتباه نکرده باشم زدی به هدف
_با منی سونیا ؟
_بله اما خوب حق داری تعجب کنی … مرسده الان 1 ساله عاشق رامتین شده اما دریغ از یه مکالمه کوتاه مدت …
_مرسده کیه ؟
_همینجاهاست دیدمش نشونت میدم
_حالا مگه این رامتین چه تحفه ایه که اینهمه بهش بها میدین ؟ والا با من که حرف زد همچین تاپ و خاص نبودا
سامان بشکنی زد و خندید
_خوشم میاد دختر عمه جان باهوشی … اینها بیخودی دارن تحویلش میگیرن فقط بخاطر اینکه سعی کرده یکم خودش رو بزرگ نشون بده و بی محلی بده وگرنه من خوب می شناسمش که چه موجود خبیثیه
_واقعا ؟ پس پرا انقدر بهش حسودی میکنی سامان خان ؟
اخم هاش رفت توی هم
_کی گفته بهش حسودی میکنم ؟
_تابلواه بابا ، نه بچه ها ؟
سونیا و کیمیا زدند زیر خنده ، ولی مانی دستش رو گذاشت روی دهنش چون از خشم سامان می ترسید
همین یه جمله که شاید فقط از نظر بقیه مضاح بود و برای خنده ، باعث شد تا سامان بیشتر از قبل باهام لج بشه
خودمم نمی دونستم چرا اما با دلیل یا بی دلیل یا حالا به هر دلیل داشتم یکی یکی دست میگذاشتم روی نقطه ضعفهاش
و تنها چیزی که برام مهم بود کل کل کردن باهاش بود چون خوشم می اومد وقتی برق عصبانیت و نفرت رو توی چشم هاش می دیدم
مهمونی اون شب در حالی تموم شد که سامان دیگه یک کلمه هم باهام حرف نزد حتی توی جمع و بر عکس تصورم رامتین برای خداحافظی توی جمع مستقیم اومد پیش من و کیمیا
و چون می دونست دو قلوییم اما نمی تونست تشخیص بده کیانا کدومه با هر دومون خداحافظی کرد و با امیدواری به دیدار بعدی سامان رو از قبل حرصی تر کرد
و این همونی بود که من می خواستم … حداقل بعد از برخورد امشبم با سامان !
…..
_کیانا همش چند ساعته دیگه اینجام دختر تو چقدر تنبلی دل بکن از اون تخت
چشم هام هنوز بسته بود با التماس گفتم :
_حالا کو تا بعدازظهر یکم دیگه بخوابم میام فقط یکم
_دقت کردی تو همیشه از من خوابالو تری ؟ به درک بگیر بخواب من میرم پایین
وقتی صدای بسته شدن در اومد چشم هام رو باز کردم
خوب حق داشت بعدازظهر می رفت اصفهان و معلوم نبود دوباره کی ببینیم همدیگه رو اونوقت من تا لنگ ظهر خوابیده بودم
چون دیشب ذهنم درگیر اتفاقای مهمونی بود و نزدیک صبح خوابم برد … بلاخره هر جوری بود بلند شدم و بعد از گرفتن دوش و آماده شدن رفتم اتاق کیمیا
داشت ساک جمع می کرد
_خسته نباشی کمک نمیخوای ؟
_چه عجب ما شما رو دیدیم ، نه کمک نمی خوام همین که اینجا باشی کفایت می کنه
نشستم روی تختش و همونجوری که نگاهش می کردم گفتم :
_نمی ترسی با هواپیما می خوای بری؟
_دفعه ی اوله مگه میشه استرس نداشته باشم ؟ ولی راستشو بخوای بیشتر خوشحالم که قرار نیست با اتوبوس اینهمه راه رو گز کنم
_آره راست میگی
_چته انگار پکری؟
_تو که داری میری ، مامان که کلا این روزا حواس درست و حسابی نداره خوب معلومه پکر میشم و دلم می گیره
_مگه قبلا چیکار می کردی ؟ تازه الان که سرگرمی بیشتری داری
_کدوم سرگرمی؟
_سامان رو میگم ، از صبح تا شب پی کل کل کردن و لجبازی باهاشی
_اون که نباشه من راحتترم
_آره تو گفتی و منم باور کردم
_مهم نیست باور نکن
_راستی کیانا اتاقم رو قفل میکنم کلیدش رو میدم بهت اینجوری خیالم راختتره
_وا ! مگه تو اتاقت جواهرات داری ؟
_نه بابا ولی میدونی که روی وسایلم حساسم
خندم گرفت
_کیمیا جونم تا دیروز که من و تو توی اتاق 6 متری بودیم همه زندگیمونم تو یه کمد فسقلی بود که اونم نه قفل داشت و نه کلید ، اون موقع حساس نبودی الان شدی ؟
_جنبه داشته باش ، انقدر گذشته رو به رخ نکش الان مهمه که کلا مستقل شدیم … افتاد ؟
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم ، چون واقعا نفهمیدم منظورش از این که گفت گذشته رو به رخ نکش الان مهمه چی بود !؟
من و سامان و کیمیا با هم رفتیم فرودگاه ، هنوز ازش جدا نشده بودم دلم براش تنگ شده بود شاید چون ایندفعه خیلی با هم بودیم با کلی خاطره ی جدید
هر چی بود دل کندن خیلی سخت شده بود ، وقتی بغلش کردم چند دقیقه هر دومون بی حرکت موندیم تا اینکه کیمیا فشاری به بازوهام آورد و گفت :
_زود به زود زنگ میزنم غصه نخور
بدون حرف از بغلش اومدم بیرون ، خیلی طول نکشید که خدافظی کردیم و دسته ی بلند چمدونش رو روی زمین کشید و رفت
داشتیم از سالن فرودگاه می اومدیم بیرون که گوشی سامان زنگ خورد
_کیمیاست نکنه چیزی جا گذاشته
مشکوک شدم ، چرا به من زنگ نزده بود ! نمی دونم چی گفت که سامان بلند زد زیر خنده اما تا دید من دارم نگاهش می کنم رفت اون طرف تر و آروم صحبت کرد
منتظر شدم ببینم چه خبره …
_بریم کیانا ؟
_کجا؟
_اصفهان ! خوب خونه دیگه
_کیمیا چیکار داشت ؟ حالش خوب بود ؟
_آره بابا یه سفارش داشت که یادش رفته بود بگه
_خوب ؟
_قبلنم فضول بودی
_آره هنوزم هستم !
