loading...
همه چیز برای همه
admin بازدید : 3159 1392/07/08 نظرات (0)
بر عکس پیشونی داغ من ، شیشه ی میز خیلی خنک بود … هنوز نتونسته بودم حسم به سامان رو برای خودم تفسیر کنم اونوقت رها از راه نرسیده داشت از چیزی حرف میزد که برام باور کردنی نبود !
دیگه خودمو که نمی تونستم گول بزنم ، من می دونستم حتی اگر عاشقش هم باشم بی فایده است چون دل سامان بنده کیمیا بود
خواهرم ! حتی به قیمت له شدن خودم و احساسم نمی خواستم پا روی دل خواهرم بذارم ….
_حیف پول ! میخوای بریزیم تو مشما ببریم خونه ؟
حوصله ی خندیدن نداشتم
_پاشو بریم تا هلاک نشدی اینجا ، خوب خواهر من وقتی می بینی سرما خوردی تب داری نیا بیرون
بلند شدم و اومدیم بیرون
_میگم حالا میتونی رانندگی کنی ؟ نزنی ما رو بکشی
_نه خوبم نترس
_خدا رو شکر
رسوندمش دم در خونشون ، تا اون موقع دیگه چیزی نگفت انگار فهمیده بود نباید زیاد سر به سرم بذاره
_مرسی کیانا جونم خیلی خوش گذشت روز خوبی بود ، مخصوصا که منو بردی کلی با مامانم حرف زدم
_خواهش میکنم عزیزم
پیاده شد و در رو بست اما سرش رو از پنجره آورد تو
_من فردا می خواهم برم آمارگیری تو پایه ای ؟
_یعنی چی ؟
_می خواهم برم ببینم سامان کجاست
_چجوری می خوای بفهمی ؟
_تو بیا کاری نداشته باش من بلدم چیکار کنم
سرم رو تکون دادم فقط
_ببین سر ساعتی که بهت اس میزنم اینجا باش دیر نکنیا من بعد از ظهر کار دارم .. اوکی؟
_اوکی !
_سلام برسون فعلا خداحافظ
_خداحافظ
بوقی زدم و رفتم …
هر چی مامان اصرار کرد برم دکتر قبول نکردم ، با اینکه می دونستم این گلو درد و سرفه های ریز ریز کار دستم میده اما بازم ترجیح دادم خود درمانی کنم !
گوهرم که از فرصت استفاده کرده بود و هر چی جوشونده ی بد مزه بود می ریخت تو حلق من بیچاره ، تبم کمتر شده بود حال عمومی خوب بود ولی نفس کم می آوردم چون گلو درد داشتم
صبح طبق قرارم با رها سر ساعت رسیدم دم خونشون …
_بریم شرکت
-اونجا چرا ؟
_چون بعد از خونه بیشترین جایی بوده که سامان می رفته
_ولی آخه …
_برو دیگه
بدون حرف روشن کردم و راه افتادم ، انگار از آخرین باری که اومده بودم شرکت یه عمر گذشته بود ، دلم تنگ شده بود !
جلوی در آسانسور مکث کردم می ترسیدم برم تو حس نفس تنگی داشتم
_چرا معطلی بیا تو دیگه
_من با پله میام
-مگه دیوونه ای ! اونم با این حالت
_خوبم با پله راحت ترم
دستم رو کشید و بردم تو سریع هم دکمه رو زد تا نتونم کاری کنم … با استرس چشمم به چراغ طبقه ها بود … وقتی بلاخره وایستاد نفس راحتی کشیدم و اومدم بیرون
درسته مدت کمی توی شرکت بودم اما همه اونجا می شناختنم ، بعد از سلام و علیک رها از منشی که اسم کوچیکش نگار بود پرسید
_نگار جون مانی نیست ؟
_نه عزیزم هنوز نیومده جدیدا این دو تا یکم دیرتر میان
_میان ؟!
_بله ، اون کارت رو میدی فدات شم دستت رو گذاشتی روش
_ببخشید ، بفرمایید
_مرسی گلم
_خوب می گفتید
_هیچی دیگه میگم تا 1 ساعت دیگه میان
نگاه گنگ من و رها از چشم منشی دور موند
_مگه سامانم میاد ؟
_وا ! رها جون اقای افراشته مدیر اینجاست یعنی نباید بیاد ؟
_خوب چرا ولی … آخه فکر می کردم رفته مسافرت
_آره رفته بود البته فقط 3 روز …
انگار یه سطل آب سرد ریختن روم ، یعنی چی ؟! یعنی سامان هر روز می اومده شرکت ؟ مگه میشه !
_آهان … خیله خوب پس لطفا بهشون نگو ما اومده بودیم اینجا ، می خواهم غافلگیرشون کنم
_باشه حتما عزیزم خیالت راحت
_مرسی ، خسته هم نباشید با اجازه
_بسلامت ، به خانواده سلام برسون
_چشم روزتون بخیر
خداحافظی کردیم ، دیگه بدون اینکه حواسم باشه خودم اول رفتم توی آسانسور برعکس موقعی که می اومدیم
انقدر گیج شده بودیم که هیچ کدوممون حرفی نزدیم تا وقتی نشستیم توی ماشین
_دیدی کیانا ؟ آقا تهران بوده نه مسافرت ! من که گفتم می شناسمش
_مگه میشه !؟ پس کجا می رفته این مدت ؟ چرا خونه نمی اومده ؟
_نمیدونم والا منم مثل تو … اما تا منو داری غم نداشته باش ! به جواب این سوالا هم می رسیم
_حالا چیکار باید بکنیم ؟
_باید منتظر باشیم تا بیاد ، فقط ماشین رو یه جایی پارک کن که تو دید نباشه
1 ساعت منتظر شدیم تا بلاخره ماشین مانی اون طرف خیابون ایستاد ، در که باز شد و سامان اومد بیرون انگار تبم بالاتر رفت
با اینکه فاصله زیاد بود اما فهمیدم که یکم لاغرتر شده ، اخم کرده بود و بر خلاف همیشه یه تیپ کاملا معمولی و ساده زده بود !
نمی تونستم ازش چشم بردارم ، انگار حتی راه رفتنشم برام تازگی داشت ! انقدر که زوم سامان بودم یه لحظه هم مانی رو ندیدم
_همه چیز عجیبه حتی ریخت و قیافه ی سامی خان !
_آره ! منتظر بمونیم تا کارش تموم بشه ؟
_مگه خلیم تا بعدازظهر کشیک بکشیم ؟ حالا دیگه می دونم کجا میره
_کجا ؟
_بریم خونه ی ما
_چرا ؟
_دقت کردی کلا شبیه علامت سوالی ؟ بعد میگی تغییر نکردی !
راست می گفت هنوز گیج بودم اصلا نمی تونستم اتفاقات این چند وقته رو کنار هم بچینم ، یه چیز بزرگ هنوزم مبهم بود برام !
به پیشنهاد رها نهار رو خونشون خوردیم البته هیچکس به جز خودمون اونجا نبود … زنگ زدیم برامون غذا آوردند
سر ساعتی که سامان معمولا از شرکت می زد بیرون ما هم رفتیم برای تعقیب …
مانی نبود اما سامان پشت ماشینش نشست و حرکت کرد ، حداقل 2 ساعت دنبالش بودیم چند جا کار داشت که چیزی دستگیرمون نشد
تا اینکه بلاخره نزدیک غروب رفت سمت جایی که آشنا بود
_رها داره میره خونه ی شما ؟
_هه ! نه بابا
_چرا ببین دقیقا همین خیابون اصلیه که خونتون توشه
_بله ، ولی اینجا خونه مجردیه آقاست !
_چی ؟!
_سامان یه خونه مجردی داره که فقط دو تا کوچه اون طرف تر از خونه ی ماست داره میره اونجا ، یعنی همه ی این مدت ببخشیدا اسکول کرده بوده همه رو .. به هوای سفر همینجا تو تهران مونده و فقط خونه نیومده وگرنه به همه ی کار و زندگیشم می رسیده
_آخه چه دلیلی داشته !؟
_اینم می فهمیم ، گاماس گاماس
_تو همین مجتمع هست ؟
_اره طبقه هشتم واحد 3 ، می خوای فردا بیایم خونه اش فضولی ؟ من کلیدشو دارم یعنی بابام داره گاهی وقت ها که سامان یه مدت زیاد این طرفا پیداش نمیشه بابا میاد یه سری میزنه
_ ولی ما تو خونه اش چی می تونیم پیدا کنیم ؟
_بلاخره یه سرنخی یه کوفتی پیدا میشه دیگه ، اگه تو می ترسی …
-من از چیزی نمیترسم رها !
_پس فردا که از خونه زد بیرون ما میایم فضولی اوکی ؟
همینجوریم عاشق هیجان بودم چه برسه به اینکه پای فضولی اونم تو این بحث مهم در میون باشه
واقعا اگه تو این شرایط رها با این پیشنهادات معرکه اش پیشم نبود چیکار می کردم !
البته شاید اگر می دونستم بعضی وقت ها فضولی چه بلاهایی میتونه سر آدم بیاره هیچ وقت پیشنهاد رها رو قبول نمی کردم !
…..
