آلبوم تصویر فانتزی
آلبوم منظره
بوقی زدم و رفتم …
انگار یه سطل آب سرد ریختن روم ، یعنی چی ؟! یعنی سامان هر روز می اومده شرکت ؟ مگه میشه !
_اره طبقه هشتم واحد 3 ، می خوای فردا بیایم خونه اش فضولی ؟ من کلیدشو دارم یعنی بابام داره گاهی وقت ها که سامان یه مدت زیاد این طرفا پیداش نمیشه بابا میاد یه سری میزنه
همین که پام رو گذاشتم تو یه حس خوبی بهم دست داد ، انگار فضای خونه پر بود از عطر سامان ! بویی که این چند وقته از ذهنم رفته بود اما حالا خاطره انگیز شده بود !
سرفه ام گرفت ، لعنتی از بس بوی عطرش تند بود و فاصله اش کم …
سرم رو یکم کج کردم ، بازم نگاهمون خورد بهم .. اما مثل همیشه دور نبود ! خیلی نزدیک بودیم …
دکمه ی آسانسور رو زد رفتیم تو … چشمم افتاد به آینه ی بزرگ رو به روم ، چقدر رنگم پریده بود !
_خداحافظ
و بدتر اینه که مجبور بشی نقش بازی کنی … اونم نقشی که دلت می خواست مال خودت باشه اما بازیگرش عزیزترین کسیه که داری !
راست می گفتند که عشق مثل پیچیک میپیچه دور احساست و همه ی وجودت رو یهو تسخیر میکنه … کی فکرشو می کرد کسی که از اولشم با کل کل وارد زندگیم شد حالا همه ی زندگیم بشه ، زندگی ای که مطمئن نبودم از داشتنش … شاید باید هنوز به دست نیاورده تقدیمش می کردم !
لبم رو گاز گرفتم ، خاک تو سرم … منظورم اون روزی بود که می رفتیم ویلا اما اصلا یادم نبود من کیمیام نه کیانا !
_مسخره ، یعنی برای تو مهم نیست ؟
روزها پشت سر هم می گذشت ، با دلم کنار نیومده بودم اما عقلم زورش زیاد شده بود ، حتی نمی گذاشت تو تنهاییم زیاد سامان رو به افکارم راه بدم
نفسم رو با صدا دادم بیرون … به همین راحتی کابوس نادر دست از سرم برداشت ، انقدر چهره ی مامان جدی بود که زندایی جرات نکرد چیز دیگه ای بگه فقط خدابیامرزی برای بابا فرستاد و سرش رو انداخت پایین …
سامان بود !
_خداحافظ
حتی واسه ی رفتنت پیش همه محکوم شدم …
چشمم که افتاد به ساعت باورم نمی شد 2 ساعت مداوم گریه کرده باشم !
نفسم رو دادم بیرون می خواستم پرده رو بندازم و برم که سرش رو آورد بالا و منو دید …
عزمم رو جزم کردم و رفتم تو پذیرایی همزمان صدای آیفون بلند شد ….
آقاجون همونجا توی جمع رضایت خودش رو اعلام کرد ، اما مامان فرصت خواست تا فکرامون رو بکنیم ، وقتی دیگه جمع از حالت رسمی خارج شد و صحبت های خودمونی شد بلند شدم و رفتم آشپزخونه
_و دیگه اینکه … فقط تویی که رژ صورتی میزنی !
هر دوتاشون زدند زیر خنده ، رها دیگه ادامه نداد ، فقط می خواست بهم بگه که از همه چیز با خبره ! اینم از زرنگیش بود چون کیمیا که اینهمه بهم نزدیک بود هنوز نتونسته بود از راز دلم با خبر بشه …
منم رها رو قانع کردم که باهاشون نرم … دلم می خواست تو این هوای عالی و ابری برم تو ساحل و یکم نفس بکشم !
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
cool text
درباره ما
سلام به همه ی شما امیدوارم لحظات خوشی را در وب من بگذرانید.من درمورد همه چیز برایتان مطلب نوشتم.راستی؟!نظر یادتون نره. منتضر پیشنهاد های خوبتون هستم. می دونیدکه..اگر نظر بدید سعی میکنم سایت و وب بهتری را ارایه بدم. مر30 از همکاریتون
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی
مرورگر های مناسب سایت