_خوشبحال من … بیا بریم که کلی کار دارم
دوست نداشتم بیشتر از این کنجکاوی کنم دیگه چیزی نگفتم ، سوار ماشین شدم و کمربندم رو بستم
_نمی شینی پشت فرمون ؟
_نه حسش نیست
_اوهو ! خدا بد نده دیشب که خوب آتیش می سوزوندی
_خدا به تو که امروز حال خوبی داده بر عکس دیشب
_چطور؟
_آخه مثل برج زهرمار بودی حالا چی شده یهو شارژ شدی ؟
ابروهاش رو داد بالا و با شیطنت گفت :
_دیگه دیگه
می دونست فضولم بخاطر همین داشت اذیت می کرد ، گوشی جدیدم رو آوردم بیرون و شروع کردم به بازی کردن
بعضی وقتها بی محلی از هزار تا جواب دندون شکن بهتر عمل می کنه
بعد از شام یکم به گوهر کمک کردم و رفتم مستقیم توی اتاقم ، نشستم پشت کامپیوتر و تا می تونستم از نت استفاده کردم
چون تا ظهر خوابیده بودم تقریبا سرحال بودم
فکر کنم نزدیکای ساعت 12 بود که مثل هر شب چراغ ها خاموش شد …
داشتم چند تا آهنگ جدید دانلود می کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
سامان بود
جای کیمیا خالی نباشه ، میگم نترسی امشب اون بالا تنهایی !!!
چقدر بیشعوره ها ، اصلا یادم نبود که امشب تنهام ، همون لحظه ترس افتاد به جونم
تازه فهمیدم کیمیای احمق چرا به سامان زنگ زده بوده ، مثلا می خواسته بهش سفارش کنه که من از تنهایی می ترسم مواظبم باشند
خدایا بزن منو نصف کن با این فک و فامیلی که دارم
دوباره اس زد …
فکر کنم عمه هنوز بیدار باشه پاشو برو پیشش تنها نمون ، بلاخره جنی روحی شبحی چیزی ممکنه از پنجره اتاقت بیاد تو از ما گفتن بودا !
همه ی مزخرفاتش یه طرف این شکلک خنده ای که آخرش گذاشته بود یه طرف ، یعنی رو اعصاب بود
براش نوشتم
منو نترسون پسردایی ! یه هفتست دارم با یه هیولا زندگی می کنم که از صد تا شبح وحشتناک تره
فکر کنم زیادی تند رفتم ولی حقش بود ! سریع جواب داد
بپا نصف شب زیادی جیک جیک نکنی هیولا بیدار بشه ،شب عالی متعالی
گوشی رو پرت کردم روی تخت و دوباره نشستم پشت کامپیوتر ، پسره ی پررو …
سعی کردم بیخودی ترس به دلم راه ندم و سرم رو با چرخیدن روی نت گرم کنم ، به ساعت هم نگاه نمی کردم
بدبختی اصلا خوابم نمی اومد ، داشتم روی وبلاگ مطالب ادبی می خوندم که حس کردم یه چیزی داره سمت پنجره تکون می خوره
سریع برگشتم و با دیدن پرده ی اتاق که باد کولر داشت حرکتش می داد یه نفس راحت کشیدم
کامپیوتر رو خاموش کردم و رفتم سر جام دراز کشیدم شاید اگر می خوابیدم بهتر بود ، هندزفری گذاشتم توی گوشم و آهنگ هایی رو که دوست داشتم آوردم
چند شبی که اینجا بودم چراغ خواب نزده بودم چون نور چراغ های توی باغ تقریبا اتاقم رو روشن می کرد
چشم هام بسته بود که با حس تاریک شدن یهو بازشون کردم ، فکر کردم برق ها رفته اما کولر روشن بود
بلند شدم رفتم پشت پنجره ، بعنی چی شده؟ بدبختی من که یکی دو تا نیست … حالا این وقت شب چراغ خواب از کجا گیر می آوردم ؟
می خواستم برق اتاق رو بزنم که یکدفعه کولر هم خاموش شد ، کوبیدم تو سرم
یا خدا یعنی برق رفت ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم … تنها نوری که یکم دلگرمم می کرد صفحه روشن گوشیم بود
نمی دونستم چیکار کنم ترس از تنهایی یه طرف حالا تاریکی هم بهش اضافه شده بود
رو تخت نشسته بودم و با چشم های وحشت زده داشتم همه جای اتاق رو نگاه می کردم شاید منتظر ظاهر شدن شبحی چیزی بودم
گوشی توی دستم لرزید جیغی کشیدم و انداختمش روی زمین ، اصلا حواسم به ویبره اش نبود … سکته کردم
دولا شدم و برداشتمش یعنی نصفه شبی کدوم بیکاریه
باید حدس می زدم سامان باشه ، پیام داده بود
_چه شانسی داری ، برق رفت !
_رفت یا تو کنتور رو زدی تا منو اذیت کنی؟
_من حوصله ندارم گوشیم رو بزنم به شارژ ، اونوقت بخاطر تو میرم ته باغ کنتور می زنم ؟ بیخیال
_بهرحال امیدوارم تو برنامه ریزیات موفق باشی ، حیف که برق نیست بیشتر از این پای سیستم باشم میرم بخوابم شب بخیر
چند دقیقه طول کشید تا جوابش برسه
_یه روز یه دختره بود که زیاد دروغ می گفت فکر می کرد کسی نمی فهمه ، یه شب دختره راستکی گفت داره دق میکنه از ترس اما دیگه کسی حرفش رو باور نکرد آخرشم بیچاره از ترس دق کرد و مرد .