نیم ساعتی میشد که سامان با مانی رفته بود ، من و رها توی ماشین جلوی در نشسته بودیم
_بیا کیانا این کلید فقط حواست باشه زیاد تابلو فضولی نکنیا
_یعنی چی ؟ مگه تو نمیای بالا ؟
_نه من با دوستم سپیده قرار دارم باید جزوه ی ادبیاتش رو بگیرم میرم و بر میگردم
_من تنهایی چیکار می تونم بکنم ؟ اصلا چرا از اول نگفتی که خودت نیستی
_چه فرقی داره ؟ بیا برو هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم … من ماشینت رو با اجازت البته ، می برم کارم که تموم شد میام دنبالت
_یعنی دقیقا کی ؟
_خیلی طول نمیکشه
_اما اگر کسی سر برسه من …
_هیشکی نمیاد بخدا ، د برو دیگه !
با تردید کلید رو گرفتم و سوییچ رو بهش دادم ، مطمئن نبودم از اینکه کار درستی می کردم یا نه اما خوب به ریسکش می ارزید شاید به ابهامات ذهنیم می تونستم یه پاسخی بدم !
قبل از اینکه پشیمون بشم رفتم توی ساختمون ، یکم تند راه رفته بودم سرفه ام گرفت … تازه داشتم می فهمیدم چه غلطی کردم نرفتم دکتر
دیشب تا صبح خس خس می کردم و نمی تونستم بخوابم … خوشحال شدم وقتی یه دختره رفت توی آسانسور سریع منم رفتم تو
از تنهایی بهتر بود اونم وقتی که همینجوری استرس داشتم !
طبقه ی 8 جلوی واحد 3 ایستادم ، خبری نبود … همه ی درهای دیگه بسته بود دستم می لرزید وقتی کلید رو انداختم توی قفل و بازش کردم
همین که پام رو گذاشتم تو یه حس خوبی بهم دست داد ، انگار فضای خونه پر بود از عطر سامان ! بویی که این چند وقته از ذهنم رفته بود اما حالا خاطره انگیز شده بود !
یه خونه نه چندان کوچک و البته خیلی شیک که کاملا معلوم بود چند وقتی هست یه پسر تنها رو ساپورت کرده چون هر طرف که نگاه می کردی یه چیزی افتاده بود یا روی مبل یا روی میز و زمین .
رفتم کنار پنجره عجب ویویی داشت ! انگاری تهران زیر پات بود …. چقدر آدم های پولدار راحت زندگی می کنند
چشمم افتاد به دستگاه پخشی که چراغش روشن بود ، رفتم و کنترلش رو برداشتم آخرین آهنگ رو پلی کردم تا ببینم سامان چی گوش میده
گلدون بزرگی که اون کنار بود خشک شده بود خاکش مثل کویر ترک ترک خورده بود دلم سوخت …. صدای آهنگ بلند شد
رفتم تو آشپزخونه ، این دیگه چه وضعیه ، تنبل حتی یه فنجونم نشسته بود ! یکی دو تا کابینت رو باز کردم تا یه لیوان تمییز گیر بیارم اما نبود …
بیـــا دوری کنیم از هـــــم
بیـــا تنها بشیم کـــم کـــــم
زیاد از صدای زن ها خوشم نمی اومد ولی این یکی بد نبود ، بلاخره تو یه قابلمه ی تفلن کوچک که از همه چیز دم دست تر بود یکم آب کردم و برگشتم توی سالن
بیــــا با من تو بدتـــــر شو
بیــــا از من تـــــو رد شو
رد شــــــو
تا برسم به گلدون همه جا رو خوب زیر نظر گرفتم ، چند دست لباس که گویا تازه از خشکشویی گرفته بود روی دستگیره در یکی از اتاق ها آویزون بود
ببین گاهی یه وقت هایی
دلم سـَـر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم
از این چشمای من پیداست
یاد حال و روز خودم تو این چند شب و بی خوابی هام افتادم !
تنم محتاج گرماته
زیادی دل به تو بستم
هیچ دردی در این حد نیست
من از این زندگی خستم
داشت گریم می گرفت ! آخه اینم آهنگ بود … دولا شدم و آب رو ریختم پای گلدون
_اینجا چه خبره !؟
از ترس جیغی کشیدم و برگشتم ، قابلمه از دستم افتاد و پرت شد روی زمین ، هنوز توش آب داشت …داشت می ریخت روی فرش فانتزی که اونجا بود
چشمم رو از زمین آروم آوردم بالا ، باورم نمی شد … سامان بود ! چند وقت بود ندیده بودمش !؟ حسابش از دستم در رفته بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود ، بدون حرف خیره شدیم بهم
دلم تنگ میشه بیش از حــــد
دلم تنگ میشه بیش از حــــد
ته ریش داشت ، موهای درهمش بلندتر از قبل شده بود ، زیر چشمش گود رفته بود … نگاه من روی صورتش می چرخید اما اون مستقیم به چشمام زل زده بود ….
دلم تنگ میشه بیش از حـــد
دلم تنگ میشه بیش از حـــد
سرفه ام گرفت ، لعنتی از بس بوی عطرش تند بود و فاصله اش کم …
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و سعی کردم زیاد بلند سرفه نکنم
یهو انگار از بهت اومد بیرون ، دستی کشید توی موهاش و گفت :
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
دیگه بدتر از اینم مچ گیری داشتیم ؟ اگه حین دزدی دستم رو می شد انقدر خجالت زده نمی شدم … سرم رو نا محسوس تکون دادم و زیر لب گفتم:
_سلام
لبخند زد …
_سلام ، تو …
مشکوک نگاهم کرد و پرسید :
_کمیایی یا … کیانا !؟
کور از خدا چی می خواد ؟ نمی تونستم تو اون لحظه به عواقب کارم فکر کنم خیلی بدون فکر و از خدا خواسته گفتم :
_کیمیا
انگار یه بار سنگین رو از روی دوشش برداشتند نفسش رو با خیال راحت داد بیرون و نشست تا قابلمه رو برداره
_خوش اومدی ، فکر کردم کیانایی ! کی از اصفهان برگشتی ؟ تو کجا اینجا کجا ؟
چه ذوقیم کرده بود از اینکه کیمیا جلوی روش وایستاده ، پشت پلکم یه سد اشک پنهون شده بود می ترسیدم سیل راه بیفته ! …
بغضی که به گلوم فشار می آورد نفس کشیدنم رو سخت تر می کرد ، هنوزم تک و توک سرفه می کردم
_دیشب اومدم …
_چرا انقدر سرفه می کنی ؟
_سرما خوردم
بلند شد و دوباره پرسید
_نگفتی اینجا … بی خبر ؟ چجوری اومدی اصلا ؟
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
_رها ازم خواست
به گلدون اشاره کرد
_که به اینها آب بدی ؟
دوباره سرم رو تکون دادم … من فکر می کردم یا واقعا سامان آروم تر شده بود !؟ رفت توی آشپزخونه و داد زد
_اون آهنگ رو خاموش کن و بشین … البته اگه جایی برای نشستن پیدا کردی
خندید ولی من بیشتر بغض کردم ، اگر می گفتم کیانام حتما با داد و دعوا بیرونم می کرد … گوشیه ی نزدیکترین مبل نشستم
مبلش زیادی راحت بود ، داشتم فرو می رفتم انگار ! … سامان حرف می زد گوشم بهش بود اما چشمم هنوزم بی هدف می گشت …
یه دفترچه یادداشت روی میز شلوغ رو به رو بود … یکم خم شدم و برداشتمش
اسم چند تا دختر توش بود … شقایق ، ملیسا ، سوگل ، نیاز … روی بعضی هاش خط خورده بود ، صداش نزدیک تر شد
کاغذ رو کندم و دفترچه رو پرت کردم سر جاش ، کاغذ مچاله شده رو گذاشتم توی جیب مانتوم
دستش از پشت سر اومد جلوی صورتم ، یه لیوان فانتزی قرمز که داشت از توش یه گرما و بوی مطبوع بلند می شد
سرم رو یکم کج کردم ، بازم نگاهمون خورد بهم .. اما مثل همیشه دور نبود ! خیلی نزدیک بودیم …
دستام می لرزید ، لیوان رو گرفتم و تشکر کردم
اومد و نشست روی دسته ی مبل رو به رویی
_برای گلوت خوبه ، شیر و شکلاته
دستم رو دور لیوان حلقه کردم ، از سامان بعید بود که پذیرایی کنه ! یه جرعه کوچیک خوردم تا بغضم رو فرو بدم .. کاش نگاهش اینهمه سنگینی نداشت
_نمی دونستی تهرانم ؟
نباید مثل ماست مدام نگاهش می کردم ، تابلو بود که مثل دیوونه ها شدم ! سعی کردم به خودم مسلط باشم یعنی مجبور بودم ..
_نه ! رها گفت خیلی وقته اینجا نیومده ، خودشم با .. با کیانا داشت می رفت پیش دوستش از من خواست یکم به گلدون ها آب بدم تا بیاد دنبالم
_چه با معرفته این رها … کیمیا بین خودمون بمونه که منو اینجا دیدی دوست ندارم کسی بفهمه سفر نیستم
_چرا ؟
_بخور یخ میشه
بلند شد …
_بعدا شاید بهت بگم ، راستی مگه امتحان نداری ؟ بی وقت نیست برای سر زدن ؟
_نه ! این چند روزه وقتم خالی بود گفتم بیام مامان و کیانا رو ببینم دلم براشون تنگ شده بود
لبم رو گاز گرفتم چه راحت دروغ می بافتم پشت سر هم ! صدای اس ام اسش بلند شد … ببخشیدی گفت و گوشیش رو از جیبش آورد بیرون ، نمی دونم چی خوند که یه لبخند عمیق رو مهمون لب هاش کرد !