اِاِاِ ! عجب آدمیه ، خودت بمیری ..منو با چوپان دروغگو مقایسه میکنه
_یه پسره بود خیلی پررو بود یه دختره که از اونم پررو تر بود روش رو جوری کم کرد که حالا پسره هر روز دنبال یکم رو می گرده ، اگر تونستی کمکش کنی خبر بده
می دونستم دارم چرت و پرت می نویسم ولی بهتر از هیچی بود ، حداقل سرم گرم بود ترس یادم می رفت
_آخی ، پسره رو ولش کن آدرس دختره رو بهم بده البته اگر توهم نزدی و همچین دختری پیدا میشه ، بابا بخدا ارزش داره
خندم گرفت ، بعضی وقتها خودمم نمی تونستم بفهمم سامان زبون درازتره یا من !
هنوز داشتم به جوابش فکر می کردم که خوابم گرفت چشمم به گوشی بود اما گیج خواب بودم
نمی دونم چقدر گذشته بود که با لرزش گوشی که رو پتوم بود از خواب پریدم … بدون اینکه به ساعت یا حتی شماره نگاه کنم دکمه رو زدم صدام رو یکم صاف کردم و گفتم
_الو
فکر کنم سامان بود ، با شنیدن صدای خواب آلودم خندید و گفت :
_شب بخیر
نفهمیدم قطع شده بود یا نه ولی گفتم روانی و دوباره خوابیدم !!!
متاسفانه صبح سامان رو ندیدم تا از خجالت مسخره بازی دیشبش در بیام ، اگر حرفی نمی زدم حتما قصد داشت امشب یا شب های بعد از نقطه ضعفم سو استفاده کنه و با یه پارچه سفید نازل بشه ایندفعه وسط اتاقم
البته هنوزم نمی دونستم که واقعا برق رفته بود یا کار سامان بود !
به هر حال از شانس خوب من اون شب اصلا خونه نیومد ! زندایی گفت بهش زنگ زده و گفته با چند تا از دوستاش میره شمال تا یه آب و هوایی عوض کنه
همیشه از این پسرا که یهو تصمیم می گرفتند با دوستاشون مجردی بروند مسافرت دل ناخوشی داشتم من اگر یه روز بچه دار می شدم و از این کارا می خواست بکنه حتما می زدم لهش می کردم
اصلا چه معنی داره آدم بی خانواده بره خوش گذرونی .. والا !
گرچه استثناعا نبود سامان راحتی زیادی برای من داشت چه از نظر حجاب چه از نظر آسایش
اون شب هم با خیال راحت رفتم تو اتاق مامان و پیشش خوابیدم
……..
البته بعد از دو روز فهمیدم که واقعا وقتی سامان نبود آدم حوصله اش بدجور سر می رفت
باید یه فکری به حال خودم می کردم نمی تونستم که همیشه بیکار بشینم تو خونه
دلم گرفته بود دوست داشتم برم بیرون یه آب و هوایی عوض کنم اما نه تنهایی
مامان و زندایی توی سالن نشسته بودند ، جدیدا ثریا جون صبح ها یکم زودتر از خواب بیدار می شد شاید بخاطر حضور ما بود
رفتم نشستم رو مبل و گفتم :
_شما خسته نشدید اینهمه اینجا نشستید ؟
زندایی که داشت سوهان ناخن می کشید با لبخند گفت :
_عزیزم ما که تازه اومدیم توی سالن
_منظورم اینه که بریم بیرون یکم دور بزنیم حوصله ام سر رفته
_خوب برو دخترم مگه کسی مانعت شده ؟
_مامان جون دوست دارم با شما برم ، مگه من بی خانواده ام
_وای شهره بخدا خیلی دختر ماهی داری ، این سامی تو عمرش نشده یه بار بیاد پیشنهاد بده خانوادگی بریم بیرون
_از بس که خودخواهه
_اِ ! کیانا نگفتم اینجوری حرف نزن ؟
_خوب راست میگه
_حالا که معلوم شد راست میگم بلند بشوید بریم دیگه
_کجا کیانازی ؟
_یه جای خوب به من اعتماد کنید پشیمون نمی شوید
دوتایی لبخند زدند و موافقتشون رو اعلام کردند ، از آقاجون و گوهرم خواستم تا بیاند و تنها نمونند تو خونه اما قبول نکردند
گوهر که مثل همیشه درگیر کاراش بود آقاجون هم به قول خودش اعصاب ترافیک و دود و آلودگی رو نداشت
این شد که نیم ساعت بعد 3 تایی نشستیم توی ماشین و راه افتادیم …رفتم اما بهشون نگفتم کجا
مطمئن بودم مامان می دونه وقتی دلم می گیره کجا آرامش رو حس می کنم اما زندایی هر چی بیشتر به سمت پایین شهر می رفتیم متعج تر می شد آخرشم نتونستن فضولی نکنه و گفت :
_مطمئنی می خوای ببریمون تفریح ؟
_بله یکم تحمل کنید دیگه می رسیم
شونه ا ی انداخت بالا و به بیرون نگاه کرد …ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و اومدیم بیرون
چشمم مدام به ثریا بود دوست داشتم عکس العملش رو ببینم ، کاملا از رفتاراش مشخص بود که جایی رو که اومدیم دوست نداره اما بخاطر دل من سکوت کرده
وقتی رفتیم توی بازار یه لحظه ایستاد و به اطرافش نگاه کرد
_چقدر آشناست
_واقعا نفهمیدین کجا اومدیم ؟
_نه !
_خوب الان دیگه متوجه میشوید
_امان از تو کیانا
داشتم به هوشش شک می کردم که یکدفعه گفت :
_وای خدای من اینجا که شاه عبدالعظیمه
مامان خندید
_خسته نباشی !