با خنده بهم گفت :
_خوب کیمیا خانوم ! چرا با من و مانی نیومدی ما که تازه پیشت بودیم ؟
_اون موقع مطمئن نبودم که بیام
_آهان ! دارم میرم شرکت میای تا یه جایی برسونمت یا می خوای همچنان به گل ها آب بدی ؟
بلند شدم و لیوانی رو که فقط یه کم ازش خورده بودم گذاشتم روی میز
_خودم میرم مرسی … فقط وقت کردی یه لیوان آب به این زبون بسته ها بده مثل کویر لوت شدن !
_چشـــم ، البته توام فقط دسته گل به آب دادی !
با خجالت به فرشی که یه گوشه اش نمدار شده بود نگاه کردم
_تقصیره خودته ناغافل میای تو آدم سکته می کنه
ابروش رو داد بالا
_حالا از دفعه ی دیگه خواستم بیام تو خونه ی خودم حتما یاالله می گویم
_کار خوبی می کنی !
زودتر از خودش رفتم و بیرون وایستادم ، بند کیفم رو توی دستم فشار می دادم ، نمی دونم چرا حس می کردم باید زودتر ازش جدا بشم تا تابلو نشده کیانام
دکمه ی آسانسور رو زد رفتیم تو … چشمم افتاد به آینه ی بزرگ رو به روم ، چقدر رنگم پریده بود !
_راستی کیانا خوبه ؟
بازم مثل همیشه به چراغی که عدد طبقه ها رو نشون می داد نگاه کردم …4
_خوبه بد نیست
_هنوز نرفته سر کار ؟
_نه تا جایی که خبر دارم فعلا کار خاصی نمی کنه
_اتفاقا این چند وقته یه کار خاص انجام داد که شاید بهترین کار عمرش بود !
تعجب کردم از چی حرف می زد ؟ … می خواستم بپرسم یعنی چی که یهو اسانسور یه تکون خورد ، شاید یه لحظه هم نشد اما تمام تنم لرزید فکر کردم گیر کردیم
وای بلندی گفتم و دستم رو گذاشتم روی گلوم … سامان که تکیه داده بود به دیوار آینه ای ، صاف وایستاد و گفت :
_چی شد ؟ نترس اتفاقی نیفتاد که
به زور یه نفس عمیق کشیدم و همزمان در باز شد … هیچی نمی تونست به اندازه ی بیرون رفتن از اون اتاق تنگ خوشحالم بکنه
_مگه تو هم آسم داری ؟
وای تازه فهمیدم چه گندی زدم !
_من ؟ نه … فقط الان گلوم چرک کرده یکم تنگی نفس گرفتم چطور ؟
_ هیچی همینجوری
باورم نمی شد انقدر زود قانع بشه ! انقدر دل تنگ بودنش بودم که اصلا یادم رفت می خواستم زودتر ازش جدا بشم …. همین که نشستم توی ماشین رها زنگ زد … نمی دونستم جواب بدم یا نه
_چرا جواب نمیدی ؟
_آخه رهاست ، بهش چی بگم ؟
_بگو کارت تموم شده داری میری جایی
_مگه خونه نمیریم ؟
_عجله که نداری ؟
معلوم بود که خیلی هم وقت آزاد دارم !
_نه …
_خوب پس بپیچونش
خودشم به همین راحتی ما رو پیچونده بود !
_بله ؟
_چرا جواب نمیدی کیانا ؟
_ببخشید رو سایلنت بود الان دیدم
_من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت ببینم تونستی چیزی گیر بیاری ؟
_نه نمی خواد بیای ، همین الان به گل ها آب دادم و اومدم بیرون می خواهم برم پیش یکی از دوستام
_وا ! گل چپه … چرا چرت و پرت میگی ؟ به این زودی اومدی بیرون !
_آره دیگه ، به کیانا هم سلام برسون
_یا خدا ! باز تبت رفت بالا ؟ نکنه تو خرزو خانمی ؟
_نه بابا … دوستم زنگ زد گفت بریم بیرون با هم نهار بخوریم مجبوری قبول کردم
_ببینم نکنه سامان اومده خونه ؟
_بله خسته نباشید !
_وای چه افتضاحی … تو رو هم دید ؟
_باشه دیگه رها سلام می رسونم گیر دادیا
_اگه اونجا گیر کردی بیام کمک؟
_نه به جون تو دارم میرم بیرونم
_خیله خوب من منتظر زنگتم معطلم نذاری دلم شور میزنه ، اصلا یه اس ام اس بده
_باشه عزیزم حتما
_خودم کردم که لعنت بر خودم باد !
_دور از جون ، فعلا خداحافظ
_خداحافظ
پوفی کردم و بلاخره قطعش کردم
_تو چجوری با رها آشنا شدی ؟
_اومده بود خونه پیش کیانا دیدمش ، دختر خوبیه
_آره ، به من میگه داداش سامان
_راستی چرا توی مهمونی آشنایی اون شب نه خودش بود نه باباش ؟
_تهران نبودند ، دایی برای کاری رفته بود کیش رها رو هم با خودش برده بود …
_آهان ! از اون نظر … کجا داریم میریم ؟
_من صبحانه نخوردم این چند وقته هم انقدر کنسرو و پیتزا و تخم مرغ خوردم که ضعف معده گرفتم میریم یه جای خوب نهار
دیگه واقعا داشت به کیمیا حسودیم می شد !…
_خوب چرا از رستوران غذا نمی گرفتی ؟
_وقتی فکرت مشغوله و اعصابت قاطی دیگه برات مهم نیست چی می خوری چی نمی خوری
_فکرت رو چی مشغول کرده بوده پسردایی ؟
_حالا بماند …
من الان کیمیا بودم نه کیانا ! می تونستم هر سوالی دوست دارم بپرسم … غرور کیانا محفوظ می موند
_میگم نکنه عاشق شدی و قراره به سلامتی زندایی برات استین بزنه بالا ؟
اگه می دونست لبخندش چقدر می تونه منو داغون کنه شاید انقدر دست و دلبازی به خرج نمی داد برای خنده اش !
دنده رو عوض کرد و یه نگاه کوتاه بهم کرد
_فعلا خبری نیست …
_چطور ؟
_آخه پنجاه درصد تکمیله فقط
_ یعنی دختره هنوز جواب بهت نداده ؟
_اون اصلا نمی دونه !
انگشتم رو گذاشتم روی دکمه و شیشه رو تا ته کشیدم پایین … می خواستم هوا به ریه ام برسونم
_گرمته ؟ بذار کولر رو روشن کنم
_نه خوبه … باد مستقیم نخورم بهتره … حالا این دختر خوشبخت کی هست ؟ ما می شناسیمش ؟
چشمم به دهنش خیره مونده بود … چقدر بدبخت بودم ، قبلا نبودم … الان شده بودم !
_به موقعش می فهمی اما آشناست
دوست نداشتم بیشتر پیش برم ، دلم می خواست یه امروز رو بیخیال باشم ، به درک که از من بدش می اومد … به جهنم که منو ندیده بود
خوب منم آدم حسابش نمی کردم از این به بعد … این همون پسریه که تا دیروز دشمنش بودم ، مگه چی عوض شده بود ؟
چی باعث شده بود به احساسم تلنگر زده بشه ؟ این حس جدید و وحشتناک از کجا اومد وسط دنیای بیخیالی من ؟! چقدر بده از تو خراب باشی و ظاهر سازی کنی …
و بدتر اینه که مجبور بشی نقش بازی کنی … اونم نقشی که دلت می خواست مال خودت باشه اما بازیگرش عزیزترین کسیه که داری !
تازه ساعت12 بود که رسیدیم سفره خونه
_ببین چه زودم اومدیم هیچکسی نیست
_آره ، باز خوبه بازه
_اینجا همیشه بازه بابا ، بیا بریم تو باغش
دنبالش رفتم و روی تخت نزدیک باغچه ای که پر از گل بود نشستیم
_چه باحال !
_چی ؟
_آخه جدیدا با دخترا میای اینجور جاها کلی ناز می کنند و تنبلی تا یه جفت کفش رو در بیارن یا نه ! آخرشم یه جوری می شینند که پوتین هاشون خراب نشه درشم نمیارند
_خوب اونها ناز نازیند
_تو نیستی ؟
_من لوس بار نیومدم
_این خیلی خوبه
_آره موافقم !
_چی می خوری ؟
_چی دارند ؟
_همه چی !
بعضی وقت هاحساب و کتاب و کلاس گذاشتن از دست آدم خارج میشه … انگار دوست داری تو لحظه خوش باشی … بدون فکر به اینکه فردا چی میشه
_از اونجایی که من اصلا دختر لوسی نیستم و خیلیم پایه ام .. دیزی !
چشم هاش رو درشت کرد و با تعجب گفت :
_تو رو خدا ؟ یعنی دیزی سفارش بدم ؟
_آره ! من که خیلی دوست دارم
_بابا تو محشری
خنگ بودم دیگه … نا خواسته داشتم بیشتر از قبل کیمیا رو تو دلش جا می کردم ! دیزی رو که آوردند فهمیدم واقعا گرسنمه
این چند روز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود …. صبح که می رفتم تجسس فکرشم نمی کردم ظهر با خود سامان ناهار بخورم
_بده من برات بکوبم
_نمی خواد خودم بلدم
حیف که واقعا دیگه روم نمی شد وگرنه مثل مسخره بازی که با پری همیشه در میاوردیم پیاز رو با مشت نصف می کردم !
گرچه همیشه با چاقو می بریدمش بعد با مشت می کوبیدم روش ، اما این پری بی عقل هیچ وقت نمی فهمید !
ناهار خوشمزه ای بود ، خیلی خیلی بهم چسبید … انقدر که تهش رو هم در آوردم … سامان از همیشه مهربونتر بود ، حرف های خوب میزد
مثل قبل نه لجبازی می کرد نه منو حرص می داد … شاید چون من اونجا نبودم ، پای کیانا وسط نبود !
سعی می کردم تک تک لحظه های آخرین باری رو که شاید با هم بودیم تو ذهنم بسپارم … من داشتم با خودم چیکار می کردم ؟
راست می گفتند که عشق مثل پیچیک میپیچه دور احساست و همه ی وجودت رو یهو تسخیر میکنه … کی فکرشو می کرد کسی که از اولشم با کل کل وارد زندگیم شد حالا همه ی زندگیم بشه ، زندگی ای که مطمئن نبودم از داشتنش … شاید باید هنوز به دست نیاورده تقدیمش می کردم !
بر خلاف همیشه برای اولین بار گوشی سامان حتی یکبارم زنگ نخورد ، عجیب بود که اصلا حواسش به موبایلش نبود !
وقتی از سفره خونه اومدیم بیرون من جلوتر راه می رفتم یهو با صدای آخ سامان برگشتم تا ببینم چی شده ، لب جوی آب وایستاده بود و دستش روی زانوش بود
_چی شد ؟
_پام پیچ خورد
_الان !؟
_آره این کفش لعنتی آخرش کار دستم داد
_مگه تنگه ؟
_نه ، آخ چه بدم پیچید
_خوب حواست کجاست ! میخوای بریم دکتر یه عکسی چیزی بگیرند ؟
_دیگه انقدرام ضعف استخون ندارم ، عضلاتش گرفته !
_وا ! حالا یکم بشین تا ….
_بیا بریم تو ماشین اونجا بهتره
_بریم
لنگ می زد ، اما اصلا به روی خودش نمی آورد درد داره …. مغرور بودنش غیر قابل انکار بود
رسیدیم کنار ماشین خواستم سوار بشم که سوییچ رو آورد بالا و گفت:
_من که نمی تونم بشینم پشت فرمون تو بشین
-من !؟
_پس نه صاحب رستوران … نمی بینی مصدوم شدم ؟
بی عقلی که حد و مرز نداره ، مخصوصا وقتی دل نگرون هم باشی ، بدون اینکه مخالفت کنم سوییچ رو گرفتم و سوار شدیم
_کجا برم سامان ؟
_برو خونه
_خونه خودت یا ..
_خونه خودم
_اوکی
گوشیش زنگ خورد ، گوشم رو تیز کردم ببینم کیه ، مانی بود داشتند در مورد کار و این چیزا حرف می زدند
چراغ راهنمایی زرد شد ، اعصاب نداشتم تو آفتاب کلی پشت چراغ قرمز بمونم ، پام رو گذاشتم روی گاز و طبق معمول در آخرین لحظه با سرعت ردش کردم
_اگه جریمه رو نوشته باشند از خودت پولشو می گیرم
_ا ! کی قطع کردی ؟
_طفره نرو ، من تا حالا خلاف نداشتما
_جریمه نمی نویسند هنوز قرمز نشده بود خیالت راحت
می خواست ضبط رو روشن کنه که بی هوا گفتم :
_بذار خاموش باشه ، مثل اوندفعه یهو آهنگ های وحشتناک میاد اعصابمون میریزه بهم
دستش متوقف شد و با تعجب پرسید :
_کدوم دفعه ؟!
لبم رو گاز گرفتم ، خاک تو سرم … منظورم اون روزی بود که می رفتیم ویلا اما اصلا یادم نبود من کیمیام نه کیانا !
_چیزه … همون روز که با بچه ها رفتیم ناهار بیرون یادت نیست ؟
_آهان … نه خیلی حافظه ام یاری نمی کنه
_اشکالی نداره ، بفرمایید رسیدیم
سوییچ رو بهش دادم ، وقت خداحافظی بود …!
_خوب نمی تونم بگم به کسی سلام برسون چون قرار نیست بفهمن ما همدیگه رو دیدیم
_چرا بر نمیگردی خونه سامان ؟ نکنه بخاطر حضور ما معذبی ؟
_اصلا ! همونقدر که من اونجا سهم زندگی کردن دارم شما هم دارید … گفتم که دلیلم مخصوصه خودمه ناراحت نشو اما نمی تونم بگم
_باشه هر جور راحتی ، پات بهتره ؟
_خوبه … ممنون که بودی ، روز خوبی بود
فقط یه لحظه نگاه حسرت زدم رو انداختم به چشمش و بعد سریع به یه جای دیگه خیره شدم
_به منم خوش گذشت … کاری نداری ؟
_ماشین رو نمی بری؟
_نه راهی نیست پیاده میرم
_باشه ، مواظب خودت باش
_توام همینطور … خداحافظ
_بسلامت … خداحافظ
نفس عمیقی کشیدم و پشتم رو کردم بهش … به ماشینش تکیه داده بود و هنوزم داشت نگاهم می کرد ! با پا یه سنگ ریزه رو شوت می کردم و می رفتم … از این به بعد چی میشد .. خدا می دونست !
……
رها وقتی ماجرا رو شنید نزدیک بود شاخ در بیاره ، باورش نمی شد به سامان یه دستی زده باشم و رو نکرده باشم که کیانام !
کاغذی رو که از دفترچه یادداشتش کنده بودم نشونش دادم
_این دیگه خیلی عجیبه کیانا می دونی چرا ؟
_چرا ؟
_اینها اسم دوست دختراشه … یعنی مطمئنم فقط با همین ها بوده ! حالا چرا رو اسم بعضی هاشون خط زده ؟ این به نظر تو معنی خاصی نداره ؟
_نمی دونم ! البته ملیسا و می شناختم یعنی خودم شرش رو از سر سامان کم کردم … ولی بقیه رو نه ، حالا تو چی می خوای بگی رها ؟
_می خوام بگم سامان داره یه حرکت جالب توجه می زنه … اون داره دخترایی رو که اطرافشن از ذهنش پاک می کنه یکی یکی !
_که چی بشه ؟
_سرش خلوت بشه ، چرا ؟ چون یه ورژن جدید رو برای زندگیش انتخاب کرده
نیشخند زدم ، حدسش درست بود … چون ورژن جدیدش عاشقی بود ! نمی خواستم رو کنم ، خیلی بی تفاوت گفتم :
_ایشالا که موفق باشه
_مسخره ، یعنی برای تو مهم نیست ؟
_مگه فضولم ؟ همون صبحم که رفتیم خونش کنکاش پشیمون شدم فقط آبروم رفت
_جون خودت ! خوبه که کیمیای بدبخت رو خراب کردی فقط
_من و کیمیا نداریم که … سامان خیلی حساس نیست دیگه پیگیری نمی کنه ، توام انقدر عجله نداشته باش بلاخره میاد و تصمیمات مهمی رو که تو تنهایی گرفته با همه در میون میگذاره
_کلا نمی تونم زیر زبون تو رو بکشم ! ولی ماه همیشه پشت ابر نمی مونه خانوم خوشگله … یه جایی یه روزی بدجور دستت رو میشه حالا ببین کی گفتم !
بهش خندیدم … فکر کردم چه ایرادی داره تو تصورات هنوز بچگانه اش غرق باشه ؟ و مطمئن بودم که هیچ روزی و هیچ جایی رازی که تو دلمه برای هیچ کسی رو نمیشه … انگار از بازی های روزگار غافل بودم !
…………..
گاهی وقت ها مجبوری یه فلش بک بزنی به زندگی گذشته و چیزایی که دوست داشتنی برات بوده
مسخره بود اما دوست نداشتم برم توی هتلی که باب آشناییم با سامان و وضعیت جدیدم بود … شرکت هم که نمی تونستم برم رسما مجبور بودم از اونجا دور باشم
کار خاص دیگه ای هم بلد نبودم حتی می ترسیدم باز به آقاجون بگم کار میخوام و ایندفعه وکالتی چیزی بهم بده !
بنابراین فکرم رو متمرکز کردم و تصمیم گرفتم برم سراغ علاقه ام ، یعنی همون رانندگی . رفتم پیش آقای لطفی بابای پری … کسی که شاید موقعیت حالام رو مدیونش بودم یه جورایی
از دیدنم خیلی تعجب کرد ، نمی خواست قبولم کنه چون فکر می کرد ایندفعه از روی شکم سیری اومدم و موندنی نیستم
اما طبق معمول انقدر براش زبون ریختم تا مجبور شد کوتاه بیاد و با مربی شدنم موافقت کنه … شاید می خواستم برگردم به کیانای قبلی ، همونی که شیطون بود و بیخیال .. همونی که به جز پول درآوردن برای کمک به مامانش و عشق رانندگی هیچی تو سرش نبود
رفتم هتل و گیلاسم رو از پارکینگش درآوردم ، هیچ ماشینی این نمی شد ! بلاخره سلیقه ی سامان بود …
فصل امتحان ها بود هم رها هم کیمیا سرگرم درس و دانشگاه بودند و تنها کسی که تو اون روزای سخت مثل همیشه پشتم بود ؛ غمم رو می خورد و از رازهای دلم با خبر بود پری بود !