_میدونی چند ساله که حتی از این طرفا رد نشدم ؟ خیلی تغییر کرده … آخی چه خاطرات دور و قشنگی از بازار اینجا دارم
_یکم تند تر بیایید دیگه الان شلوغ میشه ها وقت نمازه
_مگه میخوای بری توی حرم ؟
_ میشه نرفت زیارت ؟
_من نمیام
_چرا ؟
_شما برید من اینجا ها قدم می زنم تا برگردید
_بدون شما که نمیریم
_کیانا اصرار نکن شاید دوست نداره بیاد
دستش رو گرفتم و گفتم :
_یعنی واقعا نمی خوای بیای تو رو ببینی زندایی ؟
مردد بود مثل آدمی که هوس چیزی رو می کنه اما روش نمیشه از هوسش حرفی بزنه مبادا دیگران مسخره اش کنند
بی توجه به اشاره های زیر زیر مامان دستش رو کشیدم و با خودم بردم ، می دونستم که دلش هوایی شده حالا که تا اینجا اومده
نزدیک در ورودی بودیم که زیپ کیفم رو باز کردم ، چادرم رو آوردم بیرون و سرم کردم
_الهی چقدر ناز شدی تو
کاش خانواده ام یکم مثل زندایی منو تحویل می گرفت ، در اون صورت الان یه کاره ی مملکت بودم بخدا
_مرسی
_من که چادر ندارم فکر کنم راهم نمی دهند
_چرا اینجا خودش چادر داره ازشون می گیریم
_از اینا خوشم نمیاد
_پس چیکار کنیم ؟
مامان با دست به یکی از مغازه ها اشاره کرد و گفت :
_میخریم
_آفرین مامان شهره
_واقعا !؟ یعنی من چادر بپوشم ؟
_فکر کنم خیلی بامزه بشوی ثریا
ابروش رو دقیقا مثل سامان داد بالا و با لبخند گفت :
_باشه امروز خودم رو می سپارم به شماها …بخریم!
متاسفانه خریدمون انقدرام جالب نبود چون چادرای دوخته شده یکم تنگ بود اما مرده از ما هم اراده اش قوی تر بود انقدر گشت تا بلاخره یکی سایز زندایی پیدا کرد و خیال خودش و ما رو راحت کرد !!
بعضی وقت ها دل یه بچه رو که با یه اسباب بازی یا گردش کوتاه شاد می کنی انگار خودت بیشتر از اون احساس ذوق زدگی داری
اون روز منم همین حال رو داشتم ، وقتی با مامان توی سرویس بهداشتی بعد از چندین سال به زندایی یاد دادیم که چجوری وضو بگیره
وقتی با چادری که خیلیم بهش می اومد توی حیاط حرم راه می رفت و با اشکی که ته چشمش موج می زد خیره شده بود به رو به رو
وقتی توی صحن به زن های دیگه که تو اوج سادگی زیر لب با خدای خودشون نجوا می کردند زل زده بود و شاید پیش خودش حسرت می خورد از اینهمه غفلت
واقعا خوشحال شدم که آوردمش اینجا ، حالش غریب بود !
یاد این شعر محمد علیزاده افتادم که عاشقش بودم
منم مثل تو مات این قصه ام
توام مثل من امشبو دعوتی
درست تو همین ساعت و ثانیه
سزاوار زیباترین رحمتی
تو این حس و حال عجیب و غریب
دو تا بال می خوای که رو شونته
تو از هر مسیری بری می رسی
تو از هر دری بگذری خونته
از این سفره ها معجزه دور نیست
ببین دست دنیا تو دست منه
دعا می کنم تا اجابت بشه
دعا می کنم چون دلم روشنه
من از عشق بارون به دریا زدم
به بارون و به آسمون دعوتیم
چه مهمونیه با شکوهی شده
تو این لحظه هایی که هم صحبتیم …
2 ساعتی بود که نشسته بودیم ، هم نماز خونده بودم هم زیارت نامه دیگه داشتم با فضولی به این و اون نگاه می کردم
زندایی دل نمی کند ، منم دلم نمی اومد مدام بهش ساعت نشون بدم … صبر کردیم تا هر وقت خودش خواست بریم
و بلاخره گرسنگی باعث شد تا یادش بیاد چه خبره … موقع برگشتن بهشون گفتم :
_یه دقیقه اینجا وایستین تا من یه عکس بگیرم ازتون
_آره بگیر می خوام عکس ثریا رو با چادر به شهرام نشون بدم
یعنی من شیفته ی ژست های زندایی شده بودم ! جوری قیافه می گرفت که انگار توجیح نشده بود کجا وایستاده
از حرم مستقیم رفتیم یه رستوران و ناهارمون رو خوردیم بعدم به پیشنهاد من کلی توی بازار چرخیدیم
دیگه نزدیک غروب بود که رسیدیم خونه ، زندایی قبل از اینکه پیاده بشه دستم رو گرفت و گفت :
_کیانا جان شاید باورت نشه سال هاست که نصف دنیا رو چرخیدم و مدام توی سفر بودم تا خوش بگذرونم
بدون داییت و سامان یا حتی با اونها ، اما به جرات میگم فقط امروز بود که توی ذهنم موندنی شد
یه حس آشنایی رو سراغم فرستادی که اصلا یادش نبودم ، یاد بچگی هام که با مامانم و آقاجون و بچه های دیگه سوار بنز مشکیمون می شدیم و از اون سر تهران می رفتیم شاه عبدالعظیم افتادم
مامانم برام یه چادر سفید کوچیک دوخته بود که عاشقش بودم ، هر وقت می رفتیم زیارت سرم می کرد
فکر کنم یه عکس دسته جمعیم داریم که همون موقع ها گرفتیم باید بگردم و پیداش کنم
خلاصه که ازت ممنونم عزیزم ، اصلا تصور نمی کردم یه روز به این خوبی رو برام بسازی پر از خاطره و پر از یادآوریه سنت های دوست داشتنی
انقدر تشکر کرد که دیگه مونده بودم چی بگم ! بیچاره دلش پوسیده بوده و کسی خبر نداشته
کاش گوهر و آقاجونم می بردیم اونجوری بیشتر بهم می چسبید
تازه رفته بودم توی اتاقم و داشتم لباس عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد سامان بود
_بله ؟ …الو
کسی جواب نمی داد ، فقط یه صداهای مبهمی می اومد انگار شلوغ بود … یه موزیک خیلی تندم داشت پخش می شد
حدس زدم اشتباهی دستش به دکمه ای چیزی خورده شماره من رو گرفته خواستم قطع کنم که یه صدای نازک دخترونه گفت :
_به افتخار سامی جون
بعدم صدای دست اومد ، نمی دونم چرا اما دیگه نخواستم گوش بدم و قطع کردم
سامی جون ! می بینم که با دوستاش رفته شمال داره خوش می گذرونه اما حتما داشت می رقصید که اینجوری به افتخارش دست زدند و تحویلش گرفتند .. والا !
از تصورش موقع رقصیدن خندم گرفت … روسریم رو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم جلوی آینه
چشم هام ریز کردم و به خودم گفتم :
_ کیانا نیستی اگر از ماجرای شمال رفتن سامان سر در نیاری !!!
روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومده
تازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !
روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !
فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتم
به ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اش
اخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهش
فکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتم
آبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنم
اعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبود
گوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !
_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم
_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه
_الهی بمیرم الان اومدم
دیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم
_سلام
_علیک سلام
دوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر
_کسی خونه نیست ؟
_نه رفتند بیرون
_تو چرا نرفتی ؟
_حوصله نداشتم
انگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید
_چرا ؟
_باید بگم ؟
_بگی بد نیست
_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !
گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت
_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟
_یکم
لیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست
_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدم
ایش ! بچه ننه … نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم
_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟
چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست
_خوب آره
_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟
_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره مخصوصا وقتی با بچه ها دور هم جمع میشیم دیگه واقعا بعد از چند روز نابود میشه آدم
_چه جالب
_چرا حرفتُ می پیچونی ؟
_کدوم حرف؟
_همینی رو که میخوای بگی اما نمیگی
نمی دونستم از خودش بپرسم مستقیم یا نه ، دلم رو زدم به دریا و گفتم :
_واقعا شمال بودی اونم با بچه ها ؟
_شمال و جنوبش مهمه یا با بچه ها بودنش ؟
_هیچ کدوم مهم نیست ، همینجوری می پرسم
_آهان ! توام که فضول نیستی
دوباره می خواست بره رو اعصابم
_با همه ی دخترا اینجوری بی ادب حرف می زنی ؟
_نه اصلا ! با هر کسی مدل خودش حرف می زنم
_چه سیاست مدار و کار کشته !
_میگم از چیزی ناراحتی ؟ قشنگ معلومه داری میمیری از کنجکاوی
_به تو ربطی نداره
_حالا چرا انقدر حرص می خوری ؟
_بازم به تو ربطی نداره
_ای بابا ! من نمی دونم چرا تو اینهمه دختر شیک و با کلاس و خوش سر و زبون چرا تو یکی شدی دختر عمه ی ما
بلند شدم و با حرص گفتم :
_از سرتم زیاده ، در ضمن اگه شیکی و با کلاسی به سامی جون سامی جون گفتن باشه که میخوام صد سال بی کلاس بمونم
زد زیر خنده ، تو دلم گفتم کوفت یرگشتم برم که گفت :
_لابد من پشت تلفن به تو گفتم روانی !
ای وای فکر می کردم اون شب قطع شده بود و نشنیده
_بعدشم کی به من گفته سامی جون خودم خبر ندارم ؟
_از همسفرات بپرس
_ببین من واقعا شمال بودم اونم با دوستام چرا سعی داری یه سفر کوچیک رو انقدر مرموز کنی ؟
_برو بابا هنوز انقدر بیکار نشدم بشینم وقت بذارم برای این چیزا
_پس چرا انقدر کنایه میزنی ؟
دستم رو زدم به کمرم و مثل کسی که به برگ برنده داره گفتم :
_چون وقتی گوشیت دست دوست دخترت بود اشتباهی شماره ی من رو گرفت ، منم اتفاقی شنیدم صدای قشنگش رو
چه مجلس گرم کنم هستی سامی جون
چشم هاش رو ریز کرد یکم فکر کرد و گفت :
_کدوم دوست دخترم رو میگی ؟ اکثرا بهم میگن سامی جون
وای خدا چقدر وقیح بود …
_واقعا که
خوشش می اومد لج من رو در بیاره … دوباره نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم و شروع کردم کانال عوض کردن
_حالا جدی یه سوال بپرسم ؟
چیزی نگفتم ، مثلا صداتُ نمی شنوم !