روزهایی که می رفتم آموزشگاه اکثرا بهش سر می زدم … یه شب هم اومد خونمون و پیشم موند ، از دیدن وضع توپ اقاجون و دایی تقریبا دهنش باز مونده بود ، جوری که زندایی اولش فکر کرد دوستم شیرین میزنه اما وقتی باهاش صحبت کرد تازه فهمید چقدر دختر بامزه و خوبیه ..
و به قولش مهرش به دلش نشست و لقب پریناز رو بهش داد ! نمی دونم چرا توی القابش همیشه یه ناز بود ….
سامان که دیده بود غیبت طولانی مدتش داره ضایع میشه به زندایی گفته بود که برای یه کار نون و آب دار با یکی از دوستاش رفته دبی و چند وقتی رو اونجا می مونه … اینجوری بود که دیگه خیالم راحت شد حالا حالاها خبری ازش نیست …
روزها پشت سر هم می گذشت ، با دلم کنار نیومده بودم اما عقلم زورش زیاد شده بود ، حتی نمی گذاشت تو تنهاییم زیاد سامان رو به افکارم راه بدم
اول تابستان بود که کیمیا آخرین امتحانش رو هم داد و برگشت تهران تا حداقل 3 ماه پیشمون باشه ، روزی که رفتم دنبالش غرق شادی بودم
خیلی زیاد دلم براش تنگ شده بود ، اونم همینطور … وقتی همدیگه رو دیدیم چند دقیقه تو بغل هم بودیم و آخرشم به سختی دل کندیم
_کیانا ! رژیم گرفتی ؟
_نه ، مگه چاق بودم ؟
_چاق نبودی ولی حالا خیلی لاغر شدی … یه نگاه به خودم و خودت بنداز ، انگار تو امتحان داشتی و دور از خانواده بودی
-همون که از تو دور بودم آبم کرد
_الهی فدات بشم حالا که اومدم حسابی بهت میرسم تا لپ های خوشگلت برگرده سرجاش
_هنوز نرسیده برنامه ریزی نکن خواهرم بیا بریم تا مامان خودشو نرسونده فرودگاه !
کیمیا خواهرم بود ، اگر کسی بود که دوستش داشت منم باید خوشحال و راضی می بودم نه اینکه دشمنش بشم و براش نا مادری بشم
با همین تلقینات و تفکرات سعی داشتم خودم رو گول بزنم تا ببینم بلاخره چی پیش میاد
اومدن تابستان برای من یه مزیت داشت اونم این بود که از پیله ی تنهایی اخیرم دل کندم …
با کیمیا و رها و پری می رفتیم بیرون و خوش می گذروندیم ، درسته که رها چند سالی اختلاف سنی با ما داشت اما خداییش همه جا حرف حرف اون بود … و البته همه هم موافق بودن باهاش
تنها چیزی که در مورد رها نگرانم می کرد بحث باباش بود ! همیشه نگرانی اینو داشتم که پا پش بذاره
یه شب که بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم و میوه می خوردیم زندایی خیلی بی مقدمه گفت:
_شهره بعد از فوت شوهرت احساس تنهای نمی کنی ؟
من و کیمیا از سوالش تعجب کردیم اما مامان خیلی خونسرد همونطوری که خیارش رو حلقه حلقه می کرد گفت:
_من دو تا دختر گل دارم تنها نیستم دیگه
_می دونم عزیزم ، اما بلاخره کیانازی و کیمیا جون می روند سر زندگیشون اونوقت چی ؟
_اونوقتم خدا بزرگه ، آقاجون ایشالا سایه اش همیشه بالای سرمه تو و شهرامم که هستید
_ولی شهی جان منظور من چیز دیگه ایه
_چی ؟
_اینکه ازدواج کنی !
همه چشممون خیره موند به دهن زندایی … دیگه تابلو بود که داره سنگ داداش نادرش رو به سینه می زنه . چند دقیقه طول کشید تا مامان جواب بده
_آقاجون بعد از مامان ازدواج کرد ؟
_تو که نباید خودت رو با عمو مقایسه کنی !
_ثریا ، هر آدمی توی زندگی و عمرش فقط یه بار عاشق میشه و فقط یکی رو از ته دل دوست داره … منم توی سال هایی که با محمدرضا زندگی کردم انقدر عاشقش بودم و انقدر همدیگه رو دوست داشتیم که هنوزم بودنش رو حس می کنم
مهر و محبتش از دلم نمیره هیچ وقت ! تا آخر عمرم هم فقط یادش برام بسه … دخترام هم اگر ازدواج بکنند مطمئنم مامانشون رو یادشون نمیره و اجازه نمی دهند که تنها بمونم … خواهش میکنم در این مورد دیگه حرفی نزن
نفسم رو با صدا دادم بیرون … به همین راحتی کابوس نادر دست از سرم برداشت ، انقدر چهره ی مامان جدی بود که زندایی جرات نکرد چیز دیگه ای بگه فقط خدابیامرزی برای بابا فرستاد و سرش رو انداخت پایین …
کیمیا با دست زد به پهلوم و در گوشم گفت :
_یعنی برای مامان خواستگار پیدا شده ؟
_هیس ! غلط کرده کسی بیاد خواستگاری ..
_حالا تو میدونی کی بوده ؟
_مگه مهمه ؟
_وا ! میخوای از فضولی دق کنم ؟
_منم مثل تو نمی دونم بیخیال هر کی بود که خورد تو برجکش
_اینها هنوزم خبر ندارند که مامان و بابا چجوری با عشق زندگی کردند
_وقتی رفاه داری حتی عشقتم انتخابی میشه ، اما وقتی با عشق انتخاب کنی دیگه رفاه مهم نیست !
_اوه چه حکیمانه …
_همچین آدمی هستم من
_حالا توضیح بده که یعنی چی ؟
_بیا سیب بخور !
با اینکه ته دلم یه جورایی برای نادر خان ناراحت بودم چون یادمه رها می گفت که باباش خیلی عوض شده و شاده و این چیزا ، اما خوب نمی تونستم منکر این بشم که منتظر یه جواب کوبنده از مامان بودم و بس…
هیچ کس تا ابد نمی تونست محبتی رو که بابا به تک تک ما بخشیده بود جایگزین بکنه و حتی یک درصد جایگاه محکم بابا رو تو ذهنمون تساحب کنه !
….
داشتم به یه دختره که اسمش سیما بود ، تازه وارد 18 شده بود و از این فیس فیسی ها بود آموزش می دادم ، ناجور روی اعصابم بود
_عزیزم تمرکز کن ، فقط که نباید به جلو نگاه کنی
_پس چیکار کنم خانوم زند ؟ نمیشه مثل پنکه سقفی سرمو بچرخونم که
_باید حواست به آینه ها هم باشه وگرنه از پشت بهت می زنند
_نمیشه سخته ، تا چشم میندازم به آینه یهو یه چیزی جلوی ماشین سبز میشه
پوفی کردم و تو دلم گفتم عمرا تو راننده بشی !
_وای وای خانوم زند تو رو خدا کمک ، یکی داره از پارک میاد بیرون
_خوب بیاد ، به ما چیکار داره ؟ ما تو لاین مخالفیم
-الان هول میشم می کوبم بهش
_فرمون رو ثابت نگه دار و راه خودتو برو
_اگه ناغافل بپیچه اینور چی ؟
_همه که در حال تعلیم نیستند ! اون راننده است حواسش هست … تو فقط راهتو برو
هیچ امیدی بهش نداشتم ، هنوز چند متر به همون ماشینه که از پارک می اومد بیرون فاصله داشتیم که گوشی من زنگ خورد
ترسید و یهو جفت پا کوبید رو ترمز …. شانس آوردم کمربند بسته بودم !
_این چه کاریه ؟ برای چی رو دنده خاموش کردی ؟
_ببخشید ، بخدا ترسیدم … من که گفتم نمی تونم
اعصابم خورد شده بود … اما نمی تونستم باهاش تند برخورد کنم ، گوشیم هنوز زنگ می خورد کیمیا بود ، کمربند رو باز کردم و گفتم :
_تکلیف خودت رو معلوم کن ، اگر بخوای پشت فرمون بشینی باید جرات داشته باشی عروسک بازی نیست که عزیزم
پیاده شدم و گوشی رو جواب دادم
_سلام
_سلام چرا انقدر دیر بر میداری همیشه ؟
_نمی دونی الان ساعت کارمه ؟
_اصلا حواسم نبود ، آخه ذوق داشتم گفتم سریع بهت آمار بدم
_چی شده مگه ؟
_آخر هفته می خواهیم بریم مســافرت
_ما ؟ کجا ؟
_آره … شمال
_تا صبح که کسی حرفی از سفر نزده بود چی شد الان تصمیم گرفتید ؟
_زندایی گفت هر سال این موقع یعنی اول تابستون می رفتند شمال یکم آب و هواشون عوض بشه … منم گفتم خوب امسالم بریم اونم که لارج ، از خداش بود … هیچی دیگه زنگ زد به دایی شهرام گفت پنجشنبه و جمعه رو بیخیال کار بشه تا بریم خوش گذرونی
_یعنی فقط دو روز ؟
_نه ، دایی برمی گرده تهران ما چند روزی می مونیم
_آهان ، خوب شد گفتی … باید با لطفی حرف بزنم
_جورش کن دیگه ، کاری نداری فعلا
_نه سلام برسون خداحافظ
_فدات بای
خوشحال شدم ، خیلی وقت بود که سفر نرفته بودیم مخصوصا شمال … تو این اوضاع داغون روحی چی از این بهتر !؟
با دیدن قیافه ی پر از استرس سیما دوباره برگشتم سر تعلیم و رانندگی !
…..
ساک رها رو گذاشتم و در صندوق عقب رو به سختی بستم ، انقدر همه لباس و وسیله جمع کرده بودند که اگر کمتر از یک ماه می موندیم به شخصه افسردگی می گرفتم از حمل اینهمه بار و بنه !
گوهر و آقاجون و زندایی توی ماشین دایی نشستند ، من و کیمیا و رها و مامان هم توی ماشین خودمون …
رها از پدرش اجازه گرفته بود تا اولین روزای تعطیلاتش رو با ما بگذرونه که البته اومدنش هم من رو خوشحال می کرد هم کیمیا رو .
خیلی تفریحانه و بنا به دستور مامان شهره با احتیاط رانندگی کردیم تا خدایی نکرده توی جاده اتفاقی نیفته ، ناهار رو هم توی راه خوردیم و دیگه نزدیک غروب بود که رسیدیم ویلای بزرگ و زیبای دایی شهرام .
انقدر همه جا و همه چیز رویایی و قشنگ بود که از همون لحظه ی اول با کیمیا و رها به جای رفتن تو ویلا و استراحت کردن ترجیح دادیم یه دور دخترونه بزنیم
یادم نمی اومد آخرین بار کی بود که اومدیم لب دریا ، بابا هنوز بود … خاطراتش دوباره برام زنده شد
توی ساحل بودن اونم نزدیک غروب آفتاب حس خوبی داشت . مطمئن بودم این سفر می تونه به کل روحیه ام رو عوض کنه
دیدن گل ها و درخت هایی که توی ویلا همه طرف بود ، پیچک های سبزی که از ستون ها بالا رفته بود ، هوای نمدار شمال اصلا حال و هوای آدم رو زیر و رو می کرد
دو روزی که دایی شهرام اونجا بود مدام کباب های ابداعی خودش رو می داد به خوردمون ، جوری که چند مدل کباب عجیب و غریب و البته جدید تست کردیم
تازه فهمیدم چقدر راست می گویند که باید تو سفر یکی رو شناخت ، هم دایی هم زندایی شدیدا مهربون و مهمون نواز بودند
هر لحظه تو فکر این بودند که چیکار کنند تا بیشتر بهمون خوش بگذره ، آقاجون لبخند از روی لبش دور نمی شد
وقتی به جمع خودمونیمون نگاه می کردم از ته دل خدا رو شکر می کردم که درست وقتی داشتیم می خوردیم به بن بست ، کسانی رو سر راهمون قرار داد که هم خون با ما بودند و اینهمه مهربون …
شنبه که شد دایی شهرام برگشت تهران تا به کارهاش برسه ، جاش خالی بود اما از حق نگذریم هنوزم خوش می گذشت
البته فقط 5 روز اول بود که خوش گذشت چون هنوز نمی دونستم قراره چه اتفاقات عجیبی برای من بیفته …
دقیقا یادمه که یه روز بعد از ناهار که اتفاقا هوا ابری بود و محشر رفتیم سه تایی ساحل تا توی خونه نمونیم ، کیمیا و رها داشتند والیبال دو نفره بازی می کردند
منم نشسته بودم و نگاهشون می کردم که صدای گوشی کیمیا بلند شد … نمی خواستم بازیشون رو بهم بزنم مخصوصا با اینهمه هیجان و جیغ و داد … شماره ی ناشناس بود خودم جواب دادم
_بله ؟
-الو سلام کیمیا
سامان بود !
با استرس به کیمیا نگاه کردم ، هنوز داشت توپ می زد … روم رو برگردوندم سمت دریا
_سلام ، تویی سامان ؟
_آره خوبی ؟ چه خبرا ؟
_مرسی خبری نیست سلامتی
_خدا رو شکر
_تو خوبی ؟ پات خوب شد ؟
خندید …
_چرا می خندی ؟
_هیچی همینطوری ، میگم سر و صدای کیه ؟
اصلا حواسم نبود …
_رها و کیمیا دارند مثلا والیبال بازی می کنند اینجا رو گذاشتند رو سرشون
_رها با کی !؟
_آخ اشتباه گفتم ، با کیانا
نمی دونستم سوتی به این بزرگی رو فهمید یا نه …
_آهان ! حالا کجا هستین ؟
_شمال ، یعنی زندایی بهت آمار نداده ؟
_نه ، جدیدا مامان ما کم کاری می کنه مثل قبل ساپورتمون نمی کنه
_زمونه است دیگه ، بلاخره آدم ها عوض میشوند
_اونکه بله … میگم یه زحمتی دارم برات
_چی ؟
_من که نمی دونستم شما رفتید ویلا ، فکر می کردم تهران باشید اما خوب بهتر … حالا که اونجایید بیشتر خوش می گذره
_یعنی چی ؟
_به مامان ثریا چیزی نگو اما اگر میشه رو مخ گوهر کار کن تا یه شام خوشمزه درست بکنه البته یکمم بیشتر از شب های قبل
_چطور ؟
_دارم میام شمال با یه سورپرایز خوب برات
همین که داشت می اومد شمال برای من سورپرایز بود ! دیگه چی بهتر والبته بدتر از این …
_خوب درست حرف بزن ما هم بفهمیم چه خبره
_نه دیگه نشد ، تو فقط در جریان باش که یه خبری هست … نمی خوام کسی چیزی بدونه چون ممکنه دیر و زود بشه اما هر جوری هست شام در خدمتیم
از تصور دوباره دیدنش ناخوداگاه لبخند زدم ، چند تا قطره بارون خورد به صورت و دستم
_تشریف بیارید
_مهربون تر از قبل شدی
_من همیشه مهربون بودم !
با کنایه گفت :
_نه برای من !
تعجب کردم ، تا حالا ندیده بودم با کیمیا هم با طعنه و کنایه حرف بزنه
_خوبی سامان ؟ مگه قبلا بد اخلاقی ازم دیدی ؟
_کم نه ! بگذریم من باید برم ، به بقیه سلام برسون ، سفارشم یادت نره شب می بینمت بای
_خداحافظ
چشمم به موج های دریا بود ، داشت بارون می اومد اما نه شدید … بوی خوب نم بارون رو فرستادم تو ریه هام
هر چی به حرفاش فکر می کردم نمی تونستم بفهمم منظورش چی بوده ؟ کیمیا داد زد
_کیانا دو ساعته داری با کی فک می زنی که یه سوتم به افتخار ما نزدی ؟
راستش از اومدن سامان انقدر خوشحال بودم که دست خودم نبود … یه سوت جانانه زدم و دویدم سمت ویلا تا با گوهر برای شام حرف بزنم !
نمی دونستم عمر خوشیم انقدر کوتاهه …
از حمام اومدم بیرون ، کلی تیپ زدم و رفتم پایین ، رها و کیمیا توی سالن داشتند فیلم سینمایی می دیدند .. تشنه ام بود رفتم سمت آشپزخونه تا یه شربت خنک بخورم که با شنیدن صدای زندایی پشت در وایستادم ، یعنی گوش وایستادم !
_نمیدونم عزیزم حساس نشو
_آخه نمیشه ثریا جون
_چرا ؟
_ بدون آمادگی یهو می خواهند بیان خواستگاری … حتی نمی دونیم کی هستند !؟
_آخه قسمم داده که نگم
_حتی به من ؟
_ما که بد دخترای گلت رو نمی خواهیم توام بلند شو بهش بگو تا یه دستی به سر و روش بکشه الان دیگه سر می رسند
_فقط بگو آشنا هستند یا نه
صدای خنده ی ریز زندایی رفت تو مخم
_بیشتر از اینی که حدس بزنی آشنا و فامیلند … پسرشون رو هم خوب میشناسی منم به عنوان نزدیک ترین فامیلش تاییدش میکنم
مطمئن باش کیمیا رو خوشبخت می کنه شهره …
گلوم خشک بود خشک ترم شد ! بدون اینکه برم چیزی بخورم برگشتم تو اتاقم ، یعنی چی ؟ حرف های مشکوک زندایی …
سفارش عجیب سامان … سورپرایزی که در واقع برای کیمیا داشت و حالا خواستگاری که معلوم نبود از کجا پیداش شده
اونم اینهمه آشنا و فامیل …. هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه ی وحشتناک می رسیدم که این خواستگار آشنا و خیلی نزدیک به زندایی … سامانه !
حتی از تصورشم خورد شدم ، اشک هام پشت سر هم می ریخت … چهره ی خندونش روز آخری که دیدمش از جلوی چشمم دور نمی شد
نمی دونستم که می تونم با این فاجعه کنار بیام یا نه … تا شب خیلی مونده بود ، دراز کشیدم و طبق معمول هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم
غمگین ترین آهنگی رو که داشتم گذاشتم و چشمام رو بستم ….