_کیانا تو خودت دوست پسر نداری ؟
_چرا دارم
_اسمش چیه ؟
_به تو چه
_ببین چه بی ادبی دخترم
_خوشبحال تو که مودبی
_جدی پرسیدما
_ما مثل بعضیا نیستیم که وقت و بی وقت شب و روز تابستون و زمستون سر کار و وقت بیکاری مدام دوست عوض کنیم
کلا گروه خونیمون به این جلافت بازیا نمی خوره خدا رو شکر
_باور نمی کنم
_مهم نیست هر جور راحتی
_مگه میشه ! تو که ماشالا از زبون چیزی کم نداری ، قیافه هم که ای بگی نگی داری ، پس چجوریه که کسی تا حالا بهت پیشنهاد نداده ؟
دیگه داشت جیغم در میومد
_قیافه ام خیلیم از دوست دخترای مزخرف تو بهتره ! پیشنهادم بدن آدم حسابشون نمی کنم فضول
_اوهو کی میره اینهمه راهو ، میگم تو خونه نشستن روی اعصابت اثر گذاشته ها
_تو خونه بودن بهتر از دور دور کردن با دوستای ناشایسته ، در ضمن به کوریه چشم بعضیا قراره برم سرکار
_واقعا !؟
چه دروغی گفتما ، نمی دونستم چجوری جمعش کنم
_بله
_نکنه بازم میخوای راننده بشی ؟ همیشه که شانس نمیاری رئیست مثل من باشه از فرش بیارت رو عرش
جوش آوردم کنترل رو پرت کردم و بالا سرش وایستادم ، صدام رو بردم بالا:
_واقعا حرف زدنت خجالت آوره ، مطمئن باش اگر صد سال دیگه هم راننده بودم بهتر از این بود که پام رو بذارم رو عرشی که توام توش پرسه میزنی
انقدر خودخواه و گستاخی که هیچی رو جز خودت نمی بینی فکرم میکنی همه مثل خودتن !
اما کور خوندی آقای سامان افراشته من یکی با دخترای دیگه ای که تا حالا دیدی زمین تا اسمون فرق دارم و مطمئن باش که از پس تو و همه ی اخلاقای مزخرفت برمیام
برگشتم برم که گفت :
_این یکی رو تو کور خوندی
_حالا می بینیم !
جنجال کوچیکی که بینمون پیش اومد باعث شد تا یه حس بدی ازش به دل بگیرم ، واقعا دوست داشتم سرش رو بکوبم به طاق حالا هر جوری که بود
و اصلا فکرشم نمی کردم تصمیم جدیدم واقعا بتونه حالش رو بگیره !
_بهتره با آقاجون صحبت کنی عزیزم مطمئنم اون کارای بهتری میتونه بهت پیشنهاد بده
_ولی دایی مگه کار توی هتل یا شرکت چه اشکالی داره ؟
_شرکت که دست سامانه باید با خودش حرف بزنی ، کار توی هتل هم با رشته ی تحصیلی تو هست اما بازم میگم اول با آقاجون مشورت کن و نظرش رو بپرس چراش رو بعدا می فهمی
_باشه چشم هر چی شما بگید
اینجوری شد که طی یه پاس کاریه جانانه بعد از شام رفتم پیش آقاجون که از شانس خوبم مامان هم اونجا بود
وقتی بهش گفتم که دنبال یه شغل خوب و مناسبم یکم فکر کرد و گفت :
_شهرام خوب کاری کرد ، صبح بیا تا برات بگم باید چیکار کنی
_چشم !
اینها از اداره های دولتی هم سخت تر استخدام می کردند بخدا ، باید به همشون رو می انداختی انگار … والا
ا
_چشـــم
و صبح وقتی رفتم پیشش گفت :
_دیشب که گفتی دنبال کار می گردی یاد چیزی افتادم ، راستش رو بخوای یه کاری هست که خیره مرد عملش هستی یا نه ؟
خندم گرفت
_یعنی باید برای کسی آستین بزنم بالا !؟
آقاجون هم خندید و سرش رو تکون داد
_امان از دست تو ! نه دخترم ، هر خیری که ازدواج نیست این کار یه جور خیراته برای پدر خدا بیامرزم
نکنه می خواست بگه حلوا بپزم !؟ ادامه داد :
_راستش ازت می خوام که بری پیش برادر بزرگم و باهاش صحبت کنی تا سهمی رو که قرار بود از ارثیه ی پدرم در راهش صرف امور خیر بشه بلاخره پرداخت کنه
_من ؟!
_بله
_چرا به سامان نمیگید یا دایی شهرام ؟
_سامان کلا از این جربزه ها نداره چون خیلی مغروره داییتم یه بار چند سال پیش رفت و بی جواب برگشت …من هم خیلی وقته ندیدمش از هم کدورت به دل گرفتیم
به هر حال بنظرم حالا تو تنها کسی هستی که باید بره پیش بهادر و باهاش صحبت کنه حتی اگر موفقم نشدی اشکالی نداره
اما در صورت موفقیت مطمئن باش چیزی بهت میدم که ارزش زحمتت رو داشته باشه
موندم چه جوابی بدم !
_ولی من اصلا این برادر بزرگتر شما رو ندیدم ، حتی نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم تازه حتما عمو بهادرم من رو نمی شناسه و به حرفم توجهی نمی کنه مخصوصا با این سن کمم
_اتفاقا من اخلاق اونو خوب می شناسم ، اگر صد سال من و بچه هام رو ببینه بیخودی می افته روی دنده ی لجبازی اما با دیدن تو شاید یه نتیجه ای داشته باشه
_میشه یه چیزی بپرسم ؟
_بپرس بابا
_شما به من اعتماد دارید که می خواهید این کار رو انجام بدم ؟
_راستش وقتی اونروز اومدی و تونستی من رو راضی کنی به دیدن مادرت ، فهمیدم دختر زرنگی هستی حالا هم می دونم خون من توی رگ هات هست و اگر بخوای بهادر رو هم راضی می کنی
نیاز داشتم فکر کنم چون بنظر مسئله ی ساده ای نبود ! اما از طرفی روم نمیشد حرف آقاجون رو زمین بندازم مخصوصا که منتظر ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد
با تردید گفتم :
_هر کاری بتونم می کنم ، فقط اگر میشه یکم برام توضیح بدید ….
تازه فهمیدم که بهادر برادر بزرگ آقاجونه و عمو فرخ پدر زندایی ثریا برادر کوچیکه بوده … سال ها پیش پدرشون وقتی هنوز زنده بوده تقسیم ارث می کنه تا بعد از مرگش مطمئن باشه که بین 3 تا پسر و تک دخترش درگیری ایجاد نمیشه
اما با بخشیدن یکسان اموال به پسرهای کوچیکتر و بخشیدن سهم اضافه تر و قابل توجه تری از ارث به بهادر فقط به حکم ارشد بودن بعدها می فهمه که در حق بچه های دیگه اجحاف کرده و پشیمون میشه
مخصوصا وقتی که سال های اخر عمرش زمین گیر میشه و تنها کسی که حمایتش رو دریغ میکنه بهادر بوده و بس !
و همون موقع به آقاجون وصیت می کنه تا حداقل یک سوم زمین هایی رو که در تبریز داشته و به پسر ارشد داده بوده با رضایت پس بگیره و خرج امور خیر بکنه تا روحش بعد از مرگ آرامش داشته باشه
و این میشه آخرین وصیتی که بعد از سالیان سال هنوز آقاجون در حسرت عملی کردنش بود و بهادر خان همچنان مخالفت می کرده چون راضی نمی شده به هیچ وجه از سهم خودش دست بکشه
و اشتباهی که عمو بهادر انجام میده تکرار دوباره ی سرنوشت خودش و پدرش بوده وقتی که اموالش رو به تک پسرش می بخشه و اون حتی راضی نمیشه از پدر خودش نگهداری کنه و اینجوری میشه که در سنین پیری تنها و شکست خورده توی خانه ی سالمندان زندگی می کنه
البته اونجوری که آقاجون می گفت این عمو بهادر یه دختر هم از زن دومش داره که از مهر و عاطفه ی پدرش آنچنان که باید بهره ای نبرده حالا دلیلش چی بوده هنوز نمی دونستم !
خیلی سخت بود برام چون هیچ شناختی نداشتم از این عموی به ظاهر خشن و غیر قابل انعطاف ، توی آشپزخونه نشسته بودم
فکر می کردم و نگاهم به دستای گوهر بود که ماهرانه داشت سبزی پاک می کرد مثل مامان !
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو زدم زیر چونه ام
_چی شده مادر که اینجوری از ته دل آه میکشی ؟
_هیچی می خواهم یه کاری رو شروع کنم ولی هر چی فکر می کنم می خورم به در بسته
_خوب بسم الله بگو و قدم بردار از اینجا نشستن و آه و ناله کردن که چیزی پیش نمیره عزیزم
_گوهر خانوم شما عمو بهادر رو می شناسی ؟
از بالای عینکش نگاهم کرد
_مگه میشه نشناسم ؟ حرفا میزنیا
_چجور آدمیه ؟
_نمی دونم والا غیبت نکنم بهتره
_غیبت چرا ! راستش آقاجون یه چیزی ازم خواسته که مربوط میشه به همین عمو بهادر بخاطر همین می خواهم یکم اطلاعات بگیرم
_هان ، فهمیدم تا تهش رو … من که میگم اینبارم فقط سرشکستگی میمونه برای آقا ، این بهادر خان اگر پسر خلفی برای بابای خدا بیامرزش بود و دلسوز بود همون موقع که دست کمک گرفت سمتش جوابش رو می داد نه حالا بعد اینهمه سال
_گذشت زمان همه ی آدم ها رو عوض می کنه گوهر جان
_خدا بهتر می دونه ، والا من که همیشه از اخم هاش می ترسیدم پسرش اردلانم مثل خودش بود لجباز و یکدنده
وقتی پول های باباش رو هاپولی کرد به بهانه ی زنش بلند شد جمع کرد و رفت فرنگستون ! اما پسرش بعد از اینکه درسش رو تموم کرد برگشت …بازم گلی به گوشه ی جمال این یکی بخدا
_پسرش کیه ؟
_آقا رامتین
_اِ راست میگی ؟! رامتین نوه ی عمو بهادره
_آره دخترم تنها نوه ی پسری
_ایول
_با من بودی ؟
_نه نه … خوب می گفتین
_هیچی دیگه از وقتی من یادمه این دو سه تا برادر سر چند تیکه زمین دعوا داشتند و دارند که چی که بهادر باید اینها رو بده به مردم بدبخت بیچاره تا باباش اون دنیا در امون باشه
_این زمین ها تو تبریزه؟ هنوز فروخته نشده ؟
_تبریزه ، کار خدا هنوز سر جاشه یعنی معامله نشده
_که اینطور
_بله بلاخره توی هر کار خدا یه حکمتی هست و از آینده کسی خبر نداره تازه مادر آدم چوب همه ی کاراش رو می خوره
از هر دستیم که بدی از همون دست میگیری … شاعر میگه تو نیکی میکن و در دجله انداز …اصلا تا بوده همین بوده و تا هست همینه … اینجوریه دخترم
یا جدا ! یهو مثل مسلسل چقدر ضرب المثل و این چیزا ردیف کرد اونم بیخودی !
سریعم گذاشت رفت سراغ قابلمه ی غذاش …انگار نه انگار داشت با من حرف میزد ..
فکری که به سرم زدُ روی هوا قاپیدم ، شاید کلید حل این معما رامتین بود
به امتحان کردنش می ارزید ، نمی دونستم شماره اش رو باید چجوری گیر بیارم هر چند که با توجه به توضیحاتی که بچه ها توی مهمونی در مورد اخلاقش داده بودند امید چندانی هم بهش نداشتم اما چاره ی دیگه ای نبود
با گشتن توی دفترچه تلفن قدیمی که چیزی نصیبم نشد مجبور شدم برم و مستقیم از خود آقاجون شماره شرکتش رو بگیرم
یه شرکت تجاری که هنوز نمی دونستم دقیقا در چه راستایی فعالیت می کنند …
شماره رو گرفتم و منتظر شدم ، تلفن گویا بود ! منم که اعصاب نداشتم ولی با بدبختی تونستم با یه مسئول که نمی دونم چیکاره بود حرف بزنم
_خسته نباشید شرکت افرا ؟
_بفرمایید
_می تونم با آقای افراشته صحبت کنم ؟
_شما ؟
_از آشناهاشون هستم
_شرمنده ایشون وقتشون پره خانوم ، مرسی از تماستون
هنوز گوشی دستم بود که بوق اشغال پخش شد ! بی فرهنگ … ممنون از برخوردتون
اینجوری نمیشه باید می رفتم حضوری باهاش حرف می زدم ، صبر کردم تا فردا صبح فکرام رو بکنم و عاقلانه پیشش برم نه همینجوری عجول و بی حوصله
…..