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمی کنی
حالا که عاشقــت شدم تو اعتنـــا نمی کنی
دلتنگ تـــر میشم ولی نشنیده میگیری منو
هنوز همه حال تو رو از من فقط می پرسنو
با اینکه با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلا نمی خوام بشنوم که اشتباه گرفتمــت
داشتن تو کوتـــاه بود اما همونـــم کم نبود
گذشته بودم از همه هیچکس به غیر تو نبود
کاش اتفاقی رد بشی از کوچه های دلخوری
به روم نیارم که چقدر میخوام که از پیشم نری
هر بار بـــا شنیدن صدای تــــو آروم شـــدم
حتی واسه ی رفتنت پیش همه محکوم شدم …
صدای هق هقم توی آهنگ گم شده بود … باید فراموشش می کردم ، سامان دلش رو گرو گذاشته بود .. پیش کیمیا .. خواهرم .. عزیزترین کسی که داشتم
غیر قابل باور بود اما واقعیت داشت …. چقدر سخته وقتی سرنوشت تو با عزیزترین کسایی که داریی گره بخوره …
و سخت تر اینه که مجبور بشی از خودت بگذری تا به اونها سخت نگذره
چشمم که افتاد به ساعت باورم نمی شد 2 ساعت مداوم گریه کرده باشم !
تا کی می تونستم کنج این اتاق زانوی غم بغل بگیرم و به حال زارم اشک بریزم ؟
باید می جنگیدم .. نه با سرنوشت .. با احساسم … وسرکوبش می کردم برای همیشه !
….
با کمک کرم و لوازم آرایشی رد اشک رو از صورتم پاک کردم و رفتم پایین ، کیمیا مشکوک نگاهم کرد و پرسید :
_معلومه امروز چته ؟ تو خودتیا
_خوبم یکم نفسم اذیت می کرد الان بهترم
رها که روی دسته ی مبل نشسته بود پاهاش رو تکون می داد و سیب گاز می زد گفت:
_کی بشه تا من پته ی تو رو بریزم روی آب !
با صدای گوهر که داشت از بیرون صدامو می زد رفتیم پشت پنجره … از دیدن سامان بعد از اینهمه وقت خوشحال بود و رو آسمون ها سیر می کرد
برای اولین بار بود که ترجیح می دادم نمی دیدمش ! حتی رها و کیمیا هم خوشحال شدند و رفتند تو حیاط ..
می خواستم از پشت پنجره نگاه عاشق سامان و کیمیا رو شکار کنم… وقتی چشمش افتاد به کیمیا و لبخند پهنش … اونم خندید
بغضم داشت خفم می کرد … مطمئن بودم حتی سوالی از بود و نبود من نمی کنه
نفسم رو دادم بیرون می خواستم پرده رو بندازم و برم که سرش رو آورد بالا و منو دید …
مثل همون دفعه که از سفر برگشته بود وغافلگیرم کرد
ایندفعه هول نشدم … دستم رو براش تکون دادم اونم سرش رو …. و دور شدم ، نه فقط از پنجره … از خودم و خواسته هام !
رفتم آشپزخونه ، هنوزم تشنم بود ! یه لیوان شربت آلبالوی یخ خوردم تا هم جگرم خنک بشه هم تشنگیم بر طرف بشه
توی پذیرایی نشسته بودند ، بعد از یه غیبت طولانی دل همه براش تنگ شده بود داشتند پشت سر هم ازش سوال می کردند
تازه یادم افتاد که اگر سامان در مورد اون روز که رفتم خونش چیزی به کیمیا بگه آبروم میره ، چون بیچاره کیمیا از هیچی خبر نداشت …
عزمم رو جزم کردم و رفتم تو پذیرایی همزمان صدای آیفون بلند شد ….
فرصت نشد تا با سامان حرف بزنم و سلام کنم چون سریع بلند شد و رفت تا در رو باز کنه
رها پرسید :
_کیه ؟
_خاله اینها
زندایی به مامان گفت :
_شهره بلند شو دیگه !
با اشاره ی مامان من و کیمیا در اوج تعجب دنبالش رفتیم تو اتاقمون …. دل تو دلم نبود همچنان گیج بودم
_بچه ها زود لباس هاتون رو عوض کنید
_چرا ؟
_مگه نمی بینی مهمون اومده ؟
_خوب بیاد … ما که لباس هامون حجاب داره !
_کیمیا جان … راستش …
معذب به من نگاه کرد … انگار مامان ندونسته از عمق غمی که پشت چشمم بود خبر داشت !
_بچه ها منم بی خبرم اما ثریا گفت امشب قراره برای کیمیا خواستگار بیاد
نتونستم نیشخندم رو نزنم ! گرچه کسی متوجه نشد چون کیمیا جیغ خفیفی کشید
_چی میگی مامان !؟ اینجا … خواستگار !؟
_خوب آره … حاضر بشوید بیای بیرون تا بفهمیم چه خبره منم نمیدونم
مامان رفت … من لباس هام خوب بود ، عروس کیمیا بود !
_کیانا کی می خواد بیاد خواستگاری من ؟
_عجله نکن عزیز دلم زودتر آماده شو بریم بفهمیم
هنوزم تو بهت بود …. دستم رو گذاشتم روی شونه اش
_پس چرا معطلی ؟
_چیکار کنم ؟
_برات خواستگار اومده ها !
_آخه اینجوری ؟ بی خبر !
_اینم یه مدلشه
_تو ناراحت نیستی که …
بغلش کردم … من داغون بودم !
_نه دیوونه … تو عشقمی ، بعدشم حالا مگه پسندیدی ؟
خندید ، منم خندیدم … حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه رفتیم بیرون . لباسمون فرق داشت ، دوست نداشتم دیگه با کیمیا اشتباه بگیرنم
خاله ی سامان بود با همسرش و مانی … اینها دیگه اینجا چیکار داشتند !؟ چشمم افتاد به سامان ، انگار خیلی خوشحال بود
مانی چه تیپی زده بود ! هر چی بیشتر حرف می زدند و موضوع خواستگاری رو بازتر می کردند من مشکوک تر می شدم
تا اینکه بلاخره خاله ی سامان رک وراست گفت که می خواد کیمیا رو برای مانی خواستگاری کنه ! داشتم شاخ در می آوردم
با بهت برگشتم سمت سامان … هنوزم خوشحال بود ! یعنی چی ؟ … چجوری اجازه داده بود مانی پا پیش بذاره ؟
بهم خندید … انگار داشت فکرمو از اون طرف سالن پذیرایی می خوند ! با اینکه داشتم از سوال هایی که یکی یکی تو ذهنم نقش می بست منفجر میشدم اما صبوری کردم و نشستم سر جام تا ببینم چی میشه
کیمیا و مانی ! چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم ؟ چقدر بهم میان … مانی پسر برازنده و خوش اخلاقی بود ، گاهی وقت ها حتی می زد رو دست سامان !
نمی تونستم منکر این بشم که بعد از چند وقت داشتم با خیال راحت نفس می کشیدم ! حتی اگر همه چیز بی نتیجه بود ..
آقاجون همونجا توی جمع رضایت خودش رو اعلام کرد ، اما مامان فرصت خواست تا فکرامون رو بکنیم ، وقتی دیگه جمع از حالت رسمی خارج شد و صحبت های خودمونی شد بلند شدم و رفتم آشپزخونه
گوهر که یه سینی چای ریخته بود با دیدنم گفت :
_اومدی بلاخره ؟ بیا این سینی رو ببر بچرخون نا سلامتی عروس تویی نه من مادر !
با سرخوشی خندیدم
_ایشالا منم عروس میشم اما فعلا نوبته کیمیاست
_خاک به سرم ، باز من شما رو قاطی کردم … پس برو کنار تا خودم ببرم
یه توت خشک از روی قندون برداشتم و گذاشتم دهنم … چه مزه ی خوبی داشت !
_سورپرایز خوبی بود نه ؟
از شنیدن صداش سریع برگشتم … اون طرف میز وایستاده بود … مثل اون روز توی ویلای دماوند وقتی دعوامون شد
فرقش این بود که حالا خندون بود نه عصبی
_با منی ؟
_آره !
خودم رو زدم به اون راه
_کدوم سورپرایز ؟
_خواستگاری مانی از کیمیا
_آهان ! غافلگیر کننده بود اما بیشتر برای خواهرم نه من !
یه تای ابروش رو داد بالا … رفت سمت گاز ، یکی یکی در قابلمه ها رو برداشت و گفت :
_میگم دستت درد نکنه خیلی به گوهر سفارش کردی انگار
_برای چی ؟
مثل کسی که بی حوصله است نگاهم کرد
_برای شام …
_به من چه ؟
_یعنی انقدر راحت تکذیب میکنی که گوشی کیمیا رو تو جواب دادی نه خودش؟
وای ! این از منم زرنگتر بود … حتما سوتی که پشت گوشی دادم رو فهمیده .. نباید خودم رو می باختم
_استثناعا تایید می کنم ، اون داشت بازی می کرد من برداشتم
_آفرین همیشه صادق باش
_حالا تو از کجا مطمئنی که من کیانام !؟
_هه … مگه گاگولم که نشناسمت ؟
_چطور گوهر اشتباه می گیرتمون
_اون دقت نمی کنه
نمی دونم چرا دلم می خواست کنجکاویم رو بر طرف کنم …
_به چی ؟
_شناختتون خیلی راحته ! تو اخلاقای خاصی داری که کیمیا نداره .. درسته اصلا تابلو نیست اما من خوب میفهمم چون بیشتر با تو در رابطه بودم
_مثلا ؟
_نگاهت ! چشم های تو یه دنیای دیگست
_مسخره ! جدی پرسیدم
_کیمیا ته چهره اش خجالت داره ، اما تو نه شرارت داری ! صدای تو محکم تره … مغرور تر و مطمئن تر حرف میزنی
هیچ چیزی رو سریع تایید نمی کنی … لجبازتری ! اعتماد به نفست بیشتره … و …!
باورم نمی شد انقدر نکته از شخصیتم درآورده باشه … منتظر ادامه بودم اما صحبتش رو نصفه کاره رها کرد
_و چی ؟
_ولش کن تو اعصابتم ضعیف تره می ترسم این یکی رو بگم !
_نه بابا بگو خیالت راحت کاریت ندارم
با شیطنت خیره شد بهم … چشم هاش برق می زد ، معلوم بود می خواهد اذیت کنه
_و دیگه اینکه … فقط تویی که رژ صورتی میزنی !
ابروهام نا خودآگاه رفت بالا و دستم رو گذاشتم جلوی دهنم … زد زیر خنده اونم بلند … حتما دستم انداخته بود !
نتونستم خودم رو نگه دارم قاشقی رو که روی میز چشمک میزد برداشتم و پرت کردم طرفش و با حرص گفتم :
_هیـــز
با خنده گفت :
_من که گفتم نمیگم خودت گیر دادی خوب
خیلی خودمو کنترل کردم تا ضایعش نکنم ، برگشتم برم بیرون که زود گفت :
_خوب حالا چرا قهر می کنی ؟ اصلا کیمیا رژ میزنه تو نمیزنی خوبه ؟
پام رو کوبیدم زمین
_سامـــان !
خنده اش رو خورد ، صاف وایستاد ..
_بله ؟
_با من از این شوخی ها نکن … نمی تونم قول بدم که ساکت میمونم
_می دونم باشه
زیر لب پررویی گفتم . ایندفعه واقعا زدم بیرون …. تا حالا به این چیزا دقت نکرده بودم ! چقدر دقیق بود
راست می گفت ، من از کیمیا یه ذره پرروتر و مغرورتر بودم … هر چی فکر می کردم بیشتر مطمئن می شدم که سامان واقعا ما رو با هم اشتباه نمی گیره …
اما هنوزم سوالایی تو ذهنم بود که باید جوابشون رو پیدا می کردم …
شام خوبی بود ، هیچ وقت انقدر گرسنه ام نبود … رها که کنارم نشسته بود دو سه باری یواشکی مسخرم کرد
با اینکه چیزی لو نداده بودم اما گویا خوب می دونست که چه خبره ! کیمیا و مانی از همیشه خجالتی تر شده بودند … همین چند ساعت پیش بود که اندازه ی یه دریاچه گریه کردم فقط بخاطر اینکه حدس می زدم سامان کیمیا رو دوست داره !
من چقدر احمق شده بودم ، چجوری مثل آدم هایی که گیج اند نتونستم بفهمم سامان پشت تلفن فهمید که کیانام … از همون موقع که خندید .. خندید !؟ … وقتی گفتم پات چطوره ! گفت منو همیشه میشناسه ؟ رژ صورتی … غذا پرید تو گلوم ، آب خوردم
پس اون روز که رفتم خونشم منو شناخت ؟.. وای خدای من
آبروم رفت ! دیگه در این حد فکر نمی کردم باهوش باشه … خیلی ها بودند که هنوزم نمی تونستند تشخیص بدهند ما رو از هم حتی پری …
باید هر جوری بود می فهمیدم که منو اون روز شناخته بوده یا نه !
اون شب واقعا توی شادی کیمیا شریک بودم … آخر شب که رفتیم توی اتاقمون سه تایی کلی در مورد مانی نظر دادیم ، گفتیم و خندیدیم موقع خواب رها به کنایه گفت:
_کیانا چه خبره امشب کبکت خروس میخونه ؟
_راست میگه ها ، مشکوکی خواهر من … انگار واسه خودت خواستگار اومده
چشم غره ای به رها رفتم و رو به کیمیا گفتم :
_عزیزم من و تو نداریم که … یعنی تو جای من بودی خوشحال نمی شدی ؟
_جون خودت ! اگه به جای مانی یکی دیگه می اومد خواستگاریش چی بازم ذوق می کردی ؟
_رهــا … اصلا تو چرا داری به حرف های دو تا خواهر گوش میدی تازه دخالتم میکنی ؟
_دلم می خواد عشقم ، شما مردی جواب بده
_نامردم و می خوابم
هر دوتاشون زدند زیر خنده ، رها دیگه ادامه نداد ، فقط می خواست بهم بگه که از همه چیز با خبره ! اینم از زرنگیش بود چون کیمیا که اینهمه بهم نزدیک بود هنوز نتونسته بود از راز دلم با خبر بشه …
سر میز صبحانه نشسته بودیم ، آقاجون و مامان و بابای مانی صبح زود رفته بودند بیرون … گوهر پر از استرس اومد و پرسید :
_ثریا خانوم نهار چی بپزم ؟
_هر چی دوست داری
_من که یه لقمه می خورم ! بخاطر مهمون ها میگم
خندم گرفت ، چقدر این گوهر بانمک بود … سامان یهو گفت :
_دیزی !
با تعجب نگاهش کردم … زیر چشمی داشت منو دید می زد
_سامان جون مامان تو که دیزی دوست نداری !
_الان دیگه دوست دارم خوشمزست …
_واقعا ؟ یعنی میگی جلوی خاله ات اینها دیزی بذاریم ؟ زشته که …
مانی هم مشکوک بود ! انگار اونم می خواست مثل سامان منو اذیت کنه … خندید
_نه خاله برای چی زشت باشه اتفاقا بابا عاشق دیزیه .. هر کی دوست نداشت زنگ بزنه غذا بیارن به حساب من
بدون اینکه چیزی رو به روی خودم بیارم ادامه ی چای شیرینم رو خوردم .
مانی و سامان بلند شدند ، سامان گفت :
_بچه ها ما داریم میریم بازار یه دوری بزنیم کسی نمیاد ؟ رها تو میای ؟
_معلومه که میام ! دلم پوسید تو خونه تازه کیمیا و کیانا هم میارم
چقدر این مانی پررو بود .. انگار نه انگار همین دیشب اومده خواستگاری و باید یکم خجالت بکشه … خیلی راحت خودش رو تو جمع ما جا کرده بود مثل قبل !
اولش مامان یکم سخت گرفت که می خواهیم با مانی بریم چون معتقد بود کیمیا اگر زیاد با این پسره چشم تو چشم باشه از روی احساسات تصمیم میگیره اما خوب زندایی قانعش کرد لازمه که با هم بیشتر آشنا بشوند
منم رها رو قانع کردم که باهاشون نرم … دلم می خواست تو این هوای عالی و ابری برم تو ساحل و یکم نفس بکشم !
حوصله ی بازار شلوغ و هوای دم کرده اش رو نداشتم …
وقتی مطمئن شدم همه رفتند آماده شدم تا برم بیرون
مانتوی مشکی با شلوار جین ابی کم رنگم رو پوشیدم ، صندل های آبیم رو پام کردم و کلاه حصیری رو گذاشتم سرم
و تا خود ساحل دوییدم …. هوا عالی بود ! نفس نفس میزدم … نشستم روی ماسه ها تا حالم جا بیاد
هیچکس اون اطراف نبود … دلم می خواست ابرها رو ببینم .. دیوونگی که شاخ و دم نداره !
دراز کشیدم روی ماسه ها … خنکی اب که می خورد به پام رو دوست داشتم ، چشمام رو بسته بودم به صدای دریا هم گوش می کردم … دیشب خیلی دیر خوابیده بودیم شدیدا خوابم می اومد ، کسی اون اطراف نبود
باد می اومد …گوشه ی شالم افتاد روی صورتم ، خندم گرفت … حوصله نداشتم برش دارم .
کاش با بچه ها رفته بودم حداقل بعد از اینهمه مدت دلتنگی حالا با خیال راحت سامان رو نظاره می کردم ! چه موجودیه ولی … داشت ذره ذره منو میگذاشت سر کار
احساس کردم شالم رو باد بلند کرد … گوشه ی چشمم رو باز کردم ، خاک به سرم چقدر توهماتم قدرت گرفته که می تونم سامان رو اینجا هم ببینم
دوباره چشمم رو بستم … بوی عطری که می اومد نا خواسته چشمم رو دوباره باز کرد …
یعنی این توهم من بود که از این فاصله ی نزدیک داشت نگاهم می کرد و لبخند می زد ؟ منم لبخند زدم … تو خلسه بودم انگار
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
cool text

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 111
  • بازدید امروز : 84
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 703
  • بازدید ماه : 2,520
  • بازدید سال : 16,212
  • بازدید کلی : 378,144
  • کدهای اختصاصی
    مرورگر های مناسب سایت