بعد از یه استراحت طولانی توی این مدت حالا دیگه وقت انرژی گذاشتن بود ، صبح سرحال و شاد از خواب بیدار شدم
دوش گرفتم و بعد از کلی وسواس اماده شدم و رفتم تا صبحانه بخورم ، همه چیز روی میز حاضر بود اما هنوز کسی بیدار نشده بود
منم حسابی خودم رو تحویل گرفتم چون چیزی که زیاد داشتم وقت بود …
توی حیاط می خواستم سوار ماشین بشم که با صدای سامان برگشتم
_سحر خیز شدی
داشت ورزش می کرد ، هنوزم از دستش عصبانی بودم بی تفاوت بهش سوار شدم و عینکم رو زدم
انگار قصد نداشت بدون کل کل با من صبحش رو شروع کنه ، اومد زد به پنجره ، شیشه رو کشیدم پایین و از پشت عینک نگاهش کردم
_چه ژست شیکی !
_فرمایش ؟
_این وقت روز بیرون رفتن اونم با این تیپ بی سابقست نه ؟
_باید توضیح بدم ؟
_نه میتونی تستی حلش کنی
به لبخندش اخم کردم ، سوییچ رو چرخوندم و گفتم :
_بی مزه
_برعکس تو
اخمم عمیق تر شد ، خیلی جدی و عصبی بهش گفتم
_دفعه ی آخرت باشه سر به سر من میذاری و هر چی دلت می خواد میگی فهمیدی ؟
_بهتر نیست موقع تهدید کردن عینکت رو برداری ؟ میگن جذبه ی آدمها رو چشم هاشون نشون میده
برای اینکه مطمئن بشه واقعا کفریم عینکم رو برداشتم و بهش خیره شدم
بعد از چند لحظه گفت :
_خوب دیگه فهمیدم عینکت رو بذار اشعه ی چشم هات کسی رو نگیره !!
_منظور؟
_هیچی میگم ژست بهم نریزه ، در ضمن از دور داد میزنه که اصل نیستا بیخودی کلاس نذار
وای خدا نمی دونم چرا مدام دنبال این بود که منو جوری جلوه بده انگار می خوام ادای دخترای بالا شهری رو در بیارم
با اینکه خیلی عینکم رو دوست داشتم اما از لجش پرتش کردم بیرون و با ماشین از روش رد شدم
تو آینه دیدمش که خندید و بلند گفت :
_ایول دیدی گفتم اصل نبود
سرم رو از پنجره بردم بیرون و داد زدم
_نه از سر جاده خریده بودمش مال تو ..
دست تکون دادم و رفتم ، دیدم که خم شد تا احتمالا عینک رو برداره …
اینو با کیمیا پارسال خریده بودیم …همیشه موقع رانندگی و سبقت گرفتن روی چشمم بود …. حیف شد !
خیلی طول نکشید که با دست فرمون بسیار خوبم و طبق معمول سرعت بالام رسیدم و ترمز زدم ، با یه نگاه به ساختمون شرکت می شد حدس زد که وضع رامتین در چه حد توپیه
اکثر کارکنانش اخم کرده و عبوس بودند انگار می خواستی ازشون طلب بگیری جالب اینکه همه اونیفورم داشتند
بهرحال با کلی بدبختی رفتم مستقیم توی دفترش منشیش یه خانوم جوان حدود 27 28 ساله بود اونم لباس فرم داشت
این نشون میداد منضبط عمل می کنند . هر چی اصرار کردم تا برم پیش رئیسش بی فایده بود
_خانوم محترم گفتم که باهاشون کار واجبی دارم
_عزیزم شما حتما باید برای ملاقات با ایشون وقت قبلی می گرفتین
_من تماس گرفتم ولی شما قطع کردید
_حتما بد موقع بوده
_وا ! حالا چیکار کنم ؟
_هیچی عزیزم تشریف ببرید دوباره تماس بگیرید حتما موفق می شوید
انگار رئیس جمهور بود !
_من از اقوامشون هستم فکر نمی کنم خودشونم مایل باشند اینهمه معطل بشم
نگاهی به سر تا پام کرد و دوباره گفت :
_متاسفم کاری از دست من بر نمیاد
دستام رو گذاشتم روی میزش با اینکه اطمینان نداشتم رامتین اصلا من رو یادش مونده باشه اما برای رو کم کردن گفتم :
_میشه بهشون بگید من اینجام ؟
فکر کنم وقتی گفتم فامیلشم شک کرده بود چون بلاخره با اخم گوشی رو برداشت و زنگ زد
_اسمتون ؟
_کیانا زند
_آقای افراشته خانومی به اسم زند مایل هستند شما رو ببینند
گوشی رو گرفت پایین و با لبخند گفت :
_متاسفانه نمی شناسند !
_بفرمایید جدیدا فامیل شدیم
با حرص جمله ام رو گفت … نمی دونم رامتین بهش چی گفت که بی حرف قطع کرد و نگاهم کرد
_تشریف ببرید داخل منتظرتون هستند !
_مرسی عزیزم
البته مطمئن بودم اونم مثل من کلی تو دلش بد و بیراه نصیبم کرده … بعد از در زدن وارد شدم
دفترش همونجوری که حدس می زدم بزرگ و شیک بود و خودش خیلی رسمی و با وقار روی آخرین صندلی که پشت میز مدیریت بود نشسته بود که به محض ورود من به احترامم وایستاد

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
cool text

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 111
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 656
  • بازدید ماه : 2,473
  • بازدید سال : 16,165
  • بازدید کلی : 378,097
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت